|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون 📚 نویسنده:محمد سنگی ✍️ پارت ۱ پانزده سالم بود که فهمیدم زندگی چیست. وقتی پدرم را دیدم که
رمان#شیون 📚
پارت ۲
زندگی سخت تر می شد با مشقت رسیدم به ۱۸ سالگی بخاطر اینکه پول نداشتیم رفتم سربازی و بعد دوسال با حقوقای سربازی که جمع کرده بودم رفتم دانشگاه
روز اول دانشگاه اینجوری شروع شد
باسلام و عرض خسته نباشید مهدوی هستم استاد تعلیم و تربیت اسلامی هستم و قرار به کسانی درس بدم که در آینده انسان تربیت کنن و به جامعه تحویل بدن من استاد سخت گیری نیستم اما درساتونو بخونید . یکی یکی خودتون رو معرفی کنید .
دانشجوها یکی یکی خودشون رو معرفی می کردن
رسید به خانم آذری محو کمالات و حیای در رفتارش بودم که صدای استاد اومد
آقا اسم شریفتون ؟
حواسم جمع شد گفتم
محمد رائفی هستم
_حواست کجاست پسرم؟چند بار صدات زدم . حواستو جمع کن
چشم استاد
کلاس که تموم شد چشمم دنبال خانم آذری بود .انگار یه چیزی تو وجودش منو به سمت خودش میکشید . خودمو جمع کردم رفتم تو حیاط.
یه آقایی برام آشنا بود اون انگار منو می شناخت.
اومد جلو سلام کرد گفت
-آقا منو می شناسید ؟
ببخشید به جا نمی آرم اما خیلی آشنا هستین
-دبیرستان امام صادق یادتون هست ؟
بله اونجا درس می خوندم سال دهم
-من محسن سلیمانی هستم کلاس ۱۰۴ همکلاسی تون، رفیقتون
شناختمش خیلی باهم رفیق بودیم
محسن توئی ؟!داداش کجابودی اون سال هرچی پرس و جو کردم پیدات نبود گفتن رفتی شهرستان
-آره ، من رفتم شهرستان و زندگیم از این رو به اون رو شد
بد شد یا خوب ؟
-مفصله برات توضیح می دم بعدا
گوشیش زنگ خوردو رفت یه گوشه، تلفنش که تموم شد اومد خداحافظی کرد و رفت.
یه ذره مشکوک بود رفتارش.
ادامه دارد ...
|@Ashab_ghalam|
#شعر🕯
...می شود پیدا دل گمگشته ام
میرود یادم ز حال خسته ام
ای جهانم ای قرارم ، بی قرارم
یار من باش دلبرم...
|@Ashab_ghalam|
#شعر زندگی🕯
زندگی روزی فراز است ، روزی نشیب
روزی غم است ، روزی شادی
روزی خوب است ، روزی بد
واین روز هاست که زندگی ما را می سازد
نمی دانم چرا قلب ما به این دنیای بی ثبات دل می بازد
ما مسافر این دنیائیم و روزی خواهیم رفت
آری ، روزی خواهیم رفت و دفتر زندگی را خواهیم بست.
بیائید برگ های این دفتر را پر از مهر و صفا کنیم
بیائید از خاطراتمان یادی کنیم
از دوستان ، از آشنایان ، یادی کنیم
بیاد دستان پر مهر پدر
بیاد چشمان بی قرار مادر
بیاد عدل و قرار
بیاد عشق و ملال
بیاد روز های کودکی
بیاد بازی های کوچکی
آری ، بیائید دست یکدیگر بگیریم
از بلا درس بگیریم
از فنا درس بگیریم
از بقا درس بگیریم
بیائید دست یکدیگر بگیریم
ز حال همدگر احوال بپرسیم
همچون کودکان درس یاری بگیریم
درس عشق ، صدق و عدل یاد بگیریم
|@Ashab_ghalam|
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون 📚 پارت ۲ زندگی سخت تر می شد با مشقت رسیدم به ۱۸ سالگی بخاطر اینکه پول نداشتیم رفتم سربازی
رمان#شیون 📚
پارت ۳
...رفتم خونه ، تو خونه دئوا شده بود بابام خواهرمو زده بود.
نفس عمیقی کشید و گفتم:
باز چی شده بابا؟
-ببند دهنتو پسره ی بی غیرت
رفتم پیش خواهرم بغلش کردم پرسیدم چی شده ؟
-رفته بودم مدرسه تو ایستگاه اتوبوس یه پسره مزاحمم شده بود . بابا یه دفعه رسید فکر بد کرد سوارم کرد و منو آورد تو خونه
مادرم خونه نبود خداروشکر وگرنه غصه می خورد .
به خواهرم گفتم به مامان چیزی نگی باشه ؟
- باشه
رفتم سمت بابام دستشو ماچ کردم گفتم :
بابا جان چرا اینکارا رو می کنین چرا اینقدر مامان و صدیقه رو آزار میدین
دستشو کشید
-برو گمشو پسره ی بی غیرت
باشه بابا من بی غیرت . ولی این رسم مسلمونی نیست
- باز رفتی رو منبر
از اولشم مارو دوست نداشتین
-نه . پاشو برو بیرون
زدم بیرون
چند ساعت بیرون بودم
برگشتم خونه که مامانم نگران نشه . شامو خوردمو خوابیدم صبح رفتم دانشگاه
به شدت درس می خوندم تا از زیر دین بابام خارج بشم
چون به زور پول می داد همشم غر می زد .
کلی آرزو داشتم . به فکر ازدواج هم افتاده بودم با دیدن خانم آذری . با خانم آذری دو سه بار بیشتر صحبت نکرده بودم . مثل عشق در یک نگاه می موند برام
خانم آذری شخصیت والایی داشت با این که ۲۰ سالش بود اندازهی یه زن چهل ساله می فهمید . این رو تو دوتا ملاقات فهمیدم . حیارو تو رفتارش می دیدم . تصمیم جدی گرفته بودم ولی بخاطر وضع پدرم چون معتاد بود نمی تونستم اقدام کنم.
ادامه دارد...
|@Ashab_ghalam|
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون 📚 پارت ۳ ...رفتم خونه ، تو خونه دئوا شده بود بابام خواهرمو زده بود. نفس عمیقی کشید و گفتم
رمان #شیون 📚
پارت ۴
یه چیز دیگه ای هم ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رفتار محسن بود
وقتی که رفتم خونش مشروبات الکلی آورده بود بهش گفتم :
داداش این چیزا چیه آخه مریض میشی
-نه بابا تو هم بیا بخور
نه داداش یه لیوان آبم برام بیاری کافیه
- با یبار خوردن نمیری جهنم
.یه ذره از مشروبات الکلی ریخت تو لیوان.
گفتم:
داداش میگم نمی خورم دیگه
-این اُمُل بازیا چیه آخه؟؟
آره داداش من اُمُلم . الان اینو بخورم برم تو خیابون مزاحم ناموس مردم بشم خوبه ؟
- از همون اولم همینقدر بی مخ بودی
با عصبانیت گفتم :
داداش کاری نداری؟ من باید برم
-باشه خداحافظ آقای بی اعصاب
رفتم بیرون پرس و جو کردم مثل اینکه تازه اومده بود به این محله.
بی خیال شدم
رفتم خونه بابام مریض بود مادرم خونه نبود خواهرمم مدرسه بود .
رفتم سمت بابام
من: بابا خوبی ؟
-میخوای چجوری باشم داغونم
من: مامان کجاست
-رفته داروخونه
من : پول داشت ؟
- نمی دونم حال ندارم ولم کن .
گوشیم زنگ خورد حاج علی احمدی بود . حاجی علی پسر عموی مامانمم بود.
گوشیو برداشتم
سلام حاجی
- سلام محمد جان خوبی خانواده خوبن ؟
خوبن به مرحمت شما
- خداروشکر . یه کار مهم باهات داشتم فردا میای مسجد ؟
چشم حاجی . ان شاء الله خیر باشه .
-خیره
حاجی نوکرتم حتما فردا میام
-پس یاعلی
یاعلی
ادامه دارد ...
|@Ashab_ghalam|
#داستان_کوتاه
لایق وصل📜
از در خانه بیرون آمد و از مادر خداحافظی کرد و طبق نذری که کرده بود به سمت حرم حرکت کرد
وقتی به حرم رسید سلامی داد و گوشهای به راز و نیاز پرداخت
انگار پیوندی خاص با خدایش ایجاد کرده بود و در حال عشق بازی بود
نمی دانست دارد به او نزدیک میشود
ناگهان صدای جیغ و فریاد مردم آمد و آن حال را برهم زد
بلند شد و به سمتی دوید تا اینکه آن تیر خصم گلبرگ را پرپر کرد و محمد رضا پرکشید
او لایق وصل پرودگارش شد
او دیگر دانش آموز نبود بلکه آموزگار عشق شد برای مردمش
او دیگر محمدرضای مادرش نبود
او محمد رضای مردم و وطنش شد
او دیگر محمدرضا نام نداشت ، او شهید محمدرضا شد
تقدیم به روح بلند شهید محمدرضا کشاورز شهید حرم حضرت شاهچراغ ⚘️❤️
《بااندکی تخیل》
|@Ashab_ghalam|
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون 📚 پارت ۴ یه چیز دیگه ای هم ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رفتار محسن بود وقتی که رفتم خ
رمان #شیون 📚
پارت ۵
... صبح رفتم مسجد پیش حاجی برام چایی آورد و گفت:
《دنبال کار میگشتی؟》
آره حاجی
-خب برات یه کاری پیدا کردم مشاور املاک باید بشی
صاحب بنگاه هم رفیقمه آدم خوبیه اسمش حاجی عنایتیانه
آدرس هم برات پیامک می کنم.
هر کی شما بگید خیلی آدم خوبیه . خیلی ممنونم حاجی
از حاجی خداحافظی کردم و رفتم بنگاه و سلام کردم
حاجی عنایتیان؟
-بله خودم هستم . بفرمائید
من از طرف حاجی احمدی اومدم
-خیلی خوش آمدین
ممنونم . برای کار مزاحم شد و اینکه حقوق چقدره و چه کاری باید انجام بدم
-عجله نکن پسرم . حقوق هم باید مشتری پیدا کنی و درصد کمیسیون بهت میدم حقوق ثابت نیست هر چقدر کارکنی پول درمیاری . بازم سوالی داری؟
نه خیلی ممنون فقط از کِی باید شروع کنم
-از فردا
پس خداحافظ
-خدا به همرات پسرم
ادامه دارد...
|@Ashab_ghalam|
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون 📚 پارت ۵ ... صبح رفتم مسجد پیش حاجی برام چایی آورد و گفت: 《دنبال کار میگشتی؟》 آره حاجی
رمان #شیون 📚
پارت ۶
رفتم بیرون خوشحال بودم رفتم که برم مغازه خرید کنم برا خونه تو راه بودم به چهار راه رسیدم یه بچه دیدم تقریبا پانزده ساله. داشت گُل و ویفر می فروخت ازش قیمتارو پرسیدم
گفت : گلا ۲۰ تومن ویفرا ۲۵ تومن
یه گل بده
-باشه چشم
ازش یه گل برا مادرم خریدم و رفت دورتر یکی پولاشو ازش گرفت صداش زدم
آقا پسر یه لحظه میای
-اومدم
اومد ازش پرسیدم :
این آقایی که پولتو گرفت کیه؟ باباته؟
-نه اوس ممد دستفروش صاحبکارمه
واقعا پاش مشکل داره ؟
- آره فلج اطفال شده وقتی بچه بود . آقا برو الان محمود قمار باز میاد من باید کار کنم .
داشت که می رفت ازش پرسیدم اسمت چیه ؟
گفت حیدر
رفتم سمت اوس ممد دستفروش و با عصبانیت گفتم : چرا پولای اون بچه رو میگیری
- آقا چی میگی کدوم بچه ؟
من : خودتو به اون راه نزن
- کدوم راه ؟
هولش دادم پاش خورد به جدول پاش مصنوعی بود در اومد
- آقا چیکار می کنی من مگه چیکار کردم ؟
به حال خودم که اومدم پشیمون شدم رفتم کمکش کردم پاشو جا انداخت
گفتم : حیدر میگفت بچه بودی فلج اطفال شدی چه جوری اینجوری الان
- خودم بهش گفتم به کسی نگه . این پولا هم دست من نمیمونه یه از خدا بی خبری ازم میگیره
کی؟
-محمود قمار باز . این چهارراه دست اونه صاحبخونه هم هست1 اگه جلوش وایستم زن و بچه مو می اندازه بیرون .
من : شما مگه جانباز نیستی امتیاز نداری ؟
- نه . دنبالش رفتم اما ندادن
چرا؟
- میگن بودجه نیست . فقط یه یارانه دارم میگیرم بقیشم خدا خودش میرسونه منم دارم کار می کنم پسرمم سرکار می ره .
من : فقط همین پسرو داری ؟
-آره
من:خداحفظش کنه.
-سلامت باشی پسرم . برم به کارام برسم کاری نداری ؟
من: شمارتو بده اوس ممد .
- باشه بنویس
نوشتم و خداحافظی کردم با خودم گفتم یه کار خوب براش پیدا می کنم
ادامه دارد...
|@Ashab_ghalam|
رمان #شیون 📚
پارت ۷
صبح رفتم سرکار . حاجی عنایتیان خیلی تو حق مردم حساس بود . بهم می گفت :
پسرم حواست به حق الناس باشه مواظب باش یه صفرم جابجا نکنی.
یه هفته با جون و دل کار کردم و بالاخره یه معامله کردمو و اولین حقوقم رو گرفتم
رفتم خونه که خبر خوب رو به خانواده بدم که خونه به هم ریخته بود لیوانا شکسته بود. هیچ کس هم خونه نبود به جز بابام اونم افتاده بود رفتم تکونش دادم بیدار نشد نگران شدم برداشتم بردمش بیمارستان
رفتیم بیمارستان رو صندلی منتظر بودم دکتر اومد بیرون گفت :
پدرتون چه قرصی مصرف می کردن ؟
قرص اعتیاد از این سفیدا
- حدود پنجاه تا از اونا تو معده ش بود . معده شو شست و شو دادیم خطرو رد کرده .
ممنون دکتر خسته نباشید . می تونم ببینمش ؟
- بهوش که اومد می تونید ببینیدش .
ممنون
ادامه دارد ...
|@Ashab_ghalam|
May 11
May 11
May 11