تو عقیق یمنی حب الحسن اجننی
تو خوده پنج تنی حب الحسن اجننی
تو امیر جمل و مثل علی صف شکنی
چو هوا گشت پریشان و حسن آمد از آن سمت
به میدان و از این سمت دل لشکر دشمن
همه شد مضطر و نالان و
علی داد به شیر نر خود یکسره فرمان
که بزن بُرقَعِ خود را تو حسن جان و
بسوزان و بسوزان و حسن جان و
به آتش بکشان خانه ی شیطان
که پریشان بشود این شتر سرخ و
بخوابان همه ی قائله را
تا بدانند که مثل پدرت صف شکنی
خوده پنج تنی عقیق یمنی
یل حیدر حسنی
حب الحسن اجننی
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
کرم نگو آقای کریمان جهانی
حرم نگو قلبم حرمت در دل و جانی
تو سراسر همه حُسنی حَسَناتی داری
من به عشق شما اویس قرنی
سیدالکریم حسن ابن فاطمه
زینت نوکریم حسن ابن فاطمه
****
به سائل میبخشی تموم زندگیتو
غلامتم سر میدم اگه بهم بگی تو
پاداشاهان جهان ریزه خور سفره ی احسان حسن
منم از خیل مریدان فقیران مسلمان پریشان حسن
رزق ما بی شک حلال است که خوردیم فقط نان حسن
واجب السلام حسن ابن فاطمه
عزت مستدام حسن ابن فاطم
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
اشعار شهادت حضرت امام رضا(ع)
ای که اعضای تو از زهر جفا می لرزد
با زمین خوردن تو ارض خدا می لرزد
بارها پا شدی و باز به خاک افتادی
با زمین خوردن تو عرش خدامی لرزد
به خدا ناله تو کی به مدینه برسد
خواهرت تا شنود آه تو را می لرزد
پسرت آمده و روی تو را می بوسد
لحن غمبار جواد ابن رضا می لرزد
جگرت سوزد و رویت به کبودی بزند
پلک چشمان تو اینگونه چرا می لرزد
به روی خاک ولی سینه تو سنگین نیست
تا رسد روضه به صحن تو صدا می لرزد
بی حیا، چکمه به پا، تیغ به دست آمده است
چه شنیده است به گودال چرا می لرزد
این جگر گوشه زهراست که بی یار شده
وسط این همه سرنیزه گرفتار شده
.
اشعار شهادت حضرت امام رضا(ع) - حسن لطفی
ناله اي بر لبم از فرط تقلا مانده
سوختم از عطش و چشم به در وامانده
باز دلتنگ جوادم كه در اين شهر غريب
به دلم حسرت يك گفتن بابا مانده
دست و پا مي زنم از بس جگرم مي سوزد
به لب سوخته ام روضه ي زهرا مانده
جان به لب مي شوم و كرب و بلا مي بينم
كه لب كودكي از فرط عطش وا مانده
مادرش چشم براه است كه آبش بدهند
ولي از حرمله آنجا به تماشا مانده
شعله ورمي شوم از زهر و حرم مي بينم
كه در آتش دو سه تا دختر نو پا مانده
دختري مي دود و دامن او مي سوزد
رد يك پنجه به رخسار مهش جا مانده
اين طرف غارت و سيلي و نگاه بي شرم
آن طرف بر سر نيزه سر سقا مانده
حسن لطفی
مانند مادرت شده ای قد خمیده ای
آقا چرا عبا به سر خود کشیده ای
با درد کهنه ای به نظر راه می روی
مانند مادرت چقدر راه می روی
خونِ جگر به سینه به اجبار می دهی
راهی نرفته! تکیه به دیوار می دهی
داغ غریبی تو، نمک بر جگر زند
خواهر نداشتی که برایت به سر زند
این جا مدینه نیست، چرا دل خوری شما
در کوچه های طوس زمین می خوری چرا
با «یاعلی» به زانوی خسته توان بده
خاک لباس های خودت را تکان بده
مقداری از عبای شما پاره شد، ولی...
نیزه نزد کسی به تو از کینه ی علی
این جا کسی به پیرهن تو نظر نداشت
فکر و خیال گندم ری را به سر نداشت
وحید قاسمی
آسمان زیر پرت بود زمین افتادی
یک عبا روی سرت بود زمین افتادی
نه صدای تو به گوش کسی آن روز رسید
نه کسی دور و برت بود زمین افتادی
صورتت خاکی و دستار و عبایت خاکی
مادرت در نظرت بود زمین افتادی
زهر از جان تو آقا جگرت را می خواست
آتشی بر جگرت بود زمین افتادی
ناله می کرد جوادت به سرش می زد آه
اشک در چشم ترت بود زمین افتادی
مثل یک مار گزیده به خودت پیچیدی
خوب شد که پسرت بود زمین افتادی
ولی افسوس به میدان دل خون برد حسین
نیزه از پشت زدند و به زمین خورد حسین
مسعود اصلانی