#امام_حسین_ع_مناجات
#امام_حسین_ع_گودال_قتلگاه
#دیر_راهب
نوشتم اول خط: بسمه تعالی سر
بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر
فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بندۀ تو نخواهد گذاشت هرجا سر
قسم به معنی «لا یُمکن الفرار از عشق»
که پُر شدهست جهان از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر
سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند میروم با سر
هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر
همان سری که یَُحّب الجمال محوش بود
جمیل بود جمیلا بدن جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترینها را
که یک به یک همه بودند سروران را سر
زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس «اَجَنَّنی» گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم ام وهب را به پارۀ تن گفت:
برو به معرکه با سر، ولی میا با سر
خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت لحظۀ آخر به پای مولا سر
در این قصیده ولی آنکه حُسن مطلع شد
همان سریست که بُرده برای لیلا سر
سری که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پُر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
امام غرق به خون بود و زیر لب میگفت:
به پیشگاه تو آوردهام خدایا سر
میان خاک، کلام خدا مقطعه شد
میان خاک: الف، لام، میم، طاها، سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازۀ اسب
چه خوب شد که نبودهست بر بدنها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هر که هرچه دلش خواست داد، حتی سر
نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -
جدا شدهست و سر از نیزهها درآوردهست
جدا شدهست و نیفتاده است از پا سر
صدای آیۀ کهف الرقیم میآید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
چه قدر زخم که با یک نسیم وا میشد
نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر
عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت؟
به چوب، چوب محمل؛ نه با زبان، با سر
::
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر
✍ #سیدحمیدرضا_برقعی
#امام_حسین_ع_مناجات
#امام_حسین_ع_گودال_قتلگاه
#دیر_راهب
نوشتم اول خط: بسمه تعالی سر
بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر
فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بندۀ تو نخواهد گذاشت هرجا سر
قسم به معنی «لا یُمکن الفرار از عشق»
که پُر شدهست جهان از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر
سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند میروم با سر
هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر
همان سری که یَُحّب الجمال محوش بود
جمیل بود جمیلا بدن جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترینها را
که یک به یک همه بودند سروران را سر
زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس «اَجَنَّنی» گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم ام وهب را به پارۀ تن گفت:
برو به معرکه با سر، ولی میا با سر
خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت لحظۀ آخر به پای مولا سر
در این قصیده ولی آنکه حُسن مطلع شد
همان سریست که بُرده برای لیلا سر
سری که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پُر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
امام غرق به خون بود و زیر لب میگفت:
به پیشگاه تو آوردهام خدایا سر
میان خاک، کلام خدا مقطعه شد
میان خاک: الف، لام، میم، طاها، سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازۀ اسب
چه خوب شد که نبودهست بر بدنها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هر که هرچه دلش خواست داد، حتی سر
نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -
جدا شدهست و سر از نیزهها درآوردهست
جدا شدهست و نیفتاده است از پا سر
صدای آیۀ کهف الرقیم میآید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
چه قدر زخم که با یک نسیم وا میشد
نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر
عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت؟
به چوب، چوب محمل؛ نه با زبان، با سر
::
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر
#سیدحمیدرضا_برقعی
🏴 #محرم۱۴۰۴
#زمزمه #اسارت
#کاروان_اسرا_امام_حسین علیه السلام
#دیر_راهب
#سبک_صدای_من_تنها
#احسان_جاودان ✍
〰️〰️〰️〰️〰️〰️
سرِ نیزه، نیمه شب / سرِ ماهتو دیدم
آخه سکه چیزی نیست / همه هستیمم میدم
شده روشن از نورت / همه دیرِ تاریکم
به عیسی قسم انگار / به تو خیلی نزدیکم
همه گفتن این سرِ
نوه ی پیغمبره
روی موهات ای مسیح
چه قَدَر خاکستره
تو کجا نیزه کجا؟
ماه صحرا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️
شدی تو انیس من / یا من سر به راه تو؟
بگو یار غمدیده / چی بوده گناه تو؟
اگه پور طاهایی / چرا گونه هات زخمه؟
چطور سر بریدن که / رگای تو بی نظمه؟
می کُشه راهب رو این
صورت تاول زده
بگو با خونِ لبت
چی به روزت اومده
ای ذبیح کربلا
ماه صحرا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️
آقا زخمای پلکات / از این دل امون برده
چقد گریه کرده این / چشای جوون مرده
رو پیشونیو گونه ت / جای بارشِ سنگه
داره دیگه صب میشه / چقد وقت من تنگه ...
بعد چن روز عادی نیس
زخمای پر التهاب
می شورم با احتیاط
صورتت رو با گلاب
ای نگارِ آشنا
ماهِ صحرا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️
حالا که آقا حالِ / منو زیر و رو کردی
چقد حیفه که بازم / روی نیزه برگردی
ببین دیر راهب رو / چقد با صفا کردی
حسینیه شد قلبم / منو مبتلا کردی
یک شبه مهمونی و
آهِ حسرت می کشم
توی این غربت شدی
همه ی آرامشم
ای عزیز مصطفی
ماه صحرا
#بعد_از_شهادت_امام_حسین
⚫️ مشابه سبک زیر خوانده میشود
.👇
زمینه؛ مهمان راهب.mp3
زمان:
حجم:
3.74M
#امام_حسین علیهالسلام
#دیر_راهب
#زمینه
🔹مهمان راهب🔹
امشب غوغاست
شوری برپاست
ای مهر ای ماه
امشب مهمان راهبی
همچون یحیی
تو در اوج مصائبی
خون شده دلم از مصیبت تو
چه بوده مگر حکایت تو
حکایت غربت تو
چرا پریشان شد موی تو
به فدای تو
چرا شده خونین روی تو
به فدای تو
به فدای تو و لبهای تو
«مظلوم، تشنه، تنها»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دارد مویت
عطر جنت
ای سر با خود
داری نور پیمبران
بر من یکدم
از آیات خدا بخوان
زنده شد دلم از اِشارَت تو
نگاه پر از بشارت تو
فدای کرامت تو
با دل من در این نیمهشب
سخنی بگو
از نامت ای ماه تشنهلب
سخنی بگو
سخنی بگو ای خونینگلو
«مظلوم، تشنه، تنها»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماندم تنها
غرق غمها
ماه حیدر
نور چشم محمدم
جان زهرا
محبوب قلب احمدم
مقتلم شده دشت کربوبلا
تنم که مُرَمَّلٌ بِالدّماء
سرم شده ماه شبها
غرق به خون شد ماه حرم
ولی تشنهلب
کشته شده حتی اصغرم
ولی تشنهلب
همه تشنهلب و در تاب و تب
«مظلوم، تشنه، تنها»
شاعر: #جمعی_از_شاعران
نغمهپرداز: #سیدعلیاکبر_حسینپور
.
.
#روضه_متنی _ دیرِ راهب و #اسارت خاندان آل الله _حاج مهدی رسولی
┄┅═══••↭••═══┅┄
از صبح دل تو دلش نیست ، یه خوابی دیده عیسی مسیح بهش گفته مهمون داری ... از صبح نشسته منتظر خدا این مهمون من کیه که عیسیِ پیغمبر اینجور سفارششُ کرده ... کأنَّ یه کِشِشی تو این دلشِ .. یه هول و وَلایی تو این دلش ایجاد شده ... همینجور منتظر ساعات گذشت ، ظهر شد عصر شد ، نزدیک غروب از دور یهو دید یه سیاهی داره نزدیک میشه ، اومد بیرون با دقت نگاه کرد دید یه قافله ای داره میاد ... همینجور که قافله نزدیکتر میشد نگاه کرد دید این قافله حالاتش عجیب غریبه ... یه عده مرد جنگی ، از سر و وضعشونم معلومه لا اُبالی ... پشت سرشون هشتاد و خورده ای زن و بچه قد و نیم قد ... یه آقایی روی ناقۀ لنگ ... دستاشو بستن ... پاهاشو از زیر شکم ناقه ...
نگاه میکنه به چهرۀ این قافله، خدا این قافله عجب عجیب غریبِ ... نه به اون مردایِ جنگی ، نه به این زن و بچه ... اینا کی ان؟.. نکنه اینا همون مهمونایی ان که عیسی مسیح به من وعده داده .. یه نگاهی درستی کرد دید بالایِ نیزه یه تعداد سرُ زدن .. اما این زن و بچه همش نگاهشون به یه سر که بین اون یکی سَرا مثل خورشید داره نور میده ...
هی نگاه میکنه ، خدایا چقدر نورانیِ این رأس مبارک ... این همون مهمونیِ که عیسی به من وعدۀ اومدنشو داده .. ایستاد، آرام آرام آمدند
راهب بگو ببینم تو این دِیرت یه جا برا استراحت ما هست یا نه؟ گفت بفرمایید میتونید اینجا استراحت کنید، میگه آمدن خودشون چادر زدن و اسباب غذا ، یه عده ای زن و بچه ها رو هم جمع کردن پشت دِیر (کلیسا) زن و بچه ها کنار هم ، آروم آروم داره غروب میشه، هوا داره سرد میشه ، لباس نامرتب تن این بچه ها ...
دید تو این زن و بچه ها چشم همه شون به یه خانم .. انگار همه پروانۀ دور اون شمعند ... صدا میزنه بچه ها بیان جلوتر، بچه ها تو پناه این دیوار پناه بگیرید ، سرما کمتر اذیت کنه .. یکی میگفت عمه پاهام .. یکی میگفت عمع امروز یکم عقب افتادم بد زدن تو کمرم .. صدا میزد کلثوم، چند تاشونو تو بغل کن .. رباب چند تاشونوم تو بغل کن .. فضه نزار این بچه ها جدای از هم بشینن .. صدا زد اون نازدانه ام بیاد بغل خودم عمه ... عمه فدات بشه عمه ..
┄┅═══••↭••═══┅┄
با یه زحمتی بچه ها رو خواباند، بگذرم اومد جلو ، به این نیزه دار گفت یه خواهشی ازت دارم.
_چیه؟ راهب چی میگی؟ گفت میتونم ازت خواهش کنم این سر امشب مهمون من باشه؟.. گفت اینجوری نمیشه، باید پولی بدی عطایی بدی . زری داد و سرُ از بالایِ نیزه پایین آورد .. شاید بی بی هی زیر لب داره میگه راهب میدونی قیمت اون سر چی بود؟.. راهب اون سر تو بغل زهرا بزرگ شده .. راهب قیمت اون سر رو این دختر فقط میدونه .. از اینجا به بعد رو ابن شهر آشوب در مناقبش نقل میکنه منم نقل میکنم، سرُ آورد با احترام در رو بست خدایا این سر کیه اینجوری دل منو میلرزونه ؟.. بگو راهب سر چیه؟.. یه اسم از کربلاش میاد دل ما میلرزه.. اما اینجا دید داره هاتفی صدا میزنه طوبی لَک .. طوبی لَک .. خوش به سعادتت .. خوش به سعادتت ..
خدایا چه خبره؟.. کیه این هاتف؟ .. دید نه، این سر عجیب غریبه، هی صدا زد با من حرف بزن، یه ذره با من حرف بزن ، دید نمیشه یهو صدا زد یا ربّ بِحَق عیسی تَأمُرُ هذا الرأس بتَکَلُّم مِنّی .. به این سر امر کن با من حرف بزنه .. یهو دید لبا داره به هم میخوره ..
الهی فدایِ اون لبای خونیت
آره این شده جوابِ مهربونیت ..
میگه گوشامو جلو بردم بینم چی میگه صدا اومد راهب میخوای چی بشنوی؟ صدا زد شما کی هستی ؟ خودتو به من معرفی کن، میگه دید دوباره لبا داره به هم میخوره،میخوای منو بشناسی؟ ..
أنا ابنُ محمدٍ المصطفی ... أنا ابنُ علیٍ المرتضی ... أنا ابنُ فاطمةِ الزهراء ... من میگما، شاید یهو صدایِ مادرش ..
راهب داره گوش میده، یهو دید لبا داره بازم به هم میخوره، صدا داره میاد راهب : انا المَظلوم ... انا الغَریب ... انا العَطشان ... قربونت بشم اینطوری نگو جگرِ راهب خون شد .... دیگه نتونست تحمل کنه خم شد وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ ... جایِ رقیه خالی .. جای رباب خالی .. جای سکینه خالی ... جای زینب خالی ... صورت رو صورت ابی عبدالله گذاشت ... راهب میدونی این صورت رو صورت کیا نشسته ... آقا چرا محاسنت خونیِ ... راهب ، اون خون ، خونه علی اکبرشِ ... هم غلام سیاه جُونِشِ ... هم خونه دونه دونه شهداشه ... از همه مهم تر خونه علی اصغرشِ ... آقا چرا محاسنت خاکستری شده ... ای داد ...
بابا ...
از رو نیز نگام میکردی یادته
من تو رو نگاه می کردم یادته
پای نیزه تن سیلی خوردم یادته
من همش زمین میخوردم یادته
چشم و گوش و دهن و دست شود مست اگر...
بشنویم و بنویسیم و بخوانیم: «حسین (ع)»
#روضه_حضرت_رقیه
#دیر_راهب
#روضه_شب_جمعه
#اسارت_خاندان_اهل_بیت_علیهم_السلام
#راس_الحسین_علیه_السلام
#روضه_دیر_راهب
گوئیا خورشید را از جمع نی ها می بری
این مسیح کیست ای راهب کلیسا می بری ؟
غرق اسلامی و در این دیر می مانی چرا؟
ای مسلمان حسین انجیل می خوانی چرا؟
او همان تفسیر فریاد صریح زینب است
این سر مصلوب برنیزه مسیح زینب است
باز هم عطر ملیح از طور نم نم میوزد
بوی یاس فاطمه از سوی مریم میوزد
او خود عیساست که تفسیرقرآن میکند
این چنین داردتو را دعوت به ایمان میکند
میزبانی میکنی امشب تو بر عیسای ما
رنگ خاکستر بشوی ازچهره ی یحیای ما
رنگ رخسارش شباهت بر خسوف فاطمه ست
اینکه میشویی تو با اشکت لهوف فاطمه ست
بشنو از نی ماجرای حضرت خورشید را
بشنو از نای نیستان سوره ی توحید را
لاله ای را که به گلبرگش نگین از شبنم است
آیه های روشنی از کودکی مریم است
آه ، هفتاد و دو سر امشب پذیرای غمند
یک به یک آنها حواریون صحرای غمند
از ستون نیزه ای آثار هیبت میچکد
آنکه از چشمش به جای اشک غیرت میچکد
ماه در خون خفته ای که چشم او پراشک بود
دست هایش هم نوا با گریه های مشک بود
راهب این گنجینه ی خونین آدم را ببین
بین دستانت سر عیسی بن مریم را ببین
نور سیمایش سرا را رنگ و هیبت میدهد
این کلیسای تو امشب بوی هیئت میدهد
#کوفه_شام
#دیر_راهب
#مجید_قاسمی
شب میرسید و دیر پر از عطر سیب بود
تنهاتر از مسیح سری بر صلیب بود
برنی سری شکفتهتر از فرق لالهها
در پای نیزه نوحه صد عندلیب بود
اسلام بین مسجدیان آشنا نداشت
شاهی میان مملکت خود غریب بود
می دید پیر دیر ظهور مسیح را
نه نه مسیح منتظر این طبیب بود
با یک نگاه بر سر او دل ز دست داد
بر نی هنوز دلبریش بیرقیب بود
سر را بغل گرفت و دل سیر گریه کرد
گویا تمام عمر پی این حبیب بود
تطهیر کرد آب روان را ز خون او
اینکه فقیه بود مسیحی عجیب بود
اشکش گداخت تا به لب خشک او رسید
از تشنگی هنوز لبش در لهیب بود
جای رقیه خالی از او بوسهای گرفت
از این وصال قافله ای بی نصیب بود
بر گیسوان سوخته او شانه می کشید
از تاول تنور دلش بی شکیب بود
معلوم بود سر ز قفایش بریدهاند
رویش تمام خاکی و خد التریب بود
معلوم بود داغ جوان از محاسنش
رخسار او ز واقعه شیب الخضیب بود
یک تن به او نگفت چه آمد سر حسین
وقت حدیث روضه یابن شبیب بود
#دیر_راهب
#الشام_الشام_الشام
بوی عطری عجیب می آید
نیمه شب بوی سیب می آید
چه معطر شده ست دیر و فضا
به به از این شمیم روح افزا
آسمان وه چه روشن ست امشب
بخت همراه با منست امشب
وقتِ آنست تا کنم آغاز
با خداوندگار راز و نیاز
لیک این بانگ و شور و ولوله چیست
خنده و قاه قاه و هلهله چیست
سر چو از دیر خود برون آورد
موج اندوه در دلش حس کرد
دید خونین سری بریده به نی
در قفایش سران پی در پی
گفت راهب به خود که وا عجبا
نور میبارد از زمین به سما ؟
شنوم از لبش به بانگ فصیح
صوت داود یا نوای مسیح؟
مات و مبهوت ، محوِ سر، گشته
همچو عشاق گشته سرگشته
سوی سر شد ز دیر خود بیرون
چون نظر کرد بر سر پرخون
دید سر را به نزد قوم شرور
که نشستند گرد سر مغرور
دید بر گرد سر بساط شراب
عدهای را بدید مست و خراب
گفت ای قوم پست این سر کیست
اینهمه قاه قاه و هلهله چیست
گفت خولی نحس بد آیین
صاحب سر خروج کرده ز دین
صاحب این سری که بر نیزه ست
دان عموی دلاورش حمزه ست
صاحب این سری که در بر ماست
سبط پاکیزه ی پیمبر ماست
گفت سبطی اگر مسیحا داشت
بر روی چشمهای ما جا داشت
چقدر رذل و پست و نامردید
که بر او اینهمه جفا کردید
کرد راضی چو قوم کافر را
به امانت گرفت آن سر را
تا برَد راسِ پاکِ دَرهَم را
داد او ده هزار دِرهم را
همرهش داشت با دلی غمبار
سر خونین و پُر ز گرد و غبار
تشت سیمین نموده آماده
سر نهاده به روی سجاده
ظرف آب و گلاب آورد و
عنبر و مشک ناب آورد و
گیسوانش چو شستشو میکرد
با سر پاک گفتگو میکرد
دلربا سر، بگو تو یحیایی
مصطفایی و یا مسیحایی
از چه رو این سرت جدا کردند
و سپس روی نیزه جا کردند
خشک لب از چه بودی ای مظلوم
از چه شد نامرتب این حلقوم
این سران چیستند بر سرِ نی
سربداران نیزه پی در پی
این زن و کودکانِ در تب و تاب
از چه بستند دستشان به طناب
آن بزرگ و امیر قافله کیست
آن اسیر به بند سلسله کیست
لب گشا بسمه تعالی سر
راز بگشای ای مسیحا سر
ناگهان آن لبان به صوت ملیح
گفت من روح داده ام به مسیح
صد مسیحاست از دمم زنده
اهل عالم به درگه ام بنده
من حسین هستم و شه دینم
نوه ی خاتم النبیینم
پسر شاه لافتی ام من
دُرِ شهوار هل اتی ام من
بر مشامت چو بوی سیب آمد
حس نمودی ز ره غریب آمد ؟
با لب تشنه سر بریده شدم
بر روی خاکها کشیده شدم
هر چه را داشتیم غارت شد
سهم ناموسمان اسارت شد
قبل از این صورتم درون تنور
سوخته و محاسنم شد بور
این سران یاوران من بودند
یار ناموس و کودکان بودند
سیدی که اسیر بیداد است
پسر من امام سجاد است
گفت با شاه دین چنین راهب
پسرِ زاده ی ابو طالب
راهبی بوده ام و نصرانی
کیش من را نما مسلمانی
اشک میریخت در برِ آن سر
که شفیع ام شو در صف محشر
پس بفرمود شاه دین آنگاه
گو به لب لااله الا الله
شو مشرف تو دین سرمد را
و شهادت بده محمد را
داشت بر لب شهادتینش را
همره ذکر یا حسینش را
بیشتر محو روی جانان شد
با نگاهی به سر مسلمان شد
تا سحر گاه سر در آنجا بود
صبحدم سر به روی نی جا بود
#الشام_الشام_الشام
#دیر_راهب
#جواد_کریم_زاده
.
.
#روضه_متنی _ دیرِ راهب و #اسارت خاندان آل الله _حاج مهدی رسولی
┄┅═══••↭••═══┅┄
از صبح دل تو دلش نیست ، یه خوابی دیده عیسی مسیح بهش گفته مهمون داری ... از صبح نشسته منتظر خدا این مهمون من کیه که عیسیِ پیغمبر اینجور سفارششُ کرده ... کأنَّ یه کِشِشی تو این دلشِ .. یه هول و وَلایی تو این دلش ایجاد شده ... همینجور منتظر ساعات گذشت ، ظهر شد عصر شد ، نزدیک غروب از دور یهو دید یه سیاهی داره نزدیک میشه ، اومد بیرون با دقت نگاه کرد دید یه قافله ای داره میاد ... همینجور که قافله نزدیکتر میشد نگاه کرد دید این قافله حالاتش عجیب غریبه ... یه عده مرد جنگی ، از سر و وضعشونم معلومه لا اُبالی ... پشت سرشون هشتاد و خورده ای زن و بچه قد و نیم قد ... یه آقایی روی ناقۀ لنگ ... دستاشو بستن ... پاهاشو از زیر شکم ناقه ...
نگاه میکنه به چهرۀ این قافله، خدا این قافله عجب عجیب غریبِ ... نه به اون مردایِ جنگی ، نه به این زن و بچه ... اینا کی ان؟.. نکنه اینا همون مهمونایی ان که عیسی مسیح به من وعده داده .. یه نگاهی درستی کرد دید بالایِ نیزه یه تعداد سرُ زدن .. اما این زن و بچه همش نگاهشون به یه سر که بین اون یکی سَرا مثل خورشید داره نور میده ...
هی نگاه میکنه ، خدایا چقدر نورانیِ این رأس مبارک ... این همون مهمونیِ که عیسی به من وعدۀ اومدنشو داده .. ایستاد، آرام آرام آمدند
راهب بگو ببینم تو این دِیرت یه جا برا استراحت ما هست یا نه؟ گفت بفرمایید میتونید اینجا استراحت کنید، میگه آمدن خودشون چادر زدن و اسباب غذا ، یه عده ای زن و بچه ها رو هم جمع کردن پشت دِیر (کلیسا) زن و بچه ها کنار هم ، آروم آروم داره غروب میشه، هوا داره سرد میشه ، لباس نامرتب تن این بچه ها ...
دید تو این زن و بچه ها چشم همه شون به یه خانم .. انگار همه پروانۀ دور اون شمعند ... صدا میزنه بچه ها بیان جلوتر، بچه ها تو پناه این دیوار پناه بگیرید ، سرما کمتر اذیت کنه .. یکی میگفت عمه پاهام .. یکی میگفت عمع امروز یکم عقب افتادم بد زدن تو کمرم .. صدا میزد کلثوم، چند تاشونو تو بغل کن .. رباب چند تاشونوم تو بغل کن .. فضه نزار این بچه ها جدای از هم بشینن .. صدا زد اون نازدانه ام بیاد بغل خودم عمه ... عمه فدات بشه عمه ..
┄┅═══••↭••═══┅┄
با یه زحمتی بچه ها رو خواباند، بگذرم اومد جلو ، به این نیزه دار گفت یه خواهشی ازت دارم.
_چیه؟ راهب چی میگی؟ گفت میتونم ازت خواهش کنم این سر امشب مهمون من باشه؟.. گفت اینجوری نمیشه، باید پولی بدی عطایی بدی . زری داد و سرُ از بالایِ نیزه پایین آورد .. شاید بی بی هی زیر لب داره میگه راهب میدونی قیمت اون سر چی بود؟.. راهب اون سر تو بغل زهرا بزرگ شده .. راهب قیمت اون سر رو این دختر فقط میدونه .. از اینجا به بعد رو ابن شهر آشوب در مناقبش نقل میکنه منم نقل میکنم، سرُ آورد با احترام در رو بست خدایا این سر کیه اینجوری دل منو میلرزونه ؟.. بگو راهب سر چیه؟.. یه اسم از کربلاش میاد دل ما میلرزه.. اما اینجا دید داره هاتفی صدا میزنه طوبی لَک .. طوبی لَک .. خوش به سعادتت .. خوش به سعادتت ..
خدایا چه خبره؟.. کیه این هاتف؟ .. دید نه، این سر عجیب غریبه، هی صدا زد با من حرف بزن، یه ذره با من حرف بزن ، دید نمیشه یهو صدا زد یا ربّ بِحَق عیسی تَأمُرُ هذا الرأس بتَکَلُّم مِنّی .. به این سر امر کن با من حرف بزنه .. یهو دید لبا داره به هم میخوره ..
الهی فدایِ اون لبای خونیت
آره این شده جوابِ مهربونیت ..
میگه گوشامو جلو بردم بینم چی میگه صدا اومد راهب میخوای چی بشنوی؟ صدا زد شما کی هستی ؟ خودتو به من معرفی کن، میگه دید دوباره لبا داره به هم میخوره،میخوای منو بشناسی؟ ..
أنا ابنُ محمدٍ المصطفی ... أنا ابنُ علیٍ المرتضی ... أنا ابنُ فاطمةِ الزهراء ... من میگما، شاید یهو صدایِ مادرش ..
راهب داره گوش میده، یهو دید لبا داره بازم به هم میخوره، صدا داره میاد راهب : انا المَظلوم ... انا الغَریب ... انا العَطشان ... قربونت بشم اینطوری نگو جگرِ راهب خون شد .... دیگه نتونست تحمل کنه خم شد وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ ... جایِ رقیه خالی .. جای رباب خالی .. جای سکینه خالی ... جای زینب خالی ... صورت رو صورت ابی عبدالله گذاشت ... راهب میدونی این صورت رو صورت کیا نشسته ... آقا چرا محاسنت خونیِ ... راهب ، اون خون ، خونه علی اکبرشِ ... هم غلام سیاه جُونِشِ ... هم خونه دونه دونه شهداشه ... از همه مهم تر خونه علی اصغرشِ ... آقا چرا محاسنت خاکستری شده ... ای داد ...
بابا ...
از رو نیز نگام میکردی یادته
من تو رو نگاه می کردم یادته
پای نیزه تن سیلی خوردم یادته
من همش زمین میخوردم یادته
چشم و گوش و دهن و دست شود مست اگر...
بشنویم و بنویسیم و بخوانیم: «حسین (ع)»
#روضه_حضرت_رقیه
#دیر_راهب
#سیدالشهدا_علیهالسلام_مصائب_بین_راه_کوفه_شام
#دیر_راهب
شـامـگـه که عـیـسیِ چرخ کـبود
کرد بر سر طـیـلـسـان مشگـبـود
داد چـرخ تـوسـن معـکـوسسِـیر
جای خـاصان حـرم، در پای دِیْر
دِیْری اما در صفا «بیتالحرام»
کعـبهای، در وی خـلـیلی را مقام
معتکف در وی، یکی پیری صبیح
چون به تخت طارم چارم، مسیح
راهـبی، روشـندلـی، فـرزانـهای
مسجـدی در کـسـوت بتخـانهای
□□□
ناگـهـان دستی ز غـیب آمد پـدیـد
با مـداد خـون و با کـلـک حـدیـد
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون به دیوار حصار
کـامـتـی که کـشـت فـرزند بتـول
خواهد آیا شافـعـش بودن رسول؟
کافران ماندند از او حـیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
□□□
کرد راهب سر برون از دِیْر و دید
آتـشـی سـوزان به نخـل نی، پدید
شـعـلـهرویی، خـودنـمایی میکند
فــاش دعــوی خــدایـی مـیکــنـد
فـتــنـۀ دلهـای آگــاه اسـت، ایـن
دعـوی «انـی انـاالله» است، این
پیر روشندل پس از روی شگفت
رو به سوی آن سیهبختان گرفت
گفت: الله! این گرامیسر ز کیست؟
رفته بر نوکِ سنان از بهر چیست؟
پـاسـخـش دادنـد آن قـوم جـهــول
کز حـسـیـنبنعـلی، سبط رسول
ادامه این مثنوی در فایل بعدی 👇👇👇
🌹🌹یا ربَّ الحُسَین بِحَقِّ الحُسَین اِشفِ صَدرِ الحُسَین بِظُهورِ الحُجَّة🌹🌹
#سیدالشهدا_علیهالسلام_مصائب_بین_راه_کوفه_شام
#دیر_راهب
ادامه شعر مثنوی سر مطهر امام در دیر راهب از فایل قبل
پـاسـخـش دادنـد آن قـوم جـهــول
کز حـسـیـنبنعـلی، سبط رسول
پس بگفتا: عیسی ار فرزند داشت
امتش بر روی چشمش میگذاشت
□□□
داد بـر آن کـورچـشـمــان پـلــیـد
درهمی معدود و آن سر را خرید
دیْـرگـاه از وی، سـراپـا نـور شد
چاه ظـلـمت، جـلـوهگاه طـور شد
دیْــرگــاه هـفــتــم نـیــلـیقــبــاب
گفت با خود: «لیتنی کُنتُ تراب»!
آمد از هـاتـف نـدا در گـوش وی
کای مـبـارکطـالـع فـرخـنـدهپی!
خوش همای دولت آوردی به دست
شاد باش، ای پیر راد دینپرست!
کـاین عزیز کـردگـار داور است
نـاز پـرورد رسـول اطـهـر است
ذروۀ عـرش است، کمتر پایهاش
خفته صد «روحالقدس» در سایهاش
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیـر خـرابآبـاد، هِشت
شور این سر بُرد موسی را به طور
«رَبِّ اَرْنی»گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او، سرشار شد
با هـزاران شـوق، سـوی دار شد
هر که را سودای عشقی در سر است
شور عشق این سر بیپیکر است
□□□
پیـر دِیْر آن سر گرفت اندر کنار
کـرد مـرواریـد تـر بر وی نـثـار
شست با کافـور و عـنبر موی او
بـا ادب بـنـْـهـاد رو بــر روی او
دید زآن تابـندهرو، آن نیکبخـت
آنچه در شب دیده موسی از درخت
سـر به بـالا کـرد کای شـاه قِـدم!
حـق عــیـسـای مـسـیـح پــاکدم!
حکم کن کاین سر گشاید لب به گفت
سـازدم آگـاه از ایـن سِـرِّ نـهـفـت
□□□
پس به گـفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره، عیسای مسیح
گفت: برگـو، خواستار چـیـستی؟
گـفـت: الله! فاش گو، تو کـیستی؟
مـن بـرآنـم کـه تـویـی دادار رب
عیسی، ابن و روح، ناموس و تو، اَب
گفت: نی، نی؛ «الحذر» زین کیش بد
رو فرو خوان «قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدْ»
پاکیزدان «لَمْ یَلدْ، لَمْ یُولَدْ» است
ساحتش، عاری از این قید و حد است
من ز روح و ابن و اَب، آنسوترم
کـردگـار «لـم یـلـد» را مـظهـرم
مـن حــسـیـن بـن عـلـی عـالـیام
که بـه مـُـلک آفـریـنـش، والـیام
مـادرم، بـنـت شـهـنـشـاه حـجـیـز
مریمش از جان و دل باشد کـنیز
من شـهـید تـیـر و تیغ و خـنجرم
تـشـنـه بـبـْریـدنـد اعـدا، حـنجـرم
□□□
گـفـت: الله! ای شه پـوزشپـذیـر!
رحم کن بر حال این ترسای پیر
گفت: حاشا! کی شود مقبول رب؟
معتکف در شرک روح و ابن و اَب
شـوری از «لا» در دل آگاه زن
وندر او خـیـمـه ز «الا الله» زن
زآن سپس در بزم خاصان نِه قدم
برخـور از تـقـدیـس سلـطـان قِدم
□□□
راهـب از تـلـقـیـن آن شاه وجـود
لب به تـهـلـیـل شهـادت برگـشود
مصطـفی را با رسـالت، یاد کرد
زآن سپـس رو بر خدیو راد کرد
کـای کـلام نـاطـق رب غــفــور!
ناسخ تورات و انـجـیل و زبـور!
باش زین پیر این شهادت را گواه
روز رسـتــاخــیـز در پـیـش الـه
این بگـفـت و شـاه را بدرود کرد
سر بداد و چهره، اشکآلود کرد
دیـر تـرسـا، کـعـبـۀ مـقـصود شد
وآن زیــان او، سـراپـا سـود شـد
کی زیان بیند ز سودا؟ ای عمید!
آن که درهم داد و یوسف را خرید
نی حـنان الله از این گـفـتار خام
ای هزاران یـوسـفـت کمتر غلام
شاعر: نیر تبریزی
🌹🌹یا ربَّ الحُسَین بِحَقِّ الحُسَین اِشفِ صَدرِ الحُسَین بِظُهورِ الحُجَّة🌹🌹
#⃣ #روضه_دیر_راهب
#⃣ #دیر_راهب
#⃣ #متن_کامل_روضه
#⃣ #متن_روضه_کوتاه
#⃣ #متن_روضه
#⃣ #فيش_روضه_اسارت_آل_الله
#⃣ #روضه_دفتري
#⃣ #متن_روضه
....ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....
بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيم
"يا رَبَّ الحسین، بِحق الحسین، اِشف صَدر الحسین، بظهور الحُجّة ، يا رب الحُجّة، بحق الحُجّة، اشف صدر الحُجّة، بظهور الحُجّة
صلی الله علیک یا اباعبدالله...
یه سلام امشب مثه اون راهبِ نصرانی بدیم، انشالله جوابمون رو ابی عبدالله بده بعد براش جون بدیم... همه با هم:
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ ...
بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را
بیا و گرم کن از چهره ات شبِ ما را
"منو جدا شدن از کویِ تو خدا نکند"
که بی حرم چه کنم غصه هایِ فردا را
خیالِ کربُبلایت مرا هوایی کرد
بگیر بالِ مرا تا ببینیم آنجا را
*یا اباعبدالله! من وعدۀ اربعین به این دلم دادم، من وعدۀ زیارت به این دلم دادم ... من وعده دادم اربعین آقام منم می پذیره ... حسین جان ... ما رو هم قبول کن آقا..*
به موجِ سینه زنانت قسم غلام توام
که بُرده گریۀ ما آبرویِ دریا را
خدا کند که بیایی شبی به روضۀ ما
شنیده ام که به سر، سر زدی کلیسا را
خوشا به پنجۀ راهب که شانه ات می زد
به آنکه بُرد دل راهبانِ ترسا را
به پیر مرد غریبی که شُست گیسویت
گرفت از سر و رویِ تو خاکِ صحرا را
راهب نصرانیِ، مسیحیِ، از صبح دل تو دلش نیست ، یه خوابی دیده عیسی مسیح بهش گفته مهمون داری ... نزدیک غروب از دور یهو دید یه سیاهی داره نزدیک میشه ، اومد بیرون با دقت نگاه کرد دید یه قافله ای داره میاد ... همینجور که قافله نزدیکتر میشد نگاه میکنه به چهرۀ این قافله، خدا این قافله عجب عجیب غریبِ ... یه مشت مردایِ جنگی، یه مشت اسیر زن و بچه ... اینا کی ان؟.. نکنه اینا همون مهمونایی ان که عیسی مسیح به من وعده داده .. یه نگاهی درستی کرد دید بالایِ نیزه یه تعداد سرُ زدن ... یکی از سَرا مثل خورشید داره نور میده ... خدایا چقدر نورانیِ این سر مبارک ... این همون مهمونیِ که عیسی به من وعدۀ اومدنشو داده...
زن و بچه های اسیر رو جمع کردن پشت کلیسا، زن و بچه ها کنار هم ، آروم آروم داره غروب میشه، هوا داره سرد میشه ، لباس نامرتب تن این بچه ها ...
شب که شد همه خوابیدن، راهب نصرانی اومد جلو، به یکی از نیزه دارا گفت یه خواهشی ازت دارم.
_چیه؟ راهب چی میگی؟ گفت میتونم ازت خواهش کنم این سر نورانی امشب مهمون من باشه؟.. گفت اینجوری نمیشه، باید عطایی بدی... قبول کرد پولی داد و سر رو از بالایِ نیزه پایین آورد ..
خوشا به بزم عزاخانه اش که تا دَمِ صبح
شنید پیشِ سرَت روضه هایِ زهرا را
چرا بُرید سرت را به رویِ دامنِ من
چرا نشاند به خون این دو چشم زیبا را
چگونه سنگ شکسته جبین و دندانت
چگونه زخم تَرَک داده رویِ لبها را
✍ #حسن_لطفی
اِبن شهر آشوب در مناقبش نقل میکنه منم نقل میکنم، سر رو آورد با احترام در رو بست خدایا این سر کیه اینجوری دل منو میلرزونه؟..
شنید داره هاتفی صدا میزنه: طوبیٰ لَک، طوبیٰ لَک .. خوش به سعادتت .. خوش به سعادتت ..
خدایا چه خبره؟.. کیه این هاتف؟ .. دید نه، این سر عجیب غریبه، هی صدا زد با من حرف بزن، یه ذره با من حرف بزن ، دید نمیشه یهو صدا زد یا ربّ بِحَق عیسی تَأمُرُ هذا الرأس بتَکَلُّم مِنّی... خدايا بحق عيسي به این سر امر کن با من حرف بزنه .. یهو دید لبا داره به هم میخوره...
میگه گوشامو جلو بردم بینم چی میگه صدا اومد راهب میخوای چی بشنوی؟ صدا زد شما کی هستی؟ خودتو به من معرفی کن، میگه دید دوباره لبا داره به هم میخوره،میخوای منو بشناسی؟ ..أنا ابنُ محمدٍ المصطفی، أنا ابنُ علیٍ المرتضی، أنا ابنُ فاطمةِ الزهراء ...
راهب داره گوش میده، یهو دید لبا داره بازم به هم میخوره، صدا داره میاد راهب : انا المَظلوم، انا الغَریب، انا العَطشان ... راهب دیگه نتونست تحمل کنه خم شد وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ صورت رو روی صورت ابي عبدالله گذاشت... بعد سرِ مقدس ابی عبدالله رو با گلاب شست،سر رو از خون و خاک پاک کرد.
میخوام یه جمله بگم،اونایی که اهل روضه باشن از من جلوتر میرن،سر شسته اومد شام،تمیز،معطر،اما وقتی تو خرابه رقیه بغلش کرد، دید همه محاسنش خونیِ،لباش ترک خورده و پاره پاره است،دید دندوناش شکسته است...صدا زد: بابا!بابا! حالا فهمیدم دیروز چوب خیزران یزید کجا میخورد، ای حسین...
همه به نیت فرج،به نیت شفای مرضا، سلامتی رهبر،نابودي آمريكا و اسرائيل همه نیت کنن،هیچکی نیست بگه من بی حاجت اومدم،همه سه مرتبه ناله بزنید: یا حسین!...
.