داستانکی واقعی از یک مادر
گاهی خاطرات آنقدر شیرین است که حتی با گذشت سالها هنوز عطرش به مشام میرسد وطعمش زیردندان حس میشود.
یادم می آید به دوران کودکی ام ،به دوران مدرسه .....
واااااای چه حال وهوایی داشت ...
زمان هایی که نوبت صبح باید به مدرسه میرفتیم
حوالی ساعت ۷ ،از خانه که بیرون می آمدم مثل هر روز با خوشحالی درب خانه را می بستم وبعد می ایستادم ، اول سرم را روبه آسمان بلند میکردم، باچشمانی بسته نفس عمیقی میکشیدم، بعد آرام آرام چشمانم که هنوز رو به آسمان بود را باز میکردم....
واااااااای دوباره کلاغ ها
دسته دسته
آسمان انگار به رنگ سیاه شده
زیر لب میگم شما کجا دارین میرین ؟!
هیچ وقت هم نفهمیدم .....
همانطور که سرم بالاست شروع به حرکت میکنم
گاهی هم فریاد میزنم ؛ شمام دارین میرین مدرسه؟!
وبلند بلند میخندم .
از خانه تا مدرسه پیاده .
مسیر طولانی ومن عاشق این مسیر .
با یه پا دوپا کردن مسیر را تامدرسه میرم.
آاااااه مدرسه ،زنگ تفریح وظرف غذای من که مامان درآن سیب را پوست کنده وقاچ شده با چند پر نارنگی برایم گذاشته ، آنقدر از بوی سیب ونارنگی که در ظرف غذایم پیچیده مست میشدم که فقط چند دقیقه فقط وفقط بو میکشم
وبعد .....
زنگ آخر ولحظه شماری برای رسیدن به خانه.
بیشتر مسیر مدرسه تا خانه را میدویدم
فقط به خاطر لحظه ای که وقتی وارد خانه میشوم بوی غذای مامان که کل خانه را پرکرده بود را حس کنم .
بلند میپرسم:
مامان امروز غذا چیه؟ .....
ومامان با صدای پر مهرش جواب من را میدهد.
میدوم واورا بغل میکنم ،
توبهترین مامان دنیایی.......
وحالا خودم یک مادرم .....
#خاطرات_یک_مادر
#دلنوشته_مادرانه
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ادامه داستانک مهربانی های مادر نسبت پدر....
نوبت شربت پیش از غذاست
باسینی و گلبرگ هایی که درون شربت خودنمایی میکند.
مادر:
بخور نوش جانت آقا...
پدر:
دستت درد نکنه خانم خستگی از تنم رفت.
مادر با لبخندی پاسخ پدر را میدهد.
وبعد ناهار.....
پدر عادت داشت بعد از ناهار استراحت کند
وبعد به سر کار میرفت
تمام این مراحل برای شب تکرار میشد بااین تفاوت که شربت جایش را به چایی تازه دم میداد.
یک استکان کوچک با شیار های نزدیک به هم داشتیم مخصوص پدرم بود
پاییز که میشد شب ها مادرم قبل از آمدن پدر مینشست وبا حوصله درون این لیوان تخمه مغز میکرد وانار بزرگ وقرمزی دون میکرد در کاسه کنار این مغز تخمه ها میگذاشت
به ما میگفت برای شماهم مغز میکنم دست به اینها نزنید مال باباس.
من که همیشه دوست داشتم از آن مغزها که درون استکان است بخورم به مادر اصرار میکردم من از آنها میخواهم
احساس میکردم آن مغز تخمه ها طعم دیگری دارد
چون مادرم حین مغز کردن آن حس قشنگی داشت
بالاخره همیشه به اصرار من کمی از آن تخمه ها میخوردم
حقیقتا طعمش فرق میکرد ....
بله طعم عشق میداد...
همه این کارها رامادرم به اختیار خودش وبا عشق انجام میداد
پدر میگفت :
خانم شما همیشه منو شرمنده میکنی .....
مادرم همیشه با لبخند جواب میداد
لبخندی که صورت گرد مادرم را زیباتر میکرد.
سلامتی همه ی مادرانی که هستند وهنوز دیدن صورت پر مهرشون آرام بخش جان است صلوات
#خاطرات_یک_مادر
#دلنوشته_مادرانه
🌸🍃🍰🍩🍪🍭
گاهی خاطرات آنقدر شیرین است که حتی با گذشت زمان هنوز عطرش به مشام میرسد وطعمش زیر دندان حس میشود
یادم می آید به دوران کودکی ،شیرینی خریدن های بابا
پدرم شب ها حوالی ساعت ۱۰ ،۱۱ به خانه می آمد
هرشبی که فردایش ولادت یکی از اهل بیت علیهاسلام بود پدر دست پر به خانه می آمد...
مامان فردا تولد کیه؟...
تولد امام حسین علیه السلام.
در ذهنم میگذشت آخ جووووون بابا امشب با شیرینی میاد ....
امشب از کدام شیرینی هاست؟!
صدای درب خانه تلنگری میزند.
به طرف درب میدوم .
بلند فریاد میزنم بابایی اومد.....
درب خانه باز میشود اول جعبه شیرینی از لای در پیدا میشود وبعد خود پدر.
پدر:
عیدتون مبارررررک .....
بابایی بابایی از کدوماس ،نون خامه ای هم گرفتی ،شیرینی زبون چی ؟
دختر دختر امان بده ...
مادر به داد پدر میرسد ،جعبه را میگیرد وبه آشپزخانه میبرد ،به دنبال مادر میروم ....
مامان ،مامان ، بازش کن ،زود باش ،دلم آب افتاد...
صبر کن دختر چند ماهه به دنیا آمدی...
ادامه دارد....
#محبت_اهل_بیت
#خاطرات_یک_مادر
#دلنوشته_مادرانه
🍰🍭
🍰🍭🍩🍪
ادامه داستانک شیرینی....
مادرم چند بشقاب کوچک میآورد درب شیرینی را باز میکند.
سرم را کج می کنم تا زودتر ببینم درون جعبه چیست .
واو .....
یک جعبه ی مستطیل شکل بزرگ ،چند ردیف شرینی ،یک ردیف نون خامه ای ،یک ردیف شیرینی زبان ،ردیف بعد شیرینی شبیه پاپیون که روش پودر سفید رنگ شیرینی ریخته میشد ،بهش میگفتیم شیرینی عروس وردیف بعد چند مدل شیرینی دیگر....
سریع اول یک نون خامه ای برمیدارم
چشمانم را میبندم ویک گاز بزرگ به آن میزنم....
ممممممم
در همان حال که دهانم پر است،تکه تکه ونامفهوم میگویم چقد خوشمزس ،بابایی دست درد نکنه.
دومی ،سومی چهارمی ....
دور دهان ونوک بینیم خامه ای میشود .
مامان میگه به گربه بگم بیاد لیست بزنه ....
همه می زنیم زیرخنده.
مامان مامان یکی دیگه یکی دیگه ...
دختر زیادیش ضرر داره مریض میشی..
مامان فقط چهارتا خوردم !!!....
مامان میخنده وجعبه رو بالای کابینت میگذاره.
دختر بیابرو صورتت رو بشور تا خودم جا نون خامه ای نخوردمت .
لبخندی میزنم ومیرم صورتم رابشویم.
حین رفتم در فکر آنم چطور دستم به شیرینی های بالای کابینت برسد.....
ولی همیشه مادر جایی می گذاشت که ....
همیشه با جعبه ی شیرینی پدر میفهمیدیم ولادت یکی از اهل بیت علیه السلام است
واین در ذهنم مانده و محبتی از آنها در دلم از همان موقع رفته.....
چقدر ساده میشود محبت اهل بیت علیها سلام را به بچه ها هدیه داد
وحالا من ....
#محبت_اهل_بیت
#خاطرات_یک_مادر
#دلنوشته_مادرانه
🌸🍃🍰🍩🍪
ادامه داستانک روضه فاطمیه...
مممممممم
چه عطری ،چه رنگی ،چه طعمی ......
از یکی دوساعت قبل از روضه بار گذاشته میشد وباتمام شدن روضه توضیع میشد
همسایه ها به مادرم میگفتن (عروس آقا) چون پدر شوهرشون طلبه وشیخ بنام محل بودن .
همه موقع رفتن میگفتن عروس آقا مثل همیشه عالی..... نذرتون قبول .
مادرم میگفت چاشنی نذر را مادر سادات میریزند. هرچه هست از لطف وکرمشان است
حس وحال روضه های خانگی
حس وحال بچگی
ومحبتی که به واسطه آن در دل نقش میبندد
با هیچ چیز پاک شدنی نیست
وحالا خودم یک مادرم
#داستانکی_واقعی_از_کودکی_یک_مادر
#خاطرات_یک_مادر
#دلنوشته_مادرانه
گاهی خاطرات آنقدر شیرین است که حتی با گذشت زمان هنوز عطرش به مشام میرسد وطعمش زیر دندان حس میشود.
یادم می آید به کودکیم به آن دوران پر از خاطره
هوا داشت تاریک میشد بوی غذای مادر که برای شام تدارک دیده بود هوش از سرم میبرد
از صبح مادر جنب وجوش خاصی داشت .
خانه را تمیز ومرتب کرده بود و گرد گیری خاص مهمانی ...
مانند زمانی که مهمان داریم
مامان ؟
مامان؟
جانم....
چه خبره ؟
مهمون داریم؟...
نه عزیزدلم امشب شب عید است
بزرگترین عید ما مسلمان ها ....
بزرگترین عید؟
آره عزیزدلم
امشب شب مبعث است
شبی که پیامبر ما از طرف خدا به پیامبری برگزیده شده .
مادر با مهربانی وعطوفت داستان مبعث را برایم تعریف میکند......
مادر؛
پاشو پاشو لباسهای مهمانیت را بپوش که میخواهیم بیرون برویم....
بیرون مامان ....؟
برا چی؟
کجا؟
مهمونی ؟
دختر عجول نباش خودت میفهمی.
هوا تاریک شده بود مادر چادر مشکی همیشگیش را با همان ترفند خاص خودش به سر میکند ورویش را میگیرد.
دستم رامیگیرد وباهم بیرون میرویم
به سمت خیابان....
واااااای
چقدر زیبا
تمام خیابان با لامپ های رنگی آذین بسته شده بود
وسط خیابان مهتابی های رنگی زیبا که به شکل گل کنار هم قرار گرفته بود آویزان بود و توجه همه را به خود جلب میکرد
قدم به قدم که جلو میرفتیم شربت وشیرینی میدادند
همه میخندیدند وخوشحالی از صورتشان نمایان بود
همانطور که دستم در دستان مادرم بود محکم دست مادرم را فشار دادم وگفتم مامان...؟
چرا لباس مهمونی پوشیدیم؟
ماکه مهمونی نمیخواستیم بریم؟
مامان با لبخند مهربان همیشگی به من نگاه میکند ومیگوید ؛
عزیزدلم امشب شب بزرگی است وبرای ما مسلمانها اهمیت زیادی دارد ودر این شب و روز به هرشکلی ما ابراز خوشحالی وشادی میکنیم و نشان میدهیم برایمان مهم است .
یکی از این کارها پوشیدن لباس نو وتمیز است که جز سنت ما مسلمان هاست ومستحب است
مامان:؟
جانم....
سنت ومستحب یعنی چی ؟
سنت یعنی کارهایی که امامان وپیامبر ما آن را انجام میدادند
ومستحب یعنی کارهای خوبی که پیامبر ما انجام میدادند وخدا از انجام دادن آن خوشحال میشود.
صدای سوت بلندی حواسم را پرت میکند
سرم به سمت صدا برمیگردد
رو به آسمان وناگهان صدای انفجار و روشن شدن آسمان...
بله نورافشانی بود
همه سر جایشان ایستاده بودن وهمه به آسمان نگاه میکردند
یکی
دوتا
سه تا
پشت سر هم میزدند
چقدر قشنگ بود
به صورت مادرم که نگاه میکردم مدام زیر لب چیزی میگفت
کنجکاو شدم
گفتم مامان چی داری میگی ؟
مامان لبخند زدو گفت :
صلوات میفرستم.
این عادت همیشگی مادرم بود .
مادرم برای همه ی مناسبت ها واتفاقات مهم برایمان برنامه داشت وهمیشه مارا شرکت میداد وبه صورت عملی ارزش واهمیت آن را برایمان میگفت.
وحالا خودم یک مادرم....
#خاطرات_یک_مادر
#دلنوشته_مادرانه
#عید_مبعث
گاهی خاطرات آنقدر شیرین است که با گذشت زمان هنوز عطرش به مشام میرسد وطعمش زیر دندان حس میشود
یادم می آید به کودکیم به ماه مبارک وسحری وافطاری
یکی دوساعت به افطار مانده مادر در آشپزخانه مشغول تدارک افطاری میشد
بشقاب های کوچکی که با گل های سرخ کوچک مزین شده بود مخصوص خرما بود
مادر خرماهارا دانه دانه از هم جدا میکرد در بشقاب به صورت دایره میچید ورویش را پر میکرد تا به شکل یک حرم کوچک در می آمد.
سینی و لیوان برای آبجوش را کنار سماور آماده میگذاشت
برای هر وعده افطار یا حلوا درست میکرد ویا شله زرد
یکی دوساعت به افطار بوی غذا وشله زرد کل خانه را برمیداست
مخلفات سفره مثل سبزی تازه همیشه چشم نواز بود
یک ربع به افطار مادر سفره را پهن میکرد وبا سلیقه ی فوق العادش وسایل سفره را میچید
سبزی شله زرد ....
وااااااای نگم از زولبیا بامیه ......
اول ماه رمضان همیشه بابا زولبیا بامیه میگرفت
البته از دست ما بچه ها به روز دوم سوم نمیرسید
خلاصه عشق مادرم به تهیه افطار وتزیین سفره
مارا به وجد می آورد
سجاده ی مادر آنطرف تر پهن است
صدای اذان می آید
الله اکبر و الله اکبر ......
مادر که وضودارد سر سجاده میایستد
صدا میزنم مامان اذان شد بیا افطار
مامان با لبخند می گوید اول نماز.
بعد از نماز مادر
سرسفره می آید وخرما دردست زیر لب چیزی میگوید .بهش نگاه میکنم ومیگم
مامان چی داری میگی
مادر:دعا میکنم
زمان افطار بهترین موقع اجابت دعا است.
چقدر زیبا میشود با عمل خودمون به بچه ها چیزی یاد بدیم
والان من یک مادرم .....
#ماه_رمضان
#خاطرات_یک_مادر
#دلنوشته_مادرانه
@MadaraneRaheAseman
دل نوشته ای برای مخاطب خاص
دلم برای دخترانههای وجودم تنگ شده. برای شیطنتهای بی وقفه
بیخیالیهای هر روزه، ناز و کرشمههای من و آینه،
خندههای بلند و بیدلیل، برای آن احساسات مهار نشدنی
حالا اما، دخترک حساس و نازک نارنجی درونم چه بیهوا این همه بزرگ شده
چه قدی کشیده طاقتم، ضرباهنگ قلبم چه آرام و منطقی میزند
چه شیشهای بودم روزی، حالا اما به سخت شدن هم رضا نمیدهم
به کوه بودن می اندیشم.
جای بستنی یخیهای دوران کودکیام را قهوههای تلخ گرفته.
در اوج شادی هم قهقهه سر نمیدهم و تنها به لبخندی اکتفا میکنم.
دیگر بزرگ شدم.
اما گاهی یواشکی دوباره این شادی را به جانم میریزم.
چه پیشوند عجیبی است کلمه خانم.
همین که پیش اسمت مینشیند
تمامی سرخوشی و بیخیالیات را از تو میگیرد و به جایش وقار و متانت را روی شانهات میگذارد
نه اینکه تمامی اینها بد باشد، نه!
به آن افتخار میکنم.
فقط خدا کند از عهده اش برآیم.
با صدای مامان مامان گفتن فرزندم قندی در دلم آب میشود، شیرینی به وجودم تزریق میشود
که جای تمام سرخوشی های گذشته را پر میکند.
امروز شاید روز ما نباشد، اما ما همان دختر دیروزیم، روزمون مبارک🥰🥰🥰
#روز_دختر
#ولادت_حضرت_معصومه
#خاطرات_یک_مادر
#دلنوشته_مادرانه
@MadaraneRaheAseman