|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۱۳ مامانم اومد تو حیاط گفت : -محمد بابات کجا رفت؟ چیز مهمی نیست بر می گرده -راستش
رمان#شیون📚
پارت ۱۴
در اتاق جناب سروان رو زدم و وارد شدم .
سلام جناب سروان . رائفی هستم ، تماس گرفته بودید
-بله بله ، سلام جناب رائفی خیلی خوش آمدید بهتون تسلیت می گم.
خیلی ممنونم
-خب زیاد طولش نمی دم و میریم سراغ اصل مطلب
بامداد دیروز جنازه پدرتون کنار جنازه فردی به اسم محسن سلیمانی پیدا شده گویا با هم درگیر شدن و همدیگر رو به قتل رسوندن
میخواستم بدونم این فرد رو میشناسید؟
بله میشناسم
-با پدرتون مشکلی داشتن ؟
مشکلی نداشتن داستانش مفصله که به درد شما نمی خوره .
این پرونده نه جنایی هست و نه امنیتی
فقط چند نفر قربانی یک اجبار شدن همین
کار دیگه ای با من ندارید؟
-خیر خیلی ممنون از توضیحاتتون. فقط از کسی شکایت ندارید ؟
با بغض گفتم :
از پدربزرگم و پدرم شکایت دارم تو دادگاه اموات میتونم پیگیری کنم ؟
جناب سروان سرشو انداخت پائین
خداحافظ جناب سروان
-خداحافظ
از آگاهی که اومدم بیرون حال ناخوشی داشتم نمی دونستم به مادر و خواهرم چی بگم
نمی دونستم عزادار پدر باشم یا بی تفاوت
به مرز استیصال رسیده بودم اما سه چیز تا حدی آرومم نگه می داشت
رسیدگی به مادر و خواهرم
حاج علی که همیشه با آغوش گرمش پذیرای من بود و احساسی که تازه بهم رسیده بود احساسی شبیه به عشق ، عشق خانم آذری
ادامه دارد ...
@Ashab_ghalam
لیست دسترسی آسان به محتوا های کانال
رمان
#شیون
#شعر
#شعر_طنز
#داستان_کوتاه
#معرفی_کتاب
#مطالعه_کوتاه
#ویراست_جالب
#لطیفه
#دلنوشته
#داستانک
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۱۴ در اتاق جناب سروان رو زدم و وارد شدم . سلام جناب سروان . رائفی هستم ، تماس گرفته
رمان #شیون📚
پارت ۱۵
رفتم خونه مامانم هی می پرسید
-محمد چی شده؟ از صبح نیستی تلفن جواب نمیدی . بابات کجاست؟ از دیشب غیبش زده
با سختی گفتم:
راستش مامان صبح از بیمارستان زنگ زدن گفتن بابا تصادف کرده
-چی ؟ بابات تصادف کرده؟ الان کجاست ؟ چیزیش که نشده ؟
یه ماشین به بابا زده و بابا رو کشته .
-یا ابالفضل
مامانم غش کرد خواهرم اومد بلندش کردیم . خواهرم گفت:
-محمد چی شده؟ چرا مامان غش کرده
بابا چی شده؟
با بغض گفتم بابا مُرد
خواهرم به دیوار تکیه داد و نشست.
دروغ گفتم اما چاره ای نبود اون دوران جزو سخت ترین اوقات زندگیم بود
برای مراسم ختم پولی تو جیبم نبود رفتم پیش حاج علی
در رو زدم حاجی اومد بیرون سلام کردم
-سلام محمد جان خوبی ؟ از این طرفا
خوب نیستم حاجی ببخشید مزاحمتون میشم
-چیزی شده پسرم؟
با گریه گفتم:
حاجی بابام مرد
با بهت گفت:
-بابات ؟ بابات که حالش خوب بود .
بغلم کرد
-پسرم تسلیت میگم غم آخرت باشه.
ممنون حاجی فقط مزاحم شدم که یه کم پول قرض بگیرم برای مراسم ختم
-چه مزاحمتی پسرم بیا داخل
نه حاجی مزاحم نمیشم
-حالت خوب نیست پس تعارف نمی کنم
پس وایستا برم یه مقدار نقد دارم بهت می دم بقیش رو به کارتت میریزم .
خیلی خیلی ممنونم حاجی فقط شرمندم
-این چه حرفیه محمد تو هم جای پسر نداشتم.
حاجی رفت بالا و یه مقدار برام پول آورد و بقیش رو به کارتم ریخت .
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam
May 11
#معرفی_کتاب📚
اگر به روانشناسی علاقه داری
اگر میخوای بدونی شرطی سازی چیه
این کتاب رو بخون.
@Ashab_ghalam
#ویراست_جالب📃
《...این طور نبوده که
ریاست
در آنها
تأثیر کرده باشد؛
آنها
در ریاست
تأثیر کرده بودند...
بیانِ امامروحاللهالموسوی
در مورد #شهیدان_باهنر و #رجایی
@Ashab_ghalam
شبکه اجتماعی ویراستی
ویراستی در مدار راستی
تجربه شیرین نوشتن و آگاهی از آنچه در دنیا می گذرد😊
از تولید ملی حمایت کنیم...
نصب ویراستی👇
https://virasty.com/r/t41
May 11
May 11
May 11
May 11
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۵ رفتم خونه مامانم هی می پرسید -محمد چی شده؟ از صبح نیستی تلفن جواب نمیدی . بابات
رمان #شیون📚
پارت ۱۶
مراسم ختم رو گرفتم همه ی کار ها که تموم شد بعد دو روز رفتم بنگاه حاجی عنایتیان
سلام کردم ، حاجی بلند شد و اومد بغلم کرد.
-پسرم بهت تسلیت میگم خدا پدرت رو قرین رحمت قرار بده.
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه حاجی خیلی ممنونم
-بشین پسرم
باشه چشم .
نشستیم به حاجی گفتم :
ببخشید چند روز تاخیر داشتم
-این چه حرفیه پسرم
حاجی من اومدم بگم که دیگه سرکار نمی تونم بیام.
-چرا ؟
دانشگاه گفته غیبتام زیاد بشه این ترم عقب میوفتم
-که اینطور ، مطمئن باشم مشکل دیگه ای نیست.
نه حاجی فقط همینه هم دانشگاهه هم تو خونه وقت بیشتری باید بگذرونم تا مامانم و خواهرم احساس نبود پدرم رو نکنن .
-احسنت پسرم.
حاجی دیگه مزاحم نمیشم
-مراحمی پسرم میموندی یه چایی میخوردیم.
نه دیگه بیش از مزاحم نمیشم .
-باشه بیشتر تعارف نمی کنم خدا به همراهت پسرم .
خداحافظ
رفتم خونه
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam