Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت35 و او جواب داد که: این خودخواهی است. اما
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت36
من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم میزدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که میخواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمیتوانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش میداد. گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو میآمدی نمیتوانستی مرا تصلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم.
شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و اورا بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که اومدم دمپاییهایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی میآوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمیگوید، چشمهایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید میشوم. خیال میکردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟
گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمیدهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند ارادهاش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار میکرد که: من فردا از اینجا میروم. میخواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمیدانستم چرا راضی شدم. نامهای داد که وصیتاش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول اینکه ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چکار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه! تقرب بعد از هجرت نمیشود.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت35 جوان، ديگر به گريه افتاد. روی دو زانو نشست و
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت36
عصر بود كه باشگاه افسران سنندج آزاد شد اما هنوز درگيری های پراكنـده وجـود داشت. از بالای تپه های اطراف به طرف باشگاه يا جاهای ديگر شليك ميشد.بعـداز آزادسازی باشگاه، محمد به سنگرهای اطراف باشـگاه سرکشی كـرد. احـوال
بچه ها را پرسيد و به آنها اطمينان داد كه ديگر كار ضد انقلاب تمام است. سركشی به نيروها تا نيمه های شب ادامه داشت. در آخرين نقطه پادگان بود. وقتی به آنجا رسيد، تازه يادش آمد كه هنوز ناهار نخورده است. به آشـپزخانه رفـت.
چند سرباز مشغول شستن ظرفها بودند. با ديدن بروجردی دست از كار كشيدند وبه حالت احترام ايستادند. از اينكه فرماندهی مثل بروجـردی بـه ديدنشـان آمـده است، در پوست نمی گنجيدند. بروجردی آرام جلو رفت و گفت: «سـلام،خسـته نباشیدبچه ها».
سربازها با لبخند جواب سلام بروجردی را دادند.
بروجـردی گفـت: «چيـزی تـوبساطتان هست كه ما بخوريم؟»
يكی از سربازها رفت سر ديگ غذا. ديگ خالی بود. با تأسف ديگ خالی را نشان داد، محمد گفت: «نان چی؟ نان خالی! نان خشك ديروزی؟»
سرباز به طرف كيسه نايلونی بزرگ رفت، چند تكه نـان خشك بيـرون آورد. بـاشرمندگی آنها را روی ميز فلزی آشپزخانه گذاشت. محمد جلورفت. يك تكه ازنانها را برداشت و گرفت زير شيرآب. خيس شد. آن را به دست گرفت و در حال گاز زدن رفت بيرون.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت35 ایامانقلاب🇮🇷: شب بود کــه با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتي
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت36
۱۷شهریور:
صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهيم. با موتور به همان جلســه مذهبی رفتيم. اطراف ميدان ژاله (شهدا)جلسه تمام شد. سر و صدای زيادی از بيرون می امد. نيمه های شب حكومت
نظامی اعلام شده بود. بسياری از مردم هيچ خبری نداشتند. سربازان و مأموران زيادی در اطراف ميدان مستقر بودند.
جمعيــت زيادی هم به ســمت ميــدان در حركت بود. مأمورهــا با بلندگو اعلام ميكردند كه: متفرق شويد. ابراهيم سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟!
آمدم بيرون. تا چشــم کار ميکرد از همه طرف جمعيت به ســمت ميدان می آمد. شــعارها از درود بر خمينی به ســمت شــاه رفته بود. فرياد مرگ بر شــاه طنين انداز شده بود. جمعيت به ســمت ميدان هجوم می آورد. بعضيها ميگفتند: ساواکيها از چهار طرف ميدان را محاصره کرده اند و...
لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور ميکرد! از همه طرف صدای تيراندازی ميآمد. حتی از هليکوپتری که در آســمان بود و دورتر از ميدان قرار داشت.
ســريع رفتم و موتــور را آوردم. از يــک کوچه راه خروجــی پيدا کردم.
مأموری در آنجا نبود. ابراهيم سريع يکی از مجروح ها را آورد.
راوی:امیرمنجر
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism