🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
داستان زیبای 《"پایان خوش"》
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
moon perfume |عطر ماه 🌙 ✨️
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 داستان زیبای 《"پایان خوش"》 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
لبخند چندش اوري روي لب شيخ بود…با بلند شدن صداي موسيقي همه نگاه ها برگشت سمت ما……با نگاه هايي كه انقدر ازار دهنده بود حس ميكردم بدنم داره گر ميگيره……سرمو تا حد امكان انداختم پايين…اروم اروم به ترتيب رله ميرفتيم و وارد سالن ميشديم…
زير چشمي نگاهي به اطراف انداختم…و ميلاد رو بين همه تشخصي دادم…چقدر جذاب شده بود…كت شلوار پوشيده بود و نسبت به هميشه كه ميديدمش كليييي فرق كرده بود…دلم براش قيلي ويلي رفت…و كل وجودم پر شد از حسرت…
نگاهش قفل شده بود روم و چشمك يواشكي بهم زد…رنگ صورتش به سرخي ميزد…حدس ميزدم اين حالش به خاطر وجود من ، با اون سر وضع بين اون نگاه ها بود
دلم ميخواست زمين دهن باز كنه و برم داخلش…داشتم ذوب ميشدم…رسيديم به جايگاهي كه واسمون درست كرده بودن…
كنار هم نشوندنمون…
شيخ بلند شد اومد سمتمون …با هر قدمي كه به سمتمون بر ميداشت ، قلب من تند تر ميتپيد…بالاخره رسيد به ما و روبه رومون ايستاد…شروع كرد هر كدوم رو با دقت نگاه كردن…به من كه رسيد مكث كرد…چشمام توي حدقه دو دو ميزد…
دهنم خشك شده بود…نگاه كرد و سري تكون داد…با انگشتش به من اشاره كرد…در مرز اين بودم كه سكته كنم …گيج و منگ نگاه كردم …يه مردي بهمون نزديك شد و بهم گفت
+بلند شووو
از جام بلند شدم …با چشمام به ميلاد التماس ميكردم…اشك توي چشمام جمع شده بود…چرا حالا اولين نفر منو بلند كردن؟! چرا هميشه سخت ترين شرايط واسه من بود…
اون مردي كه فارسي حرف ميزد گفت
+ميري دور تا دور سالن، ميچرخي…همه بايد ببيننت …مثل ماست راه نميري هااا …
توي دلم اشوب راه افتاده بود…دلم ميخواست اون لحظه زلزله بياد…سيل بياد…اتش بگيريم …ولي من نرم دور بچرخم
همون مرد با دستش هولم داد…با برخورد دستش حالم داشت بدمیشد…كافي بود دو تا پلك محكم بزنم تا اشكام از حصار چشمام ازاد بشه …
صداي موسيقي بلند تر شد و من راه افتادم…
بايد از جلوي همه رد ميشدم …چرخي ميزدم ……داشتم از بغض خفه ميشدم…به زور داشتم جلوي خودمو ميگرفتم …چند نفر رو كه طي كردم ، ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم …اشكام سرازير شد …بي صدا زار ميزدم…ميلاد چرا كاري نميكرد؟!
با هر قدمي كه برميداشتم ، احساس ميكردم روحم داره ميشكنه ،ازهمه
بدتر از چشمام روحم بود…رسيدم به ميلاد…با عجز نگاهي بهش كردم…چشماش قرمز شده بود…برق اشك رو ميون قرمزي چشماش تشخيص دادم…با چشمام بهش التماس ميكردم…
اروم بدون اينكه كسي بفهمه بدون تكون خوردن لباس اروم گفت
+جان عزيزت گريه نكن …
نميتونستم بيشتر وايسم ، شك برانگيز بود…
راهمو كشيدم و رفتم …خداروشكر تموم شدن …برگشتم سرجام …سرجام كه ايستادم صداي موسيقي قطع شد…با پشت دستم اشكمو پاك كردم …سرمو كه گرفتم بالا چشم تو چشم شدم با نگاه پر از غم و درد ميلاد …اون هم مثل من داشت عذاب ميكشيد…پلكشو اروم روي هم فشار داد اين جوري ميخواست منو اروم كنه…
از فكر و خيال خارج شدم …با چيزايي كه ميشنيدم حالم داشت بهم ميخورد…داشتن قيمت ميدادن ……پس ميلاد كي ديگه ميخواست دست به كار بشه؟! نكنه همه حرفاش الكي بود…ولي اگر الكي بود اين غم توي چهرش چي بود پس…
همين جوري قيمتا داشت ميرفت بالاتر، و من فقط لبخند تلخ روي لبم جا خوش كرده بود…توي كل عمرم اين قدر حس بي ارزشي نكرده بودم …انقدر بهم توهين نشده بود…با سري پايين افتاده همونجا ايستادم را راحت واسه خودشون قيمت گذاري كنن…از ميلاد هم نا اميد شده بودم…ديگه قيمتا خيلي رفته بود بالا و از اون تب و تاب اولیه افتاده بود …چون قيمت رفته بود بالا ديگه تند تند قيمت نميدادن و اروم اروم قيمت بالا ميرفت…
بعد از چند
دقيقه كه سكوت برقرار شد ، اخرين قيمت اعلام شده بود….
#باران
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
داستان زیبای 《"پایان خوش"》
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
moon perfume |عطر ماه 🌙 ✨️
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 داستان زیبای 《"پایان خوش"》 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌙"@Atr_mah"🌙 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
بعد از اون قيمت ديگه هيچ کس هيچي نگفت…چشمم افتاد به مردي كه اخرين قيمت رو داده بود…يه مرد عرب با شكم گنده …با لبخند چندشي زل زده بود به من و داشت خوب نگام ميكرد..چشماش پر از شادي بود…مطمئن بودم اگر دستش بهم بخوره بالا ميارم..منفور ترين ادمي بود كه توي كل زندگيم ديده بودم …اون ٤ تا دختر ديگه چهرشون پر استرس بود…چون تازه فهميده بودن چي در انتظارشونه….اون مرتيكه از جاش بلند شد ..كم مونده بود با نگاهش منو بخوره…….حالم داشت از اين همه وقاحت بهم ميخورد…از اين همه كثيفي حالم داشت بهم ميخورد……سرمو بلند كردم نگاهي به اطراف انداختم ديدم مثل اينكه خيلي عاديه این نگاه ها……چه جوري ميتونستن انقدر جلوي بقيه راحت باشن؟! …مرده كه بالاترين قيمت رو داده بود ، مثل اينكه خيلي كار بزرگي كرده به همه فخر ميفروخت…اومد نزديكم و همون جورکه زل زده بود بهم نزديك شد …ازش فاصله گرفتم ولي نزديك تر شد و به زحمت فارسي رو با لهجه حرف ميزد…گفت تومال منی
مثل مجسمه نگاش كردم…تو خواب ببينه دستش بهم برسه…
نگاهي به بقيه دخترا انداخت و گفت
+این سری دخترای رو که شيخ اورده عالين…بودن با شماها ادمو سرحال ميكنه…
برق اشك توي چشماي هممون معلوم بود…من كه ديگه واسم مهم نبود زدم زير گريه …از ميلاد كاملا نااميد شده بودم…اون مرتيكه برگشت سرجاش…ادامه مراسم در حال انجام شدن بود..دختراي بدي هر كدوم ميرفتن جلوي ميلاد ، ميلاد سرشو مينداخت پايين…دوست داشتم داد بكشم و بگم لعنتي يه كاري كن …دو تا دختر ديگه مونده بودن، كه يه زني اومد سمتم و باز هم به فارسي گفت
+راه بيوفت بريم بايد اماده بشي…
سرجام محكم وايساده بودم …بازومو توي دستش گرفت و منو كشيد…
اخرين لحظه زل زدم به ميلاد …با چشمام بهش التماس ميكردم كه نجاتم بده…انقدر نگاش كردم تا از تيررس نگاهم خارج شد …اون زن منو برد طبقه بالاتر…دقت نكرده بودم كه طبقه هاي ديگم بود…در يكي از اتاقهارو باز كرد و همون جور كه بازوم توي دستش بود منو كشيد داخل اتاق…
اتاقه خيلي با اتاق من فرق داشت، خيلي بزرگتر بود و شيك تر بود ، …همين جور كه داشتم اتاق رو از نظر ميگذروندم توجهم به پنجره بزرگ اتاق جلب شد…يه تراس بزرگ جلوي اتاق بود…
صداي زنه از فكر كشيدم بيرون …
+اماده شو، …وجوري رفتار كن كه ازت راضي باشه ، اگر ناراضي از اين اتاق بره بيرون و پيش شيخ شكايتي ازت بكنه باید با زندگي خداحافظي كني …
توي دلم پوزخندي بهش زدم …الان اين روزهايي كه داشتم ميگذروندم واقعا به نظر اينا زندگي بود؟! به نظر من كه مرگ تدريجي بود…انقدر اون روز ، تشنج اعصاب داشتم كه واقعا توانايي سر و كله زدن با اين يكي رو نداشتم …سكوت كردم …
دوباره گفت
+پس ديگه سفارش نكنم ، …شر و سر و صدا راه ننداز…
و دوباره شروع كرد حرفاي تكراريشو تكرار كردن…عصبي نگاهي بهش انداختم و گفتم
-فهميدم ديگه بسسسسسه….
با حرص نگاهي بهم انداخت و گفت
+خوبي هم به شما نيومده …بايد نگم بهتون كم بزاريد تا شيخ ادمتون كنه ….
و خدارو شكر بعد از اين حرف از اتاق رفت بيرون …
توي دلم پوزخندي بهش زدم و با صداي ارومي گفتم
-شيخ توي خواب ببينه اجازه بدم دستشون بهم بخوره …
فوري از جام بلند شدم ، رفتم سمت دري كه باز ميشد به تراس…توي دلم فقط به خدا التماس ميكردم كه در قفل نباشه و بتونم باز كنم …صلواتي توي دلم فرستادم و دستگيره در رو پايين كشيدم …برخلاف تصورم كه فكر ميكردم در بسته هست، در باز شد …جوري خوشحال شدم كه انگار حكم ازاديمو داده بودن …
ولي به شدت معتقد بودم مرگ هم واسه من ازادي محسوب ميشد…
وارد تراس شدم … لباسم خيلي بد بود و بادي كه به صورتم خورد باعث شد مور مورم بشه…هوا اصلا سرد نبود ولي من ميلرزيدم …حدس ميزدم لرزم از استرس باشه …
نزديك نرده هاي تراس شدم ، پايين رو نگاه كردم ، فاصله زيادي بود…وقت زيادي نداشتم ، بايد فوري خودمو خلاص ميكردم… با خودم فكر كردم كه خودمو پرت كنم پايين …يا مي-مردم يا تمام استخون هام خورد ميشد حداقل …
#باران
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌙"@Atr_mah"🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت ژورنال❤️🔥
𓂃݊@mobina_mua✨🪐.⌁