eitaa logo
Anti_liberal🚩
7.4هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
15.7هزار ویدیو
87 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @mahwm21 ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت4 4️⃣ شش هفت م
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. 💠 مصطفی به روایت غاده 5️⃣ بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می‌کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند باید آدم قسی‌ای باشد. حتی می‌ترسیدم. اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زود‌تر از این‌ها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدت‌ها قبل می‌شناخته حرف می‌زد. عجیب بود. به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود.   مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود. نگاه کردم،گفتم: من این را دیده‌ام. مصطفی گفت: همه تابلو‌ها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم: نمی‌دانم. این شمع، این نور، انگار دروجود من هست. من فکر نمی‌کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد. مصطفی گفت: من هم فکر نمی‌کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم.
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت4 گفت: اگر مصلحت بدانید؛ من فقط یک انگشتر ع
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. خدا خودش کریم است. » تمام اسباب و اثاثیه منزلمان در صندوق عقب ماشین جا م یشد آشيانه ای در شهر موشک ها «... وقتی بچّه های سپاه پاوه در خانه را زدند و پیغام دادند برای رفتن به جنوب خود را آماده کنم، بی درنگ دست به کار شدم، اسباب و اثاثیه را که شامل یک دست رختخواب و مقداری خرده ریز بود، در صندوق عقب ماشین جا داده شد. )شهید( حمید قاضی که آمده بود تا در جمع و جور کردن وسایل کمکی کند، رو به من کرد و گفت: از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می شود، حاج خانوم! ... بعد از ورود من به شهر دزفول به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان حاجی در سپاه بود سه شبانه روز در خانه ی ایشان به سر بردیم. در آن دوران، زندگی در دزفول بسیار سخت و طاقت فرسا بود. از یک سو حملات توپخانه، شلیک موشک های زمین به زمین و هجوم هواپیماهای دشمن جان و مال ساکنان را تهدید می کرد، از سوی دیگر ما هیچ امکانات و وسایلی برای شروع زندگی مان نداشتیم. اغلب مردم شهر خانه های خود را ترک کرده و به محل های امن یا شهر کهای حاشیه ی شهر پناه برده بودند. ما به دنبال خانه ای برای سکونت مان بودیم. یکی از برادران نیروهای انتظامی پیشنهاد کرد برویم و در خانه آن ها مستقر شویم. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| #پارت4 اما اعلام حكومت نظامي هم هيچ ثمري نداشت. در همـ
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| آن هم جمعيتي كه سالها منتظر امامشان بودند و همه براي ديـدن او بي‌تابي ميكردند. آنها مي‌بايست امام را كيلومترها از ميان چنين جمعيتي عبـور دهند. از طرف ديگر، نيروهاي امنيتي شاه و ضد انقلاب هم بودند كه خيلي راحت ميتوانستند خودشان را در ميان مردم پنهان كنند و دست به هر توطئه‌اي بزنند. اما با همه سنگيني بار، محمد مردانه پذيرفت و مقدمات كار را آماده كـرد. مهم‌تـرين مسأله آماده‌سازي نيروها بود؛ توجيه آنها براي پيشامدهاي مختلف. آن روز، يعني 12 بهمن سال 57 ،روزي بزرگ و سرنوشت‌ساز بود و كاري كه محمد و گروهش انجام دادند، كاري براستي تاريخي بود. شـب، وقتـي محمـد و بچه‌هاي گروهش در يكي از اتاقهاي مدرسه رفاه دور هم جمع شـدند، دسـت در گردن هم انداختند و از اينكه در اين كار بزرگ موفق بيرون آمدند، اشـک شـوق ريختند. اما حوادث انقلاب چنان سريع و غيرقابل پيش‌بيني بود كه محمد فرصت سـر خاراندن نداشت. آمدن امام حوادث را سرعت بخشيده بود. در فاصله 12 بهمن تا 22 بهمن كه انقلاب به پيروزي رسيد، حوادث مهم و سرنوشت‌سازي پشـت سـر هم اتفاق افتاد. مهمترين آنها، معرفي دولت موقت بود. محمد بـراي پوشـش دادن خبرهاي اقامتگاه امام به بيرون آن و دست كم خانه‌هاي اطراف، شبكه تلويزيـوني راه انداخت. بعد هم يك دستگاه گيرنده قوي نصب كرد كه در روزهاي بيسـت و بيست و يكم بهمن در پيروزي انقلاب نقش زيادي داشت. محمـد از طريـق ايـن دستگاه بيسيم مكالمات بين سران ارتش را شنود ميكرد و از فعل و انفعالات آنها با خبر ميشد تا بتواند عكس‌العمل مناسب نشان دهد. او از طريق همين بيسيم بود كه از طرح حمله آنها با تانك و زره‌پوشها باخبر شد و نيروها را بـراي مقابلـه بـا آنها فرستاد. حتي از طريق همين بيسيم و گوش كردن بـه مكالمـات بـين سـران ارتش به كودتايي در شُرف وقوع پي برد. وقتي خبر بـه امـام رسـيد، اعلاميـه‌اي صادر كردند و از مردم خواستند كه خيابانها را ترک نكنند و به خانه نروند. و باز از طريق شنود همين مكالمات بود كه محمد به وضعيت داخل پادگان‌ها پي بـرد و فهميد كه افراد داخل آنها چند نفر هستند. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت4 ورزش باستانی: اوایل دوران دبيرســتان بود كه ابراهيم با ورزش ب
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• ورزش باستانی: بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی‌داشــتند و نه به دنبال مسائل دينی بودند رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به مسجد و هيئت ميكشاند. يکی از آنها خيلی از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهای خلافش ميگفت! اصلاچيزی از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيــز هم اهميت نميداد. حتی ميگفت: تا حالا هيچ جلســه مذهبی يا هيئت نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابراهیم اينها کی هستند دنبال خودت ميياری!؟ با تعجب پرسيد: چطور،چيشده؟ گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت امام حسين وکارهای يزيد ميگفت. اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتی چراغ ها خاموش شد. به جای اينکه اشك بريزه، مرتب فحش های ناجور به يزيد ميداد!! ابراهيم داشت با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبی نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبی کنيم هنر کرديم. دوستی ابراهيم با اين پسر به جايی رسيد که همه كارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او يکی از بچه های خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکی از روزهای عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيرينی خريد و پخش کرد. بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابراهیم هستم. از خدا خيلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... . مــا هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم. بــا بچه ها آمديم بيــرون، توی راه به کارهای ابراهيم دقت ميکردم. چقــدر زيبا يکی يکی بچه ها را جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش می انداخت تو دامن امام حسين. ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين افتادم كه فرمودند: يا علی، اگر يک نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن ميتابد بالاتر است. راوی:جمعی از دوستان شهید زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨