eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.8هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت‌_پنجاه‌وسه‌ چند روز از آزمایش دادن مهتاب و محمد میگذ
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ لباس مناسبی پوشیدم .رفتم توی حیاط. لبه ی حوض نشستم. چشمامو بستم ،نفس عمیقی کشیدم .اونقدر عمیق که برای بیرون دادنش هوف بلندی کشیدم. هوا از سردی افتاده و بوی بهار میاد.درخت ها جوونه های ریزی زدند . چیزی تا عید و عروسی مرتضی نمونده. کتاب درسی رو باز کردم ولی فکر و حواسم جای دیگه ای بود. از اینکه نمیتونستم حرف دلم‌و به منصور بگم حس بدی داشتم. از یک طرف غرور خودم ونامحرم بودنمون، این اجازه رو بهم نمیداد.از طرفی نگاه ها ، کنایه ها و حرف های اطرافیان. مهتاب تاکید داشت تکلیف کار، سربازی و شرایط منصور معلوم باشه ،بعد بهش فکر کنم. سعی کردم فکر و خیال رو کنار بذارم و درسمو بخونم. یک دفعه چیزی به طرفم پرت شد. از ترس جیغ بلندی کشیدم. نگاهش کردم یه تیکه سنگ که دورش کاغذ پیچیده شده بود. دست دراز کردم برش دارم . در هال باز شد. مهتاب نگران روی ایوون اومد. از همون بالا صدام زد: _چی شد ماهرخ؟ خوبی؟ دست پاچه سنگ رو قایم کردم حدس زدم کار منصور باشه. _هیچی... خوبم خواستم بگم یه زنبور میخواست نیشم بزنه، ولی دوست نداشتم دروغ بگم. مهتاب کمی مشکوک شد. تموم حیاط رو با نگاهش زیر و روکرد و بعد هم به حیاط عمو سرک کشید . چیزی ندید. با ابروهای گره خورده گفت: _خل شدی جیغ میزنی؟ رفت داخل .در رو محکم بست. سریع کاغذ رو دور سنگ باز کردم و گذاشتمش لای کتابم. درست حدس زده بودم کار منصور بود. ازینکه برام نامه نوشته بودم خیلی خوشحال شدم. فکر میکردم فقط خودم دلتنگ و گرفتارم. کاغذ مچاله شده بود اول با دست صافش کردم و بعد خوندم: _سلام. نمیدونم چرا ازم رو میگیری. فقط میدونم دل ام دیوونه تر ازین حرف هاست که بخوام با دوبار رو برگردوندنت ازت دلخور شم و دل بکنم. دلتنگتم ... من واقعا بدون تو نمیتونم زندگی کنم ... نفسم به شماره افتاد. کتاب‌و بستم. نمی دونستم کجاست. ولی مطمئن بودم منو میبینه. صدای سوتش رو شنیدم. بلند شدم سرمو بالا گرفتم .روی پشت بوم بود.با لبخنددستی برام تکون داد. لبخند کم رنگی زدم . متوجه شدم پرده ی اتاق کنار رفت.مهتاب از پشت پنجره نگاهم کرد. بهش قول داده بودم کاری به منصور نداشته باشم. وانمود کردم دارم درسم‌و میخونم. پرده که افتاد به بالا نگاه کردم ولی از منصور خبری نبود. خودش هم فهمیده بود باید بیشتر رعایت کنه . با دیدنش دلتنگیم برطرف شد.کم مونده بود از خوشحالی بال در بیارم. کتاب‌و باز کردم دوباره نامه رو خوندم . انگشتامو روی خط های نامه کشیدم و بوسیدم. ... ✍مهرنگاربانو 📛📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت‌_پنجاه‌و‌چهار لباس مناسبی پوشیدم .رفتم توی حیاط. لبه
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ لبخند به لب از پله ها بالا رفتم. در هال رو باز کردم. به رو به روم نگاه کردم: _وااای چه خوشکل شده... مروارید دوزی لحاف مرتضی و نسرین تموم شده بود. یه لحاف با پارچه ساتن ،صورتی رنگ که با مروارید و پاپیون های کوچیک و سفید تزئین شده بود. مادرم دستی به کمرش زد و کش و قوسی به بدنش داد: _مبارکشون باشه، خودم که نگاش میکنم خستگیم درمیره. گلتاب جون زحمت کشیدی. ان شالله به زودی لحاف عروسی منصور رو مروارید بدوزیم . زن عمو با غرور ابروشو بالا انداخت: _ان شالله... با این حرف دلم لرزید .لحظه ای خودم‌و کنار منصور تصور کردم. از فکرش بی اختیار لبخند زدم. کتاب رو به سینه ام چسبوندم. مهتاب از اتاق بیرون اومد. با ذوق به لحاف نگاه کرد: _خیلی خوب شده... تا شما یه کم استراحت کنین منم اینا رو جمع میکنم. مهتاب لحاف‌و تا زد، برداشت . من هم مروارید هایی که استفاده نشده بودن رو توی جعبه سوزن و نخ ریختم . صدای زنگ در اومد. مهتاب چادر رنگی سر کرد . و به حیاط رفت. کمی بعد مژگان با سرو صدای زیاد اومد داخل . _سلاام،سلاام.پس کو لحاف؟ خواستم کِل بزنما. زن عمو لبخندی تحویلش داد و به اتاق اشاره کرد: _علیک سلام .مهتاب جمعش کرد گذاشت داخل اتاق. مژگان سریع رفت و لحاف رو آورد پهن کرد. _منم ازین لحافا میخوام مامان... همه مون خندیدیم. زن عمو محکم زد پشت دست خودش: _چشم سفید این چه حرفیه! مژگان روی لحاف غلط زد . _واای چه حس خوبیه، حواسم نبود بعدش نوبت لحاف مهتاب هست. گوشه لحاف رو گرفتم: _پاشو ببینم بی ریختش میکنی.چه سر خوش غلط هم میزنه برا خودش. از روی لحاف کنار رفت. لحاف رو جمع کردم. مادرم سینی چای رو برداشت: _مهتاب عزیزم اینا رو ببر ،چند تا چای تازه برامون بریز بیار، میوه هم بیار. دور هم گفتیم و خندیدیم .تا شب شد و زن عمو و مژگان رفتند. ... ✍مهرنگاربانو 📛📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت‌_پنجاه‌وپنج لبخند به لب از پله ها بالا رفتم. در هال
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ آخرین امتحان از فصل دوم رو دادیم. سه روز مونده به عید نوروز ،مدرسه ها تعطیل شد. آخرین پنج شنبه سال بود. طبق رسم هر ساله ،مادرم حلوا درست کرد . همه باهم به دارالرحمه رفتیم. منصور با یک بطری اب قبر ها رو شست. مژگان سبزه ها رو روی قبر ها گذاشت. قبر پدربزرگ و مادربزرگم کنار هم بود. کنار قبر ها نشستیم. فاتحه خوندم و بلند شدم . مادرم گفت: _کجا میری ماهرخ؟ خاک گوشه ی چادرم رو آروم تکوندم. _میرم کنار قبر شهدا سرش رو برگردوند. به طرف قبر شهید مفقودالاثری رفتم که از شهید خالی بود . برای آرامش دل مادر شهید ، روزای اخر عمرش یه قبر به اسم پسرش درست کردند. پسری که هیچ وقت پیکرش برنگشت . ننه علی بیشتر از بیست سال چشم انتظار برگشتن پسرش بود. روز های آخر عمرش کم طاقت شده بود.دیگه فقط به پنج شنبه ها راضی نبود. هر روز می رفت سر خاک.یه گوشه مینشست و گریه می کرد. خودش می گفت به یاد آقام امام حسین (علیه السلام) اشک می ریزم تا بتونم دوری پسرم رو تحمل کنم . بزرگترای روستا هم اومدن یه تشییع جنازه نمادین برای علی راه انداختن. یه تابوت خالی رو با پرچم و گل تزئین کردند. همه ی مردم ده هم توی تشییع جنازه شرکت کردند. آخر کار هم سنگ قبری رو برای یاد بود ازش گذاشتن همون جایی که ننه علی هر روز می نشست و گریه می کرد. گریه ها و توسلات مردم در روز تشییع جنازه، دیدنی بود.حضور شهید رو می شد احساس کرد. لبخند روی لب های ننه علی لحظه ای کم رنگ نمی شد. ننه علی ، بعد از اون روز دیگه گریه نکرد. تا سه روز با خوشحالی می رفت کنار قبر پسرش. قبر رو با گلاب می شست و با پسرش درد دل می کرد . بعد از سه روز هم خبر اوردن بیاین تشییع جنازه ی ننه علی... کنار این قبر خالی بودن ،واقعا آرام بخشه. من که مطمئنم شهید علی همین جا هست. درسته جسمش نیست ولی روحش همین جاست. نشستم. با انگشتم آروم ضربه ای روی قبر زدم و شروع کردم به خوندن فاتحه. آبی روی قبر ریخته شد. سرم رو بالا آوردم دیدم منصور بطری آب رو روی قبر خالی کرد و شست. نگاهم نکرد. حرمت کنار شهید بودن براش مهم بود. اضافی آب رو روی قبر ننه علی ریخت و رو به قبر گفت: _ننه علی برای منم دعا کن مثل پسرت عاقبت به خیر بشم. توی دلم الهی آمینی گفتم و بلند شدم. برگشتم نسرین و مرتضی پشت سرم بودند. دوتایی با هم سر قبر شهدا فاتحه میخوندند. به خونه برگشتیم. ... ✍مهرنگاربانو 📛📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت‌_پنجاه‌وشش آخرین امتحان از فصل دوم رو دادیم. سه روز
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ باید برای عروسی مرتضی آماده می شدیم. شب مادرم با آقاجون و مرتضی برای تعیین روز عروسی به خونه ی دایی رفتند . من و مهتاب هم مشغول شستن آشپزخونه شدیم. چند سالی می شد موقع خونه تکونی کردن، شستن آشپزخونه با من و مهتاب بود. .مادرم رو به زور راضی کردیم فرش ها رو بعد از عروسی مرتضی بشوریم . تا موقع برگشتنشون کار آشپزخونه هم تقریباتموم شده بود. صدای بسته شدن در حیاط رو که شنیدیم مهتاب هول شد: مهتاب_اومدن... بریم ببینم چیکار کردن. باعجله دستاش رو خشک کرد و دوید. متاسفانه کف آشپزخونه هنوز خیس بود. جلوی در آشپزخونه لیز خورد .سرش محکم به لبه ی دیوار خورد و شکافت. مهتاب بی هوش روی زمین افتاد. جیغ بلندی کشیدم.دویدم و بغلش کردم. دستم رو روی سرش گذاشتم تا جلوی خونریزی رو بگیرم _مهتاب...مهتاب... چشاتو باز کن مرتضی با شنیدن جیغم سریع خودش رو به آشپزخونه رسوند.با دیدن مهتاب روی زمین دو دستی زد توی سر خودش. _یا خدا... گریه امونم رو بریده بود. مرتضی دست کرد زیر بدنش. بغلش کرد بردش توی هال. _ماهرخ بدو پارچه بیار،آب قند هم درست کن. سریع یه تیکه از پارچه ملحفه ای نویی که مادر خریده بود با قیچی جدا کردم ،دادم دستش. مادرو آقاجون با دیدن مهتاب حالشون بد شد. به آشپزخونه رفتم و اب قند آوردم. مادرم آب قند به دست بالای سر مهتاب نشسته بود ،گریه میکرد و با قاشق یه کم آب قند می ریخت تو دهن مهتاب. آقاجون گفت: اینجا نشستن فایده نداره باید زودتر ببریمش درمونگاه. مهتاب با ناله چشم هاش رو باز کرد.معلوم بود چشم هاش سیاهی می ره و جایی رو نمیبینه. مرتضی آروم صداش زد: _مهتاب... آبجی خوبی؟ برای چند لحظه با زحمت چند بار چشماش رو باز و بسته کرد آب دهنشو قورت داد . _واای سرم ... خیلی درد دارم. این رو گفت و زد زیر گریه. مامانم با بغض گفت: _خدا بگم چکارت کنه سودابه... دخترمو چشم زدی. دیدین امشب چند بار با حسرت از مهتاب و محمد حرف زد؟ پدرم سرش رو تکون داد. _صلوات بفرست مریم بانو، این حرفا چیه. مرتضی بابا زودتر برو یه وسیله پیدا کن .باید ببریمش دکتر. متاسفانه روستامون درمانگاه نداشت . خانه ی بهداشتی داشت که فقط تا دوازده ظهر باز بود. هیچ وقت هم دکتر درست و حسابی نداشت. نزدیکترین درمونگاه توی یکی از روستاهای اطراف بود . تا اونجا بیست دقیقه ای راه بود . مادرم تا برگشتن مرتضی ،مهتاب رو تو بغلش گرفت. تلفن یک ریز زنگ می خورد.بالاخره پدرم گوشی روبرداشت. _الوو سلام محمد جان... محمد پشت خط بود. اکثرا شب ها با مهتاب تلفنی صحبت میکردند. پدرم موضوع رو به محمد گفت و گوشی رو گذاشت. به اتاقمون رفتم لباس پوشیدم طاقت نداشتم مهتاب بره و من خونه بمونم. لباس های مهتاب رو بردم ،با کمک مادرم تنش کردیم . روسری رو که سرش کردم اشکام سرازیر شد. خون روی موهای لختش خشک شده بود. طولی نکشید مرتضی با دوستش که ماشین داشت، اومد خونه. ... ✍مهرنگاربانو 📛📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت‌_پنجاه‌وهفت باید برای عروسی مرتضی آماده می شدیم. شب
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ مادرم بی قرار بود.اصرار داشت با ما بیاد . بالاخره آقاجون راضیش کرد،خونه بمونه و من و مرتضی با مهتاب بریم . خوشبختانه دیگه از سرمهتاب خون نمیومد. مرتضی جلو نشست . من هم مهتاب رو به خودم تکیه دادم . مهتاب با اینکه درد زیادی داشت ،ولی همه اش مراقب بود چادر از روش کنار نره. سنگینی نگاهی رو احساس کردم. با ترس به آینه ماشین نگاه کردم. درست حدس زده بودم. متاسفانه با کیوان چشم تو چشم شدیم. با دیدن چشمای سبزش که تو آینه بهم زل زده بود. اخمی کردم و سرمو پایین انداختم. کمی چادرم رو جلو کشیدم ولی کیوان دست بردار نبود. خیلی عصبی بودم ،به اجبار سکوت کردم. برای بار دوم توی آینه نگاه کردم. با حرص نفسم رو بیرون دادم. کیوان متوجه ناراحتیم شد،دست برد ،آینه رو جا به جا کرد. خودش هم از حرکتش خجالت زده شد . مهتاب با صدای ضعیفی ناله میکرد. به بیمارستان رسیدیم ،مرتضی سریع پیاده شد: _شما پیاده نشین تا من یه ویلچری، چیزی بیارم. اینو گفت و دوید. کیوان هم ترجیح داد از ماشین پیاده بشه. حواسم بهش بود. چند قدمی از ماشین فاصله گرفت . نگاهم رو ازش گرفتم .دستای مهتاب رو نوازش کردم. _آروم باش مهتاب جونم ، الآن بهت مسکن میزنن آروم میشی. مهتاب_انقدر نگران نباش ماهرخ ، دستای تو که سردتر از دستای منه. من فقط سردرد و چشم درد شدیدی دارم. مرتضی با یه ویلچر اومد . مهتاب رو گذاشت روی ویلچر و حرکت کرد. قدم های بلندی برمی داشتم تا ازشون عقب نیفتم.. دکتر سوالاتی از مهتاب پرسید ، وقتی دید سطح هوشیاریش خوب هست، استفراغ و حالت تهوع هم نداره به مرتضی گفت: _خداروشکر جای نگرانی نداره، به خاطر خونریزی زیاد ،دچار ضعف شدید شده و باید بهش سرم وصل بشه. دستپاچه پرسیدم: _،لازم نیست از سرش عکس بگیریم،یا اینکه نذاریم خوابش ببره؟ دکتربعد از شنیدن سوالم با مهربونی لبخند زد: _نه دخترم نگران نباش، نیازی نیست. بعد از اینکه دکتر مهتاب رو ویزیت کرد . بهش سرم وصل کردند و به اتاق پانسمان بردنش تا سرش رو بخیه بزنند. ... ✍مهرنگاربانو 📛📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت‌_پنجاه‌وهشت مادرم بی قرار بود.اصرار داشت با ما بیاد
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ با مرتضی توی سالن درمانگاه،منتظر نشستیم. کیوان مرتضی رو صدا زد. _مرتضی داداش یه لحظه بیا مرتضی رفت پیشش، صداشونو نمیشنیدم. دیدم کیوان اصرار داره چیزی از جیبش بیرون بیاره.مرتضی هم بهش اجازه نمیداد. کبوان به حیاط درمانگاه رفت و مرتضی به سالن برگشت . نگاهش به در اتاق پانسمان بود .چیزی نگفت. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. _مرتضی! آقا کیوان باهات چکار داشت؟ _بنده خدا پول تعارف کرد بهم، گفت اگر همراهت نیست تعارف نکن.منم که پول داشتم .ازش تشکر کردم گفتم چشم لازم داشتم حتما ازت می گیرم...رفیق خوبیه... در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد. با عجله داخل شدیم. سر مهتاب باند پیچی بود.توی این موقعیت هم دست از چادر پوشیدن بر نداشته بود. چادرش رو روی سرش انداخت. _الهی فدات شم ابجی جونم. خیلی درد داشت؟ بهتری الان؟ _اره خیلی .هنوز درد دارم ولی خداروشکر خیلی بهترم . مرتضی لبخند زد: _خداروشکر به خیر گذشت. آروم روی چادر مهتاب رو بوسید و بعد چند تا بشکن زد: حالا دیگه خواهربزرگه داماد با سر شکسته باید عروسی رو گرم کنه. آروم خندیدیم . به خاطر سرمی که به مهتاب وصل بود،حالش بهتر بود .حالت ضعف نداشت. کمکش کردم از روی صندلی بلند شد و روی تخت دراز کشید. باید صبر می کردیم تا سرم مهتاب تموم شه و برگردیم . وقتی به خونه برگشتیم دیر وقت بود .آقاجون خوابیده بود .مادرم بیدار بود. سر سجاده تسبیح به دست نشسته بود. با ورود ما بلند شد. _سلام مامان ، بیداری ؟ _سلام عزیزم ،مگه خوابم میبرد مادر...الهی قربونت برم ،خوبی مهتابم! مهتاب با اینکه درد داشت. نذاشت مادر بیشتر نگران بشه با لحن محکمی گفت: _خداروشکر خوبم، سرم که بهم زدن هم ضعفم ازبین رفت هم آروم شدم. به مهتاب کمک کردم لباس هاشو عوض کنه. از کمد لباسی خودم یه تاپ بیرون آوردم. با اینکه از مهتاب کوچیکتر بودم ولی جثه ام درشت تر بود. _بیا تاپ منو بپوش راحت تر از سرت رد میشه مهتاب دراز کشید با پنبه خون گوشه های صورتش رو تمیز کردم. با لبخند ازم تشکر کرد. به خاطر مسکن هایی که بهش تزریق شده بود، خیلی زود خوابش برد... ... ✍مهرنگاربانو 📛هرگونه‌ کپی‌ و‌ ارسال‌ در‌ دیگر‌کانال‌ها و پیام رسانها شرعاحرام‌است📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت‌_پنجاه‌ونه با مرتضی توی سالن درمانگاه،منتظر نشستیم.
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ بالاخره شب گذشت. صبح با صدای گنجشک ها بیدار شدم.به چهره ی مهتاب که خواب بود، نگاه کردم.ازینکه با آرامش خوابیده بود خوشحال شدم. به حیاط رفتم هوا کاملا بهاری بود. صورتم رو شستم. به گلدون های شمعدونیِ کنار حوض نگاه کردم. برگ های سبز کوچکی ،لا به لای برگهای پلاسیده و خشک شده، سبز شده بودند. تصمیم گرفتم بعد از خوردن صبحونه گلدون هارو رو به راه کنم. به آشپزخونه رفتم. _سلام مامان صبح بخیر _سلام،عاقبتت به خیر. برات نیمرو درست کنم؟ مهتاب خوابه؟ _آره ،خوابه،نه ممنون،یه لقمه نون پنیر میخورم. _میخوام برم سراغ حیاط،شما کاری ندارین،کمک کنم؟ _ زینت خانم پسرش رو فرستاده بود صبح. گفته امروز باید برا پرو لباس ها بریم . _باشه، مهتاب که بیدار شد ،اگر حالش خوب بود میریم. بعد از خوردن صبحونه به حیاط رفتم. گل های لاله عباسی خودشون هر سال سر جای قبلیشون رشد می کردند و نیازی به کاشتن دوباره نبود. فقط باید علف های هرز و برگ های خشک رو جمع می کردم. گلدونای شمعدونی هم زیاد کاری نداشت. توی فکر و خیالات خودم داشتم با منصور حیاط خونه ی آیندمون رو گل کاری میکردیم، که باصدای زنگ در حیاط به خودم اومدم. روسریم رو که بالای سرم گره زده بودم، باز کردم .طوری پوشیدم که بازی یقه ام پوشیده بشه، کنار شیر آب ، نزدیک حوض، کمی گرد و خاک روی دامنم رو تکوندم .دستمو شستم . در رو باز کردم. محمد با یه عالمه آب میوه و کمپوت،پشت در بود.از قرمزی چشماش می شد فهمید که تمام شب رو بیدار بوده. با دیدنش کمی شوکه شدم، فکر نمیکردم که بیاد. خودمو کنار کشیدم. _سلام _سلام مهتاب خوبه؟ کجاست؟ _مهتاب خوابه توی اتاق... صبر نکرد حرفام تموم بشه . پله هارو بادو بالا رفت . در سالن در زد یا الله گفت و با بفرمایید مادرم رفت داخل همین که خواستم در حیاط رو ببندم، صدای گوسفندی رو شنیدم. سرمو بیرون کردم. آقاجون و مرتضی رو دیدم که گوسفندی رو با خودشون میاوردند. ازاینکه داشتیم برای عروسی آماده می شدیم خیلی خوشحال بودم. سلام کردم.مرتضی گوسفند رو به درخت گردو بست. _ماهرخ یه ظرف بیار براش آب بریزیم. _ چشم، فقط بندش رو کوتاه تر کن ، نمیخوام وقتی برمی گردم همه ی گل هارو خورده باشه. از انباری یه سطل برداشتم. مرتضی به سمت روشویی کنار سرویس رفت ،دستاشو شست‌. سطلی رو که بهش دادم آب کرد و جلوی گوسفند گذاشت. آقاجون لبه ی حوض نشسته بود . دستاش رو شست. وارد سالن شدیم، محمد سر به زیر نشسته بود. مامانم براش چای آورده بود. با ورود پدرم و مرتضی بلند شد.احوال پرسی کردند. مرتضی بغلش کرد: _داداش ، کارگاه رو به کی سپردی؟ محمد کلافه دستش رو لای موهاش کشید. _فعلا علی هست، بابا هم گفت می ره کمکش. تا شب کارارو تحویل میدن ان شالله. نزدیکای عید همیشه کارشون زیاد بود.امسال مرتضی هم که به خاطر عروسی کارگاه نمونده بودو محمد دست تنها شده بود. ... ✍مهرنگاربانو 📛 📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت‌_شصت‌ بالاخره شب گذشت. صبح با صدای گنجشک ها بیدار ش
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ بالاخره شب گذشت. صبح با صدای گنجشک ها بیدار شدم.به چهره ی مهتاب که خواب بود، نگاه کردم.ازینکه با آرامش خوابیده بود خوشحال شدم. به حیاط رفتم هوا کاملا بهاری بود. صورتم رو شستم. به گلدون های شمعدونیِ کنار حوض نگاه کردم. برگ های سبز کوچکی ،لا به لای برگهای پلاسیده و خشک شده، سبز شده بودند. تصمیم گرفتم بعد از خوردن صبحونه گلدون هارو رو به راه کنم. به آشپزخونه رفتم. _سلام مامان صبح بخیر _سلام،عاقبتت به خیر. برات نیمرو درست کنم؟ مهتاب خوابه؟ _آره ،خوابه،نه ممنون،یه لقمه نون پنیر میخورم. _میخوام برم سراغ حیاط،شما کاری ندارین،کمک کنم؟ _ زینت خانم پسرش رو فرستاده بود صبح. گفته امروز باید برا پرو لباس ها بریم . _باشه، مهتاب که بیدار شد ،اگر حالش خوب بود میریم. بعد از خوردن صبحونه به حیاط رفتم. گل های لاله عباسی خودشون هر سال سر جای قبلیشون رشد می کردند و نیازی به کاشتن دوباره نبود. فقط باید علف های هرز و برگ های خشک رو جمع می کردم. گلدونای شمعدونی هم زیاد کاری نداشت. توی فکر و خیالات خودم داشتم با منصور حیاط خونه ی آیندمون رو گل کاری میکردیم، که باصدای زنگ در حیاط به خودم اومدم. روسریم رو که بالای سرم گره زده بودم، باز کردم .طوری پوشیدم که بازی یقه ام پوشیده بشه، کنار شیر آب ، نزدیک حوض، کمی گرد و خاک روی دامنم رو تکوندم .دستمو شستم . در رو باز کردم. محمد با یه عالمه آب میوه و کمپوت،پشت در بود.از قرمزی چشماش می شد فهمید که تمام شب رو بیدار بوده. با دیدنش کمی شوکه شدم، فکر نمیکردم که بیاد. خودمو کنار کشیدم. _سلام _سلام مهتاب خوبه؟ کجاست؟ _مهتاب خوابه توی اتاق... صبر نکرد حرفام تموم بشه . پله هارو بادو بالا رفت . در سالن در زد یا الله گفت و با بفرمایید مادرم رفت داخل همین که خواستم در حیاط رو ببندم، صدای گوسفندی رو شنیدم. سرمو بیرون کردم. آقاجون و مرتضی رو دیدم که گوسفندی رو با خودشون میاوردند. ازاینکه داشتیم برای عروسی آماده می شدیم خیلی خوشحال بودم. سلام کردم.مرتضی گوسفند رو به درخت گردو بست. _ماهرخ یه ظرف بیار براش آب بریزیم. _ چشم، فقط بندش رو کوتاه تر کن ، نمیخوام وقتی برمی گردم همه ی گل هارو خورده باشه. از انباری یه سطل برداشتم. مرتضی به سمت روشویی کنار سرویس رفت ،دستاشو شست‌. سطلی رو که بهش دادم آب کرد و جلوی گوسفند گذاشت. آقاجون لبه ی حوض نشسته بود . دستاش رو شست. وارد سالن شدیم، محمد سر به زیر نشسته بود. مامانم براش چای آورده بود. با ورود پدرم و مرتضی بلند شد.احوال پرسی کردند. مرتضی بغلش کرد: _داداش ، کارگاه رو به کی سپردی؟ محمد کلافه دستش رو لای موهاش کشید. _فعلا علی هست، بابا هم گفت می ره کمکش. تا شب کارارو تحویل میدن ان شالله. نزدیکای عید همیشه کارشون زیاد بود.امسال مرتضی هم که به خاطر عروسی کارگاه نمونده بودو محمد دست تنها شده بود. ... ✍مهرنگاربانو 📛 📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهال❤
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ #قسمت‌_شصت‌ویک بالاخره شب گذشت. صبح با صدای گنجشک ها بیدا
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ پدر و مرتضی چای خوردند .برای سر بریدن گوسفند به حیاط رفتند. به محمد نگاه کردم با تعجب پرسیدم: _نرفتی پیش مهتاب؟ خجالت کشید. _نه ... یعنی گفتم خوابه بیدارش نکنم. میدونستم که دلش میخواد زودتر مهتاب رو ببینه. _بیا تو اتاق پیشش . حالش خوبه خدا رو شکر. پشت سرم اومد در اتاق رو باز کردم. مهتاب چشماشو باز کرد.آخ آرومی گفت . دستش رو روی سرش کشید. رفتم جلوی پنجره ، پرده رو کنار زدم: _بیدارشو دیگه دختر چقدر میخوابی، پاشو محمد اومده. مهتاب نیم خیز شد.محمد رو که جلوی در دید، تا چند ثانیه ازتعجب هیچ حرکتی نکرد. _س س سلام محمد...کی اومدی؟ بعد انگار یادش اومد یقه ی تاپی که پوشیده خیلی بازه ،هول شد .پتو رو دورخودش پیچوند. محمد با دیدن سر شکسته و باند پیچی شده مهتاب، نتونست خودش رو کنترل کنه.با سرعت رفت پایین تختش دوزانو نشست. دست مهتاب رو گرفت .کمی نوازش کرد .بعد اروم دستش رو بوسید: _سلام عزیزم، خوبی؟ سرمو پایین انداختم ،میدونستم هردوتاشون خجالتی هستند .نمی خواستم معذب باشن، از اتاق اومدم بیرون درو بستم. برای مهتاب صبحونه آماده کردم. گذاشتم داخل سینی.مادرم لیوان شیردیگری رو کنار سینی گذاشت: _برای محمد هم شیر ببر.از بچگی زیاد شیر دوست داشت. سینی رو پشت در زمین گذاشتم.چند ضربه به در زدم.با شیطنت گفتم: _دست به سینه و منظم بشینید، من میخوام بیام تو... صدای خندیدنشون بلند شد. _بفرما داخل ما دست به سینه نشستیم. دررو باز کردم. سینی رو برداشتم .کنار تخت گذاشتم. _بهتری مهتاب؟پاشو صبحونه بخور. _خیلی خوبم.ممنون زحمت کشیدی. با ابرو به محمد اشاره کردم. _بله دیگه ،مگه میشه محمد کنارت باشه و خوب نباشی . محمد عاشقانه به صورت مهتاب نگاه کرد. لبخند شیرینِ روی لب های مهتاب جواب نگاه عاشقانه محمد بود. _محمد این لیوان شیر هم برای شماست. _ممنون دخترعمو، زحمت کشیدی. _نوش جونتون آخرین لحظه که خواستم از اتاق بیام بیرون یه نگاه به هردوشون انداختم و گفتم: _راستی ! چیزی لازم داشتین صدام بزنید. من همین جا پشت در فال گوش ایستادم... قبل از اینکه چیزی بگن در رو بستم . در سالن رو باز کردم .از بالای ایوون پدرم رو صدا زدم: _آقاجون ... چیزی لازم ندارید؟ پدرم مشغول قصابی بود .همون طور که سرش پایین بود جوابم رو داد: _یه سینی بزرگ از مامانت بگیر بیار تا رومو برگردوندم دیدم مادرم سینی به دست پشت سرم ایستاده، خودش جواب پدرم رو داد: _چشم حسین اقا، سینی هم میارم. آقاجون با شنیدن صدای مادرم دست از کار کشید صاف ایستاد .با مهربونی خاصی به مادرم نگاه کرد: _ممنون مریم بانو، بذار ماهرخ سینی رو بیاره، با پای درد ازین پله ها نیا پایین . _آره مامان بدین من ببرم... از پله ها پایین اومدم . منصوراز کنار دیوار حیاط یا الله گفت : _ سلام خدا قوت عمو ... بابام میگه کمک میخواین؟ بابا_سلام بگواگر وقتش رو داره ،زحمتش رو بکشه این مرتضی انگار تو عمرش کار نکرده منصور خندید : _چشم عمو الآن میایم کمک. با شنیدن صدای منصور احساس کردم پاهام سست شد. وقتی مرتضی بود نه من جرئت نگاه کردن به منصور رو داشتم و نه منصور... سعی کردم رفتارم جلب توجه نکنه. مرتضی نزدیک اومد وغیرتی گفت: _تو حیاط نمون ،برو داخل.ازین به بعدم با لباس بهتری بیا تو حیاط، میبینی که دیوار ها کوتاه ان ، از بیرون بقیه راحت داخل حیاط رو می بینن. دلخور نگاهی به لباس هام انداختم و با لبای اویزون گفتم : _چشم، ولی لباس هام که خوبه، پوشیده هست. رفت در رو برای عمو و منصور باز کنه : _آره لباسات خوبه، کلی گفتم .برو دیگه، چرا وایسادی؟ اومدم داخل در رو بستم. محمد سینی به دست از اتاق بیرون اومد. رفتم سینی رو بگیرم: _شما زحمت نکش،بده من میبرم . تشکر کرد و به حیاط رفت . مهتاب رو صدا زدم: _مهتاب اگر حالت خوبه باید بریم خیاطی لباس هامونو بگیریم.میتونی بیای؟ سینی رو گذاشتم توی آشپزخونه. _مامان بریم خیاطی؟ _آره عزیزم آماده بشین بریم. به اتاق رفتم .مهتاب رفته بود آبی به دست و صورتش بزنه. یواش گوشه ی پرده رو کنار زدم. به حیاط نگاه کردم .چشمم خیره ی منصور بود که یه دفعه دستی روی شونه ام نشست. برگشتم . مهتاب، طلبکار دستشو به کمرش زد: _به به... ماهرخ خانم چشمم روشن. _ترسیدم بابا _ازمن نباید بترسی که ... وسط حرفش پریدم: _اره میدونم صد بار گفتی تا الان ، از خدا باید بترسم. من کار بدی نکردم که بترسم . می دونست توضیح دادن فایده ای نداره، در کمد روباز کرد و لباس پوشید: _خود دانی،از من گفتن بود. شونه هامو بالا انداختم و بیرون رفتم. ... ✍مهرنگاربانو 📛 📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهال❤
✨﷽✨*▷ ◉──❥❥❥مصیبتی با شکوه ❥❥❥─ ♪. ➪پست_۴۵ ➪نویسنده _نهال هرگونه کپی پیگرد قانونی به دنبال دارد
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ همراه مادرم و مهتاب وارد حیاط شدیم. منصور و عمو وقتی مهتاب رو دیدند حسابی جا خوردند. عموحسن_مهتاب ... چی شدی عمو؟بد نباشه. _سلام عموجون.بد نبینین، دیشب توی آشپزخونه خوردم زمین . _بلا به دوره ، حسین باید صدقه بدی حتما! عمو حسن بر خلاف چهره ی جدی و خشکی که داشت ، خیلی مهربون و دلسوز بود. پدرم به قسمتی از گوشت کنار سینی اشاره کرد: _آره داداش خدا خیلی رحم کرده بهمون، اینو واسه صدقه کنار گذاشتم. مادرم بعد از سلام و احوال پرسی با عمو و منصور ،رو به پدرم کرد: _حسین آقا با اجازتون ما میریم خیاطی _برید به سلامت. با محمد به خیاطی رفتیم. با اصرار محمد مادرم جلو نشست. من و مهتاب هم عقب.تمام مدت نگاه های محمد و مهتاب توی آینه به هم گره خورده بود. یادم به نگاه کردنای کیوان افتاد. حرصی دندونامو روی هم فشار دادم.نگاهم رو به بیرون از ماشین دادم. تا خیاطی راه زیادی نبود. لباس ها رو تحویل گرفتیم و برگشتیم. بعد از خوردن ناهار مرتضی از محمد پرسید: _محمد تا کی اینجا هستی؟میمونی یا میری؟ محمد خجالتی گفت: _اگر اشکال نداشته باشه میخوام سال تحویل پیش مهتاب... یعنی پیش شما باشم . علی و بابام امشب کارای مشتری رو تحویل میدن و کارگاه تعطیل میشه. مرتضی هولکی گفت: _خیلی هم خوشحال میشیم اینجا بمونی پانسمان مهتاب باید عوض بشه، گفتم اگر نمیتونی بمونی به کیوان بگم بیاد . چه بهتر، خودت هستی با هم میریم. مادرم لبخند مهربونی به محمد زد زد: _قدمت برچشم مرتضی _ برواتاق من استراحت کن تا عصر بریم درمانگاه. تابلوه چشماتو به زور باز نگه داشتی. محمد بلند شد : _ممنون زن عمو،شما لطف دارید.با اجازتون فعلا صدای زنگ در حیاط بلند شد.مرتضی رفت و در رو باز کرد. در هال باز شد .زن عمو و مژگان بودند. اومده بودند کمک تا گوشت هارو تمیز کنیم برای عروسی آماده باشه . مژگان با دیدن مهتاب اشکش دراومد.مهتاب رو بغل کرد. _ بابام گفت سرت شکسته، خیلی ناراحت شدم. مهتاب_نگران نباش .خداروشکر به خیر گذشته. زن عمو دستاشو به حالت دعا بالا آورد: _آره خداروشکر به خیر گذشته، اینا همش از چشم زخم هست.مریم بانو هر روز صدقه بده و اسفند دود ‌کن، عروسی مرتضی و نامزدی مهتاب با هم شده ، تو چشم میان. مژگان آستین هاش رو بالا زد نگاهی به مادرم و زن عمو کرد. وقتی دید گرم صحبت هستن .خم شد طرف مهتاب .آروم گفت: _چشم زخم چیه بابا، اینا به خاطر عاشقیه . مهتاب انگشتاشو جلوی دهانش گرفت ، ریز خندید: _از دست تو مژگان.لیز خوردن چه ربطی به عاشقی داره. مژگان چشم هاش رو ریز کرد : _ربطشو تو بابد بگی نه من. از حرف های مژگان لبخند روی لبم بود .از اتاق برای مهتاب بالش آوردم. توی آشپزخونه کنارمون دراز کشید‌. ... ✍مهرنگاربانو 📛 📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهال❤
✨﷽✨*▷ ◉──❥❥❥شورِ عشق ❥❥❥─ ♪. ➪پست_۴۶ ➪نویسنده _نهال هرگونه کپی پیگرد قانونی به دنبال دارد یک زن
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ تقریبا دوساعتی گذشت .کارمون تموم شد. پارچ شربتی که از قبل درست کرده بودم رو از یخچال بیرون آوردم، چن تا لیوان پر کردم گرفتم جلوشون. مرتضی آروم به در آشپزخونه زد: _یاالله... با بفرمایید گفتن زن عمو، اومد داخل. مرتضی_مهتاب آماده شو تا بریم درمانگاه. مژگان لیوان شربتش رو فوری سر کشید و با عجله گفت: _منم میام باهاتون، میخوام ماهی گلی بخرم. _خوب زودتر اماده بشین ،تا بریم. به مهتاب نگاه کردم: _حالا که مژگان باهات میاد من میمونم خونه . سفره هفت سین رو آماده میکنم. مژگان دستم رو کشید: _بیا با هم بریم یه دوری هم میزنیم. سال تحویل فردا صبحه ، واسه سفره انداختن وقت زیاد داری.کاری هم که دیگه نیست.من میرم خونه آماده بشم . زن عمو از توی کابینت دو تا سبد بیرون آورد چند تا از بسته های گوشت رو توی سبد ها گذاشت. _صبر کن مژگان.این دو تا سبد رو با ماهرخ ببرین بذارین تو یخچال خودمون ،اینجا دیگه جا نیست. قند توی دلم آب شد. میتونستم بدون ترس از مرتضی منصور رو ببینم.چقدر دوست داشتم منصور هم باهامون میومد. با سبد ها از آشپزخونه بیرون رفتیم. مژگان با محمد احوال پرسی کرد و بعد رو کرد به مرتضی: _مارو جا نذارینا الان میایم. مرتضی نگاه معناداری بهم انداخت. دلشوره گرفتم. نگاهم رو فوری ازش گرفتم و پشت سر مژگان رفتم بیرون. پشت در خونه عمو رسیدیم .مژگان سبد رو زمین گذاشت . انگشتش رو گذاشت روی زنگ. _منصور خوابش سنگینه، خدا کنم زود درو باز... جمله اش تموم نشده بود که منصور با قیافه ی خواب آلود درو باز کرد: _چه خبرته، بردار اون انگشتتو، زنگ سوخت. مژگان سبد رو برداشت، تنه ای به منصور زد و از جلوی در کنارش زد. _زود بیا ماهرخ دیر میشه. منصور از دیدنم جا خورد. _کجامیخواین برین که دیر میشه؟ _سلام، ببخش بیدارت کردیم.داریم میریم شهرک ، پانسمان سر مهتاب باید عوض بشه ، من و مژگان هم باهاش میریم. لبخند پهنی زد.دست دراز کرد سبد رو ازم گرفت: _سلام ... بده من میارم. موقع گرفتن سبد یه لحظه نوک انگشتاش به دستم خورد. هردومون مثل برق گرفته ها دستمون رو کشیدیم. نزدیک بود سبد بیفته که منصور با دست دیگه اش سبد رو گرفت. نگاهم پایین بود. منصور آروم گفت: _ببخشید... با صدای مرتضی نگاه هامون به طرفش برگشت. مرتضی از روی ایوون ،توی حیاط عمو رو می دید: _ماهرخ... تقریبا اسمم رو با داد صدا زده بود. ترس وجودمو گرفت. کمی تن صداش رو پایین تر آورد. _بیا زودتر اماده شو، دیر میشه. منصور برای مرتضی دستی تکون داد و مژگان رو صدا زد: _مژگان زودتر بیا منتظرتن. زیر لب بهم گفت: _نترس، مرتضی چیزی ندیده... ... ✍مهرنگاربانو 📛 📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🌜⭐️🌟🌟🌟✨ 🌜⭐️⭐️🌟✨ 🌜⭐️🌟✨ 🌜⭐️✨ 🌜✨ ✨ ♡ماهرخ♡ بدون هیچ حرفی از منصور فاصله گرفتم و به خونه برگشتم. مرتضی همچنان جلوی در حال روی ایوون ایستاده بود . از پله ها اومدم بالا. به نرده تکیه داد. با ترس و دلهره از کنارش رد شدم. نگاهش خیلی عصبی و سنگین بود .حرفی نزد. از ترس نفسم رو حبس کرده بودم.نفهمیدم چه طور خودمو به اتاق رسوندم. سریع لباسمو عوض کردم. از اتاق نیومدم بیرون. صبر کردم صدای مژگان رو که شنیدم ، اومدم توی هال کنار مهتاب و محمد . مرتضی در هال رو باز کرد: _حاج خانوم شما چیزی لازم نداری؟زن عمو شما چی؟ تعارف نکنین. زن عمو از توی آشپزخونه جواب داد: _نه آقامرتضی ممنون ،خوش بگدره بهتون. مادرم اومد توی هال چادر رنگی که به کمرش بسته بود رو باز کرد: _مرتضی جان میوه و شیرینی واسه عید یادت نره. _چشم اون که حتما، چیز دیگه ای لازم نیست؟ _نه عزیزم برید به سلامت. مرتضی رو به ما کرد: _شما چرا ایستادین بجمبین دیگه . خیلی از مرتضی خجالت می کشیدم.یه جورایی خودمو پشت مهتاب پنهون می کردم. مژگان مثل همیشه سرخوش و پر انرژی حرکت کرد. محمد و مرتضی جلو نشستند و ما هم عقب. اول رفتیم درمانگاه. بعدش هم رفتیم بازاچه واسه خرید. بازارچه خیلی شلوغ بود . مهتاب نگاهی به جمعیت انداخت ،سرش گیج رفت. محمد دست انداخت دور کمرش کمی نگهش داشت. مهتاب زیادی خجالتی بود. مخصوصا جلوی مرتضی بیشتر خجالت کشید. خودش رو از بغل محمد بیرون کشید. به طرف نیمکت چوبی کنار پیاده رو رفت: _من یه کم سردرد دارم تا شما خرید کنید و برگردید اینجا مینشینم. محمد کنارش نشست. _من پیشش میمونم شما برید. مرتضی گفت: اگر میبینی زیاد حالت خوب نیست تو و محمد برید خونه.ما با تاکسی برمیگردیم. مهتاب بلند شد . _نه داداش حالم خوبه فقط یه لحظه سرم گیج رفت. اصلا ما هم با شما میایم. محمد دستش رو گرفت : _بشین مهتاب خودتو اذیت نکن . بعد رو به مرتضی گفت: همین جا هستیم تا شما برگردین .اتفاقا هوای خوبی هم هست. مژگان آروم خندید: _آره بشینید، هوا که خوبه... با چشم قره ای که مهتاب بهش داد .یه لحظه سکوت کرد و دوباره ادامه داد: _همین دیگه هوا خوبه ، یه کم دونفره است فقط ... مهتاب دوباره بهش اخم کرد: _مژگان ... هممون از مژگان و حرصی شدن مهتاب خندیدیم. مرتضی به محمد گفت: پس برید یه خیابون بالاتر توی پارک بشینید تا ما بیایم. تنهاشون گذاشتیم و سه تایی رفتیم خرید. مرتضی دیگه ازم عصبی نبود . با حوصله و مهربونی هر چی خواستم برام خرید. دوتا دستبند ست نظرمو جلب کرد .روی هر دو ۰ آیه ی شریف (و ان یکاد ) نوشته شده بود. تا مرتضی حواسش بهم نبود دستبند هارو خریدم. مژگان هم خریداشو کرد و برگشتیم پیش مهتاب و محمد. دوتاشون عمیق به هم نگاه میکردند و گرم صحبت بودند.با دیدن ما بلند شدند و همگی به خونه برگشتیم. اخر شب قبل از خوابیدن سفره ی هفت سین رو با مهتاب چیدیم تا برای صبح آماده باشه... ... ✍مهرنگاربانو 📛 📛 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂