eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.9هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
8.3هزار ویدیو
21 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه حزب اللهی
«🌹:«روز کوروش» #قسمت_بیستم_چهارم 🎬: فرمانده راه رفته را به شتاب برگشت،چرا که دوباره خشایارشاه او را
🌹:«روز کوروش» 🎬: هامان دست مشت شده اش را روی میز چوبی پیش رویش کوبید و گفت: هرمز، رامتین، ارژنگ ببینید کی من به شما گفتم! من شک ندارم ، این مرد مردخای که گویی ناگهان از آسمان وسط قصر پادشاه فرو افتاد و شد مشاور و همکارهٔ خشایارشاه، به دین یهود است و از یهودیان مکار است. رامتین یک تای ابرویش را بالا داد و هرمز با قهقه ای بلند گفت: چه می گویی هامان؟! مردخای یهودی ست؟! ارژنگ متفکرانه نگاهی به هامان که مردی بلند بالا و چهار شانه با هیکلی پهلوانی بود انداخت و‌گفت: چرا به او این شک را بردی؟! هامان از جا بلند شد همانطور که قبضه شمشیری که بر کمر بسته بود را در دست میفشرد گفت: من بارها متوجه شدم که مردخای همچون دیگران، در برابر ما که مقامی بالاتر از او داریم تعظیم نمی کند، او حتی در برابر خشایار شاه هم کرنش نمی کند و این از حرکات یهود است که هیچ کس را غیر از خود باور ندارند و احترام نمی کنند، من به او شک بردم و بارها او را امتحان نمودم، اما او آنقدر متکبر است که بزرگی دیگران را نمی بیند، این شک من زمانی به یقین تبدیل شد که در شهر شوش با لباس مبدل به دنبال او راه افتادم و در کمال تعجب او وارد حجره ای شد که به مردم شهر پول نزول میداد، کاملا مشخص بود آن حجره زیر نظر او اداره میشد. خوب میدانید که اینچنین کارها فقط از یهودیان بر می آید و با نزول پول، آنها روز به روز پولدارتر و مردم دیگر فقیر و فقیرتر می شوند، اینان چون زالوهایی هستند که به جان ملت افتاده اند، از خون آنها تغذیه می کنند و بر آنان نیز فخر می فروشند. در شهر شوش هر کجا فتنه و تباهی هست در عقبه اش دست یهودیان پنهان شده، هر کجا جنگ و دعوایی شود، آخرش معلوم میشود که از آتش افروزی یک یهودی نشات گرفته، هر کجا که دزدی و غارتی شود، در پس آن دست های یهود است که دست به کار است، یعنی اینچنین بگویم اگر این یهودیان مکار و شیطان صفت را از صحنهٔ گیتی محو کنیم، بی شک این سرزمین یکپارچه راستی و صلح و عدالت خواهد بود. هرمز سری تکان داد و گفت: در راستی حرفهای تو شک نداریم، همه ما میدانیم که هر چه شر و بدی ست زیر سر یهودیانی ست که زمانی در اینجا برده بودند و به لطف کوروش کبیر آزاد شده اند و اینک سرو گوششان میجنبد و دم درآورده اند، اما به نظرت چگونه می شود آتش فتنه یهودیان را خاموش کرد؟! رامتین گلویی صاف کرد و در ادامه حرفهای هرمز گفت: حال که می گویی مردخای هم یهودی ست و خوب میدانی که خشایار شاه در اول سخت تحت تاثیر ملکه استر و پس از آن مردخای هست، پس هر چه گویی طبق ادعای خودت، مردخای خلافش را به گوش پادشاه می خواند. ارژنگ اشاره به صندلی کرد تا هامان بنشیند و گفت: خوب میدانم که هامان بزرگ، بی گدار به آب نمیزند، اگر اینجا جلسه ای گرفته و ما را فراخوانده، پس حتما راهکاری هم پیش بینی کرده... هامان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: ارژنگ حقیقت را گفت، تدبیری نموده ام که عده ای یهودی به جبران کارهایشان مجازات شوند و اینان درس عبرتی شوند برای دیگر یهودیان تا پای را از گلیم خویش بیرون ننهند و راه راستی و درستی پیشه کنند.. هر سه نفر گوش هایشان را تیز کردند تا بدانند هامان چه نقشه ای در سر دارد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 «روز کوروش» 🎬: هامان دست هایش را دو طرف میز زد و همانطور که هر سه مرد پیش رویش را از نظر می گذراند گفت: مدتهاست که برای این مهم برنامه ریزی کرده ام و نمی خواستم تا زمانی مشخص، کسی از آن با خبر شود، چرا که ترس از آن بود که تمام آنچه رشته بودیم به ترفند یک فریبکار بر باد رود، پس با احتیاط عمل کردیم. مدتی ست که جمعی از هنجار شکنان جامعه را بی صدا دستگیر کرده ام، در میان اینان هم تاجران فریبکار و هم دزدان مال مردم ، هم انان که از یک سکه پول با ترفندی ناجوانمردانه صد سکه می‌ساختند موجود است و عجیب اینکه تمام اینان از یهودیان هستند و یک غیر یهودی در این حلقه موجود نیست. هرمز خنده مضحکی کرد و گفت: میدانستیم یهودیان آدم های ناراستی هستند اما واقعا آگاه نبودیم وضعشان اینچنین است. رامتین نگاهی به هامان انداخت و گفت: می شود آنان را ببینیم؟! ارژنگ هم با تکان دادن سر حرف رامتین را تایید کرد. هامان با اشاره به آنها به طرف در حرکت کرد و همانطور که جلوی آنها قدم برمی داشت گفت: آری می شود، هم اینک به زندان مخفی خواهیم رفت، اما فراموش نکنید این موضوع باید مسکوت بماند و خبری از این موضوع به بیرون درز نکند تا من در فرصتی مناسب به خدمت خشایارشاه برسم و موضوع را برای پادشاه به حقیقت توضیح دهم و مجازات سختی برای خاطیان بستانم تا عبرتی شود برای دیگران..
بچه حزب اللهی
🌹:#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_پنجم 🎬: عمران با یادآوری چند ماه گذشته، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت به راس
🌹: 🎬: عمران بر خلاف دیگر یهودیان که در صدد پنهان شدن بودند، خود را به درب قلعه رساند، او می خواست دست به دامان کسی بزند که ندایی ملکوتی او را جوانمرد خواند، او در پی آن پهلوان راستین بود تا شاید این پهلوان، عمران را به آرزوی دیگرش که رسیدن به مادرش بود؛ برساند چرا که آرزوی اولش، که شکست مرحب بود را حیدر کرار برایش رقم زد دینا که زنی محجوب بود و اینک به دین مبین اسلام در آمده بود و نام طاهره را بر خود نهاده بود؛ نگاهش را از ابوجنید دزدید و به گلهای فرش زیر پایش خیره شد، انگار می خواست چیزی بگوید اما حیای زنانه اش موجب بروز ندادن کلامش میشد. ابوجنید که همسر مومنه خودش را بهتر از هر کسی می شناخت؛ گفت: بگو طاهره جان! چه می خواهی بگویی؟! طاهره سرش را پایین انداخت و گفت: می دانم که تمام تلاشت را برای پیدا کردن پسرم عمران به کار بستی و آن پسر پیدا نشد که نشد اما ماه ها پیش، شمعون یک چشم را دستگیر کرده و اینجا آورده اید و او اعتراف کرد که تمام بلاهایی که بر سر من و فرزندم و همسرم آمد؛ همه از جانب مرحب بن حارث بود؛ پس چرا کاری نکردید؟! من انسان کینه توزی نیستم، اما خونخواه همسر مرحومم و پسر بیگناهم هستم. ابو جنید سری تکان داد و گفت: من اگر کاری نکردم؛ برای این بود که موقعیت هیچ کاری فراهم نبود. طرف ما، کم کسی نیست، مرحب بن حارث است که شنیدن نامش لرزه بر اندام هر مرد جنگی می اندازد. اما الان بحث فرق می کند همانطور که می دانی مسلمانان به خیبر لشکر کشیده اند، چند روز پیش که من هم برای سربازی به آنجا رفتم، علمداران ما جلو میرفتند و مقهور برمی گشتند، مرحب بن حارث، عمر و ابوبکر را که از یاران به نام پیامبر بودند و ادعای جنگاوری می کردند؛ شکست داد اما پیامبر وعده ای شیرین داد و فرمود: امروز پرچم را به دست کسی میدهم که پیروز خواهد شد و سخن پیامبر حق ترین سخن هاست. تقریبا حدس همگان برای آن شخص پیروز، کسی جز ابوتراب نبود ولی ابوتراب دچار چشم درد بود و نمی توانست علمداری کند. گویا حضرت رسول چشم درد ابوتراب را با آب دهانش شفا داده و امروز علی بن ابیطالب است که به مصاف مرحب بن حارث می رود. طاهره با شنیدن این موضوع، دلش به شور و شوق افتاد، زیرا حجت او در مسلمانی زهرا و علی بود، پس با صدایی لرزان گفت: می..می شود من به منزل ابوتراب بروم؟! می خواهم زمانی که از جنگ برگشتند؛ داد دلم را به محضرش ببرم و ایشان زخم سربسته ی این سینه را مرهم گذارد و مرحب را تنبیه نماید. ابو جنید که همسرش را بسیار دوست می داشت و خوشحالی او خوشحالش می کرد؛ گفت: آری! چرا نشود؟! هم اینک با یکدیگر به درب خانه ی ابوتراب می رویم و بدان هیچ کس از در این خانه ناامید بیرون نمی آید. برخیز زن! برخیز همسر زیبایم! برخیز تا برویم؛ حتما تا الان از خیبر برگشته اند. برخیز که من هم مشتاق شنیدن اخبار جنگ هستم. 🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠 🎬 ابو‌جنید و همسرش وارد کوچه ی بنی هاشم شدند، شور و شوقی در جریان بود و همهمه ی مردم نشان از خبرهای خوش میداد. انگار حیدر کرار از جنگ برگشته بود و باز گلی دیگر برای اسلام کاشته بود. ابوجنید درب خانهٔ ابوتراب را که باز بود به همسرش نشان داد و گفت: در را باز گذاشته اند حتما جمعیتی داخل خانه است. طاهره از زیر روبنده در خانه ای را نگاه می کرد که جولانگاه ملائک آسمان بود و ناگهان نگاهش از در خانه به دیوار کنارش کشیده شد. طاهره پسرکی را دید که این پا و آن پا می کرد؛ گویا دوست داشت وارد خانه شود اما هنوز تردید داشت؛ قلب طاهره به شدت به تبش افتاد. همانطور که قطرات اشک صورتش را می شست با صدایی که از هیجان می لرزید؛ پسر را به ابوجنید نشان داد و گفت: او...آن پسر ژنده پوش، عمران است! به خدای محمد قسم! شک ندارم که او پسر من، عمران بن سلیمان است و با زدن این حرف به طرف عمران که حالا تصمیم خودش را گرفته بود و می خواست داخل خانه شود؛ شروع به دویدن کرد. عمران دستش به در خانهٔ حیدر کرار رسید که ناگهان بویی خوش و آشنا به مشامش خورد و خود را در آغوش گرم مادر دید. اشک عمران و مادرش در هم آمیخته بود و عمران با شوقی در کلامش گفت: تو راست گفتی« آن پهلوان» مرا به مادرم رسانید. <« پایان »> 🙏با تشکر از سرکار خانم ط ، حسینی محقق و نویسنده روایات های مذهبی در تاریخ اسلام...🌹 @BACHE_HEZBOLLAHi 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺