بی اجازه بردهای قلبِ مرا دنبالِ خود ؛
ای مسلمان
مالِ حقالناس میدانی که چیست!🌚🌿
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
♡
زندگییَعنی...
هَمینبُودنــــای ❪ تـــــــو.. ❫
وَدِلخـوشیِمَـنبهبُودنــــت • ... ♥️
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
کمی صبرکن
تا ببینی خدا در آستینش
چه چیزی دارد
تا تو را به زندگی بازگرداند!
╭☆°𝓻𝓪𝓱𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱°☆🍃🌿🕊🍃
|
╰─┈➤@Rahe_Aramesh
آدمها با چیزایی که تو سرشون میگذره و شبها با چیزهایی که تو دلشون میگذره زندگی میکنن...
╭☆°𝓻𝓪𝓱𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱°☆🍃🌿🕊🍃
|
╰─┈➤@Rahe_Aramesh
نهال❤
✨﷽✨*▷ ◉──❥❥❥مصیبتی با شکوه ❥❥❥─ ♪. ➪پست_۴۲ ➪نویسنده _نهال هرگونه کپی پیگرد قانونی به دنبال دارد ا
✨﷽✨*▷ ◉──❥❥❥مصیبتی با شکوه ❥❥❥─ ♪.
➪پست_۴۳
➪نویسنده _نهال
هرگونه کپی پیگرد قانونی به دنبال دارد
_خانوادم. دارم از کشور میرم. موندنی بودم که کجا بهتر ازاین جا. باورت میشه تو همین یکسال چند بار من دعوت نامه پذیرش کار تو عرصه مواد اولیه خودرو ودر همین زمینه کاری رو داشتم.اما مغز خر نخورده بودم که امتیاز کارکردن تو بهترین کارخونه شهر و از دست بدم. اونم با سِمت مدیر تولید کارخونه. الان مجبورم آقای رئیس. برای مداوای پسرم دارم میرم اسپانیا . همه کارامم کردم.
پیش از استعفایش هم از بیماری نادر پسرش خبر داشتم. اما حتی یکبار هم به زبانم نچرخید که حال پسرش را بپرسم. اصلا دلم نمی آمد. دوستداشتم یک روز خودش بیاید و بگوید راه مداوایی پیدا شده. یا این که حال پسرش خوب شده.
_چرا زودتر نگفتی.حالا اسپانیا چرا.
_خب... این بیماری نادر توی کشور اسپانیا رواج بیشتری داره. راه درمانی هم پیدا شده. تو ایران هم میشد به نتیجه رسید اما نه زود. من شاهد زجر کشیدنای بچم شدم این روزا دل زدم به دریا غربتودوری از کس وکار و کشور و به جون خریدم برم اسپانیا برای ادامه زندگی و صرفا برای درمان پسرم.
دست راستش روی شانه ام فرود آمد. گفت :_دعا کنبرام رئیس امیدوارم هر جا مشغول به کار شدم صاحب کارخونش مثل شما هوامو داشته باشه
_این چه حرفی میزنی. من ......من اگه تو نباشی کارم لنگه ...میدونی که من تو این کارخونه فقط رئیسم. تخصصی ندارم. فقط به عنوان رئیس کارخونه به کارها وامور مالی کمکمیکنم. دست راستم بودی. تو بری کارا لنگه. پدرم که به اندازه کافی سر پست خودش درگیره. نمیتونه اون کارخونه رو ول کنه. درضمن این بخشوسپرده به من بی تو چه طور از پسش بربیام. همیشه فکر میکردم ته خوش شانسی که تو سر از کارخونه مندر آوردی.
ضرغامی لبخندی تحویلم داد وگفت :_من نبودم یکی دیگه. حتی از من بهتر.
آب گلویی قورت دادموگفتم :_خیلی خب. نمیتونم جلو دارت شم. نمیتونم حتی ازت بخوام نری ، فقط یه شخص مطمعن برام پیدا کن که بتونه جا تو بگیره.
نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت_پنجاهونه با مرتضی توی سالن درمانگاه،منتظر نشستیم.
🌜⭐️🌟🌟🌟✨
🌜⭐️⭐️🌟✨
🌜⭐️🌟✨
🌜⭐️✨
🌜✨
✨
♡ماهرخ♡
#قسمت_شصت
بالاخره شب گذشت.
صبح با صدای گنجشک ها بیدار شدم.به چهره ی مهتاب که خواب بود، نگاه کردم.ازینکه با آرامش خوابیده بود خوشحال شدم.
به حیاط رفتم
هوا کاملا بهاری بود. صورتم رو شستم.
به گلدون های شمعدونیِ کنار حوض نگاه کردم.
برگ های سبز کوچکی ،لا به لای برگهای پلاسیده و خشک شده، سبز شده بودند.
تصمیم گرفتم بعد از خوردن صبحونه گلدون هارو رو به راه کنم.
به آشپزخونه رفتم.
_سلام مامان صبح بخیر
_سلام،عاقبتت به خیر. برات نیمرو درست کنم؟ مهتاب خوابه؟
_آره ،خوابه،نه ممنون،یه لقمه نون پنیر میخورم.
_میخوام برم سراغ حیاط،شما کاری ندارین،کمک کنم؟
_ زینت خانم پسرش رو فرستاده بود صبح. گفته امروز باید برا پرو لباس ها بریم .
_باشه، مهتاب که بیدار شد ،اگر حالش خوب بود میریم.
بعد از خوردن صبحونه به حیاط رفتم.
گل های لاله عباسی خودشون هر سال سر جای قبلیشون رشد می کردند و نیازی به کاشتن دوباره نبود. فقط باید علف های هرز و برگ های خشک رو جمع می کردم.
گلدونای شمعدونی هم زیاد کاری نداشت.
توی فکر و خیالات خودم داشتم با منصور حیاط خونه ی آیندمون رو گل کاری میکردیم، که باصدای زنگ در حیاط به خودم اومدم.
روسریم رو که بالای سرم گره زده بودم، باز کردم .طوری پوشیدم که بازی یقه ام پوشیده بشه، کنار شیر آب ، نزدیک حوض، کمی گرد و خاک روی دامنم رو تکوندم .دستمو شستم .
در رو باز کردم.
محمد با یه عالمه آب میوه و کمپوت،پشت در بود.از قرمزی چشماش می شد فهمید که تمام شب رو بیدار بوده.
با دیدنش کمی شوکه شدم، فکر نمیکردم که بیاد.
خودمو کنار کشیدم.
_سلام
_سلام مهتاب خوبه؟ کجاست؟
_مهتاب خوابه توی اتاق...
صبر نکرد حرفام تموم بشه . پله هارو بادو بالا رفت .
در سالن در زد یا الله گفت و با بفرمایید مادرم رفت داخل
همین که خواستم در حیاط رو ببندم، صدای گوسفندی رو شنیدم.
سرمو بیرون کردم. آقاجون و مرتضی رو دیدم که گوسفندی رو با خودشون میاوردند.
ازاینکه داشتیم برای عروسی آماده می شدیم خیلی خوشحال بودم.
سلام کردم.مرتضی گوسفند رو به درخت گردو بست.
_ماهرخ یه ظرف بیار براش آب بریزیم.
_ چشم، فقط بندش رو کوتاه تر کن ، نمیخوام وقتی برمی گردم همه ی گل هارو خورده باشه.
از انباری یه سطل برداشتم.
مرتضی به سمت روشویی کنار سرویس رفت ،دستاشو شست. سطلی رو که بهش دادم آب کرد و جلوی گوسفند گذاشت.
آقاجون لبه ی حوض نشسته بود . دستاش رو شست.
وارد سالن شدیم، محمد سر به زیر نشسته بود.
مامانم براش چای آورده بود. با ورود پدرم و مرتضی بلند شد.احوال پرسی کردند.
مرتضی بغلش کرد:
_داداش ، کارگاه رو به کی سپردی؟
محمد کلافه دستش رو لای موهاش کشید.
_فعلا علی هست، بابا هم گفت می ره کمکش.
تا شب کارارو تحویل میدن ان شالله.
نزدیکای عید همیشه کارشون زیاد بود.امسال مرتضی هم که به خاطر عروسی کارگاه نمونده بودو محمد دست تنها شده بود.
#ادامهدارد...
✍مهرنگاربانو
📛#هرگونهکپیوارسالدردیگر
#کانالهاوپیامرسانهاشرعاحراماست📛
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کجا مینگرم ردّ عبورت پیداست🌺
کوچه در کوچه نشانی ظهورت پیداست
#امام_زمان 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی و آرامش داشتن یعنی؛
بتونی #سپاسڪَزار باشی
و لذت ببرے از آنچه ڪه هستی
و آنچه ڪه دارے...
تا بتونی آماده دریافت بهترین ها باشی...
اڪَه حس خوبی ازش ڪَرفتی
همراهم باش..🤍
سلام روزت #بهشت🥰
#صبحگاهی🤍