هدایت شده از رصدنما 🚩
🗞🍃
#خادمانه
🌸• سلام و خداقوت
به رصدنمایے های عزیز
به بابصیرتهایی که
دغدغهی مجاهدت از نوع
تبیینی رو دارید😍✌️
میخوای از مهارتت تو
روشنگری و بصیرت افزایی
استفاده کنی؟!☺️🤝
میخوای اهل سیاست بودنت رو
اهل بصیرت بودنت رو
یجای خوب و در جهت
تحقق امر ظهور خرج کنی؟!🤔
میخوای در عرصهی رسانه و
مجازی، فعال و موثر ورود پیدا کنی و
به امر رهبری لبیک گفته باشی؟!👏
اگر ضرورت جهاد تبیین رو فهمیدی و
به عنوان بسیجی مجازی
استعداد و تواناییش رو داری که
برای بصیرت و در راه سیاست
روشنگری و تبیین گری کنی☺️✋
بسمالله:
فانوسے شوید!☺️👇
●[ @Daricheh_khadem ]●
☝️• به این آیدی برای خادمی در
کانال بصیرتی سیاسیمون لبیک بگید.
#بسمالله💚
#ببینمکیاینجااهلمجاهدتبصیرتیان✌️
#یاعلےمدد🦋☺️
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
🗞🍃
#خادمانه
رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
رمان توبهی نصوح🌸👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509
رمان نقاب ابلیس🌸👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
.
.
بـــــــــــ😍ـــــــرای
ایـــــــــــــ🇮🇷ـــــــــــران و
ایـــــــــــــــرانـــــــ🇮🇷😎ـــــــــــی
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•⟮🌱◔◔࿐
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
جان دلم…😌
غرور مردانه و این حرفها…🤨
بماند براے غریبه ها!👌
به من ڪه رسیدے…😍
ورد زبانت باشد دوستت دارم…😇❤️
#دوستداشتنیتر_ز_هرکسی💙
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وششم ] گالن آب را از پشت ماشین باز کردم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وهفتم ]
توی حال و هوای خودم بودم. دلم برای افشین پر می کشید. حسابی سرگرم زندگی شده بود. می خواستم با افشین تماس بگیرم شاید کمی دلم باز شود. هر چه دنبال گوشی ام گشتم نبود. تنها شک و حدسم ماشین بود. شاید توی عروسکم جا گذاشته بودم. به پارکینگ رفتم و گوشی را که در حال زنگ خوردن بود روی صندلی دیدم. تا درب ماشین را باز کردم تماس قطع شد. شماره ناشناس بود. بی اهمیت به آن، شماره ی افشین را گرفتم.
_ سلام حسام جان. خوبی رفیق؟
_ مرد زندگی شدی فراموش کردی رفیقتو...
_ والا مرد مهمونی و پاگشایی شدم. ببینی منو از در آپارتمونت تو نمیام
و مثل همیشه بی دریغ خندید.
_ خوش میگذره؟ زندگی با النا خوبه؟ اذیتش که نمیکنی؟
_ چه حرفا... من جونمو برا النا میدم. به ته آرزوهام رسیدم دیگه...
_ خواستم صداتو بشنوم. خیلی وقت بود دلم می خواست باهات حرف بزنم.
_ به جون حسام سرمون خلوت بشه خودم میام پیشت.خودت که می دونی من همیشه وبالت بودم.
و بازهم خندید. بعد از قطع تماس، متوجه پیامکی شدم که از همان شماره ی ناشناس روی گوشی ام رژه می رفت. « سلام... میمنت هستم... حوریا...» نگاهم به همین چند کلمه ی ساده و محجوبانه خشک شده بود و شوق چشمانم ناباورانه بر اسم حوریا می لغزید. باورم نمی شد. چه فرصتی را از دست داده بودم. حالا چه کنم؟ خودم زنگ بزنم؟ نه... پیام می دهم. نه... پیام خوب نیست او اول تماس گرفت و من جواب ندادم پیام داد. پس من هم تماس می گیرم. سریع به آپارتمانم بازگشتم و برای اولین بار بعد از این چند روز، به بالکن رفتم و نگاهم را دوختم به عمق خانه ی امیدم... لحظه ای تمام دلخوشی ام پاک شد و ترس و سر درگمی زجر آوری به جانم ریخته شد. « نکنه زنگ زده بگه دیگه طرف من و خانواده م نیای. نکنه بگه با محمدرضا ازدواج میکنه نمی خواد من مخل زندگیش بشم. ولی... حوریا دختری نیست که شماره شو دست کسی بندازه که می دونه مخل زندگیشه. اصلا... اصلا بذار اگه میخواد منو از خودش برونه برای آخرین بار هم که شده ، صداشو بشنوم» و تماس را با شماره اش برقرار کردم. هر چه بوق ممتد می خورد نفسم بیشتر به شماره می افتاد اصلا انگار قلبم داشت می لرزید و از دهانم بیرون می آمد. یک «سلام آقا حسام» توی گوشی پخش شد و جان یخ زده ام آب شد. نمی دانم آن لحظه ی رویایی چرا سلامش را بی جواب گذاشتم اما مطمئن بودم حوریا هم منتظر تماسم بود.
_ الو...
با صدایش به خودم آمدم و حسام مغرور و پرادعا، مثل یک نوجوان بی دست و پا به من و من افتاده بود و با لکنت گفت:
_ س... سلام. خو... خوبین شما؟
_ ممنونم. یه لحظه فکر کردم قطع کردید.
چه نرم و زیبا حرف می زد. چه صدای روح نوازی داشت. آنقدر کم حرف بود که صدایش را اینقدر واضح و مخملی نشنیده بودم.
_ نه... نه... مگه دیوونه شدم قطع کنم. فقط... فقط برام غیر قابل باوره.
_ چی غیر قابل باوره؟
_ اینکه تماس گرفتید بامن. راستش... فکر می کردم دیگه حتی اسمم توی خانواده شما جایی نداره.
_ چرا این فکر رو کردید؟
_ به خاطر مسائل اون شب.
_ بابا به من گفت که اون دعوت از جانب آقا محمدرضا بوده. من توی اتاق که رفتیم صحبت کنیم بهشون گفتم اصلا کار درستی نکردن.
شنیدن اسم محمدرضا از زبان حوریا آتش به جانم زد. سعی کردم خویشتن داری کنم که بفهمم دلیل این تماس چه بود و احساسی برخورد نکنم هر چند تمام احساساتم به جوش آمده و از قلبم سرریز کرده بود و این فوران از درون مرا می سوزاند. اما سراپا گوش شدم که حوریا همانطور آرام و با حیا اصل حرفش را بزند. یک لحظه سکوت بر دو طرف غالب شد و هر چه منتظر شدم صدایی نیامد به گوشی ام که نگاه کردم دیدم خاموش شده. اه... لعنتی... چقدر بدشانس بودم. با عجله و در عین درماندگی دنبال شارژرم گشتم. شارژر را به پریز بالکن زدم و خدا می داند به چه جان کندنی در لحظاتی که دوست داشتم گوشی ام را خرد کنم، آن را روشن کردم و باز هم شماره ی حوریا را گرفتم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وهفتم ] توی حال و هوای خودم بودم. دلم ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وهشتم ]
بعد از چندین بار تماس گرفتن و ناامید شدن، بالاخره جواب داد.
_ آقا حسام اگه موقعیتتون مناسب نیست بذارید یه وقت دیگه حضوری باهم صحبت می کنیم. اگه می بینید تماس گرفتم به اصرار پدرم بوده و همین الان هم کنارم نشستن.
_ نه... اصلا هم موقعیتم بد نیست. ناراحت نشید. شارژ گوشیم تموم شد و گوشیم خاموش شد. من... انگار خوابم. بهتونم گفتم اصلا انتظار نداشتم خانواده حاج رسول بعد از اون شب، با من ارتباطشونو ادامه بدن. بالاخره می دونم که محمدرضا اصلا از من خوشش نمیاد.
_ ببخشید جسارتا آقا محمدرضا چه ربطی به خانواده ی حاج رسول داره که بخوایم قطع رابطه کنیم؟
_ خب... رفتاری که من اون شب دیدم و حرفایی که بین حاجی و پدر محمدرضا رد و بدل شد به من فهموند که...
به سختی آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
_ اینکه محمدرضا داماد خانواده ی...
اجازه نداد حرفم را ادامه دهم.
_ هیچ قول و قراری نیست. قبل از اینکه آقامحمدرضا بیاد خاستگاری، همون روزی که شما با حاجی صحبت کردین، خواسته شما رو به من گفتن. درسته که آقا محمدرضا پسر خوب و مورد مناسبی هستن برای ازدواج اما من بعضی از اخلاق های شخصی شون رو نمی پسندم و به همین دلیل، همون شب توی اتاق بهشون گفتم جوابم منفیه.
لحظه ای از خوشحالی دوست داشتم فریاد بزنم اما یاد رفتارهای خودم که افتادم چهارستون بدنم لرزید.
_ ببینید آقاحسام. مطمئن باشید اگه بابا ضمانت شما رو نمی کرد هرگز باهاتون تماس نمی گرفتم. به اصرار بابا و با تعاریفی که بابا درمورد شما داشتن و تعریف بعضی شرایطتون تماس گرفتم. حالا هم گوشم باشماست هر چیزی که لازمه خودتون بگید.
من چه داشتم برای تعریف؟ گذشته ی پاکی داشتم یا رفتار نرمالی؟ بهرحال چاره ای نبود. باید صادقانه و روراست پیش می رفتم و اگر قرار بود انتخاب حوریا من باشم، باید تمام جوانب زندگی ام را می دانست و انتخابم می کرد که جای بحثی نماند. تمام شرایط زندگی ام را از مرگ والدینم و شغل و موقعیتشان و مادربزرگم و ظاهر زندگی ام برایش تعریف کردم و او با تک کلمه های خاصی به من می فهماند به حرف هایم گوش می دهد. ترجیح دادم درمورد گذشته ام، حضوری با او حرف بزنم و برای شروع آدرس پیج اینستاگرامم را به او دادم که البته دو ماه بود غیر فعال شده بود اما پست و عکس هایی که در آن پیج قرار داشت، گذشته ی لاقیدم را تمام و کمال به او نشان می داد.
_ حوریا خانوم یه سر به پیج بزنید متوجه میشید بعد از فوت مادربزرگم بیشتر وقتمو چطور گذروندم و بعد از اینکه سرم به سنگ خورد و حاج رسول سر راهم قرار گرفت صد و هشتاد درجه مسیر زندگیم تغییر کرد و ... شما بعنوان اولین دختر و اولین جنس مونث وارد زندگی و قلبم شدید.
تمام تنم خیس عرق بود. گفتم:
_ برای شروع میخوام تنها دروغی رو که به شما و خانواده تون گفتم، برملا کنم. البته حاجی خبر داره.
سکوت کرد و صدای نفسش را می شنیدم. انگار حرف هایم روی قلب دخترانه اش تأثیر کذاشته بود.
_ میشه یه چیزی بپوشید و بیاید توی حیاط؟
_ شما جلوی در خونه مون هستین؟
_ بی زحمت اون کاری که گفتم انجام بدید. طولی نکشید که با چادر رنگی اش روی ایوان ظاهر شد و همین که میخواست به حیاط برود گفتم:
_ همونجا روی ایوان بمونید.
_ نمی فهمم دلیل خواسته تونو
_ میشه سرتونو بالا بیارید؟ به آپارتمان روبه روتون نگاه کنید طبقه ی آخر. من توی بالکنم.
با حالتی از تعجب که در رفتارش از این فاصله می دیدم، سرش را بالا گرفت و نگاهش تا طبقه ی پنجم آپارتمان بالاکشید و به همان حالت ماند. ناخودآگاه دستی برایش تکان دادم و گفتم:
_ قبلا گفته بودم اهل این محل نیستم اما نمی دونم چرا دروغ گفتم. این تنها چیزی بود که شما نمی دونستید.
چقدر خواستنی بود این دختر. سرش را پایین انداخت و به داخل رفت. انتظار این رفتار را از او داشتم. اصلا اصل تفاوت حوریا با دخترنماهایی که دیده بودم همین بود.
_ امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم. اما برای شروع لازم دیدم این مورد رو بدونید.
_ آقا حسام... باید خودتونو بهم ثابت کنید.
دوست داشتم با هر حسام گفتنش جانم را فدایش کنم و یک «جانم» خالصانه در جوابش بگویم.
_ اگه اجازه بدید قطع می کنم.
در یک لحظه ی غیرقابل انتظار تماس قطع شد و من وسط بالکن با نگاهی که از امید می خندید، حیاط خانه ای را به فاصله ی پنج طبقه پایینتر می پاییدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
{😌} همین ڪہ بدانی یک نفر
{😇} به تکرارت دلبسته
{🤩} خودِ معجزه است
#مثلیڪمعجزهاےعلتایمانمنے 😜💕
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
🌍}• جهان
روشن به ماه و آفتاب است🌙
👥}• جهان ما
به دیدار تو روشن...💡
#سعدی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1637»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
.مىزند رنگـ طلا،💛°
صبح به عالم خورشيد☀️°
دردلتنگَ فلڪ صبحبڪاردامّيد👌☺️°
بوے گُل تازه 🌹🍃°
ڪند روح غمآلودهٔ شب🌗°
صبحدم بازگَُشايد بهجهانچترسپيد☂
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
<👵🏻> "بیا با هم پیر شیم"
<💍> از درخواست ازدواج هم قشنگتره :)
#خعلیقشنگتره 😢😍
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
❄️∫• اولین سال بعد از شہــادت شہیـد زمستان ســرد شده بود و خلاصہ اولین برف زمستــان بر زمین نشست.
🌙∫• یڪ شب پدرشوهــرم آمد، خیلــی ناآرام گفت: عــروس گلم، ناصــر بہ تو قول داده ڪہ چیزی بخــره و نخــریده؟
گفتم: نہ، هیچی
خیلی اصــرار ڪرد؛ آخرش دید ڪہ من ڪوتاه نمیآیم،
☃∫• گفت: بہت قول داده زمستون ڪہ میاد اولین برف ڪہ رو زمیــن میشینہ چی برات بخره؟
چشــمهایم پر از اشڪ شد ، گریہام گرفت،
گفت: دیدی یڪ چیــزی هست، بگو ببینم چی بہت قــول داده؟
👢∫• گفتم: شوخی میڪرد و میگفت بذار زمستــون بشہ برات یڪ پالتــو و یڪ نیم چڪمہ میخــرم.
💔∫• این دفعــہ آقاجون گریہاش گرفت، نشستہ بود جلــوی من بلند بلند گریہ میڪرد؛ گفت:
دیشب ناصــر اومد توی خوابم بہــم پول داد، گفت: بہ منيژه قول دادم زمستون ڪہ بشہ براش یڪ چڪمہ، و یك پالتو بخرم؛ حالا ڪہ نیستــم شما زحمتش رو بڪش.
🌷شهید دفاع مقدس #ناصــر_ڪاظمی
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
آقامون میفرماینـــــد :
نباید بگذارید عفّت زن ڪه مهمترین
عنصر براے شخصیت زن استـ مـورد
بـےاعتنایـےقرار گیـرد .🗯🔋 ]
#کلیپیعفیفانهدخترانسرزمینم✌️🏻🇮🇷
#پیشنهاددانلود☺️💖
#نشردهید🌱
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
میدونی رفیق وقتی یه شخص👤 جدیدے به زندگیت اضافه میشه به این فڪر ڪن ڪه اون مربۍ توئه😎😌
میدونی چرا؟!🤔
چون هر ڪسی با اومدنش و طرز رفتارش قراره یه چیزی رو به تو آموزش بده🤗
مثلا وقتی یه آدم ناراحت و عصبی وارد زندگیت میشه میخواد به تو یاد بده ببین من آرامش وجودمو گم ڪردم؛ میشه آرومم ڪنی؟!!😥
وقتی یه ریاڪار، منافق و دورو وارد زندگیت میشه میخواد به تو یاد بده درسته همه رنگا قشنگن اما آدم باید بوے یڪرنگی بده😌
وقتی یه آدم سخت و بد اخلاق وارد زندگیت میشه میخواد به تو بگه ببین سخت تر از من نیست اما دلم میخواد بتونم مثل همه آدما انعطاف پذیر باشم☹️
وقتی یه آدم وحشتزده رو میبینی ڪم ڪم قفسه سینتو میدی جلو تا بدون اینڪه متوجه بشه بهش بگی ببین من شهامت روبهرویی با هر چیزی رو دارم😏
تاحالا اینطوری به آدمای زندگیت نگاه ڪردی؟!!🤓
هر ڪسی هر عیبی هم داشته باشه؛ انسان ڪه هست...باهم مهربون باشید❤️😊
#آرامش
#ازدواج_موفق
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
🍃💍
•| #خادمانه |•
صدا نیست✋
تصویر نیست
.
.
.
اصلا اونے ڪه باید باشه نیست...
امروز سالگرد ازدواج
#شهید_دانیال_رضازاده است.
اینم جشن ڪوچڪ دونفره همسرشهید...🙂
#برای_ایران
پ.ن:
شرمنده ایم ڪه به خاطر ما
از خوشیاتون گذشتید...
•| Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•
🍃💍
@MAHMOUDKARIMMI_SHAB_MILAD_HAZRAT.mp3
9.12M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حاج_محمود_کریمی🎙
سلام عمه ی سادات مادر شهدا
سلام معنی و مفهوم عُروة الوُثقی
سلام اَمنیة الله، معدن الرّحمة
سلام فخر علی نازدانه ی زهرا
#در_آستانه_ولادت
#حضرتزینبڪبرے❤️✌️
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
🌺🍃
| #خادمانه | #شگفتانه✨ |
#لیست ڪاملے از رمان هآے
عاشقانھھاےحـــلال🌸🍃
تقدیــــم نگاھ قشنگتـونـ😍
•• بھ ترتیبـ😉
رونمایےمیڪنمازبهترینرمانهاےایتا😍👇
- اول از همه، رمان حال حاضرمون که
توسط خود نویسنده بارگزاری میشه:👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509
-- و بعد رمانهایی که از سال ۹۷
تا ۱۴۰۱ برای شما گلچین شد:👇
📕| رمان ارزشی
چنـد دقیقھ دلت را آرام ڪنـ👇💓
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/1083
❤️| رمان پُرطرفدار ناحلــھ😍👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482
( این رمان هم مخصوصا
برای کانال ما نوشته شد و منتشر شد!☺️)
📕| رمـان زیبـای عقیــــق👇💎
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/15429
❤️| رمـان معنوے عارفانھ
زندگینامهےشهیداحمدعلےنیری💚👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/29081
📕| رمان عاشقانھے مسافرعشق
در ۶۲قسمــت تقدیم نگاھتونـ🌸👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/30279
❤️| دسترسےبھرمــــانِ
جذابِ سجادهےصبر👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/31157
📕| رمـان نــآبِ ھــــآد😍👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/23879
❤️| رُمانِ دوستداشتنی تمامزندگیمَن👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/36423
📕| تاپروانگــے؛
دلےترینرمـــانِعاشقانھھاےحلالـ😍👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/37551
❤️| رمان خوشعطرِ حجاب من😊👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/54326
📕| دسترسےبهرمانِ ملیحِ عشق مقدس👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/55352
❤️| رمان باجذبهے
رهایے از اسارت تقدیمتون:🧐👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56119
📕| رمان فوقهیجانے تنها میان داعش:👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56657
●● و در حال حاضر ویژه ترین رمان ِ
کانال عاشقانههای حلال رو
از خود نویسنده بگیرید:👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509
این شما و این رمانِ کانال ما،
به نام • توبه نصوح •👆
پ.ن:
همراهمون بمونید
و یک عاشقانه هاے حلالے شوید
و پل ارتباطی شما با ما:
[ Harfeto.timefriend.net/16641205359013 ]
میزبانتون خواهیم بود!☺️☝️
#همھےرمانھادریڪنگــــاھ😍👌
#بخونیدولذتببرید😌💪
#یاعلےمدد💚
[ @asheghaneh_halal ]
🌺🍃
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
.
.
آرزویمبرایتایناست...
آنقدرسیربخندیکه ندانیغمچیست(؛😍♥️
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•⟮🌱◔◔࿐
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وهشتم ] بعد از چندین بار تماس گرفتن و ن
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_ونهم ]
حوریا از من خواسته بود که خودم را به او ثابت کنم. تمام اسناد و مدارکم را در کیف دستی ام جا دادم و با خودم به مغازه بردم. قبل از زمان اذان و ختم قرآن، به سمت مسجد حرکت کردم. ماشینم را توی همان کوچه ی کنار مسجد پارک کردم و کیفم را جایی زیر داشبرد عمیق ماشینم جا دادم که مشخص نباشد و به داخل مسجد رفتم. با شرم و حیایی که متفاوت بود از همیشه با حاج رسول خوش و بش کردم و کنارش در صف نماز و بعد هم تلاوت جزء مربوطه نشستم. دل توی دلم نبود که حوریا را ببینم. حسی شبیه به مالکیت تمام دلم را گرفته بود. بعد از اتمام ختم، به حاجی گفتم با اجازه اش ساعتی را مزاحمشان می شوم و به منزلشان می روم. به همین خاطر بلافاصله بلند شدم و خودم را به ماشینم رساندم و به قصد خرید گل و شیرینی خیابان های خلوت و مغازه های تعطیل را گذراندم. عجب بی فکری کرده بودم. توی این ساعت کدام گل فروشی باز بود که می خواستم گل هم بخرم؟ تمام محله هایی که می دانستم گل فروشی های خوش سلیقه و نابی در آنجا مستقر هستند را سرک کشیدم و در آخر مجبور شدم از دکه ی گل فروشی جلوی یکی از بیمارستان ها هر چه گل زیبا و تازه داشت با رنگ بندی که خودم می گفتم دسته کند و دسته گل آبرومندی تهیه کنم. چه فکرها داشتم و چه شد. پاکت بزرگ شیرینی خامه ای را دستم گرفتم و دسته گل نسبتا بزرگ گل رز قرمز و سفید و صورتی را روی صندلی کنارم با احتیاط گذاشتم و با یک دنیا امید به سمت منزل حاجی رفتم. لحظه ای که دکمه ی زنگ را فشردم نگاهی به لباس غیر رسمی ام انداختم و با آهی از پشیمانی و سهل انگاری درب به رویم گشوده شد. چرا اینقدر عجله داشتم و سر صبر و با برنامه کارهایم را انجام ندادم. این از دسته گل و این هم از لباس اسپرتی که به تن داشتم. شاید شوقی که توی دلم بود و روزنه امیدی که به رویم باز شده بود باعث این دستپاچه شدن و از هول حلیم توی دیگ افتادن شده بود. سر به زیر از حیاط گذشتم و روی ایوان ایستادم. درست همانجا که شب گذشته حوریا سرش را به سمت آپارتمانم بالا گرفت. بالکن واحدم را از نظر گذراندم که...
_ خوش اومدید.
صدای زیبایش تمام حواسم را مثل یک تکه کش از بالکن به سمت صاحب صدا پرتاب کرد. برای چند لحظه نگاهمان به هم گیر کرد. سر به زیر انداخت و جلوتر از من وارد محیط خانه شد. مثل یک پسر خوب و محجوب پشت سرش وارد شدم و انگار این خانواده همان ها نبودند که چندین روز با آنها هم سفره شدم. به حدی معذب و خجالت زده بودم که خودم هم تعجبم می آمد. با حاج رسول دست دادم و احوالپرسی کوتاهی با حاج خانوم داشتم. گل را به حوریا دادم و شیرینی را روی اپن گذاشتم و همانجا روی زمین کنار حاجی نشستم. سکوت بدی بود. انگار لازم بود کسی چیزی بگوید که این سکوت شکسته شود. حوریا شیرینی را برداشت و داخل یخچال گذاشت. حاج خانوم هم نزدیک من و حاجی نشست و سکوت کرد. تا اینکه حاجی گفت:
_ این چند روز نیومدی مسجد...
صدایم مثل همیشه از استرس و خجالت دورگه شده بود.
_ مسجد نزدیک پاساژ می رفتم. دلم براتون تنگ شده بود اما...
سرش را بیخ گوشم آورد و گفت:
_ اما فکر کردی مرغ از قفس پریده...
و بلند خندید. سرم را بیشتر پایین انداختم و از شوخی حاجی لبخند به لبم آمد. حوریا نبود. کجا غیبش زد؟!
_ روزه ای پسرم؟
به آرامی به حاج خانوم جواب دادم «بله». حاجی حوریا را صدا زد و او با قدم هایی آرام از اتاقش بیرون آمد و کنار مادرش نشست.
_ بیاین دخترم. بیاین حرفامونو با حسام بزنیم. اگه قرار به وصلی باشه صحبت یه عمر زندگیه.
گوش هایم سرخ شده بود و دهان خشکم خشک تر. صدای آرامش بر محیط غالب شد. همانطور مأخوذ به حیا. همانطور محجوب و سر به زیر چادرش را مرتب به سر انداخته بود و گفت:
_ من دیشب هم به آقا حسام گفتم که باید خودشونو بهم ثابت کنن.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal