eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
「💚」◦ ◦「 🕗」 . هر گوشه از حریمت🌿 پیچیده عطری از عشق🥲 تا کربلا دلم رفت🫀 وقت نماز در صحن🧎‍♂ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» شلام شلام ملدم از خشتگی🥱 با مامان ژونی باباژونی لفتیم 🏕 گلدس ژاتون الی کلی باژی کلدم🏃‍♀ 🏷● ↓ 🥺 ندالیم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ چطور عزت نفس بچه ها را بالا ببریم🤔 ⏪  با او بازی کنید ! ⏪  هر شب  براش قصه بگید! ‏⏪  خوبیهاشو بهش گوشزد کنید! ⏪  به حرفاش خوب گوش بدید! ⏪  بغلش کنید و بهش  بگید تو خیلی خوبی! ⏪  با دیگران مقایسه ش نکنید!❌ «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪 |' .| . •{ گرچـه دنیــا🌍 دستـ مُشتےناڪس ستـ😠 •{ یڪ علے داریـمـ🍃 و دنـیـا را بس اسٺـ👌 •{ این زمان دریاے ما👇 خامنــه ایسـتــ👏 •{ نایـبــ مولایمــان سـیـد علــے سـتـ💚 |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1808» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 𓆩🌸𓆪
∫°🌸.∫ ∫° .∫ شنبہ‌ها بوے امّید و مهربـ💚ـانے مےدهد بےخیال غصہ ، با لبخـند مےگویم سلـام... ✍🏻 ☕️ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🌸.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . ✅ پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله: ✨بدترین بندگان خداوند ڪسے است ڪه دیگران به خاطر ناسزاگویے و بدزبانیش از معاشرت با او ڪراهت داشته باشند. . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . و من تو را بہ دلـم قول داده امـ 🖇🫀 لطفا 🙏🏻 بمان کہ حرف مرا 🗣 پیش دل دو تا نڪنے ... ☝️🏻 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . •🌹• در کمک کردن به دیگران نمونه بود، حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو می‌زدند نه نمی‌گفت. •🌻• گاهی اوقات نمی‌گذاشت من متوجه کمک‌هایش شوم ولی به فکر همه بود، احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش می‌گذاشت، پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند. •🌷• شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمع‌های خانوادگی می‌گفتند مسلم خیلی به زن و بچه‌اش می‌رسد. •🌼• اگر مبینا گریه می‌کرد تا نیمه شب بغلش می‌کرد و راه می‌رفت تا خوابش ببرد، هیچ موقع نمی‌گفت من خسته هستم، خیلی صبور بود. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡ ‡ ‡ گفت بہ خانم ها بگو همانند چترۍ است ڪہ انسان را در برابر بارانۍ از گناه حفظ مۍڪند✋🏻 ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◗ 🧩 (History) ◖ . 🎯 ‏برو کلاه خودتو قاضی کن! 🎩شخصی سرو کارش به دیوان قضاوت کشید و هر وقت پیش از آنکه به محکمه قاضی برود در خانه ابتدا کلاهش را جلوی خود می گذاشت و کلاه را قاضی فرض کرده و آنچه که میخواست در محکمه بگوید به کلاه میگفت و راست و دروغ آن را میسنجید و بعد نزد قاضی میرفت تا سخنی به ضرر خود نگوید. 👨‍⚖چون پرسیدند این سخنان محکمه پسند را چطور اینطور درست و بی غلط در محضر قاضی میگوئی تا به نفع تو حکم میدهد جواب داد: اول کلاه خودم را قاضی میکنم... . چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬 ◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌اینی که می‌خوام تعریف کنم سوتی نیست؛ بیشتر یه خاطره ی خنده داره ما یه معلم داشتیم که من خیلی براشون احترام قائل بودم و خوب هم تدریس می‌کردن ( ان‌شاءالله خدا به همه ی معلمان خیر دو دنیا عطا کنه🌿 ) خلاصه ، توی دوران آموزش مجازی بودیم که یه روز من از خواب بیدار شدم و بعد از وارسی گوشی دیدم که یه پیام از طرف همون معلمم برام اومده👀 پیام ساعت ۱:۳۰ نصفه شب ارسال شده بود و متنش فقط همین بود: «سلام بیداری؟» 😂😂 رفتم به یکی از دوستام گفتم که فلانی این اتفاق افتاده به‌نظرت قضیه چیه؟😐😂 و فهمیدم که همون موقع به دوستم هم این پیام رو داده بودن😂😂 جالب اینجاست که آخرش متوجه نشدیم قضیه چی بود😬😂😂😂 ''📩'' [ 641 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
نماهنگ دختر ایران.m4a
2.87M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 🎙 . .تموووم عروسکای دنیا یتیم می‌موندن اگه دختر نبود…(:🧕🏻 😍 😇 ‌ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
28.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• اون‌جوری‌که‌روسریتو‌سر‌میکنی👒 خستگیمو‌در‌میکنی😍🍭 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_چهل‌وششم وقتی از نماز برگشتم هر دو توی آشپزخونه بودن بهشو
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . چهل روز سرد رو پشت سر گذاشتیم ژانت رو در این مدت خیلی کم میدیدم و کمتر فرصت گفتگو پیش می اومد اما همین همخونگی و ارتباط اندک بینمون علاقه ای به وجود آورده بود که هر روز بیشتر میشد... دیگه اثری از اونهمه خشم و انزجار و نفرت نبود ژانت من رو به عنوان دوست پذیرفته بود و من هم مثل قبل دوستش داشتم و تحسینش میکردم بخاطر اراده و تلاش و ایمان و محبتی که در وجودش بود اما کتایون... کتایون... در این مدت در کنار حجم سنگین درسها و کار آزمایشگاه دغدغه ارتباط کتایون و مادرش هم به مشغولیت هام اضافه شده بود تقریبا هرروز مادرش یا زنگ میزد و یا پیام میداد و منم جز شرمندگی چیزی براش نداشتم و فقط میگفتم یکم بهش وقت بدید با خودش کنار بیاد. اونم ظاهرا همین کار ازش برنمی اومد و طاقتش طاق شده بود که بی توجه به حرفهای من هر روز همون حرفهای قبلی رو تکرار میکرد کتایون اما حاضر نبود با مادرش تماس بگیره یا به اون اجازه ارتباط بده والبته من میفهمیدم دلیلش بیشتر از کینه یا عدم باور ترس بود ترس از درک یک رابطه ناشناخته و غروری که بهش اجازه نمیداد توی موقعیتی قرار بگیره که ممکنه قلیان احساساتش دست دلش رو رو کنه دلش نمیخواست مادرش بدونه چقدر دلتنگشه ازش ناراحت بود و از طرفی بین گفته های مادر و پدرش سرگردان چند روز یکبار تماس داشتیم و اون از دلایلش برای این پنهان شدن میگفت و من از بی قراری مادری که تحمل این بی مهری رو نداشت و اون در جواب اونهمه پند و اندرز و نصیحت و خواهش و تهدید من فقط یک جمله گفت: بهش فکر میکنم.... ولی فکر کردنش کمی بیش از حد طولانی شده بود قرار ماهانه مون رو هم یک هفته عقب انداخته بود که نمیدونستم بخاطر ترس از روبرو شدن با منه که میدونست از دستش عصبانی ام یا دلیل دیگه ای داره اما بالاخره برای صبح شنبه 16 فوریه قرار ملاقات بعدی رو قطعی کردیم اون هفته هفته ی خیلی پرکاری برای من بود... یک پروژه جدید داشتم و بعضا خارج از ساعت کاری توی آزمایشگاه می موندم و مجموعا ساعت خوابم کم شده بود. البته خستگی و بیخوابی نمیتونست من رو از پا دربیاره سالها بود که بهش عادت کرده بودم. ولی پیاده روی اجباری جمعه غروب از بیمارستان تا خونه زیر بارون نسبتا شدید و هوای سرد... کارم رو ساخت طوری که صبح شنبه با اینکه صدای اومدن کتایون و صحبتهاش با ژانت رو میشنیدم نمیتونستم از زیر پتو بیرون بیام و همون زیر پتو هم به شدت میلرزیدم. حتی حال صدا بلند کردن هم نداشتم برای همین منتظر شدم تا خودشون بیان سراغم تقریبا پنج دقیقه بعد کتایون به در زد: سلام چرا بیرون نمیای؟ چند بار دیگه هم سوال رو پرسید ولی واقعا نه میتونستم تکون بخورم و نه اینکه حرف بزنم. چون جوابی نگرفته بود خودش در اتاق رو باز کرد و بعد رو به ژانت گفت: خوابه هنوز... البته من تصویر نداشتم فقط صدا بود... دوباره صداش بلند شد: باورم نمیشه تا این وقت روز خواب باشی. فکر کنم از ترس خودتو به خواب زدی نه؟ میدونی امروز دست پر اومدم! یکم مکث کرد و بعد دوباره گفت: پاشو دیگه الان ساعت یازده و نیمه... دوباره سکوت.. اینبار صدای قدمهاش نزدیک شد... بالای سرم نشست و آروم صدا زد: ضحی؟ دلم نمیخواست نگرانش کنم ولی واقعا فکم تکون نمیخورد.. دوباره اینبار نگرانتر صدام کرد و همزمان پتو رو از روم کشید لرز تنم رو گرفت پتو رو توی دستم جمع کردم و مردمکهام رو فرستادم سمت صورتش فقط برای اینکه مطمئن بشه زنده ام ناله ی کوتاه و نامفهومی کردم که منظورم سلام بود ولی هیچ شباهتی به این واژه نداشت. و دوباره ساکت شدم. حالا ژانت هم اومده بود بالای سرم و با چشمهای نگران پرسید: چی شده؟ فقط تونستم آروم بگم: قرص... کتایون بلند شد و رفت قرص بیاره و ژانت نشست جاش: چی شده ضحی چرا حالت بد شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ شرایطم اصلا طوری نبود که بتونم توضیحی بهش بدم فقط لبخند زدم که بیشتر نگران نشه... اما انگار خیلی کارساز نبود چون اون همینطوری سوال میپرسید. کتایون با قرص و لیوان آب وارد اتاق شد و کنار ژانت نشست رو به ژانت گفت: یکم بلندش کن این قرص بهش بدم ژانت دستش رو گذاشت پشتم و یکم بلندم کرد و کتایون قرص رو گذاشت روی زبونم و لیوان آب رو روی لبهام به سختی و با گلو درد چند جرعه آب خوردم و دوباره رها شدم روی بالش کتایون یکم نگاهم کرد دست گذاشت روی پیشونیم و بعد گفت: باید بریم دکتر. ژانت پاشو حاضر شو با نهایت توانی که داشتم ناله کردم: نه... خوب میشم یکم دیگه درسکوت نشسته بودن و نگاهم میکردن و منم حالم نمیبرد بهشون بگم برید صبحانه بخورید منم یه ساعتی میخوابم خوب میشم! . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_چهل‌وهفتم چهل روز سرد رو پشت سر گذاشتیم ژانت رو در این مد
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . چند دقیقه بعد لرزم شدید شد طوری که فکم میلرزید و دندونهام به هم برخورد میکرد. متوجه میشدم دور و برم همهمه و سر و صداست ولی درک نمیکردم چی میگن فقط سعی میکردم بیشتر زیر پتو قایم بشم بلکه یکم گرمم بشه! پتوی دیگه ای هم روم اضافه شد ولی بازهم لرزم از بین نرفت. بی اختیار شروع کردم پیوسته و روی ریتم ناله کردن. اصلا نمیخواستم نگرانشون کنم ولی دست من نبود و از کنترل من خارج بود! نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد وقتی بیدار شدم دیگه لرز نداشتم.... بدنم خسته و درد بود ولی لرز نداشتم تمام تنم خیس عرق بود و لرزم نشسته بود. گلوم هم یکم باز شده بود. به کندی پتو رو کنار زدم کسی توی اتاق نبود به سختی گوشی رو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم. یک و نیم بود. یعنی... یک ساعت از وقت اذان گذشته! توی جام نشستم حتی از تصور آب زدن به دست و صورت هم احساس لرز میکردم ولی تجربتا میدونستم بعد از گرفتن وضو خوب میشم.. بلند شدم و به هر سختی بود در رو باز کردم و وارد سرویس شدم دستم روی سنگ روشویی بود که نیفتم و شیر رو باز کردم که وضو بگیرم صدای قدمهایی نزدیک شدن و بعد هر دو نفرشون رسیدن جلوی در همونطوری که آب به صورتم میرسوندم گفتم: سلام ببخشید اذیتتون کردم کتایون با تعجب گفت: چکار میکنی مگه لرز نداری؟ _نه خیلی کم شده ژانت نگرانتر گفت: خب حالا نمیشه نماز رو بذاری برای یه وقت دیگه؟ حتما الان بدنت درد میکنه، سخته... _ نه عزیزم نمیشه نماز رو که بخونم بهتر میشم این آب مثل یه شوک دوباره بدن رو به کار میندازه تا کی تو رختخواب بمونم از سرویس اومدم بیرون و برگشتم اتاق خودم اونها هم بی هیچ حرفی دنبالم اومدن همونطور که چادر نمازم رو سر میکردم اشاره کردم به تخت: بشینید چرا وایستادید بی حرف نشستن و همونطور متعجب زل زدن بهم تا نمازم رو تموم کردم! توی سجده ی آخر بعد از نماز بودم که صدای کتایون در اومد: بسه دیگه خسته نشدی؟ حالت بده اینی وقتی حالت خوبه چکار میکنی؟ سر از سجده برداشتم: یه جوری حرف میزنی انگار خیلی کار طاقت فرسائیه دو رکعت نمازه دیگه... _آخه الان که حالت خوب نیس چرا انقدر کشش میدی! _چون حالمو بهتر میکنه هر چی بیشتر طول بکشه بهتره تسبیح رو از روی سجاده برداشتم و مشغول ذکر شدم. ژانت با ذوق گفت: این چیه چقدر قشنگه رنگی رنگیه! الحمدلله رو کامل کردم و گفتم: تسبیحه وسیله شمارش کلمات دعا این تسبیح به قول تو رنگی رنگی اسمش تسبیح ام البنینه. اسمشه.. مدلشم اینه که مهره هاش چند تا رنگ مختلف داشته باشه.. تسبیح انواع دیگه هم داره... به سختی خودم رو خم کردم و در کمد زیر میز رو باز کردم... یه صندوقچه بیرون کشیدم و گرفتم طرفش: اینا همه تسبیحه. باز کن و ببین از هر کدومش خوشت اومد یادگاری بردار آهسته و با لبخند ممنونی گفت و در صندوقچه رو باز کرد... با ذوق بینشون دست چرخوند و بعد یکی از تسبیحا رو بلند کرد: این اسمش چیه؟ _این فیروزه ست... بعد جعبه رو گرفتم و دونه دونه معرفی کردم: این عقیق شجره این عقیق سرخ سلیمانی... این تسبیح هسته خرماست اینم تسبیح شاه مقصوده! اینم که... تربته... ** _خاکه؟ _بله...خاک... کتایون حرفم رو قطع کرد: چرا اینجوری شدی؟ _دیشب دیدی که چه بارونی بود اومدنی خونه دیدم انقدر ترافیکه اگر سوار اتوبوس بشم تا ده شبم نمیرسم خونه پیاده برگشتم تو راه موش آب کشیده شدم رسیدم خونه یه دوش گرفتم خوابیدم که دیگه متاسفانه اینجوری شد... آهی کشیدم: اصلا نفهمیدم کی صبح شد. نماز صبحمم قضا شد... _واقعا بی عقلی حالا مثلا دیر میرسیدی چی میشد؟ _خب خسته بودم میخواستم زود برسم بخوابم که از جلسه امروز عقب نمونیم! _چقدرم که نموندیم... پاشو زودتر بریم سر کارمون یه ساعته علافمون کردی... گفتم: شما برید دفترو کتاب حاضر کنید من قضای صبحمم بخونم میام. ژانت تو ام این صندوقچه رو با خودت ببر ببین کدومشو میخوای بردار... بعد از نماز با دفترم رفتم آشپزخانه و پشت میز نشستم... از لرزش دستها و ضعفی که بهم مستولی شده بود به یاد آوردم از دیشب هیچی نخوردم. ولی تا خواستم بلند بشم کتایون انگار فکرم رو خوند و بلند شد: از دیشب تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی نه؟ بذار یه کنسرو باز کنم بخور بعد شروع کنیم.... تشکری کردم و اونهم بی حرف مشغول باز کردن و گرم کردن کنسرو قارچ و ذرت شد... ژانت همونطور که سرش توی جعبه بود پرسید: جنس اینا از چیه؟ _جز اون خاکیه بقیه سنگن این یکی فیروزه و بقیه سنگ عقیق از انواع مختلفش. حالا کدومو میخوای؟ با خجالت گفت: هیچکدوم... نمیخوام کلکسیونت خراب شه لبخندی زدم: من کلکسیونر نیستم اینا همش سوغاتیه که جمعشون کردم هر کدومو میخوای بردار تعارف نمیکنم . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「💚」◦ ◦「 🕗」 . تولدِ خواهر ماه تون خیلی مبارکه آقای امام رضا ع 🩷 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» بابا ژونیی میسه {😊🥺}• بلام تادوی خوسگل و گُنده {🎁}• بخلی؟{😍}• 🏷● ↓ 🌹 ندالیم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ چطور عزت نفس بچه ها را بالا ببریم🤔 ⏪ باهاش کارتونهایی که دوست داره ببینید! ‏⏪  تو دیگه بزرگ شدی بچگی نکن نگید! ⏪ اگه اشتباهی در موردش کردید راحت ازش عذرخواهی کنید! ⏪ اگه بدون اون به سفر رفتید بهش  تلفن کنید وبگید دلتون براش تنگ شده! ⏪  روحیه اش تقویت کنید بگید :میدونم از عهده ی انجام اینکار بر میایی! ⏪  اگر چیزی رو نمیدونید  بهش بگید" نمیدونم!" تا بفهمه ندونستن بد نیست «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . . ‏«‌چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم🫀» . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪 |' .| . ﮼𖡼 دستت را👋 به من بده☺️ دست های تو🌱 با من آشناست😌 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1809» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 𓆩🌸𓆪
∫°🌸.∫ ∫° .∫ خورشید ⛅️ هر روز طلوع مےکند... امّا ؛ تـــو هر روز عاشق ترم مےکنے! صبح بہ‌خیر هایت ؛ زیباتر از هرروز برایم تازگے دارد... 『🫀☘』 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🌸.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . ✨ امام على علیه السلام: هنگام هر سختے و مشكلے بگو : «لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه العلىّ العظيم» ، تو را كفايت مےكند 💐 ✍🏻 ميزان الحكمه - جلد ۲ ، صفحهٔ ۶۸ 📚 . . ≈|💓|≈ جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . "📿" محمّد در عرض ده سال زندگى مشتركمان طورى بود كه هميشه نمازش ‍ را در اول وقت اقامه میکرد. "🚗" در طول مسافرتهايى كه با محمّد داشتيم ، هرگاه در راه صداى اذان به گوشش میرسيد، هر كجا بود ماشين را پارك مى كرد و همانجا نمازش را بجا مى آورد. "🍀" اگر چه به مقصدى كه مورد نظرش بود دور يا نزديك بود. بارها به ايشان گفتم: حالا كه نزديك مقصد است نمازتان را شكسته نخوانيد بگذاريد وقتى به منزل رسيديم نمازتان را كامل بخوانيد. "💫" محمّد در جواب مى‌گفت : حالا كه موقع اذان است نماز مى‌خوانيم شايد به منزل نرسيديم . اگر رسيديم دوباره كامل مى‌خوانم و در تمام اين مدّت هيچگاه ياد ندارم كه او بدون وضو باشد. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡ ‡ ‡ اگر با آرایشت دل مردی رو بُردی بدون خدا انتقام میگیره..❗️ خواهران، حجابتان را مثل‌ حجاب‌ حضرت‌زهرا‹س› رعایت‌ کنید‌ نه‌ مثل‌ حجاب‌های‌ امروز.. چون‌ این‌ حجاب‌ها؛ بوی‌ حضرت‌زهرا‹س› نمی‌دهد. شھیدذوالفقاری! ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌یه روزم دو تا از دختر عموهام اومدن خونه ما یک هفته موندن. خلاصه چون هم سن و سال هم بودیم، خوش می‌گذشت بهمون. یکی از دختر عموهام خیلی زود ناراحت میشد و قهر میکرد.البته با اون یکی دخترعموم هم میونه خوبی نداشت.خلاصه این چند روزم گذشت و رفتیم شهرستان که بذاریمشون خونشون. بعد مدت ها ک رفتیم باز خونه عموم اینا،دیدیم زن عموهام و بعضی فامیل ها میگن فلانی (دختر عموی زود رنج) گفته واس شام و ناهار واس ما فقط ترشی میدادن😵‍💫😵‍💫 آخه ترشی🤔🤔🤔 حداقل یه چیز دیگه میگفتی🤣😅 اینم نتیجه محبت مامانم ''📩'' [ 642 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
enc_1623438594589714362442.mp3
2.8M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 . دختر، زودتر راه می‌رود🚶🏻‍♀ زودتر به تکلم می افتد زودتر به سن تکلیف می‌رسد🧕🏻 اصلاً انگار از همان اول، عجله دارد👀 انگار هیچ وقت برای خودش وقت ندارد حتی بازی‌هایش، رنگ و بوی جان بخشیدن دارد👧🏻 چنان معصومانه عروسکش را در آغوش می‌فشارد؛ گویی سال‌هاست طعم شیرین مادری را چشیده است.🤱🏻 🎉🎁 ‌ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
''👒 '' | '' به فمنیست‌ها بگویید:🗣 ما در مڪتب اسلام یڪ فاطمه‌ے معصومه داریم ڪه در وصفش گفته‌اند: "هرڪس ڪه به زیارتش برود بهشت بر او واجب میشود" شما هم این چنین ڪسے دارید؟ این چنین جایگاهے براے یڪ دختر قائل مےشوید؟! 😌💐 '' @ASHEGHANEH_HALAL '' ''👒