eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 537 مادرم به آشپزخانه میاد... جاروخاک انداز دسته بلند را برمیداردو برای ج
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 538 صدای اقاکورش را میشنوم که بامهربانی با ساراخانم حرف میزند... برای قطع نکردن حرف اقاکورش می ایستم. میشنوم حرفهای اقاکورش را اقاکورش :میخوای ماهم بریم امریکا من که دیگه بازنشسته شدم ، یکیو میذاریم بالاسر کارخونه، با امیرعلی میریم امریکا. _نه، نمیشه کارخونه رو به کسی سپرد .من نمیتونم توی یه کشور غریب یه سال زندگی کنم.... _:پس اینجوری واسه رفتن امیر غصه نخور. راجب بچه هم نگران نباش، بالاخره یکی پیدا میشه، انقدر عجول نباش. -:من دیگه انقدرام جوون نیستم کورش، تو هم که دیگه سنی ازت گذشته _:من سنی ازم گذشته ولی توهنوز جوونی تنهاخاصیت ازدواج با مردی که هفده سال از خودت بزرگتره همینه که من پیر میشمو تو همیشه جوونی میگم سارا میخوام یه چیزیو بهت بگم ولی قول بده عصبانی نشی _قول نمیدم عصبانی نشم ولی بگو اقاکورش :امیرعلی بدجوری عاشق نهال شده گناه داره ، بنظرم بیا یه تجدید نظری راجب دختره کنیم. سارا عصبی میشود :چی میگی کورش؟!دیگه این حرفو تکرار نکن نهال آینده ای نیست که برای امیر در نظر گرفته بودیم. بس کن، زدن این حرف اونم یه شب قبل ازاینکه امیر بره امریکا اصلا چیز خوبی نیست. نهال معلوم نیس کیه، مادرش که معلومه کیه وچیه باباشم که اصلا معلوم نیست کیه.مرده ؟زندس؟! کاش روز اول دست این دختره برامون رو شده بودتو خونمون راهشون نمیدادیم. والا من اصلا چشم اب نمیخوره سروکله باباش پیداشه با شنیدن حرف اخر سارا بی هوا وارداتاقشون شدم. در اتاق راباز میکنم. _:سلام اجازه هست بیام تو اقاکورش :بیا تو وارد اتاق میشم لیوان دمنوش راجلو سارا میگیرم سارا:این چیه؟ _:یه دم نوش آرامش بخشه مامانم براتون دم کرد. سارا :چرامادرت واسه من دم نوش دم کرده؟ _:خب به نظر یکم اعصابتون خردبود مامانم گفت برای اینکه اعصابتون اروم شه....... سارا با عصبانیت روبه من گفت :یعنی میگی من عصبیم. _:نه سارا ازاتاق برو بیرون، همین مونده یه خدمتکار به من بگه عصبی من همچین منظوری نداشتم اقاکورش باخونسردی گفت :نهال سارا دمنوش نمیخواد برو بیرون _:خب اقا مامانم گفت بپرسم گرسنشون نیستتآخه هیچکدوم درست وحسابی شام نخوردید سارا به داد گفت :برو بیرون نهال، حتی یه لحظه هم حوصلتو ندارم مایوس وناراحت از اتاق بیرون رفتم. بالیوان دم نوش به آشپزخانه رفتم نگاه مادرم به لیوان دمنوش توی دستم افتاد _:چرا اینو اوردی؟؟ _:بابا این زنه باخودشم مشکل داره، بهش میگم مامانم براتون دمنوش دم کرده میگه واسه چی؟! منم گفتم خب چون اعصابتون خردد بود برگشته به من میگه چرابهم میگی عصبی؟؟ اصلا با خودش مشکل داره مادرم خندیدوگفت :واقعا؟ _:اره بابا دچار خوددرگیری شده _:راجبش اینطوری حرف نزن به هرحال خانم ماست... ❤️❤️❤️ همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده:
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 538 صدای اقاکورش را میشنوم که بامهربانی با ساراخانم حرف میزند... برای قط
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 539 لیوان دمنوش توی بشقاب راروی میز میگذارم. لیوان را برمیدارم دمنوش را میخورم. _:عجب دمنوشی بود مامان، دست گلت درد نکنه _:نوش جان. بامادرم تو عمارت شاممان راخوردیم وبعداز مرتب کردن همه جا به خانه برگشتیم. روی تختم دراز میکشم خستگی روزسختی که پشت سر گذاشته ام خواب را به چشمهام آورده اما ذوق وشوق دیدن پدرم خیال خواب ندارم. نمیدونم وقتی برای اولین بار میبینمش چه حالی میشم اما قبل از گلایه ها وشکایت های دوری میخوام یه دل سیر بغلش کنمیه دل سیر نگاش کنم،یه دل سیر بابا صداش کنم فردا که بابا بیاد من خوشبخت ترین دختر دنیا میشم.... چشمهایم را میبندم و به خواب میروم. صبح زودتر از آنچه که باید ازخواب بیدار میشم آبی به دستو صورتم میزنم لباسمو عوض میکنم توی آیینه اتاقم موهامو مرتب میکنم... باید برم مامانمو بیدار کنم اونم باید زودتر حاضر شه و بریم بابا رو ببینیم. به طرف اتاق مادرم میرم به هوای اینکه خواب است دررا آرام باز میکنم ولی مادرمو درحالی که لباس پوشیده وآماده رفتن است میبینم مطمئنم مادرم برای این دیدار از من هم بی تاب تراست _:سلام دخترم صبح بخیر خودمو به آغوش مادرم می اندازم _:صبحت بخیر مامان مهربون من از آغوشش جدا میشم درحالی که دستم روی شانه هایش است به چشماش زل میزنم. _:قربون این چشات برم. دیگه تموم شد سختیا امروز بهترین روززندگیمونه مادرم نفس عمیقی ازته دل میکشدو میگوید :امیدوارم. _:خیلی خب خانمِ ناامید به ظاهر امیدوار بریم. _:کجابریم؟؟ اول باید صبحانتو بخوری خودمو لوس میکنم و به مادرم میگم :نمیشه امروز صبحونه نخوریم؟؟؟! _:نه، باید صبحانه بخوری؛بعدم بریم به خانم واقا خبر بدیم داریم میریم بیرون _:چشم بامادربه آشپزخانه رفتیم. مادرم برای من وخودش لقمه نان وپنیر میگرفت ومن هول هولکی میخوردم. هنوز لقمه تمام نشده با دهان پرروبه مادرم میگویم :ببین، تموم شد صبحونمونم خوردیم بربم دیگه واسه دیدن بابا دل تو دلم نیست. _:باشه بریم بامادرم از خانه حیاط پشتی بیرون زدیم لبخند روی لب هردومان خانه کرده بود وارد عمارت شدیم.جلوی سالن ایستادیم نگاهم به چمدون نسبتا بزرگ امیرعلی پایین پله ها افتاد صدای سارا از طبقه بالا شنیده میشود _امیر، قربونت برم مواظب خودت باش،غذای بیرون نخوری یه وقت، هرروز منتظر تماستم. سعی میکنم با کورش بیایم و بهت سر بزنیم. اقاکورش :مگه امیر بچس سارا؟؟ انقدر پسره رو اذیت نکن سارا :قربونت برم.قول بده مواظب خودت باشی امیرعلی :چشم. _:دلم برات تنگ میشه امیر -سارا باورکن. منم هنوز نرفته دلم براتو وبابا تنگ میشه ولی یه سال که بیشتر نیست.خیلی زوددوباره برمیگردم تو این عمارت پیشتون. واینکه میخواستم بهت یه چیزی بگم سارا....... _:چی عزیزم؟! -:میخواستم ازاین به بعد مادر صدات کنم اشکالی که نداره مامان؟ سارابا هیجان میگوید :چی؟ باورم نمیشه امیر! تو منو مامان صدازدی؟!!! امیرعلی :از الان مامان صدات میزنم میدونم یکم دیره ولی اون پسر هفت ساله ای که بزرگش کردی تازه سر عقل اومده که مادر صدات کنه خیلی دوسِت دارم.... سارا :منم دوست دارم پسرم،خیلی. با شنیدن صداها از طبقه دوم واینکه امیرعلی برای اولین بار سارا رو مادر صدازد منو مادرم خیلی خوشحال شدیم بهم لبخند زدیم امیرعلی به اتفاق آقا کورش وسارا از پله ها پایین آمد... ❤️❤️❤️ همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده:
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 539 لیوان دمنوش توی بشقاب راروی میز میگذارم. لیوان را برمیدارم دمنوش را
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 540 نمیدونم الان باید از رفتن امیرعلی ناراحت باشم یاازاینکه قراره بابامو امروز ببینم خوشحال؟! خب یه جورایی ناراحتی وخوشحالیم باهم قاطی شدن نگاه امیرعلی ساراوآقا کورش به منو مادرم می افتد سارا :شما چرااونجا وایسادید؟! _:خب امروز بابام میاد، میخوایم بریم ببینیمش گفتیم از شما قبل از رفتنمون اجازه بگیریم. _:اره یادمه؛ باشه میتونید برید، ماهم برای بدرقه امیرعلی میریم...نهال چمدون امیرو بذار تو ماشین به طرف چمدون میرم که برش دارم امیرعلی قبل از من برش میداره _:خودم میبرمش یکم سنگینه سارا از کار وحرف امیر حرصی شده ولی این دمِ رفتنش چیزی نمیگه هردومون به هم نگاه میکنیم نمیدونم این نگاه، این چشما،این زل زدناش به خودمو دوباره کی میبینم ولی خیلی خوب میدونم که دلم خیلی براش تنگ میشه.‌.. درحالی که نگاه منو امیرعلی به هم گره خورده، اقا کورش به امیرعلی میگوید :خب دیگه، برو چمدونو بذار توماشین امیرعلی رویش را برمیگرداندوچمدان به دست از عمارت خارج میشوندوبه طرف ماشین میروند. پاتریک که توی سالن است پشت سرشون راه می افته. مادرم:دختر معلومه چته، انقدر بهش زل نزن آبرومونو بردی بامادرم از عمارت خارج میشیم ومادرم دررا میبندد سارا درحالی که پاتریک بغلشه سوارماشین میشه اقا کورش هم صندلی جلو مینشیند. وامیرعلی درحالی که چمدان را توی صندوق عقب ماشین گذاشته درش را میبنددو کمی کنار ماشین معطل میکند. میدونم مامانم ازاینکه انقدرمنو امیرعلی به هم نگاه میکنیم حرصش گرفته ولی این دم آخری نمیتونم نگاهش نکنم سارا :امیر بیا دیگه امیرعلی روبه منومادرم:کتایون خانم، نهال........ خانوم خداحافظ حتی در زبانم نمیچرخد که کلمه خداحافظی را به زبان بیاورم. کتایون خانم :به سلامت آقا امیرعلی میرودو سوار ماشین میشودو راه می افتد. ماشین آرام آرام از حیاط خارج میشود. توی دلم به خودم دلداری میدم نهال نباید از رفتنش ناراحت باشی، امیرعلی برمیگرده، بهترین روز زندگیتو با ناراحت بودن خراب نکن، امروز باباتو میبینی... درحالی که با مادرم وسط حیاط به طرف درراه میرویم مادرم میگوید :خب، خداروشکر از دست این راحت شدیم مادرم بااینکه از آشوب دل من خبردارد اما از رفتن امیرعلی خیالش راحت میشود از عمارت بیرون میزنیمیه تاکسی میگیریم آدرس مطب پدرم رو که محسن از خدمتکار خونه خسروخان گرفت خیلی خوب به خاطرسپردم ومقصد رو برای راننده تاکسی مشخص میکنم... ❤️❤️❤️ همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده:
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 541 بی صبرانه منتظر لحظه دیدارم دارم میرم بابامو ببینم. ..ونمیدونم شوق د
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ قسمت 542 به طرف آبدارچی میرم. _:ببخشید آقا فردا پدرم اومد مژده اومدن منو بهش بدید. بهش بگیددخترت اومد. مادرم:نهال اونکه از وجود تو خبر نداره. روبه ابدارچی میگویم :شما بهش این حرفو بزن. من خودمو میرسونم. همه چیزوبراش تو ضیح میدم. آبدارچی تعجب زده به من نگاه میکند. _:خانوم من که نمیفهمم شما چی میگی! مادرم دستم را میکشد. :نهال بیابریم. وخطاب به ابدارچی میگوید :دست شمادرد نکنه اقا، خدافظ. به یاد امیرعلی می افتم. اینکه ازم خواست به بدرقه اش برم. بابا که فردا میادومن الان میتونم برم بدرقش. به ساعت روی دیوار نگاه میکنم. _نهال بیا دیگه بریم. ساعت هشت وبیست دقیقس، اگه الان راه بیفتم به امیرعلی میرسم. _مامان بریم. مادرم:وایسا ببینم.، دختر کجا میری؟ _:چیزی نپرس فقط بریم. باعجله از مطب خارج میشم و مادرم پشت سرم راه می افتد. _خب یه چیزی بگو دختر. فورا یه تاکسی میگیرم و با مادرم سوار میشیم. _دخترتو خل شدی. معلوم هست چته؟ به راننده تاکسی میگم :سلام آقا، برید فرودگاه. مادرم باتعجب میپرسید :فرودگاه واسه چی؟ _:مامان خواهش میکنم ازدستم ناراحت نشو. باید برا بورقه اش خودمو برسونم. خواهش میکنم. _تو اخر منو دق میدی دختر، اخه پسره رفت دیگه دست از سرش بردار. به فرودگاه میرسیم. پول تاکسی راحساب میکنم.همینکه میخواهم از ماشین پیاده شم. متوجه خارج شدن آقا کورش وسارا میشم و سرمو پشت صندلی جلو ماشین قایم میکنم. _:مامان سرتو بدزداقاکورش وسارا رد شن برن. مادرم درحالی که سرش را پشت صندلی راننده قایم میکند میگوید :ازدست تو ...ردشدن رفتن دیگه. اصلا تو این شلوغی که ما رو نمیبینن. فورااز تاکسی پیاده میشم.باعجله وارد سالن میشوم. توی سالن صدایی که از بلندگو پخش میشودرو میشنوم. _:مسافرین پرواز........ تا پنج دقیقه دیگر هواپیما ازسکو بلندمیشود لطفا......... بانادیده گرفتن صدای بلندگو به ساعت بزرگی که توی سالت هست نگاه میکنم. ساعت دقیقا نه تمومه. به طرف صندلی ها میرم. هرجای سالن را که نگاه می اندازم خبری از امیرعلی نیست. ناگهان پشت شیشه ها یک برای لحظه میبینمش که از پله برقی بالا میرودودیگه از دیدم خارج میشود. _:خدای من رفت ومن نتونستم باهاش یه خداحافظی ساده کنم. مسیح :خیلی منتظرت بودولی دیراومدی. شنیدن صدایی آشنا باعث میشودتا به پشت سرم نگاه کنم. مسیحو میبینم که هردو دستشو توی جیب شلوارش فرو بده وبه من نگاه میکنه. مسیح بالبخند میگوید. _:سلام، خوبی؟ خوشت اومددیروز باامیرعلی وسهیل عقدتو بهم زدیم و مجبور نشدی به پسر خالت بله بگی. _مجبور نشدم به پسرخالم بله بگم و الانم مجبور نیستم ریخت تو رو ببینم. به طرف درخروجی راه می افتم.مسیح پشت سرم راه میاد. _:دختر تو چرا انقدر از من بدت میاد؟ _:دلیلش خیلی. واضح وروشنه.ازاون شب دیگه نمیخوام ببینمت. مسیح :نمیدونستم ناراحت میشی. اره من بهت دروغ گفتم. ولی باورکن این بار راستی راستی قراره بمیرم. _:من دروغتو باور نمیکنم حتی اگه قرار باشه بمیری هم. برام مهم نیست. مگه تو چیکارمی. مسیح دیگر دنبالم راه نمیفتدو توی سالن می ایستد. بابی اعتنایی به. مسیح میروم. مادرم را کنار همون تاکسی که ازش پیاده شدیم میبینم. به طرفش راه میفتم ونزدیکش میشم. مادرم:باورم. نمیشه نهال واسه خداحافظی ازاون پسره بدو بدو. اومدیم اینجا منم پشت سرت کشوندی. _:مامان جان حالا که نشد خداحافظی کنیم. و قبل از اینکه برسم رفت. _تاکسیو نگه داشتم تابیای.باید بر گردیم عمارت. بااین حساب که بابات فردا میادباید یه روز دیگه از اقا کورش وسارا مهلت بخوایم. _:خیلی خب سوار شیم. بامادرم سوار تاکسی میشویم وآدرس عمارت را به راننده میدهیم. ❤️❤️❤️ همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده:
نهال❤
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ قسمت 542 به طرف آبدارچی میرم. _:ببخشید آقا فردا پدرم اومد مژده اومدن منو بهش بدید.
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 543 توی تاکسی مادرم از کارم خیلی ناراحته. _:شانس آوردیم دیررسیدیم وتو نتونستی بااین پسره خداحافظی کنی. وگرنه اگه آقا کورش وسارا میدیدنمون نمیدونم چه بلایی سرمون میومد. _:میدونم مامان از دستم ناراحت شدی ولی دیگه حتی آقا کورش وسارا میدونن پایه واساس عشق منو امیرعلی خیلی محکمه، چه برسه به شما.اینو به خودت بقبولون که من تا آخر عمرم عاشق پسراون عمارت میمونم. _بس کن دیگه نهال. واقعا توقعی ندارم که مامانم یا هرکسه دیگه ای عشق بین منو امیرعلی رودرک کنه. به عمارت میرسیم. وارد عمارت میشویم. سارا وآقا کورش خونه هستندوتوی سالن نشستند. تلویزیون تماشا میکنن پاتریک هم درحال بازی روی مبل ها ست. منو. مادرم سلام میکنیم.. سارا که این روزها دیگر جواب سلاممان را هم نمیدهد. اقاکورش :سلام، اومد؟ مادرم هاج وواج میماند که چه جوابی بدهد. _:نه بابام گفته فردا میاد. آبدارچیش بهمون گفت. حتی منشیشم امروز همه مریضا رو کنسل کرده. نمیدونم چرااومدنش یه روز عقب افتاده.ولی فردا حتما میادو ما بدهیمونو به شما پس میدیم. آقا کورش ازروی تمسخر خنده ای به من میکندو روبه سار میگوید :بگم برامون چایی بیارن؟ سارا :قهوه بهتره. بامادرم وارد آشپزخانه میشویم. مادرم مشغول آشپزی ومن قهوه را دم میکنم. توی دوفنجان میریزم.فنجان ها را در سینی قرار میدهم. سینی به دست به طرف سالن میرم. نزدیک سارا وآقا کورش میشم سینی به دست خم میشم. _:بفرمایید آقا اقا کوروش یک فنجان بر میدارد. سارا همزمان باحرف زدن فنجانش را برمیدارد. سارا:ببین نهال، بابات بیاد ونیادپول مارو میدید و فردا ازاین عمارت انداختیمتون بیرون. میدونی که سارا اینطوری خواسته واز نظرمنم بهتره. منم مثل سارا دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمتون. _:بله خانم. وحیلی قاطعانه میگویم :بابام فردا میادو من پولتون رو میدم. وبرای همیشه ازاینجا میرم. سارا :بابای تو فردا میاد. یجوری بابام، بابام میکنی انگار بابات کیه. نکنه از رئیس رئسای این مملکته که انقدر پزشو میدی. اقا کورش : اگه بابایی هم در کارباشه خیلی از حرفاشون ناراحت میشم. کوچکترین جوابی به تحقیر هاشون نمیدم. به آشپزخانه بر میگردم. روی صندلی مینشینم. نمیخوام امروزمو با حرفای الکی وغصه خوردن خراب کنم. فردا بابا میاد ومن تلافی همه روزهای سختمو در میارم. فردا که بابا بیاد بهش میگم، مادرم توتمام این سالها برای بزرگ کردنم سختی کشید. از ناراحتی قلب مادرم براش میگم. ازاین که مجبورانه پوله عملو از امیرعلی گرفتم. حتی میگم که عاشق پسر عمارتی که توش کار میکردم شدم واقا کورش وساراخ سراین جریان رابطشون خیلی با منو مادرم بد شدو خیلی مارو تحقیر وکوچیک کردن آخر سرم از مون خواستن پولیو که بهمون بخشیده بودن به عنوان بدهی بهشون بر گردونیم. سر ظهر میشودو منو مادرم میز ناهاررا میچینیم. اقاکورش وساراسر میز ناهار مینشینند. مادرم برای هردوشان برنج میکشد. سارا همینکه قاشق اول را در دهان میگزارد، خیلی بی اشتها طوری که از مزه غذا خوشش نیامده شروع به جویدن میکندو بعداز قورت دادن روبه مادرم میگوید :این چه کوفتیه دیگه امروز پختی.اصلا نمک. نداره. مادرم: اقا دیروز بهم. گفتن نمک نریزم توغذا. بجاش نمکدان آوردم سر میز. مادرم نمکدان رااز سر میز برمیداردوبه طرف سارا میگیرد. _:بفرمایید خانم. سارابا تشر به مادرم میگوید :نمیخواددیگه. کی از شرخودتو این دست پختت راحت میشم.... ❤️❤️❤️ همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده:
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 544 اقاکورش :منظورم از نمک نریز این بود که کم بریز نه اصلا نریز.ساراجون ی
❤️ ❤️ ❤️ قسمت545 سارا:کورش، مژده بده سارا دوان دوان از پله ها پایین آمد وبه طرف اقاکورش رفت. اقاکورش متعجب میپرسد :چیه؟ چی شده؟ _:عزیزم دکترم زنگ. زد. گفت یه مورد خوب همونجوری که میخواستیم پیداشده. یه دختره جوونه، تازه ازدواج کرده و چون به پولش احتیاج داشته میخواد این کارو. برامون انجام بده. آقاکورش با خوشحالی میگوید :خب خدارو شکر. دیدی گفتم آدم قحط نیومده که. سارا :خداروشکر.اقای دکتر گفت تا یکی دوساعت دیگه باهم میان اینجا. اقا کورش :چه خوب. مادرم که توی آشپزخانه نشسته روبه من میگوید :خدارو. شکر نهال، بالاخره یکی پیداشد. درهمین لحظه متوجه صدای مهیب شکسته شدن چیزی میشویم که از انتهای سالن پشتی به گوش میرسد. سارا:این صدای چی بود؟ اقاکورش :نمیدونم. ساراواقاکورش به طرف سالن پشتی میروند. کمی نزدیک. میشوو. متوجه خرابکاری پاتریک در انتهای سالن پشتی میشوم که یک. مجسمه نسبتا بزرگ عطیقه رو شکسته. سارا به طرف پاتریک میرودو بغلش میکند. _:پاتریک، این عطیقه خیلی گرون شده بود، اشکالی نداره فدای سرت. پاتریک رابغل میکندوبه اتفاق آقاکورش به سالن اصلی برمیگردند وروی مبل به تماشای تلویزیون مینشینند. سارا :نهال برو اون تکه های مجسمه رو جمع کن. به سالن پشتی میرم. تکه های مجسمه که اندازه متوسطی دارد را جمع میکنم.به شپزخانه میروم. _:مامان من اینارو. بزارم کجا؟ _سگشون اینو شکسته؟ _:اره. _:خب سطل آشغال توی آشپزخونه پره، بقیه سطل آشغالام. کوچیکن بهتره ببری بندازیش توی سطل آشغالی که توی حیاط نزدیکه دره. بعدم برگردو سالن پشتی رو یه جارو بزن چیزی نمونه بره تو پای کسی. _:باشه. باتکه های مجسمه ازعمارت بیرون میزنم. در حیاط توسط نگهبان عمارت باز میشود. ویک ماشین مشکی رنگ. وارد حیاط میشود. به سطل آشغال میرسم. تکه های شکسته شده مجسمه را توی سطل آشغال می اندازم . متوجه پیاده شدن دکتر همراه یک خانم از ماشین میشوم که وارد عمارت میشوند. حتما همون سوژه مورد نظر برای رحم. اجاره ایه که باآقای دکتر وارد عمارت شد. به طرف عمارت راه می افتم. داخل میشوم. توی سالن آقای دکتر وخانمی که همراهش بود، کنار سارا وآقا کورش نشسته اند. نزدیک میشوم به مهمان ها سلام میکنم. وجوابی میشنوم. جارو برقی را برمیدارم به سالن پشتی میبرم. شروع میکنم به جارو زدن و نگاهم را به سالن اصلی میبرم. از آنجا که ساراخانم وٱقاکورش ازروی خوشحالی با آقای دکتر حرف میزنند، مطمعن میشوم که مشکلشون حل شده وبه توافق رسیدند که خانومی که به همراه آقای دکتر اومده بچه شون رو به دنیا بیاره. جارو کشیدنم. تمام میشودوجارو رو به سر جاش بر میگردونم. به آشپزخانه میروم و روی صندلی مینشینم. مادرم برایشان چای ومیوه وشیرینی برده است. سارا ‌:بهترازاین نمیشه. بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید. خانم مولایی شما از فردا همه چیزتو جمع کن بیا اینجا. خانمی که همراه دکتر بودو الان فاملیش برام روشن شده میگوید :باشه. آقا کورش :همین فردام قرارداد رو مینویسیم. آقای دکتر :پس فردا هم کار های عمل ivf رو انجام میدیم. سارا وآقا کورش توی سالن خیلی خوشحال به نظر میرسند. آقای دکتر توضیحاتی راجب عمل میدهدو بعداز مدتی به همراه خانم. مولایی خداحافظی میکنندو میروند. سارا وآقا کورش بدرقه اشان میکنند. همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده:
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ قسمت545 سارا:کورش، مژده بده سارا دوان دوان از پله ها پایین آمد وبه طرف اقاکورش رفت. ا
قسمت546 از آشپزخانه نگاهم به عکس بزرگی که ازامیرعلی روی دیوار است میفتد. باخودم میگم چه خوب که منم فردا برای همیشه ازاین عمارت میرم. تحمل این عمارت بدون. امیر علی واقعا برام سخته. سارا:کورش گوشیتو بده یه زنگ به امیرعلی بزنم. آقاکورش گوشیش رااز روی میز بر میداردو به سارامیدهد. ساراشماره ای را میگیرد گوشی را لبخند زنان در گوشش میگزارد. بعداز چنددقیقه که کاملا مشخص است با شنیدن صدای امیرعلی به وجد امده است میگوید :سلام پسرم. فراموش کردی رسیدی زنگ بزنی. نمیگی نگرانت میشم. وساراخانم شروع میکند به با صدای بلند خندیدن. _:برات یه خبر خوبم دارم. امروز یه خانومه اومد،خیلی به دلم نشست. قراره بچه مارو به دنیا بیاره........... عزیزم منم دلتنگتم. میخوای با پدرت حرف بزنی.گوشیرو میزارم رو بلندگو. _سلام بابا. آقاکورش :سلام پسرم چطوری؟ امیرعلی :خیلی خوبم بابا، خیلی. توی تراس اتاقم وایسادم بیرون رو میبینم ولی هیچ جا ایران خودمون نمیشه.عمه کیمیا و بچه هاشم دارن میان دیدنم. مامانمم قراره با شوهرش بیان اینجا زندگی کنن. واسه مدتی که من اینجام تا تنهایی بهم اثر نکنه. این حرف امیرعلی :کمی سارا را ناراحت میکند. سارا :خب خدارو شکر تو مملکت غریب تنها نیستی. اقاکورش :موفق باشی خلبانم. به امید روزی که تو آسمونا ببینمت. امیرعلی :ازالان منو خلبان هواپیمای شخصیت بدون فرمانده. آقاکورش :عزیزم. خیلی مواظب خودت باش. سلام ما روهم به عمه برسون. سارا :خواهشا با جاستین هم. در نیفت. اقاکورش :خب دیگه میخوام گوشیو قطع کنم کاری نداری امیرعلی :نه فقط یه چیزی. نهال ومادرش رفتن؟ونست باباشو ببینه؟ ناخداگاه لبخند روی لبم مینشینه.سارا از حرف امیرعلی حرصی میشودو آقاکورش کلافه نفسی بیرون میدهد. اقاکورش :پسرجون وقتشه از خواب وخیال این دختره بیای بیرون. سارا :نه هنوز نرفتن ولی بزودی از دستشون راحت میشیم. امیرعلی :یعنی هنوز باباشو ندیده. دوستدارم جواب امیرعلی رو بدم اما جرئتشو ندارم.سارابه جای جواب امیرعلی میگوید :امیرجان مریم، امروز بهم گفت که میخواد یه سر به کیمیا بزنه، اگه یه وقت دیدیش و باهم رو به رو شدین درست رفتارکن. به حرمت روزای بچگیتون. امیرعلی :باشه ولی جواب منو ندادیدا. سارا :ما فضول بابای نهال نیستیم. فقط میدونیم خدمتکارمون فردا بدهیمونو بهمون میده وواسه همیشه از اینجا میره. امیرعلی :پس خدارو شکر باباشو دیده. سارا :دیگه باید قطع کنم. عزیزم. خداحافظ. سارا گوشی را قطع میکندوبه من نگاه میکند. تنفررا ازاین فاصله میتونم. از چشماش بخونم. که رو به آقا کورش میگوید :ببین رفته اونور دنیا ولی هنوز راجب این دختره سوال میپرسه. آقاکورش :بی خیال سارا فردا واسه همیشه دختره و مادرش ازابنجا میرن. مادرم:نهال دخترم شام. حاضره برو. بهشون بگومیز شامو بچینیم یا نه. ازروی صندلی بلند میشوم به طرفشون میروم. _:خانم، اقا شام. حاضره میزو بچینیم. اقاکورش :اره. می خواهم. به آشپزخانه برگردم که صدای سارارا میشنوم. _:نهال. _:بله خانم. سارا :فردا پولو که از بابات گرفتی دیگه این طرفا نیا. شماره حسابمو. مینویسم بهت میدم مبخوام از فردا صبح دیگه برای همیشه نبینمت. _:باشه. سارا:برو یه کاغذو خودکار برام. بیار. به طرف مبز تلفن میروم و از دفترچه تلفن کاغذ کوچکی جدا میکنم وبه همراه یک. خودکار برای ساراخانم میبرم. روی کاغذ شماره حسابش را مینویسدو به طرفم میگیرد. سارا :بیابگیرش. کاغذ را از دستش میگیرم و به آشپزخانه میروم. _:مامان گفت میزو بچینید. مادرم با دیدن کاغذ در دستم میگوید :این چیه؟ _:شماره کارت. مادرم:خدایا خودت کمکمون کن. _:نگران نباش. بابا حتما ویقینانا بهمون کمک میکنه. _پناه بر خدا. بیا، بیا بریم میز شامو بچینیم. بامادرم میز شام را میچینیم وسارا وآقا کورش سر میز مینشینند. همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده:
نهال❤
قسمت546 از آشپزخانه نگاهم به عکس بزرگی که ازامیرعلی روی دیوار است میفتد. باخودم میگم چه خوب که منم
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 547 یعدازاینکه سارا وآقاکورش شامشان را خوردند دوباره توی سالن وروی مبل به تماشای تلویزیون مینشینند. به همرا مادرم میز شام را جمع میکنم. شام پاتریک را میدهموظرفهارا میشورم وبه همراه مادرم همه جارامرتب میکنیم به عنوان آخرین شبی که قراراست توی این. عمارت باشیم.. صدای سارا و کوروش رو خوب میشنوم. سارا :چند روزه اصلا کارخانه نرفتم. آقا کورش :تو نمیخواد ذهنتو درگیر کنی، خودم فردا یه سر به کارخونه میزنم. سارا وآقاکورش امشب خبال خواب ندارندو منو مادرم دیگه کاری توی عمارت نداریم.وباید به خونه حیاط پشتی برگردیم. مادرم به من نزدیک میشودوخیلی آرام میگوید :ببین نهال، خیلی مودبانه میریم خداحافظی میکنیم. فقط خواهش میکنم هر چی گفتن هیچی نگو. باشه. ازروی ناچاری باشه ای میگویم وبه همراه مادرم به طرفشان میرویم. مادرم:اقاکورش، ساراخانم. بااجازتون مافردا برای همیشه ازاینجا میریم. اقا کورش :بسلامت. مادرم:وبدهیتونوفردا میریزیم به حسابتون وکلیدا ی خونه حیاط پشتی رو. تودرش میزاریم براتون. بااجازه... نهال بریم. مادرم دستم را میکشدوبه طرف در میرویم. دلم میخواهد یه خداحافظی درست و حسابی با سارا وآقاکورش داشته باشم ولی خوب میدونم از من متنفرند تا چیزی بگم میخوان حرف بارم کنن. پس ساکت میمونم وبه همراه مادرم به در عمارت نزدیک میشیم. سارا :نهال. ساراخانم اسمم رو به زبان میاره می ایستم. با تعجب به طرفش برمیگردم. سا را:قردا که ازاین عمارت بری واسه همیشه رفتی. اینکه میگم. واسه همیشه یعنی درواقع واسه همیشه اززندگی امیرعلی رفتی بیرون. امیرعلی که به مرور زمان. تورو فراموش میکنه. توهم. مجبوری فراموشش کنی. یه جوری ازاینجا برو که فکر کنیم هیچ وقت وجود نداشتی برامون .هیچوقت اصلا پاتو تواین عمارت نزاشتی. میخواهم حرفی بزنم که مادرم دستم را میکشد. به حرمت نون و نمکشان که خوردم سکوت اختیار میکنم بی احترامی نمیکنموبا مادرم از عمارت بیرون میرویم. موقع رد شدن از حیاط پشتی و نزدیک شدن به خانه. نگاهم را به پنجره اتاق امیرعلی میبرم. اصلا خودم هم. دیگر این عمارت را بدون وجود امیرعلی نمیخواهم. وخداروشکرکه پدرم فردا میادو ماازاینجا میریم. با مادرم شامان را میخوریم. خانه حیاط پشتی را که آقاکورش به امانت دستمان داده بودمرتب میکنیم. دوباره چمدانمان را میبندیم. چمدانی که گوشه اتاق گزاشته بودیم. منومادرم روی مبل توی سالن نشسته ایم. به عنوان یک. انسان عادی الان به خواب احتیاج داریم. اما شورواشتیاق دیدار فردا خواب راازما گرفته. سرم را روی پای مادرم میگزارم وروی مبل دراز میکشم. بازهم مادرم دستش را به تارموهایم میبردو با نوازشش آرامم میکند. اما مضطربانه میگوید :تردیددارم. متعحبانه میپرسم :تردید چرا، ازچی.؟ _:ازاینکه فردا باباتوببینیم اون پولو ازش بگیریم. امشب به سارا گفتم که اون پولو از بابات میگیریم وبهشون پس میدیم. ولی خو م به حرفم شک داشتم چه برسه به اونا. اخه زشت نبست. فردا بعداز سالها باباتو میبینیم. بهش بگیم چی، بگیم بدهکاریمونو بده. اخه ادم روش نمیشه که. _:من روم میشه. بابا باید بدونه که چه سختی های توزندگی کشیدی. همه زجرایی که کشیدی رو باید بدونه اینکه واسه بزرگ. کردن من خودتو به اب واتیش زدی. حتی درد دوری خودش که کنارمون نبود. باعث شدتو قلبت دردبگیره. این پولا واسه بابا چیزی نیست.غصه نخور مامان. نفس عمیقی میکشم. حالا دعا کن فردا از شوق دیدنش سکته نکنیم. مادرم میخندومیگوید :راست میگیا به اینجاش فکر نکرده بودم.راستی میگم باباتو بببنی میخوای پیش بابات بمونی یا من. _نمیدونم هرچی بابا بگه. _همینروزا باید بری دانشگاه. _:مامان جان بابا میادواسمون خونه میگیره. مارو که نمیبره بازن وبچه اش زندگی کنیم. _:چی میگی دختر. تو رویاهات غرق شدی. اخه من چه ربطی به بابات دارم که برام. خونه بگیره. _:خب قبلا عشقش بودی. _:خودت داری میگی قبلا. _:مامان، اصلا واسه من که دخترشم خونه میگیره خب توهم که بامن زندگی میکنی. من مطمعنم بابا تو رو ببینه نسبت بهت بی تفاوت نیست چرا فکر میکنی فراموشت کرده. _:چی بگم. پاشو بریم بخوابیم. پاشو برو تو تخت. سرم راازروی پای مادرم برمیدارم. خودمو لوس میکنم. _:مامان من میخوام پیش توبخوابم. _:نه توخیلی بد میخوابی. _:نه مامان من میخوام پیشت بخوابم. _: . ازدست تو، اخه دوتامون چه طور روی یه تخت یه نفره بخوابیم. _:هردومون لاغریم. نترس جا میشیم. ❤️❤️❤️ همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده:
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 547 یعدازاینکه سارا وآقاکورش شامشان را خوردند دوباره توی سالن وروی مبل به
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 548 _نهال قبل از خواب باید مسواک بزنی... _:خودم یادم بود مامان. به طرف سرویس بهداشتی میرمو خطاب به مادرم میگویم. :مامان. _:جانم. _:سعی کن عادت هاتو ترک کنی وجلو بابا آبرومو نبری. مثلا همش نگی نهال مسواکتو زدی. نهال صبحونتو خوردی. نهال نمازتو خوندی. میخوام بابا بدونه دخترش خانومه. _باشه. سریع مسواکتو بزن من توتختم منتظرتم. مسواک زدنم که تمام شد به اتاق مادرم میروم. آغوشش رو برام باز میکنه. کنارش وروی تختش دراز میکشم. توی آغوش مادرم.چشاموبستم. اما خواب ندارم. یعنی شوق وذوق نمیزاره بخوابم. مطمئنم همینکه ببینمش. زبونم بند میادو نمیتونم حرفی بزنم. نمیدونم بابا هم به اندازه من ازاین دیدار خوشحال میشه یانه. ولی خب حتما خوشحال میشه من ازالان دل تو دلم نیست. اگه ببینمش یه دل سیر باهاش حرف میزنم. یه دل سیر قربون صدقش میرم. دورش میگردمو تلافی همه روزهای بی پدربودن را در میارم. به شوق دیدن پدرم تا خود صبح منتظر طلوع خورشید ماندم. گاهی ازته دل لبخند زدمو گاهی ازخوشحالی گریستم. این شب آخر بودن در عمارت برایم کمی طولانی شده. شاید بخاطر انتظاری که واسه روشن شدن هوا میکشم. انتظارطولانی که برایم شیرینی داشت. دختری که بعداز نوزده سال پدرشو، برای اولین بار میبینه. هوا گرگ ومیش است. اما من تاب نمیاورم. از اغوش مادرم خودم راجدا میکنم. از تختش پایین میام. وبه طرف سالن میرم. از پنجره بیرون را میبینم. نمازم را میخوانم . به نظرم. امروز قشنگ ترین روزدنیاست.فورا به اتاقم میرم. لباسمو عوض میکنم. جلو آیینه مثل دیوونه ها باخودم تمرین. میکنم. که به بابام. چی بگم.. مودبانه حرف بزنم. تا بدونه دختریو. که سالها بالاسرش نبود مامانش چه خوب تربیت کرده. هواکاملا روشن میشود. به قصد بیدارکردن مادرم به سالن. میروم که توی آشپزحانه میبینمش. _مامان. _:دخترم. بیا صبحونمونوبخوریم. _:کاش امروز صبحونه رو بیخیال میشدی. _:نمیشه که بیا. بامادرم صبحانه مان را خوردیم. وهمه جای خانه راچک کردیم که کاملا مرتب ومثل روز اول بنظربرسد. چمدان را برداشتم وبه همراه مادرم از خانه بیرون زدیم. وکلیدا رو توی در جا گزاشتیم. به طرف حیاط جلویی راه افتادیم. ❤️❤️❤️ همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده:
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 548 _نهال قبل از خواب باید مسواک بزنی... _:خودم یادم بود مامان. به طرف س
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت549 به در عمارت که میرسیم مادرم می تیستد. _:مامان چرا وایسادی؟ . مادرم نگاهش را به ساختمان بلند عمارت میبرد. _:دلم. نمیاد اینجوری برم دوستدارم یه خداحافظی کوچیک. لااقل با سارا کنم. _:مگه یادت رفته دیشبو دیروز رو. سارا چند بار بهمون گفت از امروز دیگه نمیخواد ببینتمون. واسه خداحافظی میریم چهارتا حرف بارمون میکنه . بهتره صبح و روز به این خوبی رو با حرفای سارا خراب نکنیم. بیا بریم. اینجا دیگه جای مانیست. مادرم باناراحتی میگوید :باشه بریم. چمدان به دست ودست دردست مادرم از عمارت خارج میشویم. با نگهبان جلودر برای همیشه خداحافظی میکنیم. کنار خیابان می ایستیم.تاکسی میگیریم. ٱدرس مطب بابا رو به راننده میدم. چهل دقیقه تا مطب راه است.امروز حتی از دیروز هم حالم بهتراست. حال غیر قابل وصفم قابل گفتن نیست. تمام مسیر اشک بامن همراه بود. اشکی که به شوق دیدار میریختم. _:بابا دارم میام ببینمت. نگاهم به خیابان پرپیچ وتاب است. توی مسیر به ترافیک سنگینی برمیخوریم. اما گلایه ای نیست چیزی تا دیدار نمانده. این پاییز بهترین پاییز عمرم میشود. . نگاهم راازخیابان به مادرم میبرم. متوجه لرزش دستانش میشوم. دستشو میگیرم. _:چیه مامان، چرا دستات میلرزن؟ _:نمیدونم چرا دلم شور میزنه نهال. _:ببین مامان طبیعیه، بعداز نوزده سال داری بابا رو میبینی. یه عمره واسه خودش. آروم باش. زیرلب خدا را شکر میکنم. خدایا شکرت. بالاخره قراره بابامو ببینم. بعداز بیست دقیقه از بند ترافیک رها میشویم. نگاهم را به راننده میبرم. _:آقا تورو خدا زودتر برید. مادرم پول تاکسی را حساب میکند. راننده سرعتش را بیشتر میکند. به مقصد میرسیم. بی اختیار دستم به دسته در میرود. در ماشین راباز میکنم.بی هوا ازماشین خارج میشوم. خیسی گونه هایم را احساس میکنم.به دم در مطب میرسم. می ایستم. نفس عمیقی میکشم واشک روی گونه هایم را پاک میکنم. وارد مطب میشوم. خیلی شلوغه. تقریبا همه صندلی های توی سالن پرهستند خیلی ها سر پاایستاده اند. به طرف منشی میرم. وبه اتفاق مادرم کنار میزش می ایستم. با هیجان به منشی سلام میکنم. _:سلام خانم. خانم منشی :سلام بفرمایید. باگریه میگویم :میخوام آقای دکتررو ببینم. خانم منشی :یعنی چی خانم، همه کسایی که اینجا هستن تو نوبت وایسادن . باید تونوبت وایسی دخترخانم. . اسمتون چیه؟ نوبتتون ساعت چند بوده؟ زبانم بند می آید. دریکی از اتاق های مطب باز میشود. مردی که دقیقا هم سن وسال پدرم است از اتاق بیرون می آید. باخودم میگویم. حتما خودشه. باشوق به طرفش میروم. _:بابا. درفاصله یک قدمیش می ایستم. باحالت داد وگریه دستمو به طرف خودم میگیرم. خودم را به فردی که فکر میکنم پدرمه نشان میدهم. _:بابا منم دخترت....بابا منم نهال. به چشمهایش زل میزنم. سر سوزنی هم مهروعاطفه پدرانه نمیبینم و متعجبانه به من نگاه میکند. به یاد عکس توی گردن بند می افتم. چشمهای این مرد قهوه ایه سوخته است و چشمهای بابای من سبزرنگ. مردی که دکتراست میگوید :خانم شما حالتون خوبه؟ مات چهره غریبش هستم که نگاهش را به منشی میبردو میگوید :این جا چخبره؟ منشی از سرجایش بلند میشودو میگوید :نمیدونم. ناگهان صدای داد وجیغ های مادرم بلند میشود. تعجب زده به طرفش میروم. _:مامان چی شد؟ مادرم درحالی که به دیوار پشت سرش تکیه داده، زار میزند. بلند بلند گریه میکند. به سروصورتش میزندو با دست به گوشه ای اشاره میکند. حیرت زده از گریه کردنش مسیر انگشت اشاره اش را دنبال میکنم. ونگاهم را به قاب عکسی گوشه سالن مطب میبرم. ❤️❤️❤️ همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده:
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت549 به در عمارت که میرسیم مادرم می تیستد. _:مامان چرا وایسادی؟ . مادرم نگ
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ فسمت550 قاب عکس کسی که چهره اش برایم خیلی آشناست. . حالا بایه روبان مشکی تزئین شده. باعکس توی گردنبند اندکی متفاوت است. موهایش جوگندمی شده. سنش بالارفته. ولی چشمها یش همان چشمهاست. لبخندش همان لبخند توی عکس گرد نبند را نمایان میکند. به یکباره سقف خوشحالیم از شوق دیدار آوار میشود روی سرم. همچنان اشک میریزم ولی دیگر نه ازروی خوشحالی. من عزادار شده ام. به طرف قاب عکس میروم. قاب عکسی که روی میزی گزاشته شده واطرافش شمع چیده شده. قاب عکسش رابرمیدارم و جای خودش بغل میگیرم. ببا زجه صدایم رابالا میبرم. _بابا. .....من اومدم ببینمت. چیزی رو که پیش روم میبینم باورم نمیشه. نگاهم. را به درودیوارمطب میبرم. که با پارچه های مشکی تسلیت آزین بندی شده. چرا موقع وارد شدن متوجه پارچه های مشکی وقاب عکس پدرم گوشه سالن نشدم. چند نفرخانم دورو برم جمع میشوند. یک نفر میپرسد :خانم حالت خوبه. تمام صحنه جلو چشمم تار میشودو صداهایی میشنوم. _:این خانم. اصلا حالش خوب نیست. _:بنده خدا غش کرد. طوری از حال میروم وکف سالن قاب عکس به دست ولو میشوم که انگار برای چند ثانیه ای از دنیا میروم. چشمهایم را به آرامی باز میکنم. نمیدانم چنددقیقه ایست از هوش رفته ام. خانم. منشی را میبینم که حالم را میپرسد. خانم منشی :دخترخانوم حالت خوبه؟ آقای دکتررا روی صندلی وپشت میزش میبینم. درحالی که روی صندلی نشسته ام. مادرم سرش راروی زانوهایم گزاشته. سرش رابالا می اورد. با چشمهای از گریه قرمز شده اش به من نگاه میکند. صدای خسته ونالانش بیرون می آید. _:نهال به هوش اومدی مامان. ودوباره میزند زیر گریه. بدن بی جانم را احساس نمیکنم. خیلی شوکه شده ام.یعنی چی شد. مگه من قرارنبود امروز باباموببینم. آقای دکتر :خانم. رزاقی به مش یونس بگو یه لیوان آب قند براش بیاره. منشی به طرف در میرودو بازش میکند. مش یونس را صدا میزند. _:مش یونس یه لیوان آب قند بیار. منشی به داخل بر میگردد. _:خانم. حالتون خوبه؟ وخطاب آقای دکتر میگوید :خیلی حالش بده. رنگش مثل کچ سفید شده. آقای دکتر :مبشناسیشون. خانم. منشی :نه، اولین باره میبینمشون. آقای دکتر :حتما از اقوام مرحوم دکتر تولایی هستن. مادرم همچنان به من نگاه میکندو گریه میکند همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده:
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ فسمت550 قاب عکس کسی که چهره اش برایم خیلی آشناست. . حالا بایه روبان مشکی تزئی
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 551 خانم منشی دست برشانه های مادرم میگزارد. خانم شما کی هستید؟ میشه واسه ما توضیح بدید؟ آقای دکتر :خانم. محترم، یه چیزی بگید. دارید وقت ماروتلف میکنید. مریضام منتظرن. مادرم قوی ترین زنی که در تمام عمرم دیده ام. از جابلند میشود. دستم را میگیرد _:پاشو. نهالم، دورت بگردم. پاشو بریم. ماتم زده به مادرم نگاه میکنم وبا صدای ضعیفی میگویم :پس بابا چی میشه؟ من. اومده بودم بابامو ببینم. مادرم که گریه اش بند نمی اید. دستم را میکشدوبا لحن ناراحتیطوری که انگار خسته است واین داغ بدجوری کمرش راخم. کرده باگریه میگوید :بابات مرده نهال. بابای تو فوت شده.پاشوبریم. ومیزند زیر گریه. خیلی بی حال میگویم :کجا بریم، من که هنوز باباموندیدم. مش یونس لیوان آب قند به دست وارد میشود. همان آبدارچی که دیروز دیدیم وخبر آمدن پدرم را داد. خیلی ناراحت و غمگبین به نظر میرسد. لیوان اب قند را به دست منشی میدهد. منشی با لیوان اب قند به طرفم. می آید. _:بیا دخترخانم. باید اینوبخوری. لیوان اب قند را به طرفم. دهانم می آورد. نگاهم به مش یونس است ودستم. رازیر لیوان آب قند میزنم. به بدن بی جانم تکانی میدهم. کمی خودم راجلو میکشم. همچنان. نگاهم به مش یونس است، که میزند زیر گریه. _:ٱقا مگه شما دیروز نگفتی بابام امروز میاد. مش یونس با گریه میگوید :آره گفتم ولی دیشب خبر فوت آقای دکترو به مادادن. گفتن آقای دکتر سکته قلبی کرده. خدابیامرزتش.چه مرد با شرافت وبا سخاوتی بود. حاج یونس شدت گریه اش رابیشتر میکند. ومادرم همچنان گریه میکند. آفای دکتر خطاب به مش یونس میگوید:مش یونس، اینا کین، قضیه چیه. مش یونس دماغی بالا میکشد. درحالی که چشمهایش هنوز میبارد ر به آقای دکتر میگوید :آقای دکتر این دخترخانم دیروز به اتفاق این خانم که فکر میکنم مادرشونه اومدن مطب. پرسو جوی دکتروکردن و بعدم این دخترخانم ازمن تواست دکترتولایی روکه میبینم. بهش بگم دخترت اومده. یجورایی ادعا میکرد آقا تولایی باباشه. آقای دکتر :خانم رزاقی چی میگه مش یونس. خانم. رزاقی :من زنوبچه دکترومبشناسم.نمیدونم اینا کین. آقای دکتر :دکتر تولایی همکار چندین وچند ساله منه، همین دیشب دخترشون زنگ زدن گفتن بیام. اینجا جای دکتر به بیماراشون برسم. منم نمیدونم اینا کین. آقای دکتر خطاب به مادرم میگوید :خانم میگید کی هستید یانه. مادرم دل و دماغ حرف زدن را ندارد وخیلی مختصر میگوید :دیگه اهمیتی نداره که ما کی هستیم. سرو صداهایی از بیرون از اتاق دکتر شنیده میشود. خانم رزاقی رو به دکتر میگوید :آقا ی دکتر دادبیمارا دراومده. اقای دکتر :فورا اینارو به بیرون. راهنمایی کن. مریضارو به نوبت بفرس بیان. تو. خانم رزاقی :خانم دست دخترتونو بگیریدو ببریدش آقای دکتر سرش شلوغه وقتشم گرفتید. مادرم زیر بغلم. را میگیرد. ازروی صندلی بلندمیشوم. به کمک مادرم از اتاق دکتر خارج میشوم. توی سالن دوباره نگاهم به قاب عکس می افتدوافرادی که درسالن هستند به منو. مادرم با تعجب نگاه میکنند. درحالی که وزنم را روی مادرم انداخته ام وقدمهایم رابزور برمیدارم قاب عکس پدرم رااز روی میزبرمیدارم وبامادرم آرام خارج میشویم. قاب عکس را به سینه ام چسبانده ام. دوباره غم. بی کسی به سراغم می اید. غم. بی پدری. یتیم بودن. حس اشنایی که دوباره تجربه اش میکنم. هنوز پدرم را ندیده ام. طعم وصال را نچشیده ام. شوق دیدارش دروجودم بیدادمیکند. اما به عزایش نشسته ام. خانه خراب تر ازهمیشه شده ام. از پدری که قرار بود ببینم و دنیای سیاه و تارم را روشن کند یک قاب عکس نصیبم شده. مادرم را ماتموزده و افسرده میبینم. به راستی قبل ازاینکه طعم در کنار پدربودن را بچشم، عزادارش شده ام. غم بزرگی روی سینه ام نشسته. اما گریه نمیکنم. شاید از شوکه شدنم باشد. شایدهم از اشک زیاد ریختن گریه هایم تمام شده. اما دیگر اشک نمیریزم. متوجه نزدیک شدن راننده ناکسی به خودم ومادرم که دم در مطب مثل داغ دیده ها ایستاده یم میشوم. راننده تاکسی نزدیک. میشودومیگوید :خانم موقع رفتن به داخل مطب ساکتونو جا گزاشتید. نمیدونستم مطب کدوم دکتر رفتید. منتظر موندم بیاید بیرون. همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48 .... 🚫 ✍نویسنده: