eitaa logo
|اصحاب قلم✍️|
99 دنبال‌کننده
21 عکس
7 ویدیو
1 فایل
رمان📚 داستان کوتاه📜 شعر 🕯 شعر طنز😊 لطیفه🤣 ویراست های جالب 📨 معرفی کتاب📗 مطالعه کوتاه📃 دلنوشته❤️ ارتباط با ادمین : @Amirsangi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب فعالیت کانال تا چند روز دیگر از سر گرفته می‌شود لطفا ما رو ترک نکنید. باتشکر
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۹ مامان شما برو خونه شب میایم . مامانم که رفت رفتم تو اتاق پیش بابام ازش پرسیدم :ب
رمان 📚 پارت ۱۰ مشکوک شدم فرداش بابام ساعت ۸ صبح رفت بیرون منم دنبالش کردم تا رسید به یه پارک و نشست روی نیمکت پشت درخت قایم‌ شدم چند دقیقه بعد محسن اومد و باهام صحبت کردن . بابام که رفت رفتم سراغ محسن و یقه شو گرفتم نامرد تو بابای من چیکار داری نقشت چیه دیشب چی می گفتی تو تلفن ؟ _محمد حالت خوبه؟ نه من الان از هر حیوونی هار ترم _چی شده؟ خودتو نزن به اون راه خودم دیدم داری با بابام صحبت می کنی میدونم مواد میفروشی زنگ می زنم پلیس بیاد با ترس گفت : _ نمی خواد به پلیس زنگ بزنی .بشین توضیح میدم نشستم شروع کرد به حرف زدن ادامه دارد ... @Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۰ مشکوک شدم فرداش بابام ساعت ۸ صبح رفت بیرون منم دنبالش کردم تا رسید به یه پارک و
رمان 📚 پارت ۱۱ -ببین محمد زمانی که بابام مرد بابات اومد و با مامانم پنهانی ازدواج کرد یعنی از قبل مامانمو میخواست اما بابابزرگت‌ مجبورش کرد تا با مامانت ازدواج کنه بابات هیچ علاقه ای به مامانت نداره تنها چیزی که نگهش داشته اون ارثیه بزرگیه که بهت رسیده . کدوم ارثیه؟ -زمینای روستای مادریت . مامان بزرگت این زمین ها رو وصیت کرده که برسه به تنها نوه پسرش که تویی. خب نقشتون چیه ؟ _دیگه نمی گم محسن بگو تو رو روح بابات بگو نقشه چیه قسمش که دادم منقلب شد و گفت: باشه همه چی رو می گم -نقشه اینه که ببرمت خونه و بدون اینکه بدونی بهت مشروب بدم و ازت امضا بگیرم که ارث رو بخشیدی. بلند شدم تو حال خودم نبودم و نزدیک بود بیفتم محسن گرفتم گفتم: ولم کن نا رفیق من فکر می کردم تنها رفیقم تویی نمی دونستم جلو روم میخندی و از پشت خنجر میزنی. اشکام سرازیر میشد پاهام قوت نداشت رفتم به یه چهارراه رسیدم نزدیک بود ماشین بزنه بهم که پلیس راهنمایی رانندگی نجاتم داد . با لهجه گیلانی گفت : - چی می کنی پسر جان نزدیک بود خودته به کشتن بدی ببخشید حواسم جای دیگه بود خیلی ازتون ممنونم میشه برم؟ -تو این حال نمی زارم بری بیا یه چایی بهت بدم با این حالی که داری بری پائین تر خودتو میکشی. نه مزاحم نمیشم -تعارف میکنی؟ پسر جان من پلیس راهما وظیفم‌ جلوگیری از تصادفه میری پائین تر خودتو میکشی . راننده اسیر میشه ، خانوادت عزادار میشن ، بیا بریم تو کیوسک یه چایی بهت بدم سرحال بشی. باشه چشم ببخشید مزاحم میشم. رفتم تو کیوسک ادامه دارد... @Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۱ -ببین محمد زمانی که بابام مرد بابات اومد و با مامانم پنهانی ازدواج کرد یعنی از
رمان📚 پارت ۱۲ چایی خوردم . خیلی ببخشید زحمت دادم پدر جان بابت لطفتون -نه بابا پسرجان چه زحمتی خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه وقتی رسیدم بابام خونه نبود ، رفتم تو اتاقم شروع کردم به گریه خواهرم اومد تو اتاق گفت: -محمد داداش خوبی؟ میخوام تنها باشم -چیزی شده صدیقه جانم آبجی گلم برو بیرون حالم خوب شد میام بیرون چیزی هم نشده فقط یه ذره دلم گرفته . -مطمئن باشم؟ آره خیالت راحت چیزی نشده . صدای بابام اومد بلند شدم رفتم سمت بابام سلام کردم، دستشو گرفتم بردم تو حیاط گفت: -محمد پسرم چی شده چرا اینجوری می کنی ؟ بابا چرا با ما اینکارو کردین؟ -کدوم کار؟ محسن همه چیز رو به هم گفته -کدوم محسن؟ خودتون می دونید کی رو میگم -خواب نما شدی من رفتم بخوابم کبری خانم چی ؟ اونم نمی‌شناسید . اینو که شنید وایستاد و دیگه حرفی نزد. گفتم : میدونم با مامان به زور ازدواج کردین ، میدونم پنهانی با کبری خانم ازدواج کردین ، میدونم با محسن نقشه کشیدید ارثیه رو از چنگم در بیارید اینا مهم نیست مهم قلب منه که شکست من نمی تونم تو این خونه بمونم به مامان و صدیقه هم چیزی نمی گم بخاطر احترام به مقام پدری شما ، با اشک گفتم : ای کاش ای کاش هیچ‌ وقت نمی فهمیدم که شما بهمون خیانت کردید . بابام گفت : تو نمی خواد بری ، من میرم. با عصبانیت از خونه رفت بیرون ادامه دارد... @Ashab_ghalam
قالیچه نذری 《قالیچه را از دار جدا کرد و داد به من گفتم : بی بی جان من قراره چه کاری انجام بدم ؟ -باید ببری حرم امام رضا نذره با پوزخند گفتم : بی بی این کارا چیه قالی رو ببر بفروش چرا پولش بره تو جیب آخوندا -مادر جان پول میخوام چیکار الحمدلله به قدر نیاز خدا بهم داده الانم ازت میخوام اینو ببری هر سال عموت قاسم می برد الان قاسم نیست تو باید ببری . باشه بی بی ولی -ولی نداره مادر جان اگر میبری که خدا بهت خیر دنیا و آخرت بده اگرم نمی بری نوکرم که نیستی -باشه چشم بی بی جان می‌برم . از بی بی جداشدمو‌ آماده سفر شدم قالیچه رو برداشتم و با ماشین مش عیسی حرکت کردیم به سمت مشهد که وسط راه از ماشین صدایی اومد مش عیسی پیاده شد و کاپوت رو داد بالا پرسیدم : مش عیسی چی شده ؟ -ماشین خراب شده خب درست نمیشه؟ -نه من بلد نیستم خب زنگ بزنید امداد خودرو -راست میگی . زنگ زد به امداد خودرو یک ساعت گذشت خبری نشد . گفتم : مش عیسی من پیاده میرم هر وقت ماشین درست شد بیاید تو همین جاده ام -باشه پسرم مواظب خودت باش . هوا خیلی گرم بود پیاده روی هم برای منی که به زور تا نونوایی میرفتم خیلی سخت بود. با مشقت یک چند کیلومتر رفتم از دور دیدم یکی داره شربت پخش می کنه و چند قدم اونور تر ایستگاه صلواتی بود و سایه برای استراحت رسیدم بهش بهم شربت داد و دعوتم کرد به موکبشون منم تشنه و خسته بودم خداخواسته قبول کردم باهم به سمت موکب رفتیم یه آقای روحانی جلوی پام بلند شد با لحنی گرم خوش آمد گفت بهم منم سرد جواب دادم چون از آخوندا بدم میومد و از دین هم بدم میومد. اما در وجودم تغییری حس کردم انگار دیگه اون آدم سابق نبودم شدت تنفرم از دین کم شده بود چون این رفتار ها رو دیدم استراحت که کردم پاشدم و تو جاده حرکت کردم مش عیسی با ماشین رسید بهم سوار شدم و بعد چند ساعت رسیدیم به حرم مش عیسی گفت : -تا من ماشین رو میبرم تعمیر گاه برو این قالیچه رو تحویل بده برگشتم زیارت می کنیم و برمیگردیم . باشه چشم . رفتم داخل حرم و دنبال بخش نذورات می گشتم رسیدم به بخش نذورات و قالیچه رو تحویل دادم مسئول نذورات گفت: -برای آقا قاسم اتفاقی افتاده ؟ شما عمو قاسم رو از کجا میشناسید؟ -۱۸ ساله که هر سال آقا قاسم قالیچه هایی که مادرشون بافته رو به عنوان نذر میارن اینجا نذر سلامت نوه شون . سلامت نوه ؟ میشه توضیح بدین -آقا قاسم تعریف کردن هجده سال پیش وقتی برادر زادشون به دنیا میاد مریضی سختی میگیره مادرشون میان حرم آقا و نذر می کنن که اگر نوه شون شفا پیدا کنه هر سال قالیچه ببافن و تقدیم آستان قدس کنن و وقتی بر می گردن می بینن نوه شون شفا پیدا کرده. زانو هام سست شد و زمین خوردم مسئول نذورات بلندم کرد و گفت: -چی شد پسرم ؟ من تنها برادر زاده ای عمو قاسمم‌ خداحافظی کردم و رفتم تو صحن نشستم که صدای سخنران میومد و داستان اون خانمی که حرم رو دوست نداشت اما فقط بخاطر خداحافظی از روی تمسخرش‌ آقا رفتن به خوابش و ازش تشکر کردن رو گفت اینو که شنیدم زدم زیر گریه و از آقا خواستم حلالم کنن . از اون سال هر سال شهادت آقا امام رضا حرمم من مدیون آقا بودم اما نمی دونستم و بهشون توهین می کردم اون واقعه تولد دوباره ی من بود ..... ......پایان...... محمد سنگی ✍️ @Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۱۲ چایی خوردم . خیلی ببخشید زحمت دادم پدر جان بابت لطفتون -نه بابا پسرجان چه زحمت
رمان📚 پارت ۱۳ مامانم اومد تو حیاط گفت : -محمد بابات کجا رفت؟ چیز مهمی نیست بر می گرده -راستشو به من بگو هیچی مامان جان هیچی . من سرم درد می کنه میرم بخوابم رفتم تو اتاق خوابیدم و صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم جواب دادم. بله بفرمائید -سلام بنده صادقی هستم از اداره آگاهی مزاحم میشم اداره آگاهی؟؟ بابت چی ؟ -شما با آقای رضا رائفی نسبتی دارید؟ بله پسرشون هستم چطور؟ -بامداد دیروز جنازه ایشون کنار جنازه یک فرد دیگه قرار داشته گویا با هم درگیر شدن . جنازه !! -تسلیت می گم بهتون خیلی ممنونم -فقط لطفا اداره آگاهی تشریف بیارید برای پاره‌ای از توضیحات اداره کجا؟ -اداره ۳۲۳ اکبر آباد باشه چشم .‌ بهت زده بودم و غمگین با خودم می گفتم ای کاش تند نمی رفتم به مادر و خواهرم چیزی نگفتم و رفتم اداره آگاهی ادامه دارد... @Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۱۳ مامانم اومد تو حیاط گفت : -محمد بابات کجا رفت؟ چیز مهمی نیست بر می گرده -راستش
رمان📚 پارت ۱۴ در اتاق جناب سروان رو زدم و وارد شدم . سلام جناب سروان . رائفی هستم ، تماس گرفته بودید -بله بله ، سلام جناب رائفی خیلی خوش آمدید بهتون تسلیت می گم.‌ خیلی ممنونم -خب زیاد طولش نمی دم و میریم سراغ اصل مطلب بامداد دیروز جنازه پدرتون کنار جنازه فردی به اسم محسن سلیمانی پیدا شده گویا با هم درگیر شدن و همدیگر رو به قتل رسوندن میخواستم بدونم این فرد رو می‌شناسید؟ بله میشناسم -با پدرتون مشکلی داشتن ؟ مشکلی نداشتن داستانش مفصله که به درد شما نمی خوره .‌ این پرونده نه جنایی هست و نه امنیتی فقط چند نفر قربانی یک اجبار شدن همین کار دیگه ای با من ندارید؟ -خیر خیلی ممنون از توضیحاتتون. فقط از کسی شکایت ندارید ؟ با بغض گفتم : از پدربزرگم و پدرم شکایت دارم تو دادگاه اموات میتونم پیگیری کنم ؟ جناب سروان سرشو انداخت پائین خداحافظ جناب سروان -خداحافظ از آگاهی که اومدم بیرون حال ناخوشی داشتم نمی دونستم به مادر و خواهرم چی بگم نمی دونستم عزادار پدر باشم یا بی تفاوت به مرز استیصال رسیده بودم اما سه چیز تا حدی آرومم نگه می داشت رسیدگی به مادر و خواهرم حاج علی که همیشه با آغوش گرمش پذیرای من بود و احساسی که تازه بهم رسیده بود احساسی شبیه به عشق ، عشق خانم آذری ادامه دارد ... @Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۱۴ در اتاق جناب سروان رو زدم و وارد شدم . سلام جناب سروان . رائفی هستم ، تماس گرفته
رمان 📚 پارت ۱۵ رفتم خونه مامانم هی می پرسید -محمد چی شده؟ از صبح نیستی تلفن جواب نمیدی . بابات کجاست؟ از دیشب غیبش زده با سختی گفتم: راستش مامان صبح از بیمارستان زنگ زدن گفتن بابا تصادف کرده -چی ؟ بابات تصادف کرده؟ الان کجاست ؟ چیزیش که نشده ؟ یه ماشین به بابا زده و بابا رو کشته . -یا ابالفضل مامانم غش کرد خواهرم اومد بلندش کردیم . خواهرم گفت: -محمد چی شده؟ چرا مامان غش کرده بابا چی شده؟ با بغض گفتم بابا مُرد خواهرم به دیوار تکیه داد و نشست. دروغ گفتم اما چاره ای نبود اون دوران جزو سخت ترین اوقات زندگیم بود برای مراسم ختم پولی تو جیبم نبود رفتم پیش حاج علی در رو زدم حاجی اومد بیرون سلام کردم -سلام محمد جان خوبی ؟ از این طرفا خوب نیستم حاجی ببخشید مزاحمتون میشم -چیزی شده پسرم؟ با گریه گفتم: حاجی بابام مرد با بهت گفت: -بابات ؟ بابات که حالش خوب بود . بغلم کرد -پسرم تسلیت میگم غم آخرت باشه. ممنون حاجی فقط مزاحم شدم که یه کم پول قرض بگیرم برای مراسم ختم -چه مزاحمتی پسرم بیا داخل نه حاجی مزاحم نمیشم -حالت خوب نیست پس تعارف نمی کنم پس وایستا برم یه مقدار نقد دارم بهت می دم بقیش رو به کارتت میریزم .‌ خیلی خیلی ممنونم حاجی فقط شرمندم -این چه حرفیه محمد تو هم جای پسر نداشتم. حاجی رفت بالا و یه مقدار برام پول آورد و بقیش رو به کارتم ریخت . ادامه دارد... @Ashab_ghalam
📚 اگر به روانشناسی علاقه داری اگر میخوای بدونی شرطی سازی چیه این کتاب رو بخون. @Ashab_ghalam
📃 《...این طور نبوده که ریاست در آنها تأثیر کرده باشد؛ آنها در ریاست تأثیر کرده بودند... بیانِ امام‌روح‌الله‌الموسوی در مورد و @Ashab_ghalam
شبکه اجتماعی ویراستی ویراستی در مدار راستی تجربه شیرین نوشتن و آگاهی از آنچه در دنیا می گذرد😊 از تولید ملی حمایت کنیم... نصب ویراستی👇 https://virasty.com/r/t41
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۵ رفتم خونه مامانم هی می پرسید -محمد چی شده؟ از صبح نیستی تلفن جواب نمیدی . بابات
رمان 📚 پارت ۱۶ مراسم ختم رو گرفتم همه ی کار ها که تموم شد بعد دو روز رفتم بنگاه حاجی عنایتیان سلام کردم ، حاجی بلند شد و اومد بغلم کرد. -پسرم بهت تسلیت میگم خدا پدرت رو قرین رحمت قرار بده. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه حاجی خیلی ممنونم -بشین پسرم باشه چشم .‌ نشستیم به حاجی گفتم : ببخشید چند روز تاخیر داشتم -این چه حرفیه پسرم حاجی من اومدم بگم که دیگه سرکار نمی تونم بیام. -چرا ؟ دانشگاه گفته غیبتام زیاد بشه این ترم عقب میوفتم -که اینطور ، مطمئن باشم مشکل دیگه ای نیست. نه حاجی فقط همینه هم دانشگاهه هم تو خونه وقت بیشتری باید بگذرونم تا مامانم و خواهرم احساس نبود پدرم رو نکنن . -احسنت پسرم. حاجی دیگه مزاحم نمیشم -مراحمی پسرم میموندی‌ یه چایی می‌خوردیم. نه دیگه بیش از مزاحم نمیشم . -باشه بیشتر تعارف نمی کنم خدا به همراهت‌ پسرم . خداحافظ رفتم خونه ادامه دارد... @Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۶ مراسم ختم رو گرفتم همه ی کار ها که تموم شد بعد دو روز رفتم بنگاه حاجی عنایتیان
رمان 📚 پارت ۱۷ مامانم تو حیاط نشسته بود رفتم کنارش نشستم اصلا حواسش به من نبود صداش زدم مامان ،مامان حواسش جمع شد گفت: -جانم مادر کی اومدی؟ همین الان -کجا بودی؟ سرکار -بزار برم برات چایی بیارم نه مامان زحمت نکش خودم میارم -باشه مادر قربونت برم . دستشو بوسیدم و رفتم چایی بیارم گفتم: مامان صدیقه کجاست؟ -تو اتاقشه چایی رو پیش مامانم گذاشتم و رفتم اتاق صدیقه . صدیقه آبجی چرا اون گوشه نشستی ؟ -محمد جانم آبجی با بغض گفت: -میشه بیشتر پیشمون بمونی ؟ من خیلی تنهام تو چشام اشک جمع شد نشستم کنارش . آره آبجی جونم از امروز به جز موقع دانشگاه پیشتونم -محمد دوست دارم منم آبجی گلم بیا بریم پیش مامان تنهاست -باشه محمد با صدیقه رفتیم پیش مامانم ، مامانم دستی به سر صدیقه کشید دست منم گرفت کنار خودش نشوند گفت : -من باید چیز مهمی بهتون بگم چه چیزی مامان؟ -ارثیه. متوجه شدم اما پرسیدم کدوم ارثیه؟ -ارثی که از مامانم بهم رسیده دو تا زمینه که ارزشش خیلی بالاست . صدیقه گفت : مامان شما ارثیه داشتید و ما با سختی زندگی کردیم ؟ -درست میگی مادر ، اما باباتو چیکار می کردم . اگر میدونست ارثی در کاره همشو بر باد میداد. صدیقه سرشو انداخت زمین گفتم: مامان اون زمینا کجاست؟ ما مامان بزرگ داشتیم پس چرا هیچوقت ندیدمش ؟ -زمینا تو روستای مادریمه محمود آباد سفلی وقتی با بابات ازدواج کردم منو آورد اینجا و دیگه نذاشت پدرو مادرم رو ببینم و فقط تلفنی خبر تولد تو رو تونستم بهشون بدم. محمد این ارث در اصل مال توئه اما به اسم منه وقتی به دنیا اومدی پدر و مادرم اینقدر خوشحال بودن این زمینا رو برای تو نگه داشتن . میشه زمینا رو فروخت ؟ -آره فقط سندش خونه بابابزرگته ادامه دارد... @Ashab_ghalam
رمان📚 داستانک📜 شعر 🕯 شعر طنز😊 لطیفه🤣 ویراست های جالب 📨 معرفی کتاب📗 دلنوشته❤️ مطالعه کوتاه 📃 میخوای؟؟ بیا اینجا👇 @Ashab_ghalam
《معراج السعاده》 میخوای بدونی علم اخلاق چیه ؟ دوست داری سالک الی الله بشی؟ اگر جوابت آره ست این کتاب رو بخون
merajo-saadat.pdf
3.76M
پی دی اف کتاب بالا👆
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۷ مامانم تو حیاط نشسته بود رفتم کنارش نشستم اصلا حواسش به من نبود صداش زدم مامان
رمان 📚 پارت ۱۸ خب کی بریم سند رو بگیریم؟ -هر وقت که تو بتونی فردا خوبه؟ -آره. فردا شد ماشین حاجی احمدی رو قرض گرفتم و سه نفری راه افتادیم رسیدیم به روستای مامانم، مامانم با تعجب می گفت: -اینجا چقدر تغییر کرده بالاخره رسیدیم در خونه ی بابا بزرگم در زدیم کسی جواب نداد . مامانم گفت: -محمد از دیوار برو بالا باشه چشم . رفتم اونور دیوار مامان بزرگم رو دیدم که نشسته رو صندلی بیرون رو نگاه می کنه سلام کردم و گفت: -بوی دخترم میاد تو کی هستی پسر؟ محمدم مامان بزرگ نوتون‌‌. با خوشحالی بلند شد اومد پیشم و بغلم کرد گفت: -مادر تنها اومدی؟ نه مامان بزرگ مامانم و خواهرم هم هستن‌. -خیلی خوبه پس کجان ؟ پشت درن -برو در رو باز کن مادر . در رو باز کردم مامانم با گریه مامان بزرگم رو بغل کرد دستی هم سر صدیقه کشید و بغلش کرد. به مامانم گفت: -مادر رضا کجاست ؟ نیومده؟ مامانم سرشو انداخت زمین رضا تصادف کرد و مرد . مامان بزرگم متاثر شد. -پدر و مادرش پارسال مردن رفت پیششون. رفتیم داخل خونه نشستیم. ادامه دارد...‌ @Ashab_ghalam