نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 525 وارد عمارت میشوم. امیرعلی وسهیل ومسیح کنار ماشین امیرعلی ایستادن. ب
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 526
برای ادامه ندادن بحث بامادرم شب بخیری میگویم.
دراتاقمومیبندم به تختم میرم.
اولین گزینه برای خاموش کردن اتش این عشق
ببخیال شدنه.
بیخیال دلتنگی هامون،احساساتمون
دوستداشتنامون.
مهرمان که به دل هم نشسته وعشق شدید بینمون.
نمیدونم امیرعلی از پسش برمیاد یا ته
حتی نمیدونم که خودمم از پسش بر میام یانه.
ولی خوب میدونم که هردومون باید سعی کنیم بیخیال شیم.
به خواب میروم تااینکه دوباره صبحی دیگر آغاز میشود.
صبح هایم را شب میکنم.
تقریبا چهار پنج روزی میشود که پایم راازاین خانه بیرون نگزاشته ام که حتی بخواهم به حیاط بروم.
بیست و چهارم، بیست و پنجم، بیست و ششم، بیستو هفتم وبیستو هشتمین روزماه را پشت سرمیگزرانم و بهر بیستو نهمین روز از شهریور ماه میرسم.
روزی که قراره منومحسن برای ابد به هم محرم شویم.
بااینکه میخواهم شوهر اینده خودم بدونمش حتی سعی کنم دوستش داشته باشم ولی بازهم ازش فرار میکنم.
تنها دلگرمیم این است که بی صبرانه منتظررسیدن پاییز هستم که یکی دوروز تاامدنش نمانده.
لباس سفیدرنگی که محسن برایم گرفته است را پوشیده ام.
بایک جفت کفش سفید که مختص به عروس است.
ویک روسری ابریشمی شیری رنگ به سردارم.
جلو آیینه اتاقم نشسته ام و مهشید موهایم راکمی توی صورتم ریخته وبا یه رژ ملایم صورتی رنگ که کاملا رنگ لبم است وکمی ارایش چشمها که به کل عوضم کرده به عنوان عروس منتظر محسن هستم .
منومهشید توی اتاقیم.
مادرم وخاله زهراهم که خیلی شوق وذوق این وصلت رادارند به همراه عمواصغر توی سالن هستند.
مادرم برای امروز از سارا واقاکورش مرخصی گرفته.
مهشید همچنان جلو ایینه درحال درست کردن موهایم است که کلافه میشومو میگویم :کافیه دیگه مهشید.
مهشید :تموم شددیگه، فقط یه تومویی بده من این قسمت موهاتو باید با به چیزی گیرش کنم.
از روی صندلی جلو ایینه بلندمیشمو زیرتشکم دنبال تومویی که قبلا اونجا گزاشتم میگردم.
_:قبلا یه موگیر گزاشتم. اینجا، ببینم پیداش میکنم یانه.
همچنان زیر تشک تخت در جستجوی تومویی هستم که دستم به چیزی بر میخورد.
با کنچکاویه این که چی هست بیرونش میارم.
همون گردنبند اول اسم امیرعلی که توی کافه بهم دادو میبینم که به خاطر اتفاقات اخیر کاملا ازیاد برده بودمش.
مهشید :پیداش کردی.
ازترس این که مهشید گردنبندو توی دستم ببینه فورا زیر تشک. تختمم میزارمش.
وتومویی رو پیدا نمیکنم.
مادرم یکدفعه ای و یهویی وارداتاقم میشودو میگوید : محسن اومد.
مهشید :ولی هنوز جلوموهای نهالو درست نکردم.
توی ایینه نگاهی می اندازمو خودم دستی به موهایم میکشمومیگویم :نمیخواد، باباخوبه.
به طرف در اتاقم راه می افتم.
بوی اسفندی که خاله دودکرده به مشامم میرسد.
ازاتاق خارج میشوم.
در ورودی خانه باز است محسن رامنتظر میبینم.
کت و شلوار گران قیمت نپوشیده اما تا توانسته شیک وپیک کرده.
مهشید خاله مامانم وعمواصغر پشت سرم راه می افتند ودست میزنندوخوشحالیشان را ازتبریک هایی که به هم میگویند ابراز میکنند.
به درورودی نزدیک میشوم نگاهم را ازمحسن به دسته گل توی دستش میبرم.
محسن دسته گل را به طرفم دراز میکندو میگوید :سلام، بفرما خانوم.
دسته گل را از دستش میگیرم
نگاه محسن به من استباهم راه میرویم.
خاله اسپندبه دست وماد رم ومهشیدوعمواصغر پشت سرمان راه می افتند.
از حیاط پشتی حیاط جلویی را میبینم که محسن ماشینش را دم در عمارت پارک کرده و تا توانسته بهش بادکنک آویزوون کرده.
به حیاط جلویی ونزدیک ماشین عروس میرسیم.
با سروصدایی که خاله ومامانم گهشید توی حیاط راه انواختن د مطمئنم سارا واقاکورش باخبراز ما میشوند.
اما حتی کوچکترین زحمتی هم به خودشان نمیدهنده حتی برای بدرقه امان به پشت پنجره عمارت بیایند.
امیرعلی هم از انجا که ماشینش توی حیاط نیست مشخصه که خوشبختانه خونه نیست.
محسن درجلو ماشین رابرایم باز میکندو من دسته گل به دست سوار ماشین میشوم.
مهشید صندلی عقب مینشیندو محسن سوار میشودوراه می افتدو خاله و مامانم وعمواصغر هم بایه ماشین دیگه پشت سرمان راه می افتند.
تمام مسیررا تا محضر با اهنگ شادی طی میکنیم ومهشیددسته گلم را ازمن میگیرد.
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 526 برای ادامه ندادن بحث بامادرم شب بخیری میگویم. دراتاقمومیبندم به تختم
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 527
طایفه پدری محسن را میبینم که برای یعقد تعدادشون زیاده. از بیست نفر بیشترن.
همینطور پدربزرگم حاج حسین ودایی وزن دایی رامیبینم که تنها فامیل های عروس محسوب میشوندومایه دلگرمیم هستند که ابرویم زیاد هم. جلو خانواده محسن نرود.
همه منتظرهستند تا منوومحسن از ماشین پیاده شویمو داخل محضر شویم.
چسب کفشم کمی شل شده وبر ای بستنش دستم رابه کفشم میبرم.
دسته گلم هنوز دست مهشیداست.
همچنان مشغول وررفتن با چسب کفشم هستم که ازمحسن میخواهم. دسته گلم رااز مهشید پس بگیردو به من بدهد اما خیلی ناخواسته محسن راامیر صدایش میزنم.
_:امیر دسته گل منو از مهشید بگیر بهم بده.
خودمم از به زبان. اوردن اسم. امیر تعجب زده میشوم چسب کفشم رابیخیال میشوم نگاه متعجبم رابه محسن میبرم.
محسن خیلی شاکیانه به من نگاه میکندوبا تعجب میگوید :امیر؟
خجالت زده از سوتی که داده ام روبه محسن میگویم :معذرت میخوام.
محسن ناراحت وعصبی میگوید :باورم. نمیشه نهال، درست روز عقدمونم بیخیال این. پسره نشدی.
_:باور کن یدفعه از دهنم پرید.
محسن حرصی میگوید:به جای اینکه اسممو صدا کنی بهم میگی امیر. این یعنی هنوزم داری به اون. پسره فکر میکنی.
مهشید :ای بابا زشته، همه دارن نگاتون میکنن. محسن انقدر عصبانی نشو. ازدهنش دررفت دیگه. .
مهشیددسته گل را به محسن میدهدو محسن خیلی ناراحت از ماشین پیاده میشودودررا برای من بازمیکندودسته گل را به من میدهد.
دسته گل راازمحسن میگیرم.از ماشین پیاده میشوم.
محسن دررا میبندد.
همه به پیشوازمون میایندو دست میزنندوصدای تبریک گفتنشون بالا میره.
مهشید هم. پشت سرمان از ماشین پیاده میشودومن مشغول سلام. علیک مختصری با اقوام پدری محسن میشوم.
با محسن جلوتراز همه راه می افتیم. قدم هایم لرزان است .احساس خفگی ام لحظه به لحظه بیشتر میشود و از ناراحتی شدید و دلهره، دلپیچه میگیرم.
وارد محضر میشویم.
منو. محسن کنارهم سر سفره عقد مینشینیم.
انقدر جمعیت زیاد میشودکه توی محضر به زور جا داده میشوند.
پیش رویم آیینه ای را وسط سفره عقد که خیلی زیبا اراییده شده میبینم.
خودم را کنار محسن درایینه میبینم.
ومهشید بالای سرمان قندهارا اماده سابیدن نگه داشته.
برق خوشحالی رادرچشمهای خاله ومادرم میبینم.
یک. جفت حلقه وقران و جام تزئین شده عسل و ماست جلویمان گزاشته شده.
منومحسن. به هم. نگاه میکنیم.
محسن خوشحال ازاینکه تا چنددقیقه دیگر که عاقد خطبه را بخواند شرعا وقانونش زنش میشوم.
باخودم میگم به هرحال این سرنوشتته وباید قبولش کنی.
عاقد :بسم الله الرحمن الرحیم النکاح السنتی... دوشیزه خانم نهال نیک زاد.......
به یکباره جمع بابرخوردناگهانی در به دیوار ودادوهوارامیرعلی به هم میریزدوخطبه ی هنوز شروع نشده ی عاقد تمام میشود....
امیرعلی :نخون حاج اقا خطبه رو نخون، ده بارم بخونی باطله.
عاقد شاکیانه ازجابلندمیشود:اقاکی به شمااجازه داد بیای تو.؟
ازانجا که امیرعلی تنها نیست ومسیح وسهیل هم همراهشن، مسیح میدهد.
مسیح :نفرمایید حاج اقا ایشون خودش صاحب اجازس.
رنگ پریدگی مادرم رامیبینم .
عمواصغر به طرف امیرعلی ومسیح وسهیل میرود ومیگوید :اقا بفرما بیرون.
مسیح صدایش را بلندمیکند :نریم بیرون چی میشه؟ .
امیرعلی صداشو توی گلوش می اندازدو سخنران مجلس میشود.
امیرعلی :اخه خداروخوش میاد یه دختر معصومو پای یه سفره عقد زورکی بشونن.
محسن باتعجب به من نگاه میکندومیگوید :نهال اینجا چخبره؟
دایی کامبیز به طرف امیرعلی ودوستاش میره تابیرونشون. کنه.همینکه دستش میخواهدبه امیرعلی برخوردکنه مسیح دستشو. میگیره.
عمواصغر :اینجا چخبره؟
عصبانیتم اوج میگیره.
ازجابلندمیشم:هرسه تون همین الان ازاینجا برید بیرون.
سهیل :شرمنده ولی اومدیم تورو نجات بدیم.
بحث جمع با امیرعلی ودوستاش بالا میگیره.
عاقد سعی داره همه روساکت کنه اما بجای ساکت شدن، همه باهم. درگیرمیشن.
کنارمحسن مینشینم خشم بدی توی چشماش میبینم.
به یکباره امیرعلی سفره عقد جلومان راازهم میپاشدو. محسن با عصبانیت از جا بلند میشود وبه طرفش میرود.
محسن :به چه حقی اومدی اینجا بچه پررو.
همه باهم. درگیر میشن.
خاله زهرا ومادرم سعی دارند درگیری را بخوابونن.ولی سالن محضر کوچک پایین شهری کاملا بهم. ریخته و همه مهمان ها با امیرعلی وسهیل ومسیح درگیر شده اندو ازهمه بدتر مسیح وامیرعلی را میبینم که خیلی بی رحمانه یکدیگر راکتک میزنند.
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 527 طایفه پدری محسن را میبینم که برای یعقد تعدادشون زیاده. از بیست نفر ب
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت528
تماشای صحنه ودعوای پیش رویم وابروریزی که به بار اومده اصلا چیز خوبی نیست. جعبه های شیرینی کف سالن پهن شده وهمه ازروشون رد میشن. خاله زهرا چیزی نمانده که از ناراحتی سکته کنه. اما ازته دلم بابت هم خوردن این عقد خوشحالم چون خودم رالایق یه عقدنامه وبله زورکی نمیدونم.
وتنها کاری که به عنوان یک. عروس از دستم برمیاد اینه که سرجام. بشینم و درگیری رو تماشا کنم.
مهشید به طرفم میاد :نهال یه کاری کن پاک ابرومون رفت.
میان. هیاهو وشلوغی ها میشنوم پدر بزرگ محسن خاله زهرا را به گوشه ای می کشاندو دادوهوارراه می اندازه که اینجا چخبره، این پسراکین تومجلس عقد، نکنه دختره رو زوری نشوندین پای سفره عقد.
ازانجا که دعوای جمع تمام شدنی نیست وعاقد به به پلیس خبر میدهد، ازجام بلند میشمو از دفتر محضر بیرون میزنم.
از محضر بیرون میرم
دسته گل به دست ،بالباس سفیدی که تنمه توی پیاده رو راه می افتم
بابت به هم خوردن عقد ناراحت نیستم. اما راضی به کوچکترین دلخوری بین خاله زهرا وخانواده شوهرش هم نیستم ونمیخوام دلخوری بینشون به وجود بیاد.
اما آبروریزی خیلی بدی پیش اومد، آن هم جلوی اقوام پدری محسن که ازفردا تا میتونن حرف وحدیث درست میکنند.
هنوز خیلی از محضر دور نشدم که امیرعلی رو پشت سرم میبینم.
امیرعلی صدایم میزندو پشت سرم راه می افتد
بابی اعتنایی بهش تند تند به راهم ادامه میدهم
وازانجا که دونده خوبیست ومن فقط راه میروم نفس نفس زنان به من میرسد
هرچند منو از پای اون سفره عقد واقعا نجات داد اما آیروریزی که به بار آورد اصلا برام خوش آیند نیست.
امیرعلی :وایسا ببینم نهال
_ واقعا موندم چه طوری از تو اون دعوا نجات پیدا کردی؟!!!!!
بانگاه کردن به صورتش متوجه میشم که از دماغش داره خون میاد
_دماغتم داره خون میاد
امیرعلی همچنان بامن درحال رفتن هست ودستش را به بینی اش میبردومیگوید : دماغم بیشتر در معرض مشتای محسن بود.
_:حقت بود
_نهال وایسا ببینم، من اومدم تو اون محضر تا تو مجبورانه به کسی که دوستش نداری بله نگی
_امیرعلی خواهش میکنم پشت سرم راه نیفت، آبروریزی بدی به بار آوردی
_مهم نیست اینکه تودیگه مجبورنیستی به محسن بله بگی مهمه
الان کاملا از محضردورشدیم وروبه امیرعلی میگویم :بلای خیلی بدی سر محسن آوردی.
امیرعلی :وایسا ببینم.من بخاطر تو این عقدزوریو بهم زدم وایسا نهال حرف بزن
_الان باید بهت چی بگم؟!بگم وای قهرمان زندگیم ممنونم که منواز شر یه ازدواج تحمیلی نجات دادی وسفره عقدمو به هم پاشیدی؟!
تو باعث شدی آبرو خالم جلو خانواده شوهرش بره
امیرعلی شاکیانه میگوید:پس نگران آبروطرفی؟!
_کار عاقلانه ای نکردی. وبااحساساتت راه افتادی
امیرعلی :عین مادربزرگا حرف نزن.
_آبروریزی بدی شد
اصلا تو فردا قراره بری، نمیفهمم چه معنی میده این کارات؟؟؟
امیرعلی :چه طور برم وقتی خیالم درگیر توعه؟
این دسته گلم بده به من ببینم.
امیر علی دسته گلو ازدستم میگیره وپرت میکنه وسط خیابونو ماشینا ازروش رد میشن.
کنار خیابون می ایستیم.
باتعجب روبه امیرعلی میگویم :مگه تو نمیخوای بری؟
امیرعلی به دیوار پشت سرش تکیه می دهدومیگوید :هنوزم انتخاب اینکه برم یانرم باتوئه
_:میخوای بگم نرو وایسا همین ایران درستو تموم کن. که چی بشه؟!باهم ازدواج کنیم؟؟؟ ساراخانم وآقاکورشم همین وَر بیکار وایمیستن نگامون میکنن
اونا ازمن متنفرن، چه طور میخوای راضیشون کنی؟!! بس کن امیر توباید بری
امیرعلی :اگه تو بخوای نمیرم. بخاطر عشقمون نمیرم.
_:یعنی چی که نمیرم، میدونی سارا چقدر بر ات برنامه ریزی کرده. میدونی چقدر هزینه کرده بابت رفتنت؟؟تو باید بری واجازه رفتن ونرفتنت بامن نیست.
امیرعلی :ولی من با همه جودم این اجازه رو بهت میدم. کافیه لب تر کنی بگی نرو،وایمیستم همینجاایران درسموتموم میکنم. بخاطر عشقمون. عشقه که پای چشماتو به این قصه کشونده.
_:عشق این نیست، من حق اینوندارم که نذارم توبری. تو عشقو با تصاحب اشتباه گرفتی. باشه امروز عقدمو بهم زدی من مجبور نیستم. با محسن ازدواج کنم. ولی توباید بری، وآینده درخشانتو رقم بزنی.
_اگه برم از فاصله دق میکنم. میدونم باید برم ولی کافیه بهم بگی نرو باورکن نمیرم
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت528 تماشای صحنه ودعوای پیش رویم وابروریزی که به بار اومده اصلا چیز خوبی نی
.❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 529
_واقعا واز ته دلم دوست ندارم بری هرچنداز نظرمن بهتره بری
وانتخاب باخودته
چون من عشقو اینجوری تعبیر نکردم.
زندانی گرفتن نیست
تصاحب نیست
عشق یعنی خوبی اون طرفو خواستن ومن خوبی تورو میخوام. حتی اگه اونطرف دنیا ودور ازمن باشی
ازمن نخواه رفتن یا نرفتنتو برات تعیین کنم.
عشق گرایش به مالکیت نیست.
من دخالتی تورفتنت نمیکنم ولی چون خوبیتو میخوام بنظرم باید بری
یه سال که بیشتر نیست منم منتظرت میمونم
_قول میدی؟؟
-آره، قول میدم
_برم نمیدونم تواین یکسال چه اتفاقاتی میفته؟! چه قدر فاصله مارواز هم دور میکنه ولی به یادت میمونم، هرساعت وهرلحظه
_:منم به یادت میمونم تا برگردی. هرثانیه وهردقیقه ازعمرمو که از هم دوریم.
بعداز یکسال برگردی ایران یقینا یه سری چیزا تغییر کرد؛ بابام بالاسرمه ودیگه یه دختر خدمتکارنیستم. اون موقع ساراخانم واقا کورشم منو به عنوان عروسشون قبول میکنن. بنظرم اینجوری خیلی بهتر وعاقلانه تره
امیرعلی باناراحتی میگوید :پس من فردا میرم.
-انقدر ناراحت نباش، فردا واقعا روز خوبیه. تومیری و من منتظرت میمونم برگردی واینکه فردامیرم و برای اولین بار بابامو میبینم.
باخوشحالی به طرف امیرعلی میرم و حرفموادامه میدهم وباخنده میگویم :فکرشوکن، باباموفردا میبینم. تمام بچگیامو بافکر اینکه باباموهیچوقت ندیدم و فوت کرده گذروندم. الان باورم نمیشه، بابام زندست امیر، ومن فردا میبینمش.
-لااقل توقع داشتم فردارو برای بدرقه بیای ترمینال
_:میدونی که نمیتونم ولی خب سعیمومیکنم که بیام. بهت قول نمیدم ولی اگه تونستم میام واسه خداحافظی
پروازت ساعت چنده؟
_به هر حال من منتظرت میمونم و ساعت 9 هواپیمام بلند میشه.
توی پیاده رو کنارخیابان بافاصله وکنار هم ایستاده ایم.
هردومون به دیوار پشت سرمون تکیه دادیم وبه هم نگاه میکنیم.
گوشی امیرعلی زنگ میخوردو امیرعلی مات و مبهوت من مانده است.
_:امیرعلی گوشیت داره زنگ میخوره حواست کجاست؟
امیرعلی دستشو به جیبش بردوگوشیشو دراورد.
_الو....
ای بابا. باشه میام.
آروم بهم گفت:مسیح میگه این پسره محسن ازمون شکایت کرده. زودخودتو برسون.
امیرعلی :خیلی خب ادرس بده.
مسیح :تو پاسگاه نزدیک همون محضر.
امیرعلی :باشه الان میام.
امیرعلی تلفنشو قطع کردوروبه من گفت :باید برم. مسیح وسهیل رودستگیر کردن. باید قضیه روجمعش کنم تا بابای مسیح، نفهمیده پوستمونوبکنه.
_:نتیجه دعوا و کتک کاری همین میشه دیگه. به نظرم به بابات زنگ بزن. اون میتونه یه کاری کنه امشب توبازداشتگاه نمونید چون محسن شکایتشو به این راحتیا پس نمیگیره.
_باشه میدونم. عصبی میشه ولی مجبورم بهش زنگ بزنم. خب من میرم پاسگاه تو کجامیری؟
_میرم عمارت دیگه. گوشی ندارم خب، مامانمم نگرانمه و خونه میتونه منو پیداکنه. منم یجورای تو بهه هم زدن عقدم باتو همدست شدم و ازمحضر زدم بیرون. اصلا نمیخوام تصور کنم که مامانم چقدر عصبیه.
_باشه پش مسیرمون از هم جدا میشه.
من امروز رو یجوری جمع وجور میکنم این داستان دو.
هرطور شده رضایت محسن رو میگیریم.
میدونی که فردا دیگه میرم تو فرودگاه منتظرت میمونم. واسه بدرقه ام بیا حتما
_:گفتم میام ولی قول ندادم...
خیلی خوب من باید زودتر برگردم عمارت، توهم برودیگه تامسیح دوباره زنگ نزده.
_خداحافظ.
_خدافظ.
امیرعلی رفت کنارخیابون ،تاکسی گرفت و رفت.
رفت تا خرابکاری که به باراورده رودرست کنه.
ومنم به طرف عمارت راه افتادم.
باوجود اینکه پاک ابروی محسن وخاله جلو مهموناشون رفت اما خیلی خوشحالم که عقد بین منو محسن خونده نشد. و محسن بیچاره جواب بله رو نتونست ازمن بگیره
اینکه میخواستم یه بله زوری به محسن بدمو تمام عمرموبه زور تحملش کنم واقعا کار سختی بود.
کمی قدم میزنم و بعد با تاکسی خودمو به عمارت میرسونم.
وارد عمارت که میشم.
سارا را در حیاط عمارت میبینم.
کلافه وعصبانیست.
حتما امیرعلی بابت خرابکاری امروزش از اقاکورش کمک خواسته، تا بره وگندی که زده رو جمع کنه حتما سارا هم خبردار شده وخیلی عصبانیست ، منتظره تا من و مادرم به خونه بریم یکم عصبانیتشو بابت کشیده شدن پای پسرش به پاسگاه سرمن ومادرم خالی کنه.
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
.❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 529 _واقعا واز ته دلم دوست ندارم بری هرچنداز نظرمن بهتره بری وانتخاب باخ
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت530
بااینکه از خشمش میترسم.
اما سعی دارم. ترسمو. پنهان کنم. خیلی جسورانه به طرفش میرم.
_:سلام ساراخانم.
هنوزکاملا بهش نزدیک نشدم.
جواب سلامی نمیشنوم. باعصبانیت میگوید :خدا لعنتت کنه دختر. اخر کارخودتوکردی.
پای امیرو بازکردی به محضری که میخواستی عقدکنی تا عقدتو بهموبزنه وخودت رو بی تقصیر
نشون میدی....شوهرت بایدازتوشکایت میکرد نه از امیرعلی من.
_:اولا که دیگه شوهری وجودنداره. چون جواب بله رو بهش ندادم صیغه ای بینمون جاری نشد.
دوما من ازامیرعلی نخواستم بیاد عقدمو بهم. بریزه که فکر میکنی همه چیز زیر سرمنه.
سوما حتی من نمیدونم. امیرعلی ادرس محضرو از کجا پیداکرده.
سارا با تشر میگوید :دختراسمون جل. امیر فردا قراره بره وای به حالت اگه پروازشو بخاطر تودختر خدمتکار بی عرضه کنسل کنه.
_:بابت اینکه خیالتو راحت کنم باید بگم که امیر فردا حتما میره. وحتی منم میرم. چون فردا بابامو میبینم. ازش پول میگیرم . پولتو میدم واز دست شما واین عمارت راحت میشم.
_خدمتکار بی عرضه.
وای به حالت اگه پولو تا یکی دوروز دیگه پس ندی.بخاطر تو زندگیمون ازهم. پاشیده.
چند وقته ارامشو ازمون گرفتی.خدالعنتت کنه.
_:من که میدونم بیشتر عصبانیت بابت این هست که فرد موردنظرتونو برای رحم اجاره ای پیدا نکردید میخواید عصبانیت وناراحتیتونو سرمن خالی کنید.
_:این فضولیا به تو نیومده. مادرت اصلا درست به کارها نمیرسه. یعنی بیچاره وقت نمیکنه که برسه. تا وقتی اینجایی مثل ادم تواین عمارت واسمون کارمیکنی وجلومون دولا راست میشی. دوهفتس چپیدی تواون خونه حیاط پشتی. انگارنه انگار خدمتکاره. الانم برو طبقه دوم باید چمدون امیرعلی رو جمع وجور کنی.
_:یکی دوروز دیگه بیشتر بهم نمیتونی امرو نهی کنی. به هرحال چاره ای نیست تا وقتی بابام بیاد مجبورم به حرفات گوش کنم
_بابام. بیاد بابام بیاد از دهنت نمیفته. ببچاره اون بابایی که تواولین دیدار باهاش میخوای بدبختیاتوبراش به ارمغان ببری.فورابرو. چمدون امیرعای گوشه اتاقشه ولباسا وسایلاشو جمع کن بزار توش.
ازکنارش رد میشم که وارد عمارت شمو. میشنوم که میگوید :عروس فراری نبودی که شدی. تورو خدا لباساشو ببین.
مجبورانه به خاطر امرو نهی سارا وارد عمارت میشم.
هیچوقت حتی تو خوابم نمیدیدم انقدر رابطم با سارا بدشه.وبشم بلای جون خودش و. اقاکورش.
وانقدر تحقیرم کنه.
به اتاق امی علی میرم لباسایی که فکر میکنم میپوشه رو توی چمدون میزارم.
همینطور گوی شیشه ای، یادگاری که بهش دادم وخیلی خوب نگهش داشته رو توی ساک بین لباساش جا میدم.
ولی دلنگرانم.
دلنگران مادرم که حالا چقدر اشوب و سرافکندست جلوی خانواده محسن.
وسایل امیرعلی رو اماده میکنم و گوشه اتاق میزارم.
ازاتاق خارج میشم.
سارا توی سالن نشسته. هنوزهم عصبانیست.
نزدیکش میشم.صدایی نازک میکنم.
_:میشه برم خونه اخه فکر میکنم مامانم خیلی نگرانم شده باشه. از محضر زدم بیرون ازش بی خبر موندم حتما نگرانمه.
سارا : فقط نگرانت نیست.عصبانی هم. هست. برو.
فورااز پله ها پایین میرم.
از عمارت بیرون میزنم وبه طرف خانه حیاط پشتی راه می افتم.
واردخونه میشم.
توی خونه هنوز خبری از مادرم نیست.
به آرامش قبل از اومدنش به اتاقم پناه میبرم.
حتما بیاد خونه خیلی کلافه وعصبانیه وحق هم داره.
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت530 بااینکه از خشمش میترسم. اما سعی دارم. ترسمو. پنهان کنم. خیلی جسورانه
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت531
توی سالن مینشینم.
نگاهم به لباس هایی میرود که گوشه سالن گزاشته شده.
لباسایی که محسن برای عروسیمون گرفته بود. که یکی دوماهی رو عقدبمونیم. تابتونه یه خونه دست وپاکنه وبا یه جشن کوچیک بریم زیر یه سقف.
خدامیدونه خاله زهرا وعمواصغر چقدر شاکی ان هربار به این فکر میکنم دل اشوب میشم.
درهمین لحظه مادرم واردخانه میشه.
نگاهمان بهم گره میخوره.
مادرم نفس عمیقی میکشه ومیگه : _خداروشکرخونه ای.
_:مگه قراربودنباشم، چیه ترسیدی با کسی که عقدمو بهم ریخت فرارکنم.
مادرم هروقت عصبانی میشود، چشمهاش قرمز میشه. قرمزی چشماشو میبینم که هر لحظه پررنگ تر میشه وبه یکباره وبا عصبانیت اسمم راصدا میزند :نهال، ابرومونو بردی.
مادرم به طرفم. میادو پدربزرگ. ودایی وزن دایی پشت سرش واردخانه میشوند.
قبل از اینکه بخوام. به کسی سلام. کنم مادرم شرو ع میکنه به دادو. بیدادکردن.
_اخه این پسره ازکجا پیداش شد؟ .
_:من ازکجا بدونم.؟
_ادرسه محضرو از کجااورده بوده؟
_نمیدونم.
_اصلا تو یهو کجا غیبت زد؟ ها؟
_:نتونستم. دیگه اونجا بمونم.
^همینجوری سرخوداز محضرزدی بیرون. منو. جلو. خالت شرمنده کردی. باکاری که کردی فکر نمیکنم. دیگه هیچوقت مارو ببخشن.از دست تونهال.اخر به خواستت رسیدی بیچاره محسن.باید دوباره یه نوبت دیگه واسه محضر بگیره وعقدکنید.
_عمرا. اگه اسمونم به زمین بیاد دیگه نمیخوام زن محسن شم. این بار دیگه نمیزارم واسه خودتون ببریدوبدوزید.
_منو ازاینی که هست عصبی تر نکن.
دایی کامبیز و زن دایی سعی دارند مادرمو ارام کنند که پدربزرگ. روی مبل مینشیندوخطاب به مادرم میگوید :چرا به ما نگفته بودی که میخواید نهالو به زور سر سفره عقد بشونید.؟
کتی دخترم درسته محسن پسره خیلی خوبیه ولی این دلیل نمیشه دخترت به زور بهش بله بگه.
دایی کامبیز :منم. با بابا موافقم. کتی، چرا به ما نگفتی که نهال محسنو دوستنداره.؟
زندایی :میگم حالا این پسره که عقدو بهم ریخت چیکاره بود این وسط.؟
جواب دادن به سوال زندایی هم. برای من سخته هم مادرم که دایی کامبیز میگوید.
دایی کامبیز :یه پسره غریبه، اینطوری بیادمجلس عقد روبهم بزنه وبگه نمیزارم عروس بله زورکی به داماد بده فقط یه گعنی داره اونم. اینه که طرف خاطرخواه نهال باشه.
مادرم کلافه روی مبل مینشیندو میگوید :اره حدست درسته داداش .... نمیدونم کی از شر این پسره راحت میشیم.
بی هوامیگویم :فردا، اون فردا میره امریکا وخیالت راحت باشه. دیگه نمیخواد از وجود این پسره بترسی. داره میره.مامان خواهش میکنم. ازاینکه من زن محسن شم. کوتاه بیا.
با این. ابروریزی که پیش اومد عقد منتفی شده ودیگه همه چی تمومه خواهش میکنم کوتاه بیا
پدربزرگ :مگه دست خودته که کوتاه نیای کتی، وقتی نهال محسن رو نمیخواد، نمیخوادش دیگه.
زندایی کنارمادرم مینشیندومیگوید :ببین. کتی جان، دوره زمونه عوض شده، کی دیگه تواین دوره زمونه دخترشو به زور میده شوهر.
_:اره زندایی راست میگه ومن میخوام درسموبخونم.
مادرم اندکی درفکر فرو میرودو حرفشو به زبان می اورد.
_خیلی خب. لابد قسمت نیست.دیگه باقسمت که نمیتونم. دربیفتم.
مطمئنم. تنها چیزی که باعث شد مامانم. ازاینکه من دیگه زن محسن نشم کوتاه بیاد اینه که امیرعلی قراره بره.
مادرم ازجایش بلند. میشودوبه اشپزخانه میرود.
برای ناهار چیزی سرهم. میکندو همه باهم میخوریم.
به غیرازاون سردردی که بابت خجالت زدگیه پیش خاله زهرا وعمواصغر دارم ، حالم. خیلی خوبه، ازاینکه زن محسن نشدم واقعا حالم خوبه ولی خب دغدغه اینو هم. دارم که چه طور توچشای خاله زهرا وعمواصغر ومحسن نگاه کنم حتما میونمون باهم بد میشه.
ناهارمان رامی خوریم. من و زندایی سفره راجمع میکنیموظرف هارا میشوریم.
از این. کلافگی ها وپیچیگی زندگیم سردرد گرفته ام.
میخواهم. بروم توی اتاقم شاید سردردم با چرت کوتاهی ارام شودکه محو نگاه اشوب مادرم میشوم که به گل های قالیست.
همیشه عادت داره وقتی اشوب وپریشونه غرق در خیالاتش به گل های قالی زل میزنه.
مثل همیشه نمیتوانم از دل اشوبی هایش بگزرم و نگرانش نشوم.
دایی کامبیز و پدربزرگ کنارش توی سالن نشستند.
نزدیک. مادرم میشوم :چیه مامان، باز که رفتی توهم.
مادرم نگاه ناراحتش رابه طرفم می اوردو میگوید :میدونی نهال. من دیگه واقعا نمیخوام که تورو به زور بدم محسن ولی خیلی شرمنده خالت شدیم خیلی.
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت531 توی سالن مینشینم. نگاهم به لباس هایی میرود که گوشه سالن گزاشته شده. لب
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️ ❤️
قسمت532
_ببین مامان خودتو اذیت نکن. میدونم خاله ناراحنته ولی فقط از دست من میتونه ناراحت باشه و میدونه که تو توی بهم خوردن عقد بی تقصیری
پدربزرگ :اصلا زهرا ومحسنم مقصرن. یعنی چی وقتی جواب نه نهالو میدونستن بزور پای سفره عقد نشوندنش؟!
دایی کامبیز :محسن نهالو خیلی دوست داره، زهرام لابد بخاطر محسن رو مخ کتی رفته که دخترتو بده پسرمن. کتی هم که همیشه گوش به حرف زهراس؛ من خوب خواهرامو میشناسم
درهمین لحظه صدای بلند محسن از بیرون خانه شنیده میشود که باحالت داد وعصبانی صدایم میزندومیگوید :نهال؟ بیا بیرون نهال؟
از شنیدن صداش چهارستون بدنم میلرزه
رنگ وروی مادرم میپردو دایی کامبیز میگوید :نگران نباشید، محسنو میاریمش تو باهاش حرف میزنیم آرومش میکنیم.
دایی کامبیز به طرف درمیرودو درراباز میکندو ازانجا که به جز محسن، به خاله زهرا وعمو اصغر هم سلام میکند میفهمیم که آنها هم توحیاطن
دایی کامبیز :سلام محسن، سلام خواهر سلام آقا اصغر بفرمایید تو
عمواصغر :نهال امروز واسه ما آبرو نذاشت
منوپسرمو جلو همه سنگ رو یخ کرد
محسن عصبانی میگوید :نهال؟؟؟ میدونم صدامومیشنوی، بیا بیرون...
دیگه خبری از ازدواج زوری نیست، فقط اومدم باهات حرف بزنم
ازجابلند میشوم که به طرف حیاط بروم ولی مادرم مانع میشه وازم میخواد قبل از رفتنم به حیاط لباسایی که برای عقد پوشیده بودمو عوض کنم
به اتاقم میرمو خیلی زود لباسامو عوض میکنم و به سالن بر می گردم.
حالا دیگه دایی وزن دایی وپدربزرگو محسنم رفتن توی حیاط
به ارامی نزدیک به در ورودی میشم
محسنومببینم که خیلی عصبانی روبه روی مادرم ایستاده ومحسنی که تاالان به مادرم کوچکترین بی احترامی نکرده بود با تندی بامادرم حرف میزند ومیگوید :دخترت بااین پسره قرار قبلی داشتن عقدو بهم بزنن
کتایون خانم : والا بخدا نهال روحشم ازاومدن این پسره به محضر خبرنداشته.
محسن :پس ازکجا آدرس محضرو میدونست؟! اصلا چرا نهال یهو غیبش زد؟
_محسن، خودتم میدونی که مامانم بی تقصیره
من خودمم غافلگیر شدم اینطوری تو محضر بلوا به پاشد. تهمت به من نزن،نمیدونم از کجا آدرس محضرو پیدا کرده ولی آدرس پیدا کردن واسه آدمای پولدارکاری نداره...
محسن نگاهش را به طرفم می چرخاند
دیدن چشمهای پراز خشمش که کمی اشک آلود هست صحنه بدیه و خاله زهرا خطاب به من میگوید :دخترتو خجالت نکشیدی؟!
خیلی قاطعانه وبدون ترس به خاله زهرا میگویم :شرمندم خاله. من نمیخواستم که آبرو شما جلو مهموناتون بره ولی باید بگم که ازاینکه از سر یه سفره عقد زوری بلند شدم خجالت نمیکشم.
محسن :نهال تو خوب میدونی چقدر دوست دارم،میخواستم خوشبختت کنم
_از نظر من خوشبختی یعنی کنار کسی که دوسش داری نفس بکشی، نه کسی که دوسش نداری؛
ببخشید ولی تو هرچقدرم تلاش میکردی نمیتونستی منو خوشبخت کنی
محسن باناراحتی وبه حالت مظلومی که انگار دارد عصبانیتش را مهار میکند میگوید :لعنت به تو زیبای بی عاطفه، لعنت به اونی که خواب وخیالت شده و امروز همه چیو خراب کرد.
ازروی دلسوزی میگویم :ببین محسن من میفهممت ولی.....
محسن تن صدایش رااندکی بالا میبردو پابرهنه وسط حرفم میپردو حرفم راقطع میکندو میگوید :تو نمیفهمی عاشق یکی باشی و اون نخوادت چقدر درد داره!تو نمیفهمی منو چون قلبت هنوز نشکسته!
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت532 _ببین مامان خودتو اذیت نکن. میدونم خاله ناراحنته ولی فقط از دست من
.❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت533
_ببخش منومحسن، من سعیموکردم ولی نتونستم دوست داشته باشم.
محسن :امروز توپاسگاه یقشو چسبیدم بهش گفتم به چه حقی بهترین روززندگیموخراب کردی؟؟؟هیچی نگفت!چیزی نداشت که بگه
همینجوری ساکت موند! ولی من پشت سکوتش خیلی چیزارو شنیدم
بهم غیر مستقیم گفت زورش ازمن بیشتره چون خرش میره
میخواستم پسره رو دسته کم یه هفته تو بازداشتگاه نگهش دارم ولی پشتش گرم بود
گرم بود به باباش؛ آقازاده رو مثل آب خوردن ولش کردن. پسره باباش یه کاره مملکته
میدونم امروز فهمیدم اشتباه کردم باهاش درافتادم،فرق بین منو اون از آسمان تا زمینه
محسن نگاهش رابه پنجره اتاق امیرعلی که مشرف به حیاط پشتیست میبرد
همه نگاهش را دنبال میکنیم و به امیرعلی میرسیم که مثل کسی که ازتوی یه جنگ پیروز از آب دراومده پشت پنجره وایساده
محسن باغمی در صدایش میگوید :آدما هم احترامشون دست خودشونه، هم اعتبارشون. هم موندنشون هم رفتنشون
ومن دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت نهال
عمو اصغر:محسن جان پسرم این حرفا دیگه فایده ای نداره بیا بریم، من باید ازهمون اول میفهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسس که انقدر همه چیو هول هولکی پیش میبرید
زهرا بیا بریم
محسن با ناراحتی تمام دست پدرش را که به سمتش دراز شده میگیردو میرود
خاله زهرا شروع میکند به بحث کردن با مادرم ومیگوید :دخترتو بده به همین پسره، که واسمون فیگورگرفته پشت پنجره وایساده
من ازالان فردای دخترتومیبینم که عین خودته
سیاه بخت
که هرروز همین پسره خدمتکاربودنشو بزنه توسرش
الان نبینش عاشقم عاشقم راه انداخته، فردا که عشق وعاشقی از سرش پرید روی واقعیشو نشون میده. وکلام اخرش راخیلی کوبنده میگوید :من دیگه خواهری به اسم کتی ندارم. دیگه همه چی تموم شد.
به داخل خونه برمیگردم.
ازناراحتی شدید خاله زهرا وعمواصغرومحسن من هم خیلی ناراحت شده ام واین دوکلام حرف آخر خاله زهرا به مادرم حالم رابدجوری گرفته.
میدونستم خاله زهرا خیلی از دست من ناراحت شده اما اصلا فکرشم نمیکردم بخاطر سر نگرفتن این ازدواج حاضرشه قید خواهرشو که پیوند خواهرانه باهم دارند رو بزنه
به اتاقم. میروم
به آیینه نزدیک میشم و به خودم نگاه میکنم
هاله اشک توی چشمام نقش بسته
اول مریم رو ازدست دادم
وحالا تنها خاله ای که داشتمو
اخه مگه ما کیو داریم
باورم نمیشه که میونمون حسابی باخاله شکرآب شده وخاله دیگه قید ماروزد
به سراغ کشو میزم میرم
همان کشویی که قاب عکس مریم اونجاست
برش میدارم و دستموبه صورتش توی عکس میکشم
چقدر دلم هواشوکرده!
ولی هیچوقت باورم نمیشه آبرومو برد و عکسای قرارم با امیرعلی رو تو اینستا پخش کرد
همونطور که مریم باورش نمیشد عشقش عاشقه بهترین رفیقش شده منم باور نمیکنم مریم رو دیگه به عنوان یه دوست ندارم
وغیر باورتر از به خوردن دوستی با مریم ازدست دادن خاله زهراست که مطمئنا به این راحتی ها دلش باهامون صاف نمیشه
متوجه وارد شدن دایی وخاله وزن دایی وپدربزرگ به داخل خانه میشوم.
قاب عکسو دوباره توی کشو میزم میذارم و ازاتاق بیرون میرم
همه خیلی ناراحت به نظر میرسن وشورزدن های مادرم شروع میشود...
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
.❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت533 _ببخش منومحسن، من سعیموکردم ولی نتونستم دوست داشته باشم. محسن :امروز
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 534
از صورت مادرم مشخصه که استرس بدی بعداز بگو مگو باخاله گرفته
دایی وپدربزرگ و زن دایی هم که چون حقو به دوطرف میدادن، هیچ مداخله ای نکردن...
مادر رنگ ورو پریده ام، روی مبل نشسته وبالبان خشکیده اش حرفی را مضطربانه خطاب به همه جمع میزند
_دیدید بهم چی گفت؟! گفت قیدمو میزنه ومنوخواهر خودش نمیدونه!!
پدربزرگ:نباید واسه خودتون میبریدید ومیدوختید، نتیجه یه وصلت زوری ازاین بهتر نمیشد. زهرا خیلی عصبانی بودو میشناسمش کینش شتریه
دایی کامبیز برای دلداری به مادرم میگوید:کینه شتری هست ولی دنیا رو که با کتی عوض نمیکنه
زن دایی به مادرم نزدیک میشودو حرف کاملا منطقانه ای میزند
_ببین کتی جان! میدونم ناراحتی ولی ازاول تصمیم اشتباهی گرفتید
نباید قول نهالو بزور به محسن میدادی و مجبورش میکردید باهم عقد کنند که نتیجش بشه این. هرچند یکی دیگه عقدروبهم زده ولی چون نهالم از محضر زده بیرون خیلی ناراحت شدن و فکرمیکنن تو دعوایی که تو محضراتفاق افتاد دست داشته
ولی مهم نیست؛ باور کن مهم نیست؛ چون تصمیم اشتباهی که تو وزهرا برای ازدواج نهال گرفته بودید به هرحال میونتون رو به هم میزد. نهال اگه بامحسن وارد زندگی میشد چون دوسش نداشت مطمئنا دیریا زود باهاش دچار مشکل میشدو چه بهتر که زودتر همه چی تمام شد
دایی کامبیز:کتی جان انقدر ناراحت نباش خواهرم یه روز میریم پیشش باهم حرف بزنید بالاخره هرچیم پیش اومده باشه خواهرید یه جوری ازدلش در میاریم.
پدربزرگ: زهرا رو نمیشناسی کامبیز!
بنطرم یه مدت کتی اصلا دورو برش آفتابی نشه بهتره؛ با عصبانیتی که الان ازش دیدم حالا حالا ها آتیش خشمش نمیخوابه
زن دایی :خب دیگه ما باید بریم کتی
آخه بچه هارو نیاوردیم، تا روستاهم راه زیاده؛ نگران نباش همه چیز درست میشه.
دایی وپدربزرگ و زن دایی رفتند
وتا تونستند سفارش مامانمو به من کردند که حالش خوب نیست و مواظبش باشم.
همه لباسهایی روکه محسن برام گرفته بود توی پلاستیک بزرگی میذارم
و مادرم میگوید فردا این لباسارو میبرم و بهشون پس میدم. میرم پیش خواهرم به دست وپاش میفتم منووببخشه.
کنارش روی مبل مینشینم :بنظرت فایده داره مامان؟
_بی فایده هم. نباید باشه.منو زهرا به هم خیلی وابسته ایم اونم قید منو بزنه من نمیتونم قیدش بزنم خواهرمه پاره تنمه.
_ببخشیدمامان.
_تو مقصری. منم. مقصرم نباید پیشنهاد ازدواج تو ومحسنو قبول میکردم و پامو میکردم توی یه کفش که زنش شی. ترسیده بودم. ترسیدم واسه رسیدن به عشقت دست به هرکاری بزنی. تصمیم اشتباهی گرفتم.
_:اینکه محسنو دوسداشتی ومیخواستی من زنش شم به حرفات اضافه کن.
سرمو روی پاهای مادرم میزارم.
_تموم شددیگه همه چی مامان....
ازدواج زوری من کنسل شدو امیرعلی فردا داره میره ونمیخواد تو نگران چیزی باشی.
الان تنها چیزی که میخوام بهش فکرکنم باباست
وفردا که میبینمش.
مادرم دستش رابه موهایم میبردو نوازشم میکندومیگوید :انشالله دخترم، انشالله که فردا باباتو ببینی.
صدای زنگ ایفون به گوش میرسد. سرمو ازروی پای مادرم برمیدارم.
_:حوصله اینو دیگه ندارم.
مادرم از جابلند میشودو به طرف ایفونی که صدای زنگش از عمارت به گوش رسیده میشود میرود.
وباترس ولرز جواب میدهد:
_بله.......چشم خانم الان میام.باشه به نهالم میگم.
مادرم حرفش تمام میشودو گوشی ا رامیگزارد.
_سارا بود؟
_:اره بهم گفت مرخصیم تموم شده تو روهم. عوض من احضارکرد.
صبح هم. موقع برگشتن به خونه توی حیاط جلوموگرفت وبهم گفت یادم رفته یه وظایفی تو این خونه دارم و خدمتکارم. خیلی شاکی بود.
_تا وقتی نتونیم بدهی که بهشون داریم رو بپردازیم مجبوریم اخلاق گند سارا رو. تحمل کنیم. حالاهم پاشو بریم عمارت تا دادش بیشتر در نیومده.
چشمی میگویم بلند میشوم.
منومادرم ازخانه بیرون. میزنیم. به طرف عمارت میرویم.
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 534 از صورت مادرم مشخصه که استرس بدی بعداز بگو مگو باخاله گرفته دایی وپد
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 535
به عمارت رسیدیمبااثرانگشتم درراباز میکنم وهردومون وارد میشیم.
نه خبری از آقاکورشه ونه سارا و امیرعلی
احتمالا همه تو اتاقاشون هستن.
منو مادرم مستقیم آشپزخانه میرویم
ظرفهای نشسته وزیادی روی سینک ظرفشویی انبارشده وآشپزخانه کاملا نامرتب است.
مادرم نگاهی به همه جای آشپزخانه می اندازدومیگوید :من فقط یه روز اینجا نبودم، ببین چه بروز اینجا اومده.
ظرفهارا یکی یکی توی ماشین ظرفشویی جا میدهدو میگوید :
نهال دست بجنبون تا زود اینا رو مرتب کنیم، سالن هم نامرتبه باید به اونجاهم برسی.
چشمی میگویم و بی معطلی آشپزخانه را مرتب میکنم.
مادرم بعداز جادادن ظرفها توی ماشین ظرفشویی مشغول آشپزی وآماده کردن شام میشود.
بعدازمرتب کردن آشپزخانه به هم ریخته به سالن میرم.
پاتریک روی میز وسط سالن چیزی خورده وهمه جارو کثیف کرده.
فورا پاتریکو ازروی میز برمیدارم و روی زمین میزارم وشروع میکنم به تمیز کردن میز و مرتب کردن سالن.
میخواهم دوباره به آشپزخانه برگردم که صدای ضعیفی از سارا در طبقه دوم میشنوم.
دوباره به آشپزخانه برمیگردم.
مادرم: نهال شام دیگه حاضره برو بهشون خبر بده بیان سرمیز، منم فورا میزو میچینم.
_چشم
به طرف پله ها میرومهرچه به طبقه دوم نزدیک تر میشوم صدای ضعیف سارا واضح تر به گوشم میرسد.
سارابا ناراحتی وغمی درصدایش میگوید :خسته شدم، یه سوژه خوبم که پیدا میشه یه جاش میلنگه.
آقاکورش :عزیزم، صبرداشته باش.حتما یه فردموردنظر برای به دنیاآوردن بچمون پیدا میکنیم.
به بالای پله ها میرسم.
امیرعلی وسارا وآقاکورش توی سالن طبقه دوم نشسته اند.
باسلامی که میکنم هرسه شان متوجهم میشوندو به من نگاه میکنند
_سلام
آقاکورش :نهال، نزدیکتر بیا ببینم
کاملا بهشون نزدیک میشم
آقاکورش :نهال جریان امروز چی بود؟مگه امروز قرارنبود با پسرخالت عقدکنی؟
امیرعلی بی هوا میگوید : بابا نهال از هیچی خبرنداره من........
آقاکورش با چش قره ای به امیرعلی حرفش راقطع میکند
_ساکت شو امیر! آدم زنده نیاز به وکیل وصی نداره میخوام خود نهال جواب بده. من امروز پسرمو از باز داشتگاه آوردم خونه.
_:خب این به من مربوط نمیشه. منم امروز با دیدن پسرتون توی محضرجا خوردم. منم غافلگیرشدم که پسر شما ودوستاش سالن محضر روبهم ریختن ودعوا راه انداختن
سارا طوری که انگار از حرفش مطمئن است شاکیانه میگوید :یعنی تو روحتم خبر نداشت که امیرعلی قراره بیاد عقدتو بهم بریزه؟
_معلومه که نه شما زیادی نسبت به من بد بین شدید
امیرعلی :من خودم آدرس محضرو پیداکردم و تاریخ عقدو پرسیدم
بابچه ها دم در محضر منتظر موندم و وقتی نهال و بقیه رفتن تو محضر وارد محضرشدم و عقدو بهم زدم وقسم میخورم به خواست خودم بود.
اقاکورش :پسرخالت که قرار بودشوهرت باشه خیلی شاکی بود از دستت تو سالن پاسگاه مدام یه حرفو تکرار میکرد، میگفت نهال چرااز سر سفره عقد غیبش زد، میدونی این حرفش یعنی چی، یعنی درواقع اززیر اون عقد دررفتی ودسته پسره رو گذاشتی تو حنا
_وقتی پسرتون عقدو بهم ریخت، تصمیم گرفتم به خودم کمک کنم واز شر یه ازدواج زوری راحت شم.
سارا :وای سرم داره میترکه، کاش این بابایی که ازش حرف میزنی بیادو بدهیتو بده از شرتون راحت شیم.
_فردا میادمیز شام حاضره بفرمایید بیاید تو سالن
به طرف پله ها برگشتم
امیرعلی :خیلی دارید بد باهاش برخورد میکنید مگه اون چیکارکرده؟!
اقاکورش :چه کاری بدترازاینکه مریمو ازت گرفت؟!
امیرعلی :من مریمو نمیخواستم
سارا : تا فردا اگه پولو دادن، دادن ندادن ازاین عمارت میندازمشون بیرون قانونی پولو میگیرم ازشون دیگه تحمل این دختره اغفال گر برام سخت شده
امیرعلی :بس کن سارا اغفالگر چیه؟!
سارا با ناراحتی :ببین بخاطر یه دختر خدمتکار تورو مادرت وامیستی
با پایین اومدن از پله ها دیگه صدایی از کسی نشنیدم.
با ناراحتی تمام رفتمو روی صندلی کنار میز ناهار خوری نشستم...
❤️❤️❤️
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 535 به عمارت رسیدیمبااثرانگشتم درراباز میکنم وهردومون وارد میشیم. نه خ
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 536
توی آشپزخانه روی صندلی نشستم.
بیشترین خاطره ای که از بچگیم یادمه اینه که مادرم تا سن هشت سالگی خونه مردمو تمیز میکردومنم باخودش میبرد.
توسن نوجوانیم همش بابامامانم سراینکه دست از تمیز کردن خونه های مردم بر داره دعوا داشتم.
ولی حالا خودم خدمتکارم و چون خدمتکارم حق ندارم عاشق یه پسره ثروتمند شم
خسته شدم از تحقیر شدن،کوچیک شدن،
خردشدن و آدم حساب نشدن.
خودمم باورم نمیشه که بابام داره میادو قراره از شر خدمتکاربودن راحت شم
نگاهم را به مادرم میبرم که کنار گاز ایستاده وبه من نگاه میکنه بیشتر ازخودم دلم برای اون میسوزه
مادرم:کاش سر در میاوردم که ناراحتیت واسه چیه وتو ذهنت چی میگذره؟!
_رفتم طبقه بالا تا تونستن حرف بارم کردن
_ما که دیگه به حرفاشون عادت کردیم؛ نهال جان انقدر ناراحت نباش، بی خیال حرفاشون شو
متوجه پایین آمدن امیرعلی از پله ها میشم،
وسط پله ها ایستاده بود و نگاهم میکرد.
آقاکورش ازپله ها پایین اومد وسط راه بهش رسید متوجه نگاهش به من شد ، آروم هولش داد.
_راه بیفت باز میخ دختره شدی. فردا داری میری امریکا هنوز دست بردارنهال نیستی؟!
امیرعلی و اقا کورش راه میفتند وسر میز شام مینشینند.
مادرم میز شام رو چیده وپارچ آب رو از یخچال برمیداره وسر میز میبره.
سارا :من نمیدونم آقای دکتر، یه فرد قابل اعتماد باشه نه مثل موردای قبلی، شبتون خوش.
با شنیدن صدای سارا که با تلفن حرف میزد نگاهم رو به طرفش میبرم
تلفن رو روی میز گذاشت و نشست.
مادرمم دست به سینه کنار میز می ایستد که اگر چیزی لازم داشته باشن و فورا براشون حاضر کنه.
چشمم به امیرعلی میفته
بااشتها و دولپی غذاشو میخوره
باخودم میگم فردا که بره آمریکا چقدر دلم برای دیدن این صحنه تنگ میشه...
همچنان محوش هستم که چشمم به اقاکورش میفته و چنان چش قره ای به من میرود که تا به حال ازش ندیدم
نگاهمو فورا برمیگردونم.
با صدای مهیب شکسته شدن ظرف کریستال از جا بلند میشم ونگاهم رو به طرف میز میبرم.
سارابا تشر سرمادرم دادو هوار راه می اندازد
_این چیه درست کردی کتی انقدر شوره که نمیشه خوردش.
مادرم دست پاچه میگوید :ببخشید خانم یه چیز دیگه براتون میارم.
سارا: نمیخواد.
آقاکورش :ساراجان آروم باش، خب یه چیز دیگه برات آماده میکنه.
امیرعلی :بنظرمن اصلا شور نیست وخوش نمکه، ما همیشه تو این خونه غذای خوش نمک میخوریم.
ساراکه بشقاب جلوشو روی زمین انداخته و میزرو کمی نامرتب کرده دستشو به میز میکوبه ومیگه :غذا شوره وتو نمیخواد ازکسی طرفداری کنی امیر
امیرعلی :خیلی خب من که چیزی نگفتم.
ساراعصبی از جا بلند میشودو به طبقه دوم میرود ومیشنویم که میگوید :عرضه درست کردن یه شام درست و حسابی رو نداره.
اقاکورش :کتی خانم فردا رو بیشتر اینجا نیستید و من فرداشب توی اتاق کارم منتظرتونم، شصت میلیونم روی میز باشه و باهاتون تسویه حساب میکنیم برای رفتنتون ازاین عمارت
فردا ظهرم غذارو بی نمک درست کن، به جاش نمکدون بیار پای میز
_چشم.
امیرعلی :خیلی ها تواین شهر بچه دار نمیشن، همشون مثل سارا رفتار میکنن؟!
اقاکورش :اره خیلیا هستن که بچه دار نمیشن ولی مگه تو توی زندگیشونی که بفهمی اونا چی میکشن؟؟؟
درک کن سارا رو، هیچ زنی دوست نداره طعم مادرشدنو از دست بده
امیرعلی :ولی من پسرشم. اون خودشو مادرمن میدونه
باوجود من نباید احساس کنه مادر نیست
اقاکورش :اره میدونم اون تورو واقعا وازته دل مثل یه مادر دوست داره ولی الان که داری میری امریکا تمام دغدغه اش شده این که اگه بری پیش ساغر، ساغرتورو ازش میگیره. دوری تو داره داغونش میکنه و من حتما یکیو پیدا میکنم که بچمونو به دنیا بیاره.
امیرعلی :ساراهمیشه به من نق میزنه که مادر صداش نمیزنم، والان خودشو در صورتی مادر میبینه که یه بچه از گوشت وخون خودش داشته باشه.
اقاکورش :خب مگه غیرازاینه؟!شاید اگه تو تمام این سالها مادر صداش کرده بودی انقدر عقده بچه دار شدن نداشت.
درهمین لحظه صدای بلند گریه های سارا به گوش میرسد.
اقاکورش شامش رو نصفه رها میکندواز سر میز بلند میشود
_:من میرم آرومش کنم.
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
نهال❤
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ قسمت 536 توی آشپزخانه روی صندلی نشستم. بیشترین خاطره ای که از بچگیم یادمه
❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 537
مادرم به آشپزخانه میاد...
جاروخاک انداز دسته بلند را برمیداردو برای جمع کردن خرده شیشه های ظرف کریستال وغذای ریخته شده روی زمین میرود.
نگاهم به امیرعلی میفته که داره منونگاه میکنه.وبا توجه به اخمی که کردم لبخندی میزنه تا منم بخندم
ومن لبخند کوچکی میزنم.مادرم خورده شیشه های کریستالو غذای ریخته شده روی زمین راجمع کرده .
امیرعلی :کتایون خانم، غذا خیلی خوشمزه بود
_نوش جان...
مادرم به آشپزخانه برمیگرددو خرده شیشه هارا توی سطل آشغال میریزد. سطل آشغال رابرمیدارد
_نهال من میرم آشغالا رو بذارم دم در
_باشه
مادرم به طرف در ورودی عمارت میرودوخارج میشود
امیرعلی بلافاصله بعد از رفتن مادرم ازجاش بلند میشه وبه آشپزخانه میاد.
_نهال...
فوراازجا بلند میشم .ازترس اینکه سارا واقا کورش پیداشون شه نگاه کوچکی به طبقه دوم میکنم و روبه امیرعلی میگویم :امیر خواهش میکنم برگردسرجات، الان میان میبیننمون بازمیخوان بگن من اغفالت کردم...
امیرعلی آرام خندید
_ آخه راس میگن خب، منه مغرورو کی جز تو میتونه درگیر خودش کنه؟؟!
حالا فکرشو کن این مغرور همش دلش میخواد قربون صدقت بره
هردومون میخندیم
لبخند میزنیم وخیره درنگاه هم
لبخند روی لبمان محو میشود....
هردومون غم را درچشمهای یکدیگر میبینیم، غم دوری که قراره تحمل کنیم
_منتظرت میمونم برگردی
_یادت نره که منتظرم بمونی
_تنهاچیزی که تواین یه سال یادم نمیره همینه
_خودت گفتی باید برم و باید منتظرم بمونی، شمارمو که داری، من هیچوقت شمارمو عوض نمیکنم. بعداز یه سال به عشق تو برمیگردم ایران، منتظر تماستم.فردام بیا واسه بدرقه ام.
_:قول نمیدم، سعی میکنم بیام.
مادرم وارد میشودو نگاه منوامیرعلی به طرفش میرود.
مادرم با دیدن ما که روبه روی هم وبا فاصله کمی از هم ایستادیم فورا به آشپزخانه بر میگرده ومات نگاهمون میکنه
قبل از اینکه حرفی بزنه امیرعلی میگوید :
_:کتی خانم سارا این روزا جریان بچه دارشدن بهه همش ریخته بابت رفتار بدش من عذرمیخوام.
_نه اقا، این حرفا چیه؟!شماچرا؟ !
امبرعلی نگاه کوچکی به من میکندو به طبقه دوم میرود.
مادرم بعد از رفتن امیرعلی ورسیدنش به بالای پله هاباعصبانیت وشتاب به طرفم میاد.
_:معلومه بااین پسره توآشپزخانه چی میگی؟؟ نمیشه یه دقیقه تنهاتون گذاشت! باز یادت رفت خدمتکاری
_:مامان چیزی نگفتیم که،فردا داره میره نگران چی هستی؟
_:خیلی خب برو میزو جمع کن
_:چشم
میز شام راجمع میکنیم و ظرف ها را میشوریم.
مادرم دم نوش آرامش بخشی برای کم کردن عصبانیت سارا و آرام کردنش دم میکند توی لیوان بزرگی میریزد میخواهد برایش ببرد.
مانعش میشم.
_:میشه من ببرم؟! شایددلش ازمن صاف شه
_:بعید میدونم ولی باشه ببر
مادرم بشقاب ولیوان دمنوش رابه من میدهد، به طرف پله ها میروم که دوباره مادرم میگوید:ازش بپرس اگه گرسنه هست براش یه چیزی آماده کنیم .
_:باشه.
ازپله ها بالا میرم.به طبقه دوم میرسم.
در اتاق امیرعلی بستست و لامپ اتاقش خاموش.
ولی لامپ اتاق ساراواقا کوررش روشن است و درش نیمه باز...
❤️❤️❤️
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی #رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی