Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت8 تو دیوانه شد
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت9
مادربزرگ پوشیه میزد، مجلس امام حسین در خانهاش به پا میکرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت.
او غاده را زیر پرو بالش گرفت، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را میدید که چطور زیارت عاشورا، صحیفه سجادیه، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب میخواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمیکرد.
و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد، عشق او به ولایت.
من همیشه مینوشتم که هنوز دریای سرخ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من میرساند.
این صدا در وجودم بود. حس میکردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد، مصطفی این دست بود.
وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت. او میتوانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرّگی بکشد بیرون.
قانع نمیشدم که مثل میلیونها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی میگشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش.
اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمیآمد.
آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه.
ظاهر مصطفی را میدیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت.
مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی... هیچ! آنها این را میدیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه.
ارزش آدمها به ظاهرشان و پولشان هست به کسی احترام میگذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد.
روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمیکند. با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانوادهام خواستگاری کرد.
گفتند نه.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت8 یک بار سه شب به خانه نیامد. گفته بود برای
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت9
«... کمی پس از پایان عملیات رمضان بود که اولین بچه مان به دنیا آمد. اسم او را «محمدمهدی » گذاشتیم. صبح روزی که مهدی داشت متولد می شد، حاجی که در راه عزیمت از خوزستان به سمت تهران بود، از قم تماس گرفت و جویای حال ما شد. من در شهرضا بودم. با آن که به خاطر وضع حمل حال مناسبی نداشتم، از مادر حاجی خواستم تا به او حرفی نزند. نمی خواستم سبب نگرانی حاجی بشود. همان روز، محمدمهدی به دنیا آمد و در تماس بعدی حاجی، خبر تولد بچه را به او دادند.
سپیده ی صبح بود که او خودش را به شهرضا رساند و از سلامتی من و مهدی خوشحال شد. من در بستر دراز کشیده بودم و مهدی کنارم خوابیده بود. حاجی که وارد اتاق شد، سریع رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و سجده ی شکر مفصلی هم کرد. بعد آمد پیش من و بچه را در آغوش گرفت. از او پرسیدم: این دیگر چه سرّی است؟ با خنده گفت: اول شکر نعمت اش را به جا آوردم، حالا هم از خود نعمت بهره می برم و صورت مهدی را بوسید. مهدی بدنی ضعیف و لاغر داشت. به طوری که در زنده ماندنش تردید داشتم. یکی دو روز بعد از آمدن حاجی، مهدی دچار کسالت شد. نگران شدم. به انتظار
آمدن حاجی از مراسم سخنرانی و برنامه هایی که در آن روز درگیر آن شده بود، نشستم. آمدنش به درازا کشید.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| #پارت8 يكي از كارهاي مهم ديگر بروجردي، تشكيل نيروي آمو
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
#پارت9
محمد شوهرخالهاش را كه ديد، به او سلام كرد و دويد به طرف آشپزخانه تـا
خالهاش را ببيند. اما مادر تنها بود. با تعجب پرسيد: «پس، خاله جان كو؟»
مادر همان طور كه مشغول بود، گفت: «اوس رضا تنها آمده!»
محمد كه از نديدن خالهاش كمي پكر شده بود، به اتاق برگشـت. تـا آن روز
اوس رضا هيچ وقت تنها به خانه آنها نيامده بود. محمد فكر كرد: چـه شـده كـه
اوس رضا تنها به خانه آنها آمده است؟ حتماً اتفاقی افتاده است. نكنـد خالـه بـا
اوس رضا دعوايش شده؟ شايد هم اتفاق ديگری افتاده است. محمد ميخواسـت
اين را از اوس رضا بپرسد، اما خجالت كشيد.
محمد در حالي كه سعي داشت، مؤدب كنار اوس رضا بنشيند، عجلـه داشـت
كه هر چه زودتر ته و توي قضيه را در بياورد. اما كنجكاوي او زياد طول نكشيد.
اوس رضا استكان چاياش را سركشيد، نگاهي به درِ آشپزخانه انداخت و آهسـته
سر درگوش محمد گفت: «محمد آقا! فردا جمعه تعطيلي؟»
محمد كه حس كرد حدسش درست از آب درآمده، پرسيد: «آره تعطيلم، كاري
داريد؟»
اوس رضا با همان لحن آهستهاش گفت: «ميتواني يك سر بيايي مغازه؟»
محمد كه كنجكاويش بيشتر شده بود، گفت: «ميآيم، آره كاري ندارم. چيـزي
شده؟»
اوس رضا كه سعي داشت بر هيجان خود مسلط باشد، لبخندي زوركـي زد و
گفت: «نه، چه مشكلي پسرجان! كار كوچكي دارم. ميخواهم برايم انجام دهي!»
#تکه_ای_از_آسمان
#زندگینامه_شهید_محمد_بروجردی
'🌼🌿'
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت8 پهلوان: هم گفت: من کشتی نميگيرم! همه با تعجب پرسيديم: چرا !؟
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت9
پهلوان:
همیشه هم حديث پيامبر گرامی اســلام را ميخواند:اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوبتر است.
با شروع جنگ تحميلی فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه حضور داشتند.
ابراهيم هم کمتر به تهران می آمد. يکبار هم که آمده بود، وســائل ورزش باســتانی خــودش را برد و در همان مناطق جنگی بســاط ورزش باســتانی را راه اندازی کرد.
زورخانه حاج حســن تــوکل، در تربيت پهلوان های واقعــی زبانزد بود. از بچه های آنجا به جز ابراهيم، جوانهای بســياری بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود!
آنها با خون خودشان ايمانشان را حفظ کردند و پهلوان های واقعی همين ها هستند.
دوران زيبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سالهای اول دفاع مقدس، با شهادت شهيد حسن شهابی مرشــد زورخانه شهيد اصغررنجبران فرمانده تيپ عمارو شــهيدان ســيدصالحی، محمدشــاهرودی، علی خرمدل
حسن زاهدی ، ســيد محمد سبحانی، سيد جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادی، رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاســم كاظمی و ابراهيم و چندين شهيد ديگر و همچنين جانبازی حاج علی نصرالله ، مصطفی هرندی وعلی مقدم و همچنين
درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد.
مدتــی بعد با تبديل محل زورخانه به ســاختمان مســکونی، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطره ها پيوست.
راوی:حسین الله کرم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨