eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
. قَريبٌ مِن‌القَلب ولوبينناألف‌بَلد: "به‌قلبــــ♥️ــم‌نَزدیکی‌حَتی‌اگَربِینمان هِزارشهرفاصله‌باشد🌸✨" ‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
‌ ‌ ‌ تاثیر بعضیا توزندگی آدما بیشتراز یه اسمه حضورشون اونقد زیاده که... یه روز به خودت میای و میبینی همه فکر و ذهنت شده یه نفر...🙂🤍 شایداون یه نفر هیچوقت نفهمه که باعث چه اتفاقی تو زندگیت شده اما تومیدونی که توی همه ی لحظه های زندگیت به اون پناه بردی... همیشه یه نفر هست که شنیدن صداش مثل گوش دادن به یه آهنگ میتونه آرومت کنه... برای من تو همون یه نفری...🧿💕‌ ‌ ‌ ‌ ‌ اگه خدا به حکم حکمتش چیزایی رو ازمن گرفت درعوض مهر تورو تودلم یجوری قرار داد که براش حدتصوری قائل نیستم... بخاطر نعمتی مثل تو از خدا ممنونم... خیلی خوبه که دارمت (: 💌🌸🖇• 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫✨شب آرامشش را از 💥خدا قرض ڪَرفتہ 💫✨ڪہ این چنین آرام است 💥آرامشی از جنس خدا 💫✨برای امشبتون خواستارم‌ 💥شبتون سرشار از آرامش الهی
‌‌ - Committed to you (: ‌ ‌ متعـهد به تو... 💍💜• 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
19.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( فاتح بی سر ) احمد: لعنتیا...میثم من دیگه گوله ندارم میثم: منم خشاب آخرمه احمد: تیر خوردی میثم؟! از دستت داره خون میار! میثم: ولش کن بستمش،دیگه باید برگردیم احمد مقاومت فایده نداره، اسیر میشیم... احمد: عباس... بیا عقب،باید برگردیم دیگه مهمات نداریم صداپیشگان: محمدرضا جعفری – محمد حکمت - مسعود عباسی - میثم شاهرخ - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ᶠᵃˡˡⁱⁿᵍ ⁱⁿ ˡᵒᵛᵉ ⁱˢ ᵉᵃˢʸ, ˢᵗᵃʸⁱⁿᵍ ⁱⁿ ˡᵒᵛᵉ ⁱˢ ᵛᵉʳʸ ʰᵃʳᵈ ♥️ ﮼عاشق‌ شُدن‌ آسونه،‌ عاشق‌ موندن‌ خیلی‌ سَخته... 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ چه لذتی بالاتر از اینه که... یه نفر بتونه با بودنش بهانه قشنگی باشه برای خنده های از ته دلت (: 🖇🌸💚• 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
‌ دلبـَـرجانم...♡ شاید هیچ وقت بِهت نگم که تو تنها داراییِ با ارزشِ مَنــی (: تو این هَیاهوی زِندگی... بودَنت برام آرامشِ مَحضه،🙂 شاید هیچ وقت بهت نگم امّا؛ انقَد دوستِت دارم که برای داشتَنت از همه دُنیا دست میکشم... زندگیم کاش بدونی عشقت تنها دلیلِ زندگیمه مَن بدونِ تو هیچ وَقت نَتونِستم هیچ وَقت نِمیتونَم ... تا ابَد یِک روز عاشِقتَم...🫀🧿🖇• ‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شب پرازآرامش یک دل شادوبی غصه یک زندگی آروم وعاشقانه ویک دعای خیرازته دل! نصیب لحظه هاتون تواین شب تابستان خونه دلتون گرم🌟 شبتون آروم ودرپناه خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | رهبر انقلاب: دفاع مقدّس مردم را متّحد کرد _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ فسمت550 قاب عکس کسی که چهره اش برایم خیلی آشناست. . حالا بایه روبان مشکی تزئی
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 551 خانم منشی دست برشانه های مادرم میگزارد. خانم شما کی هستید؟ میشه واسه ما توضیح بدید؟ آقای دکتر :خانم. محترم، یه چیزی بگید. دارید وقت ماروتلف میکنید. مریضام منتظرن. مادرم قوی ترین زنی که در تمام عمرم دیده ام. از جابلند میشود. دستم را میگیرد _:پاشو. نهالم، دورت بگردم. پاشو بریم. ماتم زده به مادرم نگاه میکنم وبا صدای ضعیفی میگویم :پس بابا چی میشه؟ من. اومده بودم بابامو ببینم. مادرم که گریه اش بند نمی اید. دستم را میکشدوبا لحن ناراحتیطوری که انگار خسته است واین داغ بدجوری کمرش راخم. کرده باگریه میگوید :بابات مرده نهال. بابای تو فوت شده.پاشوبریم. ومیزند زیر گریه. خیلی بی حال میگویم :کجا بریم، من که هنوز باباموندیدم. مش یونس لیوان آب قند به دست وارد میشود. همان آبدارچی که دیروز دیدیم وخبر آمدن پدرم را داد. خیلی ناراحت و غمگبین به نظر میرسد. لیوان اب قند را به دست منشی میدهد. منشی با لیوان اب قند به طرفم. می آید. _:بیا دخترخانم. باید اینوبخوری. لیوان اب قند را به طرفم. دهانم می آورد. نگاهم به مش یونس است ودستم. رازیر لیوان آب قند میزنم. به بدن بی جانم تکانی میدهم. کمی خودم راجلو میکشم. همچنان. نگاهم به مش یونس است، که میزند زیر گریه. _:ٱقا مگه شما دیروز نگفتی بابام امروز میاد. مش یونس با گریه میگوید :آره گفتم ولی دیشب خبر فوت آقای دکترو به مادادن. گفتن آقای دکتر سکته قلبی کرده. خدابیامرزتش.چه مرد با شرافت وبا سخاوتی بود. حاج یونس شدت گریه اش رابیشتر میکند. ومادرم همچنان گریه میکند. آفای دکتر خطاب به مش یونس میگوید:مش یونس، اینا کین، قضیه چیه. مش یونس دماغی بالا میکشد. درحالی که چشمهایش هنوز میبارد ر به آقای دکتر میگوید :آقای دکتر این دخترخانم دیروز به اتفاق این خانم که فکر میکنم مادرشونه اومدن مطب. پرسو جوی دکتروکردن و بعدم این دخترخانم ازمن تواست دکترتولایی روکه میبینم. بهش بگم دخترت اومده. یجورایی ادعا میکرد آقا تولایی باباشه. آقای دکتر :خانم رزاقی چی میگه مش یونس. خانم. رزاقی :من زنوبچه دکترومبشناسم.نمیدونم اینا کین. آقای دکتر :دکتر تولایی همکار چندین وچند ساله منه، همین دیشب دخترشون زنگ زدن گفتن بیام. اینجا جای دکتر به بیماراشون برسم. منم نمیدونم اینا کین. آقای دکتر خطاب به مادرم میگوید :خانم میگید کی هستید یانه. مادرم دل و دماغ حرف زدن را ندارد وخیلی مختصر میگوید :دیگه اهمیتی نداره که ما کی هستیم. سرو صداهایی از بیرون از اتاق دکتر شنیده میشود. خانم رزاقی رو به دکتر میگوید :آقا ی دکتر دادبیمارا دراومده. اقای دکتر :فورا اینارو به بیرون. راهنمایی کن. مریضارو به نوبت بفرس بیان. تو. خانم رزاقی :خانم دست دخترتونو بگیریدو ببریدش آقای دکتر سرش شلوغه وقتشم گرفتید. مادرم زیر بغلم. را میگیرد. ازروی صندلی بلندمیشوم. به کمک مادرم از اتاق دکتر خارج میشوم. توی سالن دوباره نگاهم به قاب عکس می افتدوافرادی که درسالن هستند به منو. مادرم با تعجب نگاه میکنند. درحالی که وزنم را روی مادرم انداخته ام وقدمهایم رابزور برمیدارم قاب عکس پدرم رااز روی میزبرمیدارم وبامادرم آرام خارج میشویم. قاب عکس را به سینه ام چسبانده ام. دوباره غم. بی کسی به سراغم می اید. غم. بی پدری. یتیم بودن. حس اشنایی که دوباره تجربه اش میکنم. هنوز پدرم را ندیده ام. طعم وصال را نچشیده ام. شوق دیدارش دروجودم بیدادمیکند. اما به عزایش نشسته ام. خانه خراب تر ازهمیشه شده ام. از پدری که قرار بود ببینم و دنیای سیاه و تارم را روشن کند یک قاب عکس نصیبم شده. مادرم را ماتموزده و افسرده میبینم. به راستی قبل ازاینکه طعم در کنار پدربودن را بچشم، عزادارش شده ام. غم بزرگی روی سینه ام نشسته. اما گریه نمیکنم. شاید از شوکه شدنم باشد. شایدهم از اشک زیاد ریختن گریه هایم تمام شده. اما دیگر اشک نمیریزم. متوجه نزدیک شدن راننده ناکسی به خودم ومادرم که دم در مطب مثل داغ دیده ها ایستاده یم میشوم. راننده تاکسی نزدیک. میشودومیگوید :خانم موقع رفتن به داخل مطب ساکتونو جا گزاشتید. نمیدونستم مطب کدوم دکتر رفتید. منتظر موندم بیاید بیرون. همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده: