❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 552
مادرم با صدای پرازدردش میگوید :آقا چمدونودوباره بزارید توماشین.
دستم را میگیردوسعی دارد بلندم کند.
_:نهال پاشومامان. پاشو دخترم.
مثل مرده متحرکی از جا بلند میشوم.
ُُشُوک. بدی بهم. وارد شده.
خودم راخارج از دنیای اطرافم میبینم.
انگار توی رویا سیر میکنم.
رویای دیدن پدری که هیچ وقت دیگر به واقعیت نمیپیوندد.
بامادرم دوباره سوار همان تاکسی شدیم.
راننده راه می افتد. مادرم. هنوز گریه میکنه.
_مامان چراگریه میکنی؟ بازهم.ناامید شدی؟
عادت داری همیشه منفی فکر کنی.
باباامروزم نیومد ولی فردا حتما میاد.
مادرم با چشمهای اشک آلودش به من نگاه میکند.
_:نهال بس کن. به خودت بیا، بابات فوت شده.
قاب عکسش راازسینه ام جدا میکنم.
وبه صورتش نگاه میکنم.
_:بابا فردا میاد. مطمعنم میاد.
_فردایی که میگی دیگه هیچ وقت نمیاد.
بابای تو ازاین دنیا رفته نهال. اینو بفهم.
_:بابا هنوز منو ندیده کجارفته؟
مادرم با گریه ادامه میدهد :رفته. اون رفته.
آقای راننده :خانم. الکی داریم. توشهر میچرخیم. خب ادرس جایی که میخواید بریدوبه من بدید تکلیفمو بدونم.
مادرم نگران حرفی رازمزمه میکند.
_:آخه حالاکجابریم؟
وخطاب به راننده میگوید :به اولین پارکی که رسیدید نگه دارید.
راننده نزدیک به یه پارک ماشین رانگه میدارد.
راننده :بفرمایید اینم پارک.
مادرم پول راننده راحساب میکند.
در سمت من را باز میکند.
_:نهال پیاده شو.
قاب عکس به بغل از تاکسی پیاده میشوم.
مادرم ازتاکسی پیاده میشود.
وراننده چمدانمان را از صندوق عقب بیرون می اورد.
پیش پایمان میگزارد.سوار ماشینش میشودو میرود.
من. ماندم و مادر بیچاره ام، یک.
چمدان ویک قاب عکس که سفت چسبیده امش.
مادرم بایک دست چمدان رابرمیداردوبا یک دست دیگر دست مرا میگیردو به طرف پارک میکشد.
کشان کشان پشت سرش راه می افتم.
روی نیمکتی گوشه پارک مینشینیم.
مادرم:خدایاحالا چیکارکنیم؟
کجا بریم؟
خاله زهرات که دیگه رابطشو باهامون به هم زده.
تواین شهرم که کسیو نداریم. عمارتم که نمیتونیم بریم.
باید به کامبیززنگ بزنم.
تو همین روزاباید بری دانشگاه نمیتونیم که بریم روستا.....وای خاک برسرم بدهیمون به آقا کورش رو چیکارکنیم؟
_:بابا میاد. همه مشکلاتمونو حل میکنه.
اینبارمادرم عصبانی میشود.
_:نهال چت شده، خدایا اینو چیکارش کنم؟
مادرم همچنان تک تک مشکلاتمان را چند بار به زبان می اورد.
نگاهم به بازی کردن بچه هاست.
درگیر دختربچه ای میشوم که زمین میخورد.
مردی که فکر میکنم پدرش است به طرفش میرودو.دستش رامیگیرد.باتمام وجودش نوازشش میکند.
در آغوشش میکشد.
آرامش میکند.
شدیدادلم یک زمین خوردن میخواهد.
زمین خوردن دختر شش ساله ای به نام نهال که پدرش دستش رابگیردو بلندش کند.
پدری که بودولی بزرگ شدن دخترشو ندید وحالا دیگر از قبل هم نیست تر شده.
به صورت مادرم نگاه میکنم.
انگار یک سونامی پشت پلک هایش اتفاق افتاده وهمچنان جریان دارد که گریه اش بند نمی اید و
من دریغ از حتی یک قطره اشک.
❤️❤️❤️
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 552 مادرم با صدای پرازدردش میگوید :آقا چمدونودوباره بزارید توماشین. دستم
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 553
مادرم نگاه پریشانش را به طرفم می آورد.
_:نهال. زودباش گریه کن. زودباش.
مثل دیوانه ها شروع میکنم. به خندیدن گریه چرا؟ مگه بابام مرده که گریه کنم.؟
مادرم باعصبانیت میگوید :نهال گفتم گریه کن.
اصلا نمیفهمم چته. گریه کن دختر تا خالی شی.
انگار کارم از گریه گذشته گریه ام نمیگیره.
چرانمیتونم گریه کنم.
من که همیشه اشکم دم مشکم بود.
پس کجان اشکام. الان به گریه احتیاج دارم.
یه چیزی مثل یه سنگ بزرگ راه گلومو بسته.
دارم خفه میشم.
ازتو دارم میترکم. حالم خیلی بده.
کاش بتونم گریه کنم.
شاید مثل همیشه که توی غصه هام غرق میشم.
باکمی اشک ریختن آروم شم.
ولی تلاش بی فایدست. اشکمودر نمیاد.
سرظهر شده. هیچ کس در پارک نمانده.
فقط من و. مادرم وسط گرمای سوزان تابستان. روی نیمکت پارک. نشسته ایم.
مادرم از جا بلند میشود.به سوپری میرود و
بادوعدکیک وآبمیوه بر میگردد.
کنارم مینشیند.
کیک وآبمیوه را به طرفم میگیرد.
_:دخترم بیا، بخور.
_:من نمیخوام.
_:باید بخوری، حالت خیلی بده نهال.
مادرم کیک راباز میکندو نی آبمیوه راداخلش میگزارد.
تکه هایی از کیک میکندو دردهانم. میگزاردو کیک را به من میخوراند.
یک تکه کیک رامیخورم و کمی از آبمیوه .
_مامان!
مادرم باچشمهای اشک آلود از ته دل جانمی میگوید.
_:بابا میاددیگه؟
اینبار مادرم مرا در آغوش میکشدووسط پارک زیر گریه میزند وباصدای بلند گریه میکند.
دوسه ساعتیست توی این پارک نشسته ایم.
که مادرم از جابلندمیشودوچمدان رابه دست میگیرد.
به صورت ماتم زده وشوکه من. نگاه میکند.
_:پاشو بریم نهال.
دستم. رامیگیردوازجا بلند میشوم.
مادرم به هر طرف میرود پشت سرش کشانده میشوم.
نه میدانیم کجابرویم.ونه جایی را داریم برویم.
بی کس، تنها، غریب وآواره توی خیابان
ها سرگردانیم.
کنار خیابان می ایستیم مادرم یک تاکسی میگیرد.
سوار میشویم
ادرس مقصدی که مادرم به راننده میرود برایم آشناست.
مادرم آدرس خانه خسرو خان را به راننده میدهد.
بعداز نیم ساعتی به خانه خسروخان میرسیم.
مادرم از راننده میخواهد جایی نزدیک به خانه خسروخان نگه دارد.
نمیدونم چی باعث شده بعد این همه سال جرئت پیداکندواز خسروخان نترسد که اطراف خانه اش آفتابی شود.
دستش رابه طرف دسته در میبرد که بازش کند.
که ناگهان در خانه خسروخان بازمیشودو خسروخان با عجله ازخانه خارج میشودو درحالی که ماشینش وراننده شخصیش دم در است سوار میشودو ماشین راه می افتد.
مادرم پشت صندلی قایم میشود.
دستش را به گره روسری ام میبردو سرم را پشت صندلی میبرد.
_:دختر سرتو بدزد، نزدیک. بود ببینتتمون.
ماشین خسرو خان از کنارمان رد میشودو میرود.
راننده با تعحب به عقب نگاه می اندازدو از آیینه جلو روبه مادرم میپرسد؟
_:خانم شما معلوم هست چتونه.؟
مادرم به سرعت از ماشین پیاده میشود.
متوجه میشوم که خدمتکار خانه درحال بستن درحیاط است .
مادرم به سمتش میرودو به حرف میگیردش.
جلویردرخانه خسروخان خبر ی از پارچه مشکی واعلامیه نیست.
مادرم بعداز چنددقیقه حرف زدن با خدمتکار خانه مأیوس وناراحت بر میگردد.
دوباره سوار ماشین میشود.
راننده :خانم چیکارکنم. برم یا وایسم؟
_برو .
راننده راه می افتد.
مادرم به من نگاه میکند :خدمتکار گفت پسر خسروخان فوت کرده و همه خانوادش، مادرش، خواهراش، آلمانن، الانم خسروخان رفت.
معلومم نیست جسدشو کی بیارن.
مادرم به گریه هایش ادامه میدهد.
ومن ماتم زده سرم را به شیشه ماشین میزنم.
دلم میخوهد بهش فکر کنم.
اما به اندازه سرسوزنی هم خاطره ای با پدرم ندارم که به یادش بیاورم.
❤️❤️❤️
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 553 مادرم نگاه پریشانش را به طرفم می آورد. _:نهال. زودباش گریه کن. زودبا
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 554
مادرم آدرسvخانه خاله زهرا رابه راننده می دهد.
انگار من هم بامرگ پدرم، مرده ام.
امید به زندگی رابه کل ازدست داده ام.
به خانه خاله زهرا میرسیم. هردواز تاکسی پیاده میشویم. مادرم پول تاکسی را حساب میکند.
وراننده میرود.
منو مادرم نزدیک به خانه خاله زهرا ایستاده ایم.
مادرم چمدان در دست دارد ودرحالی که روی زمین گزاشته اش دسته اش راگرفته.
و من قاب عکس پدرم را
_باچه رویی برم خونه خواهرم، آخه چه طوربریم اونجا. چه طور تو چشای محسن وآقا اصغر نگاه کنم ...
نگاه هردومان به در خانه خاله زهراست.
که درش باز میشود.
مادرم چمدان را برمیداردو دست مرا میکشدو به طرف پشت دیوار میدود.
پشت دیوار قایم میشویم مادرم سرک کوچکی میکشد. وبعداز چنددقیقه وراه می افتیم.
برخلاف جهت خانه خاله زهرا راه میرویم.
مادر بیچاره ام چمدان را به سختی حمل میکند.
دیگر مطمعنم پولی برای تاکسی گرفتن نداریم که اینطوری توی خیابان ها راه میرویم.
آنقدر راه می رویم که روشنایی روز به تاریکی میرود .
مسیری که مادرم درپیش گرفته، مسیر عمارت است.
عمارتی که برای همیشه ازانجا رفته بودیم.
وقراربود دیگه به انجا بر نگردیم.
نمیدونم مادرم چرا دوباره به اینجا برگشت.
شاید چون جای دیگری را برای رفتن نداشتیم.
نگهبان جلودر ، که نگهبان شیفت شب است بادیدن ما وسرووضع به هم ریخته مان به طرفمان می آید.
نگهبان باتعجب نزدیکمان میشود.
_:سلام کتایون خانم، حالتون خوبه؟ کجابودید؟
_:سلام، میشه درو بازکنید مابریم تو.
نگهبان :چراکه نه، شماخدمتکار این خونه اید.
ازانجا که با نگهبان شیفت روز خداحافظی کردیم، نگهبان شیفت شب از رفتنمان ازاین عمارت خبرنداردومارا به داخل عمارت راه میدهد.
دست از پادراز تر به عمارت برگشته ایم.
از انجا که لامپ های داخلی عمارت خاموش است وماشین آقاکورش توی حیاط نیست، مشخص میشود که سارا وآقا کورش توی عمارت نیستند.
بامادرم توی حیاط راه میرویم.
می ایستم.به عمارت نگاه میکنم.
حالا چه طور با سارا وآقا کورش برخورد کنیم.
مادرن ازاینکه ایستاده ام کلافگیش رانشان میدهد.
_:راه بیفت دیگه نهال.
ماتم زده میگویم :قرار بود ما دیگه به این عمارت برنگردیم. من نمیام، من میرم.
همینکه میخواهم به عقب برگردم، مادرم چمدان را زمین میگزاردو به طرفم می آیدو سیلی نچندان محکمی به من میزند.
_:خستم کردی دختر،میدونم درک میکنم. بعداز سالها خواستی باباتو ببینی اینطوری شد...
به خودت مسلط باش نهال.
بخدا حال منم خیلی بده.
به خودت بیا. یکم محکم باش.
مادرم میزند زیر گریه.
سیلی که از مادرم میخورم بغضم را میترکاند.
اشکم در می آید.
با گریه وداد میگویم :به من میگی محکم باشم.
توخودت میتونی زیر بار این همه غم وغصه محکم باشی؟
دیگه دارم خفه میشم.دارم از تو داغون میشم.
وبا صدای بلندتری میگویم.
خسته شدم.
ووسط حیاط زانو میزنم.
مادرم خودشو جمع وجور میکندو با کف دستهایش اشکهایم راپاک میکند..
_:دورت بگردم، دخترم. میفهمم. ولی الان پاشو باید بریم ... تورو خدا پاشو.
گریه کنان به کمک مادرم از جابلند میشوم.
مادرم چمدان را برمیدارد.
دستم را میگیردو به طرف خانه حیاط پشتی عمارت میکشد.
_خداکنه درو قفل نکرده باشن، خداکنه کلیدا هنوز توی در باشن.
❤️❤️❤️
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 555 مادرم خداخدا میکرددرباز باشد. دستم رارها کرد چمدان را روی زمین گزا
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 556
دلم میخواهد کنار مادرم بخوابم
اما حدس میزنم دلش میخواهد تنها باشد.
_:شب بخیر مامان جون
از کنارش بلند میشوم.
مادرم:سعی کن بخوابی، غصه هم. نخوری. شب بخیر.
آخه چطورمیتونم غصه نخورم مادر من.
بدون هیچ کلامی ازاتاقش خارج میشوم به اتاق خودم میروم.
روی تختم مینشینم.
پنجره اتاقم راباز میکنم نگاهم را به پنجره اتاق امیرعلی میبرم.
امیرعلی حالا فکر میکنه من بابامو پیداکردم و خوشحالم.
ولی اینطوری نیست.
فکرمیکردم امیر بره امریکا وبرگرده. منم دیگه بابام بالاسرمه وآقاکورش وسارا میفهممن انقدرام. بی رگ وریشه و بی کس وکار نیستم و باازدواج من و امیرعلی موافقت میکنند.
به هرحال من بهش قول دادم که منتظرش بمونم.
ومیمونم.
صدای گریه های آرام مادرم را میشنوم.
بی اختیاربلند میشوم.
تاب نمیارم اینطوری داره عذاب میکشه.
بی هوا وارد اتاقش میشوم که لامپش خاموش است اما نور لامپ سالن، اتاق را کاملا روشن نگه داشته.
میبینمش که بالشش را به صورتش چسبانده وگریه میکنه.
اینکه اینطوری یواشکی داره گریه میکنه یعنی نمیخواد من اشکاشو ببینم.
فورا قبل از اینکه متوجهم شه ازاتاقش خارج میشوم .
جلوی در اتاقش بغل دیوارمی ایستم و خودم را مخفی میکنم.
به دیوار تکیه میدهم خودم را سر میدهم.
وروی زمین مینشینم.
نگاه یواشکی به مادرم میکنم و از گریه های تمام نشدنی اش اشکم در می آید.
هردو مخفیانه از هم گریه میکنیم.
نمیدونم چرا میخواهد گریه هایش راازمن مخفی کند.
شاید نمیخوادبیشترازاین غصه بخورم.
روحیه ام را باختم.
اینجا ته تهشه.
من همه غصه هامو دارم یکجا میخورم.
ودرد وسختی بدجوری بهم فشار آورده.
دیشبو به یاد میارم که تا صبح از شوق دیدار پدرم خوابم نبردودلم میخواست زودتر صبح شه که برم بابامو ببینم. اما امشب من ومادرم برعکس دیشب دلمان نمی خواهد صبح شود و با سارا وآقا کورش در بیفتیم.
از بی خوابی شب گذشته
وخستگی زیاد همراه با اشک ریختن هایم.
پشت دراتاق مادرم روی زمین خوابم میبرد.
تااینکه صبح میشود.
با صدای مهیب وهولناک در که توسط شخصی کوبیده میشود از خواب بیدارمیشوم.
خدای من کی این موقع صبح داره در میزنه.
از مشت هایی که یکی پس ازدیگری بردر میزندو باعجله دررا میکوبد عصبانیت فردپشت در را میشود فهمید.
باهر مشتی که به در میکوبد دلهره ام بیشتر میشود.
مادرم باعجله ازاتاقش خارج میشود.
متوجه من میشود که تمام دیشب را پشت دراتاقش خوابیده ام.
_نهال چراروی زمین خوابیدی؟
فردی که پشت دراست امان جواب دادن مرا نمیدهدو محکم تردررا میکوبد.
مادرم به سرعت به طرف در میرودوبازش میکند.
ازجایم بلند میشوم.
نگهبان راجلودر میبینیم.
مادرم:سلام .
نگهبان :چه سلامی کتایون خانم. مگه شما دیروز خداحافظی نکردیدورفتید.دیشب که شیفت نگهبانی من نبوده همکارم شمارو راه داده داخل. وبه آقاکورشم گفته که شما پریشون و به هم ریخته وارد عمارت شدید. الان آقاکورش یقه منوچسبیده که چرا دیشبو نموندم مانع ورودشما به عمارت بشم. الانم شما ودخترتون رو خواسته که فورا برید پیشش.
نگهبان نگاهش راازمادرم به سمت من متمایل میکند.
نگهبان :سلام خانم.شمامادر دختری حالتون خوبه.؟به نظر خیلی حالتون بد میاد.
مادرم بدون اینکه جواب نگهبان رابدهد.
مضطربانه به من نگاه میکند.
_:نهال. پاشو بریم.
ازجا بلند میشوم.
بامادرم از خانه بیرون میرویم.
وبه اتفاق نگهبان به طرف حیاط جلویی میرویم تا به عمارت برسیم.
برای التماس وخواهش وتمنا میرویم.
نمیدونم قراره چه طوری باهامون برخورد کنن ولی مطمئنم بیرون انداختنمون ازاین عمارت حتمیه.
قدم هایم خیلی سست است. امامادرم محکم قدم برمیدارد.
مصمم شده. وخبری از اشک ریختن نیست.
باوجودش دلگرم میشم که هنوز یک پشت و پناه محکم واستوار دارم که ازتو فرو ریخته.
مادرم در عمارت را میزند .
هردومون دم در ایستاده ایم تادررا رویمان باز کنند.
❤️❤️❤️
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 556 دلم میخواهد کنار مادرم بخوابم اما حدس میزنم دلش میخواهد تنها باشد.
قسمت557
نگهبان پشت سرمان ایستاده.
منتظریم سارا یا آقاکورش دررابازکند ولی در توسط یک خانم ناشناس تقریبا سی ساله باز میشود.
از لباس های مخصوص خدمتکاری که به تن دارد مشخص میشود خدمتکار جدید هستند.
خدمتکار :بفرمایید؟.
منو. مادرم بدون اینکه جواب خدمتکاررا بدهیم به همدیگر نگاه میکنیم.نگاهی پرمعنا. باوجود خدمتکارهای جدید دیگر اصلا نیازی به مانیست.
خدمتکار :بفرمایید؟خانما باشماهستم. امرتون؟
مادرم:ما خدمتکارای قبلی این عمارتیم. با آقاکورش وساراخانم کارداشتیم.
خدمتکار :همینجا منتظربمونید تا بهشون خبر بدم.
خدمتکار به داخل عمارت برمیگردد،
ازپله ها بالا میرود.
ازدر باز عمارت کسی راتوی سالن پایین نمیبینیم مشخص است که ساراوآقاکورش در طبقه دوم هستند.
بعداز چنددقیقه ای خدمتکار بر میگردد.
خدمتکار :بفرمایید تو، آقا گفتن تو اتاق کارشون منتظرتونن.
من و مادرم با ترس ولرز پاتوی عمارت میزاریم.
ونگهبان پشت سرمان وارد میشود.
از پله ها بالا میرویم. وبه طبقه دوم میرسیم.
از پشت دیوار شیشه ای اتاق سارا وآقا کورش را میبینیم.
سارا پاتریک توی بغلشه وکنار آقاکورش که روی صندلی نشسته ایستاده.وباهم بگو بخند میکنند.
ظاهرا خوشحال به نظرم می آیند اما همینکه نگاه هردوشان به من و مادرم می افتد با اخم نگاهمان میکنند.
ما جلو پله ها ایستاده ایم وجرئت جلو رفتن وقدم برداشتن به طرفشان را نداریم.
نگهبان از ما پیشی میگیردو به طرف آقاکورش میرود.
ازاین فاصله صدای نگهبان را میشنویم که از خودش بابت ورود ما به عمارت دفاع میکند.
نگهبان :سلام آقا. راستش کتایون خانم ودخترش دیروزازمن واسه همیشه خداحافظی کردند. بایه چمدون رفتند. بعد دیشب که من رفته بودم همکار شیفت شبم جلودر بوده اینا اومدن. همکارمم خبرنداشته راهشون داده تو. همکارم میگفت خیلی حالشون بدبوده.
ببخشید آقا باید باما هماهنگ میکردید که داخل راهشون ندیم.
آقاکورش :خیلی خب. تو میتونی بری. فقط ازاین دررفتن بیرون یادت باشه دفعه دیگه راهشون ندی. به همکارتم بگو.
به نظرم تلاشمون برای التماس کردن به آقا کورش وسارادر اینجا کاملا بیهوده است.
منتظرم ببینم مادرم میخواهد چیکارکند.
نگهبان ازاتاق آقاکورش خارج میشودوبه طرفمان برمیگردد.
واز پله ها پایین میرود.
مادرم به طرف جلو قدم برمیدارد.
و به سمتشان میرود.
سرجایم میخ کوب شده ام وفقط نگاهشان میکنم.
مادرم وارد اتاق کار آقاکورش میشودو سلام میکند.
قبل از اینکه جواب سلامی بشنود سارا میگوید :مگه قرارنبود همین دیروز بدهیمونو به اون شماره حسابی که بهتون دادیم واریز کنید. نگران دستمزداین ماهت بودی خب ازش کم میکردی کتی.
دیروز قرارشد برای همیشه ازاینجا برید. الان باچه رویی برگشتید. به چه حقی برگشتید؟ سرخودرفتید توخونه حیاط پشتی.
سارا نگاهش رابه طرف من نی اوردو محکم وکوبنده تر میگوید :به چه حقی؟
درحالی که ترس تمام وجودم را فراگرفته وتمام بدنم به لرزه افتاده.
قدمی به جلو برمیدارم.
سارا دوباره خطاب به من میگوید :خب دختره چش سفید پولو آوردی که نقدا پرداخت کنی؟ .
بی هوا باصدای لرزانی میگویم :بابام فوت کرده. دیروز رفتیم مطبش همه درو دیوارو پارچه مشکی پوشونده بودن.گفتن بابام مرده. سکته قلبی کرده. آلمانه وهنوز جسدشو نیاوردن. منو مامانم حالمون خیلی بد بود. نمیخواستیم بیایم اینجا مجبور شدیم.
سارا :پس پاییزت حسابی خزان شد.
آقاکورش :داریددروغ میگید. اصلا بابایی درکارنبود.
_بود.
آقاکورش :اگه بود بابابزرگی، مامان بزرگی عمه ای عمویی هم باید باشه یکی نیست پولی بهتون بده پول مارو بدید.
_نه.
آقاکورش :باشه پس شرتونو کم کنید پولو بخشیدم.
سارا :چی داری میگی کورش، ما پول یا مفت نداریم به کسی بدیم
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
قسمت557 نگهبان پشت سرمان ایستاده. منتظریم سارا یا آقاکورش دررابازکند ولی در توسط یک خانم ناشناس تق
قسمت558
وسط سالن طبقه دوم ایستاده بودم.
که شاهد التماس های مادرم شدم.
_ساراخانم، آقا گوروش توروخدا ما آواره ایم. خودتون که میدونید ما هیشکیو نداریم. من فقط یه پدرو یه برادر دارم که توروستا زندگی میکنن، پولی ندارن که به من بدن و من بدهیمو بهتون بدم. من تاآخر عمرم براتون کارمیکنم. کنیزیتونو میکنم. مارو ازاینجا بیرون نکنید. بخدا ماجایی نداریم بریم. مجبور میشیم بریم روستا. دخترم باید بره دانشگاه. ماباید تهران بمونیم.
سارا :ببین کتی دلم خیلی برات سوخت ولی پای دخترت که میادوسط دل سوزوندن یادم میره. اون شصت ملیونو باید پس بدید هرطورشده.
آقاکورش :سارا بزار برن ازدستشون راحت شیم.
سارا :من ارخدامه برن، فقط اول باید بدهیمونو بدن.
سارا نگاه پراز خشمش رابه طرفم می آوردومیگوید :این دختر حالا حالا ها باید تقاص عاشق شدنشو پس بده.
درهمین لحظه مادرم به زجه والتماس های بیشتری می افتد.مقابل پای سارا زانو میزندو به پایش می افتد.
تحمل این صحنه برایم خیلی سخت است.
اشک از گوشه چشمانم جاری میشود.
مادرم درحالی که پاهای سارا راگرفته باگریه التماس میکند.
_ساراخانم تورو خدا بزارید من کنیزیتونوکنم.توروخدا. بزارید اینجا بمونیم. نهال رو ببخشیدش تورو خدا.
سارا پایش رامیکشدو میگوید :ماخدمتکار جدید استخدام کردیم دیگه شمارو نمیخوایم.کتی پاشو اینطوری به دستو پام نیفت.
طاقتم طاق میشود.
با عصبانیت به طرفشان میروم.
دست مادرم را میگیرم وسعی میکنم ازروی زمین بلندش کنم.
_:مامان پاشو اینا سرسوزنی رحم وعاطفه تووجودشون نیست.
سارا :دختر زبون دراز. اون موقع که داشتی مخ پسرمو میزدی، باید حواست به کارت میبود.
باعصبانیت میگویم :من مخ کسیو نزدم ما عاشق هم شدیم. ولی شما دوستنداری اینو قبول کنی.
سارا با نگاه خالی از عطوفتش مرا به بدترین. شکل ممکن تحقیر میکندو. باداد میگوید :
_:تو یه دختر فاحشه ای، یه هرزه ای. یه احمقی یه بیشعوری... تو پسرمنو ازراه به در کردی. کاری کردی نامزدشو ول کنه. تو قلب مریمو. شکوندی برو بیرون
_:مگه من چیکار کردم. حق نداری منو باالفاظ بد خطاب کنی.
مادرم که روی زمین افتاده، به شدت زجه زدن هایش بیشتر میکند.
آقاکورش :نهال دیگه نمیتونم تحمل کنم. فورامادرتو بلندکن وبرید.
درهمین. لحظه خدمتکار به طبقه دوم. می آید.
خدمتکار :خانم آقای دکتراومدن. یه خانم هم همراهشه.
سارابه خدمتکار :شوکت جان ازشون پذیرایی کن تا ما بیام.
شوکت :چشم.
شوکت فورا به طبقه اول میرود.
آقاکورش خطاب به مادرم میگوید :کتی خانم ازاینجا برید ودیگه هیچوقت به اینجا برنگردید.
آقاکورش بعداززدن این حرف ازروی صندلیش بلند میشودو خیلی بی تفاوت از کنارمان میگزرد و به طبقه اول میرود.
اما سارا حاضر به کوتاه آمدن نیست.
کینه ای که ازمن به دل گرفته به این راحتی ها پایان پذیر نیست.
سارا:من مثل کورش براتون دل نمیسوزونم. من بابت این بدهی ازتون شکایت میکنم. نهال مادرتوجمعش کن. از خونم عمارتم برید بیرون. بیچاره های بدبخت برید توی روستای عقب افتادتون.
سارا درحالی که پاتریک را دربغل دارد از کنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود.
بطرف مادرم خم میشوم.
سعی میکنم. بلندش کنم.
_:دیدی مامان. این التماسا فایده ای نداشت. پاشو بریم.
مادرم به کمک من اززمین بلند میشود.
_:بریم دخترم ... میریم روستا .
❤️❤️❤️
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
قسمت558 وسط سالن طبقه دوم ایستاده بودم. که شاهد التماس های مادرم شدم. _ساراخانم، آقا گوروش توروخ
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 559
با مقدار پولی که از حقوقمون توی کارت داریم میتونیم تا روستا روبریم.
واقعا موندم چه طور پول را بپردازیم. قبل ازاینکه ازمون شکایت کنند.
به مادرم کمک میکنم تاازروی زمین بلند شود.
مادرم از شدت التماسهایی که کرده وزجه هایی که زده دیگر نایی برایش نمانده.
وزنش برایم قابل تحمل است.
درحالی که دور کمرش راگرفته ام سعی میکنم به طرف پله ها ببرمش.
باهم قدمهای آرامی را برمیداریم.
باید بریم به خونه حیاط پشتی وچمدانمان را برداریم و ازاین عمارت برویم.
نزدیک پله ها صدای آقای دکتررا میشنوم.
_:خب آقای تهرانی. نصف پول خانم مولایی رو امروز به حسابشون واریز کنید و نصفشو بعداز به دنیااوردن بچه.
آقاکورش :باشه چشم. الان به کارتشون واریز میکنم.
سارا :خب خانم مولایی خداروشکر، دیگه ازامروز شما پیش ما زندگی میکنید.
خانم مولایی :فقط یه شرط دارم، من شرطمو هنوز نگفتم.
درحالی که به همراه مادرم داریم از پله هاپایین میرویم میشنوم که آقا کورش میگوید :شرط برای چی؟ شما درقبال کاری که میکنید از ما پول میگیرید.
سارا :کورش جان مهم نیست. بفرمایید خانم مولایی میتونید شرططتونو بگید.
_من تازه ازدواج کردم. نمیتونم با شما واینجا زندگی کنم بایددرکنار همسرم باشم قول میدم خیلی خوب از بچتون مراقبت کنم.
سارا آشفته میشود.
_:یعنی چی خانم. شمامیاید اینجا پیش ما زندگی میکنید.
خانم مولایی : نه نمیتونم. شماباید شرط منو قبول کنید.
سارا با عصبانیت میگوید :خانم واسه ما شاخ وشونه هم میکشه. من میخوام کسی که قراره بچمو به دنیا بیاره تو خونم وجلو چشم خودم باشه.
خانم مولایی :پس بااین حساب قرارداد منتفیه.
مادرم دستش رابه نرده ها میگیرد. و وزنش راازروی من برمیدارد و از پله ها پایین میرود.
ناگهان چیزی به ذهنم خطور میکند.
ودر وسط پله ها می ایستم.
خانم. مولایی روبه آقای دکتر میگوید :آقای دکتر من دیگه نمیخوام این کارو. انجام. بدم.
سارا :چه بهتر خانم.
سارا از جابلند میشود وکاغذهای روی میزرا برمیدارد.
کاغذهایی که فکر میکنم قرارداد محسوب میشود درهوا پاره میکندو هرتکه کاغذ به گوشه ای می افتد.
آقاکورش :سارا باید شرطشو قبول کنیم.میدونیم. چه قدر گشتیم تایه موردی که میخواستیم گیرمون اومد. نباید قراردادو پاره میکردی.
سارا:ما شرطشو قبول نمیکنیم.
درحالیکه نگاهم به سالن است،مادرم مرا صدا میزند.
_:نهال به چی زل زدی بیا بریم...
آقاکورش:خب شرطشو قبول نکنیم میزاره میره بااین حساب کی بچمونو به دنیا بیاره؟
_من....
خیلی بلند میگویم :من.
وهمه را متوجه خودم میکنم که حاضرم بچه شان رادر شکمم نگه دارم وبه دنیابیارم.
نگاه متعجب همه به طرفم می آید.
سارا باتعجب میگوید :چی؟
آقا کورش :معلومه چی میگی نهال.؟
مادرم نگران میگوید :نهال دیوونهد شدی. چی میگی. بیا بریم دختر....
روبهشان میگویم :من حاضرم بچتونو به دنیا بیارم. درقبال بدهی که بهتون دارم.
سارا وآقا کورش تعجب زده به یکدیگر نگاه میکنند.
آقای دکتر بادست به من اشاره میکندومیگوید :بفرمایید اینم سوژه مناسب...
❤️❤️❤️
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 559 با مقدار پولی که از حقوقمون توی کارت داریم میتونیم تا روستا روبریم.
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 560
خطاب به آقاکورش میگویم.
_:من هیچ شرطی ندارم.
قرادادو بدون سوال جوابی امضا میکنم. بگید بمون میمونم. بگید برو میرم. هرکاری بگید میکنم. فقط بزارید من این کارو انجام بدم. چون به پولش احتیاج دارم. وفکر میکنم پولش حتی بیشتر از بدهی باشه که ما به شماداریم. آقاکورش
من حاضرم این کارو انجام بدم.
خانم مولایی :باوجود این خانم فکر میکنم حضور من اینجا بی مورده. بااجازه.
خانم. مولایی از سرجایش بلند میشودوازعمارت خارج میشودودررامحکم میبندد.
سارا همچنان حیرت زده از حرفم مانده میپرسد :یعنی تو میخوای واقعا این کارو انجام. بدی.؟
_بله.
مادرم با عصبانیت میگوید :تو غلط میکنی.
روبه مادرم به آرامی میگویم :شرمندم مامان. من میخوام اینکارو انجام بدم بااینکه میدونم مخالفت میکنی.
_خواهش میکنم قبول کنید.
آقای دکتر میگوید :خب قبول کنیددیگه. الان ایشون با زبون خودش داره میگه هرچی شمابگید قبوله. چراقبول نمیکنید؟
آقاکورش کلافه میگوید:باید راجبش فکر کنیم.
سارا :نیازی به فکر نیست. باشه قبول میکنیم.
سارا حرفش را قاطعانه میزند.
ومن قصددارم حرفم را به کرسی بنشانم حتی با وجودمخالفت های مادرم.
مادرم با پریشانی میگوید :نه، نه من این اجازه رو به نهال نمیدم. اون نمیتونه این کارو انجام. بده. نهال از دیروز تاحالا حالش خوب نیست نمیفهمه چی میگه.
_:من خیلی خوب میفهمم چی میگم.
مادرم نگاه خشمگینش را به طرفم می آورد ودوباره مخالفتش رااعلام میکند.
_:من نمیزارم تواین کاروانجام بدی نهال. نمیزارم توالان تحت شرایطی هستی که نمیتونی تصمیم بگیری.
فریاد میرنم
_:آره دارم تحت شرایط تصمیم میگیرم. چون شرایط هیچوقت واسه ما عوض نمیشه. چون خسته شدم. میخوام کارای خیلی بزرگ تراز توانم انجام بدم.
_تو حق نداری این کارو بکنی.
_:ولی من این حقو به خودم میدم واین کارو انجام میدم. نمیخوام باتو برگردم روستا. چون میخوام اینجا بمونم . یه سر پناه بالا سرم باشه. چون میخوام برم دانشگاه ودرس بخونم.
مادرم که حالا حسابی کفرش بالا آمده، عصبانی میگوید :باشکم پر میخوای بری دانشگاه.
بی پروا میگویم :آره. خب اشکالش چیه.؟
خونسردیم راحفظ میکنم. وسعی دارم مادرم رو آروم کنم.
_:مامانم. مگه خودت نگفتی باغصه خوردن چیزی حل نمیشه. بزار خودم یه قدم واسه خودم بردارم. همیشه که نباید بار مسئولیتام روی دوش تو باشه، من دیگه بزرگ شدم و میتونم تصمیم درست بگیرم.
کمی از عصبانیت مادرم کم میشود.
به آرامی میگوید :این تصمیمی که الان گرفتی، تصمیم درستی نیست.خودتم. خوب میدونی که اصلا وبه هیچ وجه این اجازه رو بهت نمیدم.
_:معذرت میخوام مامان. مجبورم روحرفت حرف بزنم.
کتایون خانم :مگه تو سرخودی که هرکاری خواستی کنی.
_:نه ولی بزرگ. شدم ومیتونم واسه خودم تصمیم بگیرم.
به آرامی از پله ها پایین میروم.
به سارا وآقاکورش نزدیک میشوم.
_:من هروقت که بخواید آمادم.
آقاکورش :ولی مادرت مخالفه.
سارا :مهم خودشه که راضیه.
آقای دکتر :اگه به توافق برسید توی همین هفته عمل رو انجام میدیم.
آقاکورش :فکرامونو میکنیم بهتون خبر میدیم.
آقای دکتر از سرجایش بلند میشود.
_:پس بااجازتون من میرم خدانگهدار.
اقا کورش دکتر را تا دم در بدرقه میکند....
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 560 خطاب به آقاکورش میگویم. _:من هیچ شرطی ندارم. قرادادو بدون سوال جواب
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 561
سارابه طرفم می آید. بوی عطر زنانه گران قیمتش هرلحظه بیشتر به مشامم میرسد.
ودرآخر انقدر به من نزدیک.میشود که صدای نفس هایش را میشنوم.ضربان قلبم بالا میرود.
سرش رانزدیک گوشم می اورد.
_:مطمعنی میخوای این کارو انجام. بدی؟ بعدش دبه نکنی.
_:مطمعنم.
به طرف مادرم میرود.وباخونسردی حرف میزند.
_:کتی، انقدر حرص نخور واسه قلب مریضت خوب نیست. دخترت کار عاقلانه ای میکنه. ببین قیمتی که مابابت این کاربهش میپردازیم............
مادرم حرفش راقطع میکند.
_:نه ساراخانم. نهال اجازش دست خودش نیست که هرکاری خواست کنه.
بی هوا وسط حرف مادرم میپرم.
_:چه قدر بابت اینکاربهم پول میدید؟
سارادرحالی که پاتریک را روی زمین میگزارد:
_بیرون هرچی بدن دوبرابرشو. میدم بهت. بدهیتونم ازش کم میکنم قبوله؟ .
_:قبوله.
سارا:خیلی خب. بااین حساب مادرتم میتونه خدمتکارعمارت بمونه چون یه خدمتکار به نظرم کافی نیست.
مادرم:همه چی یهو عوض شد ساراخانم. تا چند وقیقه پیش به پاتون افتادم التماستون کردم. سرسوزنی برام ارزش قاعل نشدید.شماکه ازما متنفر بودید!
سارا :هنوزم هستم. این که قبول کردم نهال اینکا رو انجام بده دلیل نمیشه بخشیده باشمشیااینکه مثل سابق رفتارم. باهاش خوب شه.
آقاکورش :کتی خانم بهتره تاشب راجب این موضوع فکرکنیم.
آقاکورش خطاب به من میگوید :دست مادرتو بگیرو برید خونه حیاط پشتی. مادرتم باید راضی باشه نهال. نمیشه که همینجوری سرخود.
سارا :نهالی که من میشناسم مادرشو راضی میکنه. من که ازالان امضای نهالو پای قرداد میبینم.
سارا این حرف را میزندو به اتاقش میرود.
آقا کورش :اگه بخوای مسئولیت اینکاروقبول کنی باید خوب قبلش فکر کنی وبی گدار به اب نزنی.
_:چشم.
مادرم دستش رابه طرفم. دراز می کند.
_بیا بریم.
به طرفش میروم. دستم رامیگیردو می کشد.
واز عمارت بیرون میبرد.
به محض خارج شدن ازعمارت ووارد حیاط شدن.
دادو هوارراه می اندازد.
_:معلوم هست چت شده. من نمیزارم بخاطر بدهیمون اینکارو انجام بدی.
_:مگه این کاری که میگی جرمه؟ من تصمیممو گرفتم حتی اگه مخالف باشی.
بابی اعتنایی راه می افتم. واردخانه میشوم.
روی مبل مینشینم. مادرم وارد میشود.
چندثانیه ای به من نواه میکند.
باعجله به طرف چمدانمان که گوشه خانه است میرودو برش میدارد.
_:پاشو نهال باید بریم.
باتعجب به مادرم نگاه میکنم.
_:کجا بریم؟
_:میریم روستا.
_:توکه بخاطر درس و دانشگاه من مخالف روستا بودی.
_:الان موافقم. الان که تو به سرت زده باید بریم روستا.
_:به جون خودت قسم میخورم مامان. من این کارو انجام میدم واز این عمارت کوفتی بیرون نمیرم.
چمدان را روی زمین رها میکند. دستش رابه مبل نزدیکش میرساند. به آرامی رویش مینشیند.
_:اگه این کارو انجام بدی میرم، به خدا تنهات میزارم و میرم.
_:دروغ میگی، تو هیچوقت تحت هیچ شرایطی منو ول نمیکنی.
_:اینبار فرق داره. میرم. پس از تصمیمت منصرف شو. بالاخره یه خاکی تو سرمون می ریزیم.
_:مادرمن، خوب میفهمی تو چه شرایطی هستیم. من مگه میخوام چیکار کنم. همش نه ماهه. من بچه آقا کورش وسارا رو توی شکمم نگه میدارم. بعدم به دنیاش میارم. توهم تو همین عمارت کنارم میمونی.
مادرم دستش را به پیشانی اش میبرد.
شبنم اشک را میبینم که روی دستش می افتد.
ازجابلند میشوم. خودن را به پیش پایش میرسانم. روی زمین مینشینم. دستش را میگیرم.
صدایی نازک میکنم.
_:مامانم. کاربدی که نمیخوام بکنم. همش نه ماهه بعدش پولمونومیگیریم و همه چی تموم میشه. باشه مامان...جان من قبول کن. ..
نگاهم به لبان خشکیده اش است.
منتظرم حرف بزند که لب میگشاید.
_:من جای تواین کارو انجام میدم.
_تو ناراحتی، قلبی داری وهردومون خوب میدونیم که نمیتونی این کارو انجام بدی.
_:نمیتونم خودمو راضی کنم که تو این کارو انجام بدی.از خر شیطان بیا پایین.
مادرم دستش راازدستم میکشدبلند میشود
به طرف آشپزخانه میرودو درحالی که پشتش به من است با حرفم می ایستد.
_:ولی من اینکارو انجام میدم. چون نمیتونم مثل تو منتظرروزای خوب بمونم، من نمیتونم منتظر معجزه باشم...
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
قسمت574....575 .درهمین لحظه سارا وارد شد. _خب نهال حالت چه طوره.؟ _خوبم. نزدیکتر شد روی مبل کناریم
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
قسمت 576....577
تمام مدت مادرم کنارم بود.
چشمهایم رابستم بلکه خواب به چشمهایم بیاید.
همچنان چشمهایم بسته است. سارابا سرو صدا وارد اتاق میشود
_:کتی خانم نهال خوابیده.
_:آره.
_:خوبه باید خیلی خوب استراحت کنه.
خواستم چشمهایم راباز کنم وبابیداربودنم غافلگیرشان کنم که مادرم لب گشود :، ساراخانم.
اینطور بادرد سارا را صدازدن یعنی حرف مهمی دارد.
سارا:بگوکتی.
_:من نمیتونم بمونم. میخوام برم. ازبابت آقاکورش خیالم راحته. از شما خواهش میکنم بانهال خوب برخورد کنید هواشو داشته باشید.
سارا مجبور بود قبول کند گفت :باشه خیالت راحت.
دروغ یا راستش را زمان ثابت میکند.
حالا دیگراز رفتن مادرم مطمعن شدم.باید مانعش شم.
مادرم:میخوام قبل از اینکه بیدارشه برم. نمیخوام ناراحتیشو بابت رفتنم ببینم.
سارا :باشه کتی برو. خیالت راحت
سارابااین حرفش ثابت کرد که از رفتن مادرم خوشحال است.
گرمی بوسه مادرانه اش را بر پیشانی وپشت دستم احساس کردم ودوباره گفت :خانم، جون شما وجون نهال. من میرم روستا بعداز نه ماه برمیگردم.
سارا :باشه کتی. تا بیدارنشده برو. میدونم قصدت رفتنه ونمیتونی بمونی پس تا بیدارنشده ومنصرفت نکرده برو.
میدانم که مادرم تصمیمش راگرفته پس همچنان خودم را به خواب زدم و پاپیچش نشدم.
_خداحافظ ساراخانم.
الان چند دقیقه ای از خداحافظی مادرم گذشته و هیچکس متوجه جاری شدن اشک از گوشه چشمم نشد.
چشمهایم راباز کردم.
سارا هم توی اتاق نبود. به آرامی از تخت پایین رفتم کنار پنجره ایستادم.
پرده راکنارزدم. مادرم چمدان به دست وسط حیاط عمارت راهی رفتن است ومن تاب دیدن رفتنش راندارم.
درتمام عمرم این اولین باراست که مادرم منو تنها میگزارد.
مادرم رفت چون خودش را مقصر میدانست. چون فکر میکرد همه عمرش برای خوشبختیم تلاش کرده وحالا داره بدبختیمو مببینه. و مطمعنم بزرگترین آرزوش این بودکه نه ماه تمام شود.
پرده را انداختم واشک های همچنان جاری ام را ازروی گونه هام پاک کردم. دوباره روی تخت نشستم وتکیه دادم وپاهایم رادراز کردم.
که نگاهم به دست خط آشنایی که خط مادرم بودافتاد.
مادرم یادداشتی برایم نوشته بودو روی پاتختی گزاشته بود.
همیشه به یادداشتهایی که برام میگذاشت عادت داشتم. ولی این باهمه یادداشتهایش فرق میکرد.
وشروع کردم به خواندن.
_:نهال قشنگم. سنگ صبورم. منو ببخش.حالا که به خواسته خودت وبا وجود مخالفت من این کا وانجام دادی حرفی نیست اما نتوانستم بمانم و شاهد رنجت باشم که خودم باعث وبانیشم. دل خداحافظی رانداشتم، اگه از خواب بیدارشدی ومنو ندیدی از دستم دلخور نشو. مواظب خودت باش چشم آهویی من.
کاغذ را توی دستم. مچاله کردم.
به گریه بدی افتادم. نباید میرفت. من تاب دوریشو ندارم. تابه حال انقدر ازش دور نبودم.
کنترل اشکهام از دستم حارج شده و خدا اکنه که ساراخانم ازراه نرسه.که متاسفانه ازراه میرسه.
_:نهال تو داری گریه میکنی.
فورا اشکامو. پاک کردم. انگار اختیار اشک ریختنم راهم به دست گرفته.
ساراخانم :پس فهمیدی مادرت رفت و من قرارنیس این خبر بدو بهت بدم. مادرت رفت چون شرمندت بود و نمیتونست تحمل کنه که تو این کارو بخاطر بدهی که بابت خرج عمل داشتید انجام دادی. خیلی خب اشک نریز. ازهمین الان شروع کردی به اب قوره گرفتن.
متوجه کیف کوچکی که دردستش بود شدم.
روی تخت وکنارم انداختش.
_:بیا اینو مادرت داد گفت یه سری چیزای شخصی داری که توشه.
❤️❤️❤️
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
نهال❤
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ قسمت578....579 نمیخواستم وقتی سارا کنارمه درکیفو باز کنم. کیف را برداشتم پایین تخت
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
قسمت 580.....581
ترجیح دادم به تختم برگردم.
وارد اتاقی شدم که درو دیوارش همه نام امیرعلی را فریاد میزد.نگاهم را به گیتارش گوشه اتاق بردم.
دلتنگی عذابم میداد.از جابلند شدم. پشت پنجره ایستادم.پنجره را باز کردم.سعی کردم هوا را نفس بکشم.
امابا بغض راه نفس کشیدنم بسته شد.
نمیتونم دلتنگش نباشم، دست خودم. نیست.
امیرعلی خیلی دلتنگتم...
نمیدانم از دلتنگی عاشق ترم یااز عاشقی دلتنگ تر فقط میدانم کنارمنی بی آن که باشی.
با چند بار نفس عمیق کشیدن سعی کردم بغضم را قبل از جاری شدن اشکم نادیده بگیرم.
مثل همیشه غرق درخیالش بودم که با صدای شوکت به خودم آمدم.
شوکت :نهال جان.
به طرفش برگشتم :جانم.
پاتریک بغلش بود.ازم پرسید:
_چیزی لازم ندارید براتون بیارم.؟
_نه عزیزم.روی تخت نشستم.
_:بیا پیشم بشین شوکت. بیا یکم باهم حرف بزنیم. تنها بودن تو این عمارت بزرگ آدمو به سلیب میکشه. ودق مرگ میکنه.
شوکت :من که از حرف زدن باهات سیر نمیشم. ولی خیلی کاردارم.
شوکت به پاتریک که توی بغلش بود نگاهی کردوگفت :نمیدونم از دست این سگ چیکارکنم. یه لحظه هم نمیشه ازش غافل شد. کلافم کرده. باید همش مواظبش باشم. نمیزاره به کارام برسم.
-:خب بزارش پیش من. برو به کارات برس.
شوکت پاتریک راروی زمین گزاشتو گفت :ممنونم ازت. فعلا من برم پایین.
_:برو به کار ت برس.
شوکت رفت. پاتریک آرام آرام به طرفم ٱمد.
جایی نزدیک تختم نشست وچشمهایش رابست و خوابید.
لبخندی زدم وباخودم گفتم :این سگ که خوابش بردو مراقبت ازخودشو برام آسون کرد.
من هم از بی کاری وسررفتن حوصله به خواب پناه بردم.از انجا که این روزها کمی خواب آلود شدم خیلی راحت خوابم برد..
وقتی چشمهایم راباز کردم. احساس تشنگی داشتم.بلند شدم.
متوجه شدم پانریک پایین تختم نیست.
وحتما بیدارشده والان نمیدونم کجارفته.
با شنیدن صدایش در کنار پنجره پیداش کردم.
درست کنار پنحره بودو اصلا جای خوبی نبود.
از روی مبل بالا رفته بودو لبه پنجره نشسته بود.
از تخت پایین رفتم وبه طرفش رفتم.
باید قبل ازاینکه از پنجره به داخله حیاط بیفتد بگیرمش.
چرا یادم رفت با وجود پاتریک توی اتاق پنجره را ببندم.
همینکه بیشتر بهش نزدیک شدم متوجهم شدوایستاد.
فرق نشستن وایستادنش لب پنحره باان پاهای کوتاهش چندان زیاد نبود.
_:پاتریک. بیا پاتریک. جای خطرناکی رفتی بیا.
دستاهایم را به طرفش دراز کردم، کاملا بهش نزدیک شدم.
اطمینان دارم که میگیرمش قبل ازاینکه بیفتد.
در یک قدمیش بودم مثل همیشه از دستم فرار کردو از ساختمان بلند عمارت افتاد.
❤️❤️❤️
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
نهال❤
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ قسمت 595.....596 به خانه که برگشتم ساراوآقاکورش سرمیز ناهار بودند. _:سلام خانم سلا
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
قسمت 597
.
شوکت که درعمارت رابسته بودو به طرف آشپزخانه میرفت گفت :نهال. بیااشپزخونه.
با بی اعتنایی به حرفش ازپله ها بالا رفتم..وارد اتاقم شدم. کارتی که نگهبان بهم. داده بودو شمارش روش بودرو برداشتم واز اتاق خارج شدم.
باتلفنی که توی سالن طبقه دوم بود به راننده زنگ. زدم.
_:سلام آقاسروش. من منتظرتونم.
راننده گفت خیلی سریع میادو من تلفنو گزاشتم.
فورابه اتاقم رفتم ولباسامو عوض کردم.
وتوی سالن منتظر راننده ماندم.
شوکت بتلیوان آب میوه به سراغم. آمد.
_:نهال بیا بگیر اینو بخور.
لیوان آب میوه رو از دستش گرفتم وخوردم.
_:ممنون.
_:نوش حان.
صدایی نازک کردم. به شوکت دروغ گفتم :شوکت.
_:جانم. نهال.
_:من یه تو که پا میرم یه سر به دوستم. بزنم. تو که چیزی به خانم. واقا نمیگی.
شوکت :حالا ضروریه بری.
_:اره. اگه نرم ازدستم. ناراحت میشه.
_:خیلی خب من چیزی نمیگم ولی سعی کن قبل از خانم. وآقا برگردی.
در همین لحظه صدای بوق ماشین به گوش رسید.
ازجتبلندشدم.
شوکتو بوسیدم. :من رفتم شوکت، قول میدم زودبرگردم.
شوکت :خدا پشت پناهت.
ازعمارت بیرون رفتمو فورا سوار ماشین آقاکورش شدم.
وآدرسه عمارت خسرو خان رو به راننده دادم.
نمیتونم دست روی دست بزارم. شاید بابا زنده باشه و خسروخان به دسیسه جدید درست کرده باشه.
به عمارت خسرو خان که رسیدیم.
از اننه خواستن یه جای دورتر از خونه خسرو خان پارک کنه.
ازماشین پیاده شدم. به در باز عمارت نزدیک شدم.هنوز کاملا بهش نزدیک. نشده بودم که یه حمعیت شلوغ ازدر خ. نه خسرو خان خا ج شدند.
راهمو. کج کردم وبه طرف عقب برگشتم.
وارد یه کوچه شدم.
شروع کردم به نگاه های یواشکی.
یه پسرجوان که قو تش رو ازاین فاصله درست نمیدیدم. با یه چمدان که انگار عازم جایی بود. با خسرخان روبوسی کردو پشت دست خسرو خان رو بوسید.
وباهم خداحافظی کردو راننده تاکسی چمدونشو توی ماشین گزاشتو و پسرجوان سوارتاکسی شدو راننده تاکسی هم سوار شدو رفتند.
خدمتکارکاسه ثب را پشت سرشان خالی کرد
برای اولین بار آدمایی رو به همراه خسرو خان دیدم. که فکرکنم خانوادم بودند.
همه به همراه خسروخان وارد عمارت شدند.
دررابستند.
به سرعت به طرف در عمارت رفتم.
در پشت در قرارگرفتم.
متوجه سروص اهای زیادی ازتوی حیاط میشدم.
نگاهم. به سطل آشغال بزرگی افتاد که سهرداری نزدیک به دیوار عما ت خسروخان گزاشته بود.
به طرفش رفتم. بازحمت ازش بالا رفتم. سرک آرامی کشیدم.
وخیلی خوب به حیاط دید داشتم..
خسرخان مثل خان ها به صندلیش توی حیاط لم داده بود.
تشریفاتی جلوش چیده شده بودتوی حیاط کبابی به راه بود.
یه زن سن بالا کنارش دیدم که باهم. بگو بخند میکردندو حتما طلعت خانم مادربزرگم بود.
از اونجایی که خسرو خان فقط یه پسرداشت. حتما بقیه دخدرها ودامادو نوه های دخریش بودم.
همه خوشحال بودن وخبری از عزادا ی نبود. الان دیگه واقعا مطگعنم یه کاسه ای زیر نیم کاسس.
در این فکر بودنو یواشکیحیاط بزرگ عمارت خسرو خان رو دید میزدم.
که صدای راننده رو از پشت سرم شنیدم.
_:نهال خانوم چیکارمیکنی اونجا.
یواشکی به ط ف راننده برگشتم.
_:هیچی.........
ازدیدن صحنه پشت سرم کاملا جا خوردم ونفهمیدم چه طوری از روی سطل آشغالی بیا پایین.
❤️❤️❤️
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672