عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_وهفده _وای اره راست میگیا خیلی عجیبه . به نظرت راست میگه؟ +نمی
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وهجده
از استرس جونم داشت به لبم میرسید
تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن
استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود
اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بود
ای لعنت به من
ای لعنت به شانسم
یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمید
پاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کلاس فشارش داده بودم از استرس
یهو یه فکری به ذهنم رسید
وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار
ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش
زدم تو سرم و تو دلم گفتم
خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت
جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند
به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم
_هیسسسس هیچی نگووو
تو رو خدا هیچی نگووو!
محمد حسام که تو بهت بود
به اطرافش نگاه کرد
همه ی بچه ها نگاشون به ما بود
ای خاک بر سرم
همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت.
دوتا دستمو زدم تو سرم
نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت :
+خیلی خب ..
محمد حسام ابتکار ۱۹.۲۵
سارا احدی ۱۶
بیتا بهبهبانی ۱۳.۷۵
بچه ها همه به هم نگاه میکردن
اونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ...
استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد بالا و دنبال من گشت ...
دستمو بردم بالا که پیدام کنه
تو چشام زل زد و گفت
+خب؟تو چرا امتحان ندادی؟
قلبم داشت از جاش کنده میشد
نه میتونستم دروغ بگم
نه میتونستم راستشو بگم
بعد از چندثانیه سکوت بالاخره گفتم
_شرمنده استاد نمیتونستم
+چرا نمیتونستی؟
_به دلایلی ...
+اها ...
منم به دلایلی برات صفر رد میکنم
محمد حسام با بهت برگشت سمت من ...
پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه
استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه...
یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز
خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کلاس خارج شد
انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشم
یکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنی
وای اگه پشتم چرت و پرت بگن ..
اگه بگن اینا باهم....
اگه بگن مذهبیا اینجورین...
اینا که چیزی نمیدونن
وای خدایا چه غلطی کردم
چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم
چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه..
حالا با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم..
رفتن استاد از کلاس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کلاس همانا...
بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتن
صدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد
سرمو اوردم بالا که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم
اینارو که دیدم حالم بدتر شد
محمد حسام گفت
+خانم دهقان فرد..
کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بود
نمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم....
طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم ....
بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار...
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_وهفده ♡﷽♡ مهران خیره نگاهش میکرد.این لحن ترسناک ابوذر منحصر به ف
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_وهجده
♡﷽♡
تا به حال اینقدر او را عصبی ندیده بود... دنبالش راه افتاد نمیخواست آدم بده او باشد!
ابوذر را صدا میکرد اما گویا صدا به او نمیرسید . ابوذر اما با حالی متشنج با شیوا تماس
گرفت...بعد از چند بوق صدای شیوا را شنید:سلام آقای سعیدی؟
ابوذر با اعصابی خورد گفت:سلام خانم محترم این چه کاری بود کردید خانم؟
شیوا با اضطراب پرسید:چی شده؟ چه کاری؟
_مگه من نگفته بودم لازم نیست چیزی در مورد گذشتتون به کسی بگید؟ چرا اینکارو کردید؟
شیوا مستاصل گفت:خب...خب ایشون باید میفهمید...
_خدا هم میگه وقتی توبه کردی لازم نیست گناه گذشتتو به زبون بیاری اونوقت شما واسه چی
اینکارو کردید؟ من چی بگم به شما آخه...
شیوا میخواست از خود دفاع کند که صدای محکم ترمز ماشین وبعد بوق بلند آن به جای صدای
عصبی ابوذر به گوش رسید... با نگرانی داد زد: آقا ابوذر...چی شد؟ آقا ابوذر....
تماس قطع شد... دوباره شماره را گرفت.
صدای بوق ممتدد گوشی بیشتر مضطربش کرد.اما کسی پاسخ نمیداد...
مهران اما خیره به ابوذر نقش بر زمین شده و مردمِجمع شده دور او تنها با بهت زیر لب ابوذر
ابوذر زمزمه میکرد!
آیه با خنده داشت به چشم های شهرزاد نگاه میکرد.شهرزاد که گویی یک پدیده ی عجیب کشف
کرده باشد به آیه خیره شده بود و سرتا پایش را برانداز میکرد.
آخر آیه طاقت نیاورد و با خنده پرسید:چیه اینجوری نگاه میکنی؟
شهرزاد با همان خیرگی گفت:یعنی واقعا تو خواهر منی؟
آیه با همان لبخند میگوید:تو چی دوست داری؟
شهرزاد دست زیر چانه را بیرون میکشد و به جمع خندان نگاه میکند.برعکس آیه به او هیچکس
از گذشته نگفته و هضم ناگهانی این همه واقعیت برایش سخت بود.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهفده -یعنی مهم نیست اون راجع به من چی فکر می کنه؟ -اگر تو کار د
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهجده
-چرا باید به خاطر اشتباه بقیه خودمو رنج بدم؟ می بخشم نه چون اون لیاقت داره بلکه چون خودم محتاج آرامشم. ترجیح می دم فکر و ذهنم رو درگیر مسائل مهمتری بکنم
- هر چقدر که بیشتر می گذره احساس می کنم کمتر می شناسمت
- باز خوبه اقلاً یه کم می شناسی!
شروین نگاهش را به مأمور شهرداری که داشت پارک را جارو می زد دوخت و گفت:
-چرا وقتی علی ازت پرسید گفتی شاید منم مثل شما بشم؟
- چون آدم ها عوض می شن!
- ولی من هیچ شباهتی به تو و عقایدت ندارم
- شاید باورنکنی اما یه روزی من هم شبیه تو بودم، زودرنج عصبی و افسرده ... ده سال تمام طول کشید تا تونستم بعضی چیزا رو عوض کنم. بارها زمین خوردم اما یه چیزی رو باور داشتم اونم اینکه می تونم اون چیزی باشم که می خوام شاید بعضی چیزا سرعت رو کم کنه اما توقف با خودته و وقتی تصمیم بگیری همه چیز شروع می شه
*
شب موقع خواب شاهرخ کنار در ایستاده بود و می خواست چراغ را خاموش کند.
- کاری نداری؟
دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما پشیمان شد.
- نه خاموشش کن
اتاق تاریک شد.
- شاهرخ؟
- بله؟
شروین سرش را به طرف پنجره چرخاند.
- واقعاً فکر می کنی من می تونم عوض بشم؟ دیر نیست؟
- تا وقتی نفس می کشی یعنی فرصت داری. مهم اینه که تلاشت رو بکنی حتی اگر نتیجه مطلوب رو به دست نیاری. ایمان داشته باش و همه سعیت رو بکن اما منتظر معجزه نباش
*
در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒