#زندگینامه
#قسمتدوازدهم👇👇
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
🌹در اول فروردین سال 1361 هنگام برگشت از مسجد🕌 توسط منافقین ربوده شد و با خفه کردن او با چادرش او را به #شهادت رساندند و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید.🌷
🦋 منافقین در طی ارسال نامه✉️ و تماس تلفنی📞 مسئولیت ترور #زینب را برعهده گرفتند.
🖤#زینب چهارده ساله و اولین دبیرستانی همراه با شهدای عملیات فتحالمبین (160 شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
بعد از دفن #زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمعآوری درخت میوه کاج را توسط #زینب فهمیدم.
✨#زینب قبل از شهادت توسط منافقین تهدید شده بود.
#ادامه_دارد...
♥️کانال #عاشقان_ظهور ♥️
eitaa.com/Asheghanezohoor
🌹عاشقـــ♡ــان ظهور 🌹
🌸 #داستانبیتوهرگز 🌸 قسمت : یازدهم فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ...
🌸 #داستانبیتوهرگز 🌸
#قسمتدوازدهم
زینت علی
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ...
بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ...
و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ...
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ...
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ...
نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
خنده روی لبش خشک شد ...
با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ...
چقدر گذشت؟ نمی دونم ...
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
شرمنده ام علی آقا ... دختره ...
نگاهش خیلی جدی شد ...
هرگز اون طوری ندیده بودمش ...
با همون حالت، رو کرد به مادرم ...
حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ...
دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ...
دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ...
خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ...
عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم ...
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ...
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ...
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد،
پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ...
چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ...
در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ...
دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...
بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ...
حق خودته که اسمش رو بزاری ...
اما من می خوام پیش دستی کنم ...
مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ...
پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...
و من هنوز گریه می کردم ...
اما نه از غصه، از ترس و نگرانی ...
#ادامه_دارد
♥️کانال #عاشقان_ظهور ♥️
eitaa.com/Asheghanezohoor