eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . تُویِ قَلبِ مَن کَسی جُز "تُــــو♡" جایی نداره•♥️• 𝐋𝒐ve you..♡ 💙 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد ] بعد از کلی خوش و بش و شوخی به یاد ا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] خیابان مسجد مثل همیشه شلوغ بود. توی ترافیک آن خیابان، که فاصله ای هم با کوچه و آپارتمانم نداشتم، ماشین محمدرضا کنارم توقف کرد. نگاه بی تفاوتم در نگاه محمدرضا با آن کج خندی که نمی دانم چه حسی را منتقل می کرد برای چند ثانیه گره خورد و دوباره جلو را نگاه کردم. راه که روان شد توی کوچه پیچیدم و ماشین را همان جا جلوی درب ورودی آپارتمان، پارک کردم که شب افشین و النا را برسانم. چمدان النا را پیاده کردم و درب ورودی ساختمان را باز کردم و پشت سر النا می خواستم وارد شوم که یادم افتاد قفل ماشین را نزده بودم. برگشتم و قفل ماشین را از دور فشردم و با اطمینان از عملکرد ماشین، نگاهم به ابتدای کوچه دقیق شد که محمدرضا متوقف شده بود و مرا می پایید. بالا رفتیم و النا را به داخل تعارف کردم. تا چشمش به رنگ و روی افشین افتاد، فهمید یک جای کار می لنگد. افشین هم آرام آرام برایش وقایع امروز را توضیح داد. آنها را ترک کردم و کمی به بهانه ی تعویض لباس تنهایشان گذاشتم. تصمیم گرفتم توی اتاق نمازم را بخوانم. اواسط نمازم افشین وارد اتاق شد و گفت: _ بیشعور... این رسم مهمون نوا... و سکوت کرد و مدتی بعد گفت: _ جل الخالق... رو به رویم ایستاد و آن حرکت طنز زنانه و خرافاتی را که مختص افشین بود، انجام داد و دو طرف دستش را گاز گرفت. کم مانده بود قهقهه بزنم. نمازم که تمام شد گفتم: _ تو آدم بشو نیستی پسر. _ اما تو آدم شدی نااااجور... _ سر به سرم نذار که خیلی گرسنمه... می تونم یه گاو رو درسته قورت بدم، حتی تو رو... و با خنده بیرون آمدم و وسایل صرف شام را روی میز وسط کاناپه ها چیدم. آخر شب که افشین و النا را رساندم و خسته به آپارتمانم بازگشتم، چند عکس از طرف حوریا به واتس آپم فرستاده شد. عکس ها را یکی یکی باز کردم. من در حال حمل چمدان النا... النا نشسته روی صندلی کنارم توی ماشین... در حال صحبت کردن... در حال سر کشیدن بطری آب جلوی مغازه... و ای واااای... النا که از ورودی ساختمان داخل می رفت و من چمدان به دست به سمت کوچه رویم را چرخانده بودم. فقط منتظر بودم ببینم حوریا چه جمله ای را تایپ می کند. « فکر می کنم احتیاجی نیست تا آخر رمضان صبر کنید... جوابم مشخصه. فقط... حالا میفهمم امروز صبح توی پاساژ چرا عجله داشتید حلقه دستم بندازید‌. برای خودم متأسفم که اینقدر زود اعتماد کرده بودم. حتی توان اینو ندارم ازتون بپرسم چرا؟؟؟ دیدن این عکسا صد برابر از اون چیزی که توی رستوران اتفاق افتاد و بی حرمتی اون زن... که اصلا نمی دونم چه رابطه ای باهاتون داشت و هرگز هم نپرسیدم، برام دردناکتر و زجرآورتر بود. دیگه نمی خوام ببینمتون. » و قبل از اینکه جواب دهم بلاک شدم. بلافاصله با حوریا تماس گرفتم که توضیح دهم اما موبایلش خاموش بود. همه چیز زیر سر محمدرضا بود. روی این را نداشتم که با حاج رسول تماس بگیرم و دلشکسته بودم از این قضاوت ناجوان مردانه. پاهایم یارای رفتن به بالکن را هم نداشت. دلم سکوتی محض می خواست. سکوتی به اندازه ی یک حفره ی عمیق و بی انتها... چندین بار جملات کوبنده و بغض آلود حوریا را خواندم و دل شکسته ام مدام می پرسید « یعنی ارزش یه توضیح کوتاه نداشتی؟ تو فقط خواستی توضیح بدی نه اینکه گناه نکرده ت رو توجیه کنی. یعنی اینقدر بی اعتباری؟ اصلا تو برای حوریا چی هستی حسام؟ » [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_ویکم ] خیابان مسجد مثل همیشه شلوغ بود.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] آنقدر از برخورد حوریا رنجیده بودم که دوست داشتم نباشم، نیست شوم و برای همیشه ناپدید. اصلا کاش این قسمت از ذهنم که حوریا را به خود خورانده بود، حذف می شد یا با چاقویی از فراموشی آن تکه را می بریدم و توی صندوقچه ای می انداختم و به یادگار نگهش می داشتم. روح رنجورم محتیاج کمی سکوت و خلوت بود. بعد از اینهمه تلاش برای خوب بودن، عجیب توی ذوقم خورده بود. تنها شاهدم خدا بود و شاهدان زمینی ام افشین و النا که به راحتی می توانستند از حسام بی گناه، رفع اتهام کنند اما چنان دلخور و مغموم بودم که حتی برای یکبار هم با حوریا و یا حاج رسول تماس نگرفته بودم ویا حتی شاهدان زمینی ام راهمراهم جلوی منزل کوچه پشتی نبردم که آنها را از این اتهام آگاه سازم و پای النا و افشین را به این ماجرا باز نکردم. حتی حس وحال این را نداشتم یقه ی محمدرضا را بگیرم و بگویم به چه حقی مرا مدام تعقیب می کند؟ می خواهد چه چیز را ثابت کند؟ او که جواب منفی خود را شنیده چرا دست از سر من و زندگی تازه بنیان گرفته ام بر نمی داشت؟ تمام این کارها را می توانستم انجام دهم و به راحتی رفع اتهام کنم اما اصل دلم از حوریا شکسته بود. از حوریایی که انگار فقط منتظر خطایی بود که مرا هم با جوابی رد و اینگونه زننده از زندگی اش دورکند چه برسد که الآن می دانستم خطایی نداشتم و آنقدر نزد حوریایم ارزش نداشتم که فرصت توضیح را به من نداد. چندروزی خودم را اسیرخانه کرده بودم و گوشی ام راخاموش کردم. چند روزی بود که دل پرپرم میلی به هواخوری روی بالکن هم نداشت. ختم ها راگاهی با اشکی مردانه، باتلویزیون همراه می شدم وآرامش دلم، لحظاتی بود که نماز می خواندم. صدای درب آپارتمان به صدا درآمد و وقتی درب رابازکردم دختربچه ای که تاکنون اوراندیده بودم، بایک کاسه شله زرد خوش رنگ و بو، میان قاب درب آپارتمان ظاهر شد. _ عمو نذریه. نشستم و هم قد او شدم. کاسه را از او گرفتم واسم «علی» را که با دارچین روی آن نوشته شده بود از نظر گذراندم. _ دستت درد نکنه خانوم کوچولو... _ مادربزرگم گفت شله زرد رو به هر کس میدم بهش بگم امشب شب قدره ما رو هم دعا کنید. و با سرعتی کنترل شده از پله ها به پایین دوید. « شب قدر.‌.. مثل همون شبا که مادربزرگ نذری میپخت و قرآن روی سرش می گرفت » به سمت تلویزیون رفتم و آن را روشن کردم. صدای مسجد توی محله می پیچید. انگار همه ی محله خالی شده بود که صدایی غیر از نوای نامفهوم دعای مسجد از پس پنجره ی باز آشپزخانه به داخل خانه نمی آمد. دلم حال و هوای مسجد رامی خواست اما تاب دیدار حوریا را نداشتم چون مطمئن بودم این شب ها حتما به مسجد می روند. با برنامه تلویزیون و دعاها و نجواهای خاصی که پخش می شد حسابی اشک ریختم و با خدا درد دل کردم. آنقدر گفتم و گفتم که انگار دل سنگین و غمگینم لایه به لایه سبک می شد و نفس کشیدن برایم راحتتر. ساعت از نیمه گذشته بود که چهره ی افشین و النا توی آیفون تصویری ظاهر شد. درب را برایشان باز کردم و بعد از مدتی وارد آپارتمان شدند. افشین با تعجب گفت: _ زنده ای؟ چرا گوشیت خاموشه؟! چشمات چرا قرمزه؟ خوبی حسام؟ بی توجه به حضور النا گفتم: _ چیه؟ بازم فکر کردی زهرماری خوردم و افتادم کف اتاق؟ چقدر زود حالمو پرسیدی...! _ چته حسام؟ گریه کردی؟ _ آقا حسام از مسجد محلمون تا اینجا با هزار فکر و خیال اومدیم. توروخدا بگید چی شده؟ برای اولین بار در کنار افشین غرورم را کنار گذاشتم و تمام اتفاقات این مدت را تعریف کردم و در آخر عکسهای ارسال شده از حوریا و آخرین پیامش را به آنها نشان دادم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 . . 🙂 هـر هفـته از هـمین شـنبه ☺️ مـن بے قـرار و منـتظرم 🧐 از بیـن روزها، کـدام را 😍 مـن زائـر حـرمم...؟! . . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
« 👼🏻» . . آحیش ته بوی خوفی داله🌼 اینو بابایی بلا مامان تَلیده🙊 همیسِه وحتی از سَله کال میاد تونه😌 تُلای هوس لنگی هدیه میاله☝️🏻 مامان ازین تالش حیلی هوسال میسه☺️ 🏷● ↓ 💓 آحیش: آخیش • تلیده: خریده 💓 وحتی: وقتی • سله کال: سر کار 💓 تونه: خونه • تلای: گلهای 💓 هوس لنگی: خوش رنگی • هوسال: خوشحال ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 🌻' تا حالا دیدی ڪھ باغبونی سر گلی داد بزنه؟!☺️🌹 اگه گل مشڪلے داشته باشه، باغبون مشکل رو شناسایی و برطرف می‌کنه. 🌻' رابطه با کودک هم دقیقا همینه! به جای داد زدن، مشکل رو شناسایی کن. والدی ڪھ فریاد می‌زنه مثل باغبونی هست که به خاطر آفت، سر گل‌هاش داد و بیداد می‌کنه! " . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . {🐣} ؏ـِشق‌ جانـم {😍} تــو نقطه‌ی شروع‌ِ {😌} تمام‌ اتفاقاتِ خوب‌ِ زندگیمے 😚💞 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 💚}• با تو این شب هایِ سردم😬 صبحِ فردا می شود🌞 🤝}• بینِ دستانت پاییز🍁 غرقِ گرما می شود☺️ 🔝}• سر ز خاکی بر نمیدارد✋ تَن و جانم بی تو🍃 ❤️}• با تو اما چه قیامت ها👌 که برپا می شود😉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1643» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ چه زيباست صبح، 💦° وقتی روی لب‌هايمان😊° ذكر الحمدلله به شكوفه می‌نشيند🌺° و با دعا، روزمان آغاز میشود⛅️° خدايا،🤲🏻° روز‌‌مان را سرشار از آرامش💕🥺° عشق و محبت و عطر ناب يادت كن💚🍃° سلااااااااااااااااام صبحتون بهشت😍🌸🤍 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
•‌<💌> •< > . . °'💖'° وقتے خانہ مےآمد، خیلے خــوش رو بود. با خودش شـاد؎ مےآورد، زیر لب سـوت مےزد؛ یڪ آهنگ خاصے... عـلامت آمدنش بود. °'🧡'° با صدا؎ بلند سـلام مےداد. بچہ‌ها مےدویدند جلو و سلام مےڪردند. منصور جواب آن‌ها را داده نداده، سراغ من مےآمد. °'❣'° هیچ وقت نمےشد من اول سلام ڪنم. جواب سلامش را ڪہ مےدادم، با دست مےزد پشتـم و مےرفت دنبال ڪارش. °'💞'° گاهے فڪر مےڪردم، بودنش خانہ را گــرم‌تر مےڪند، حتے اگر تمــام مدت را از اتاق بیــرون نیاید. 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡ ‡ ‡ . . چادر براۍ زن یڪ حریمہ یک قلعه ویک پشتیبان است... از این حریم خوب نگهبانی ڪنید... همیشه میگفت: به حجاب احترام بگذارید ڪه حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست...😍 . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . بعضیا فڪر می‌ڪنند وقتی ازدواج ڪردند باید از خودشون و آرزوهاشون بگذرند و متعهدانه با طرف مقابلشون زندگی کنند...!😒 یه سؤالی ڪه ذهنمو مشغول می‌ڪنه اینه که:⁉️ مگه آرزوهاتون چیه ڪه با ازدواج کردن مجبورید ازش بگذرید؟!🧐 یا اصلا چرا باید بعد از ازدواج از آرزوهاتون بگذرید!؟🤭 برام سؤاله بدونم ڪه به دست آوردن آرزو چه منافاتی با متعهد شدن داره؟!🤔 به اینطور آدما باید اینطور پاسخ داد ڪه شما به خودآگاهی فردی نرسیدید و به همین دلیل هست ڪه اشڪال‌تراشی می‌ڪنید!🤫 ڪسی ڪه به خود آگاهی نرسیده باشه فڪر می‌ڪنه ازدواج یعنی پایان خواسته‌ها...!🙄 👈لطفا خودتونو رشد بدید تا بتونید مُشوق اصلی هم تیمی‌تون هم بشید...🤩 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|