خوشحال میشیم 👇
نظرات ، انتقادات ، پیشنهادات و.... تون رو با ما از طریق لینک ناشناس درمیون بذارید🌹
منتظر تون هستیم🌸
حرف ناشناس مون↯
https://harfeto.timefriend.net/16211535267065
👆👆👆👆👆
🌹عاشقـــ♡ــان ظهور 🌹
⭐️#تشرفات_خدمت_امامزمان⭐️ قسمت اول👇👇 بخش دوم آری،مسجد صعصعه بن صوحان که در نزدیکی مسجد سهله قرار
✨#تشرفات_خدمت_امامزمان"عج"✨
قسمت دوم👇👇
#سیدکریمپینهدوز
در گوشهای از بازار تهران به پینه دوزی و پاره دوزی مشغول بوده و از این راه امرار معاش می کرد
نامش کریم و شهرتش محمودی و چون از سادات بود او را سید کریم میگفتند.
بزرگمردی که از راه توسلات مداوم در هر صبح و شام به ساحت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام به مقامی بار یافته بود که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به طور هفتگی برای او وعده دیدار قرار داده بود
... و اینک بنگرید یکی از تشرفات شورانگیزاورا: امام زمان فداه به مغازه او تشریف آورده بود و در کنار سید کریم نشسته بود سیدکریم در حالی که محو گفت و گو با آن حضرت بود، پاره کفشی را به دست گرفته و مشغول دوختن آن گشته بود در حین گفتگو حضرت به او فرمودند :سیدکریم آیا کفش مرا هم تعمیر می کنی؟
و او بلافاصله از روی صداقت گفته بود: آقاجان با کمال منت به چشم اما چون قول دادهام ابتدا باید این کفش را بدوزم .
دقایقی دیگر حضرت فرموده بودند آیا کفش ما را هم میدوزی؟
و سید بلافاصله گفته بود منت دارم اما پس از این کفش
بار دیگر حضرت تقاضای خود را تکرار کرده بود و سید کریم دیگر طاقت نیاورده بود برخاسته بود و مولا را در آغوش گرفته و پیشانیاش را بوسیده و گفته بود :
من غلام و نوکر و خاک پای شمایم این همه مرا امتحان نکنید اگر یک بار دیگر تقاضای خود را بفرمایید و مرا شرمنده خود کنید من هم مردم کوچه و بازار را خبردار می کنم که شما در مغازه من هستید
و آنگاه حضرت او را دلداری داده و عمل او را در تعهد به قول و پیمان تایید فرموده بودند
📗 به نقل از حضرت استاد شیخ کاظم صدیقی
🌸@Asheghanezohoor🌸
#آیه_نگاری
🔸🔶 قلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِي الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِکَ الْخَيْرُ إِنَّکَ عَلي کُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ
آیه 26 سوره آل عمران
💠 ترجمه: بگو: خدایا! ای مالک همه موجودات! به هر که خواهی حکومت می دهی و از هر که خواهی حکومت را می ستانی ، و هر که را خواهی عزت می بخشی و هر که را خواهی خوار و بی مقدار می کنی ، هر خیری به دست توست ، یقیناً تو بر هر کاری توانایی
✅@Asheghanezohoor
🌸 ﷽🌸
#سلام_امام_زمانم ✋
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلامی تقدیم به ساحت مقدس ولی امر،مهدی موعود(عج)👇👇
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان*
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#یا_صاحب_الزمان_عج
🦋 @Asheghanezohoor🦋
السلام علیک یا حجة الله فی ارضه
شما حجت خدا بر زمینی
مولای من
کی شود حاکم بر زمین و زمینیان شوی
و زمین باوجود شما گلستان شود
ذکر هر روز و شبم تا وقتیکه بیایی👇👇
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Asheghanezohoor
این داستان رو حتما بخونید👇👇
✅داستان عابد و ابلیس✅
🔶️در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
@Asheghanezohoor
🌹عاشقـــ♡ــان ظهور 🌹
🌸 #داستانبیتوهرگز 🌸 #قسمتهفتاد خدا را ببین چند لحظه مکث کرد … - چون حاضر شدم به خاطر شما هر ک
🌸 #داستانبیتوهرگز 🌸
#قسمتهفتادویکم
غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد … خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت … حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید … محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم … اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
- مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد
#ادامهدارد...
@Asheghanezohoor