eitaa logo
Anti_liberal🚩
7.4هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
15.7هزار ویدیو
87 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @mahwm21 ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت31 وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمی‌دانستم ا
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو می‌کشیدم و بچه‌ها را دانه دانه تحویل می‌گرفتم. شب‌ها که می‌رفتم می‌گفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم؟روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار می‌کردم و پیام عربی می‌دادم. بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود. خیلی وقت‌ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمی‌کردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک می‌آمد که «اترکک لله». در لبنان هم این کار را می‌کرد، آنجا قابل تحمل بود. ولی یکبار در سردشت بودم. فارسی بلد نبودم وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ می‌آید برای من «اترکک لله» و می‌رفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش می‌شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می‌کردم برای تمام شدن همه چیز. تا روزیکه ایشان زخمی شد. آن روز عسگری، یکی از بچه‌هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم: کجا؟ گفت: بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد. وقتی رفتم بیمارستان، دیدم آقای خامنه‌ای آنجا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می‌آورند، می‌خندید. خوشحال شدم. خودم را آماده کردم که منتقل می‌شویم تهران و تامدتی راحت می‌شویم. شب به مصطفی گفتم: می‌رویم؟ خندید و گفت: نمی‌روم. من اگر بروم تهران روحیه بچه‌ها ضعیف می‌شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم، در سختی‌هایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم. باورم نمی‌شد. گفتم: هر کس زخمی می‌شود می‌رود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر می‌خواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی‌کرد. می‌گفت: هنوز کار از دستم می‌آید. نمی‌توانم بچه‌ها را ول کنم در تهران کاری ندارم. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت31 چند روزی بود كه محمد در فكربود. وقتی برای كا
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| در تمام طول راه و حتی موقعی كه به مقر سپاه برگشت، در فكر آن جوان بـود وحرفهايش. بايد كاری ميكرد. از چند نفر از بچه های كرمانشاه پرسوجـوكـرد وفهميد كه سپاه يكی از مهمانخانه هايی مصادره ای را به صورت انبـار درآورده و از آن استفاده ميكند. محمد دردل گفت: «جای خوبی است. دست كم چند نفرشـان ميتوانند آنجا ساكن شوند تا برای بقيه هم فكری بكنيم!» بعدازظهر بود. چند نفر از پاسدارهای كرمانشاهی را همـراه كـرد. سـوار ماشینی شدند تا به مهمانخانه بروند، آنجا را ببينند و اگر لازم بود تميز و مرتبش كننـد تـابرای سكونت آواره های سنندجی مناسب باشد. وقتی رسـيدند جلـو مسـافرخانه،پاسدار جوانی از اهالی كرمانشاه كه مسئول آنجا بود، جلو آمد و گفت: «بفرماييد!» يكی از همراهان محمد گفت: «برادر بروجردی هستند. فرمانده عملياتی سپاه منطقه غرب كشور؛ آمده اند اينجا را ببينند تا اگر مناسب بود، تحويل آواره های سنندجی بدهند!» پاسدار جوان عصبانی شد و بی توجه به بروجردی و بقيه رفت طرف سـاختمان. جلو در ايستاد و گفت: «من كسی را به داخل راه نميدهم. بايد از فرمانـده سـپاه كرمانشاه نامه بياوريد. ما فقط او را ميشناسيم». بروجردی جلو رفت و گفت: «برادرجان، ما كه برای خودمان نميخـواهيم. بـرای برادران كرد شما ميخواهيم. بنده خداها سرگردانِ خيابانها هستند!» پاسدار گفت: «اينجا انبار ماست، حاجی! برويد يك جـای ديگر گیر بیاوریدبدهيد به آنها. اينجا كلی جنس جا داده ايم. چرا بايد تخلیه اش كنيم». محمد گفت: «جنسها را يك جـای ديگرجـا می دهـيم. اسـكان بـرادران شـما ضروريتر است. 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت31 حوزه‌حاج‌آقا‌مجتهدی: ببخشید اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• پیوندالهی: عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می امد. وقتی واردکوچه شــد برای يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظی کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شــروع کرد به سالم و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعًا اين دختر رو ميخوای من با پدرت صحبت ميکنم که... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزی نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. ان‌شاءالله بتونی با اين دختر ازدواج کنی ديگه چی ميخوای؟ راوی:رضاهادی زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨ @Antiliberalism