eitaa logo
Anti_liberal🚩
7.2هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
16.5هزار ویدیو
88 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @Sagvand_al ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت37 ما اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کندو مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می‌گفت: نمازتان خراب می‌شود. و او نمی‌فهمید شوخی می‌کند یا جدی می‌گوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می‌کرد و می‌دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می‌رود، صورتش را به خاک می‌مالد، گریه می‌کند، چقدر طول می‌کشید این سجده‌ها! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می‌شد، غاده تحمل نمی‌آورد می‌گفت: بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی. و مصطفی جواب می‌داد: تاجر اگر از سرمایه‌اش را خرج کند بالاخره ورشکست می‌شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می‌شویم. اما او که خیلی شب‌ها از گریه‌های مصطفی بیدار می‌شد، کوتاه نمی‌آمد می‌گفت: اگر این‌ها که این قدر از شما می‌ترسند بفه‌مند این طور گریه می‌کنید، مگر شما چه مصیبتی دارید؟ چه گناهی کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه مصطفی هق هق می‌شد، می‌گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می‌کرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمی‌بینیم؟ مصطفی گفت: نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشم‌هایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم. شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. نمی‌دانم آن شب واقعا چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی این‌ها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت من فکر کردم: یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می‌شود، این شمع دیگر روشن نمی‌شود @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت37 هوا تاریک بود ،نسیم ملایمی می‌وزید، گه گاه
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| کاری که خودش با اسرای پاسداری می کرد و حالا فکر می‌کرد قرعه به نام او افتاده است.در یک لحظه رنگ از روی او پرید،گلویش خشک شد و ضربان قلبش دو برابر شد .چند لحظه ای به همین حال گذشت .محمد دستش را از روی شانه جوان برداشت و رو به زندانی ها گفت :راحت باشید! نشست روی کف سیمانی بازداشتگاه ،زندانی ها با ناباوری یکی یکی کنار دیوار وا رفتند.نمی دانستند چه سرنوشتی در انتظارشان است،منتظر هر حادثه ای بودند و فکر می‌کردند بروجردی فرمانده پاسداران آمده تا اولین نفر را برای مجازات ببرد. چند لحظه ای به سکوت گذشت .بروجردی بلند شد و رفت تا پشت در و سرباز نگهبان را صدا زد .سرباز ،دریچه آهنی وسط را باز کرد و پرسید:بله بروجردی گفت:اگر زحمت نیست،یک کتری چای با چند استکان و مقداری قند برای ما بیاور. سرباز دریچه را انداخت رفت و چند دقیقه بعد صدای باز شدن قفل در به گوش رسید .سرباز با کتری چای ،قند و چند لیوان داخل شد همه را گذاشت وسط اتاق کنار بروجردی و رفت. بروجردی لیوان ها را جلويش چید و چای ریخت .بعد تعارف کرد :بیاید جلو! میدانم خسته اید.بیاید چای بخورید. زندانی‌ها با نگرانی ب لیوان‌های چای چشم دوخته بودند نمی‌توانستند باور کنند ؛فکر می‌کردند حتما حقه ای در کار است یکی از آنها که خیلی به چای عادت داشت بر وسواسش غلبه کرد.دست جلو برد و لیوان چای را برداشت ،حبه قندی در دهان گذاشت و چای را داغ داغ سر کشید. با این کار بقیه هم یکی یکی جلو آمدند 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت37 ۱۷شهریور: باز هم رفتيم سمت بيمارستان سوم شعبان و سريع برگشتي
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• بازگشت‌امام: اوایل بهمن بود. با هماهنگی انجام شده، مسئوليت يکی از تيمهای حفاظت حضرت امام(ره)به ما سپرده شد. گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهای خيابان آزادی (منتهی به فرودگاه) به صورت مسلحانه مستقر شد. صحنه ورود خودرو حضرت امام را فراموش نميکنم. ابراهيم پروانه وار به دور شمع وجودی حضرت امام ميچرخيد. بلافاصلــه پس از عبور اتومبيل امام، بچه ها را جمع کرديم. همراه ابراهيم به سمت بهشت زهرا رفتيم. امنيت درب اصلی بهشــت زهرا از ســمت جاده قم به ما ســپرده شد. ابراهيم در کنار در ايســتاد. اما دل و جانش در بهشت زهرا بود. آنجا که حضرت امام مشغول سخنرانی بودند. ابراهيم ميگفت: صاحب اين انقلاب آمد، ما مطيع ايشانيم. از امروز هر چه امام بگويد همان اجرا ميشود. از آن روز به بعد ابراهيم خواب و خوراک نداشــت. در ايام دهه فجر چند روزی بود كه هيچكس از ابراهيم خبری نداشت. تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم. بلافاصله پرسيدم: كجائی ابراهیم جون!؟ مادرت خيلی نگرانه. راوی:حسین‌الله‌کرم زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨ @Antiliberalism