eitaa logo
Anti_liberal🚩
7.2هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
16.5هزار ویدیو
88 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @Sagvand_al ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت24 این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او، چشم‌هایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟ آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می‌کردم، اشک می‌ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می‌توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را می‌دانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی‌کردم بشود. خیلی شخصیت‌ها می‌آمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه‌های ایرانی می‌آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می‌دیدند. می‌دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است یک بار مصطفی می‌خواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می‌گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر اینکه مصطفی برگردد ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی‌دانستم نتیجه‌اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می‌رویم ایران. با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید؟ گفت: نمی‌دانم! مصطفی رفت، آن‌ها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواسته‌اند که بمانم و من می‌مانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی برایم ناراحت کننده بود @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. ‌#پارت24 گذشت، تا سه یا چهار سال بعد از شهادت حا
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. ‌ نزدیک خانه که رسیدم از یک مغازه میوه فروشی، مقداری میوه خریدم، که آن را آبگیری کنم و آبش را بدهم بچه بخورد، شاید حالش بهتر بشود. چند ساعت بعد، مصطفی دوباره حالش به هم خورد. ساعت نهُ و نیم یا ده شب بود؟ این را دیگر درست یادم نیست. به همسر شهید زین الدین که در همسایگی ما ساکن بود، گفتم: بیا با هم این بچه رو ببریم دکتر. می ترسم تا صبح، بلایی سرش بیاد. خانم زین الدین، اول کمی منِ منِ کرد، اما لحظه ای بعد گفت: باشه، الان می آم. حالا نگو که دخترش لیلا را تنهایی توی خانه گذاشته و آمده. سوار بر ماشین خودم، راه افتادیم سمت بیمارستان، توی یکی از خیابان ها، خانم زین الدین گفت: اگه الان، یکی ما رو توی خیابون ببینه، نمی گه این دو تا زن این وقت شب کجا دارن می رن؟ من سریع فرمان را چرخاندم و ماشین را سر و ته کردم و گفتم: برمی گردیم منزل. خانم زین الدین گفت: به خدا منظوری نداشتم. با گریه این را می گفت. اما من که بیشتر نگران مهدی خودم ولیلای خانم زین الدین بودم، همین را بهانه کردم و گفتم: آره خوب نیست دو تا بچه ی چهار، پنج ساله رو تنها گذاشتیم و اومدیم بیرون. توکل به خدا، برمی گردیم به منزل. ان شاءالله مصطفی حالش بهتر می شه. این شد که برگشتیم خانه. از خانم زین الدین تشکر کردم و آمدم منزل خودمان. اول از همه، جانمازم را پهن کردم، بعد هم سمت راست سجاده؛ مهدی را خواباندم و سمت قبله هم، مصطفی را. نمی دانم چقدر نماز خواندم دعا کردم. شاید هم خوابم برد. یک وقت به خودم آمدم و نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم، دیدم، دقیقا ده دقیقه مانده به اذان صبح. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت24 محمد حرف های دايی را گوش داده بود، بعد با ل
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| آن قدر اصرار كرد تا عاقبت جاسم راضی شد نشانی يكی از صیادهای محلـی رابه او بدهد. اين ناخدا هنوز هم ميرفت و از آن طرف آب جنس می اورد. نيمه شب بود كه راه افتادند. دايی و قاسم هم تا پلّه های اسكله آنها را بدرقـه كردند. محمد با شوق قدم به قايق گذاشت. انگار تـا يـك دیگرسـاعت آقـا راميديد و دستش را ميبوسيد. هنوز هوا تاريك بود كه به حوالی بصره رسيدند. اماناگهان از دو طرف گشتی های مرزی عراق محاصـره شـان كردنـد. ناخـداقايق راكشاند لای نيزارها. گشتی ها لحظه به لحظه ميرفتند و برميگشتند. ناخـدا قايق راآورد اين طرف مرز. اما آنجا هم گشتی های ايرانی منتظرشان بودند. اين بار، ديگـر فرصت فرار كردن نبود. آنها را دستگير كردند و سوار يك قايق كردنـد و چشـم بسته به مقصد نامعلومی ميبردند. همين جايی كه الان محمد در آن آويزان بود. محمد در دل گفت: «يعنی ميتوانم مقاومت كـنم و از این سیاهچال بیرون بروم؟» به ياد بچه ها افتاد. برای بچه های گروهش با چه ذوق و شوقی از رفتن بـه نجف حرف زده بود وبچه ها چه اشكی ريخته بودند. فردا صبح، دوباره او را به اتاق بازجويی بردند. بازجو با قيافه آدمهـای پيـروز جلو محمد ايستاد، حتی چشمان محمد را هم باز كرد. انگار مطمئن بودكـه ايـن بار محمد حرف خواهد زد. اولين حرفش اين بود: «بدبخت، تـو بی جهت داری خودت را نفله ميكنی. يكی از افراد گروهتان همه چيز را لو داده. بيشتر افرادتـان دستگير شده اند. گفته ام يكيشان را بياورند با تو رو در رو كنيم. شايد هم تايـك ساعت ديگر برسند اينجا. بهانه آنها هم همين بود. تجارت جنس قاچـاق! 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت24 شکستن‌نفس: دادزد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• شکستن‌نفس: به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش برای خدا باشــد، ميشــه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه ای باشه ضرر ميکنين. توی زمين چمن بودم. مشــغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايســتاده. سريع رفتم به سراغش. سالم کردم و باخوشحالی گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدی؟! مجله ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! از خوشــحالی داشــتم بال در می اوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم. دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چی باشه قبول دوباره گفت: هر چی بگم قبول ميکنی؟ گفتــم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وســط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شــده بود. در كنارآن نوشــته بود: پديده جديد فوتبال جوانان و کلی از من تعريف کرده بود. کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابراهیم جون، خيلی خوشحالم کردی راستی شرطت چی بود!؟ آهسته گفت: هر چی باشه قبول ديگه؟ گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!! خوشــکم زد. با چشــمانی گرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازی نکنم؟! يعنی چی، من تازه دارم مطرح ميشم!! گفت: نه اينکه بازی نکنی، اما اينطوری دنبال فوتبال حرفه ای نرو. گفتم: چرا؟! راوی:جمعی‌از‌دوستان‌شهید زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨