eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
20 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_بیست_دوم🎬: هبة الله به میان مردم آمد و فرمود: آی ملت حضرت آدم ابوالبشر! بگوش باش
🎬: جبرئیل با دیدن حضرت شیث جلو آمد و فرمود: قصد کجا را دارید؟! من و این جمع ملايکه به سمت زمین می رویم. حضرت شیث که انگار حسی درونی او را از واقعه ای دردناک با خبر می کرد،به ملائکه نگاهی انداخت و انگار بندی درون سینه اش پاره شد و فرمود: همانا آسمان جولانگاه شما و این ملائکه است، شما را اینک با زمین چکار؟! من به امر نبی خدا به بهشت میروم تا برای ایشان میوه ای بهشتی آورم. جبرئیل اشک چشمانش را سترد و فرمود، بازگرد و همراه ما بشو که هم اکنون حضرت عزرائیل حضرت آدم را قبض روح نموده و ما می رویم که مراسم تشییع و تدفین پیامبر خدا را برگزار نماییم. حضرت شیث درحالیکه بغض گلویش را فرو می خورد از میانه راه همراه جبرئیل به زمین برگشت. در سرزمین فکه غوغایی به پا بود و مردم بر سر و سینه زنان در غم هجران پدرشان، نبی خدا عزاداری می کردند، داغ داغی سنگین بود، همانا وقتی پدر ادم از کنارش می رود انگار روح و جان فرزندان را با خود میبرد، حال اگر این پدر، حضرت ادم باشد این مفارقت بسی سنگین تر خواهد بود. حضرت شیث که خود داغی بزرگ بر دل داشت، اما می بایست برای زنده ماندن امید در دل برادران و خواهران و تمام بنی بشر، مستحکم باشد، پس غم پدر را در گوشه ای از دل پنهان نمود و به همراه ملائکه، مشغول غسل و کفن حضرت آدم شد، پس از تجهیز پیکر مقدس حضرت آدم، حضرت شیث به جبرئیل رو کرد و فرمود: شما جلو بایستید تا ما و ملائکه آسمان پشت سر شما بر پیکر حضرت آدم نماز بخوانیم. جبرییل خاضعانه خود را عقب کشید و فرمود: من چنین خطایی نمی کنم! همانا تو جانشین کسی هستی که خداوند به همهٔ ملائکه امر نمود که بر او سجده نمایند، پس مقام شما بالاتر از من است و من نمی توانم مقدم بر شما نماز بخوانم، ای هبة الله! شما جلوی ما بایستید تا نماز را بر پیکر پیامبر خدا ادا نماییم. حضرت شیث پیش روی ملائکه ایستاد و نماز پدر را خواند، نماز حضرت آدم هفتاد و پنج تکبیر داشت و عدد تکبیر نماز، برابر بود با عدد صف ملائکه ای که پشت سر حضرت شیث بر آدم نماز خواندند. پس از اتمام نماز، پیکر مقدس ادم ابوالبشر را داخل تابوتی که قبل از این آماده کرده بودند، گذاشتند و بر دوش ملايکه آن تابوت به کوه ابو قبیس بردند و در آنجا به خاک سپردند و تقدیر خداوند بود که بعدها این تابوت، توسط پیامبری دیگر جابه جا شود و به سرزمینی مقدس منتقل شود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #بیست_یکم🎬: غروب دوازدهم ذی الحجه است، کاروان چهار روز است بی وقفه، شب و رو
داستان«ماه آفتاب سوخته» دوم🎬: شب هجدهم ذی الحجه است، کاروان کوچک حسین به «خزیمیه» رسیده، اینجا مکانی سرسبز با درختان فراوان است، دستور توقف صادر میشود، چرا که کاروان خسته است و فردا هم عید است، کاروانیان دسته دسته به سمت خیمه حسین میروند تا روز عید غدیر را تبریک بگویند، رباب هم، همراه فرزندان به سمت خیمهٔ دلبر می رود که باز گلی از گوشهٔ جمالش چیند و عیدالله الاکبر را به حجت خدا تبریک بگوید. نزدیک خیمه میشود که زینب، دختر بزرگ علی را می بیند که به سمت خیمه میرود، گویا او هم میرود تا این عید را به ولیّ زمانش شادباش بگوید. رباب به احترام زینب می ایستد تا اول زینب وارد شود، اما زینب تربیت شده مکتب زهرا و علی ست، دست در گردن رباب می اندازد و با هم وارد خیمه می شوند. حسین به احترام آنان از جای برمی خیزد و بچه ها به سمت پدر می روند. رقیه که مادر ندارد، همیشه در جوار پدر است،گویی حسین برای رقیه هم مادری می کند و هم پدری... حسین کودک شش ماهه اش را از رباب می گیرد و سکینه و رباب با کسب اجازه از زینب، با شعری زیبا عید را به مولایشان تبریک می گویند، حسین لبخند میزند، گویی شعر و شاعری در فرزندان رباب موروثی ست، زینب به سخن در می آید و از غدیر می گوید و بعد کلامش به سقیفه می رسد و ظلمی که در حق امیر غدیر و تنها امیرالمومنین روی زمین کردند و بعد، اشک هایش جاری میشود و می فرماید: دیشب زیر آسمان پرستاره قدم میزدم که ناگهان ندایی آسمانی در زمین شنیدم که می گفت«ای دیده ها بر این کاروان که به سوی مرگ می رود گریه کنید» امام خواهرش زینب را دعوت به آرامش می کند و میفرماید:«خواهرم! هرآنچه خداوند برای ما تقدیر نموده، همان خواهد شد» رباب با شنیدن این سخن می اندیشد که براستی که ما به سمت مرگ میرویم چرا که هیچ خبری از مسلم بن عقیل نشده و پنج روز پیش هم که امام قیس را با اسبی تیز رو به سمت کوفه فرستاد، از او هم خبری نشد و در این هنگام چشمش به علی اصغر می افتد که روی زانوی پدر در حال دلبری کردن است. رقیه شادتر از همیشه میخندد و رباب زیر لب تکرار می کند...اگر حسین برود...رقیه هم میرود...اگر حسین برود،من چه خاکی برسرم بکنم؟! اگر حسین برود، من هم طاقت این دنیا ندارم پس علی اصغر هم یتیم و بی پناه می شود، این کودک هنوز کوچک است، خدایا به علی اصغر رحم کن و اگر قرار است حسین برود، ما را هم با او ببر... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤 داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: بیست و ششم ذی الحجه است و کاروان در منزلگاهی به نام«شراف» استراحت کردند و اینک قصد حرکت به طرف کوفه دارند، با اینکه سه روز قبل قاصد ابن اشعث فرمانده ابن زیاد به امام رسیده، گویا مسلم بن عقیل در آخرین لحظات حیات از او میخواهد تا به حسین نامه بنویسد و بگوید که کوفیان عهد را شکستند و حسین به کوفه نیا.. آن روز این خبر در کاروان پیچید و خیلی از کسانی که به عشق جاه و مقام و دنیا به امام پیوسته بودند با شنیدن خبر کشته شدن مسلم، از کاروان جدا شدند. حال امام در این منزلگاه دستور میدهد هر چه مشک در کاروان است، لبریز از آب نمایید، اهل کاروان متعجب میشوندکه امام اینهمه آب برای چه می خواهد؟! ولی خیلی نمیگذرد که جواب سوالشان را میگیرند. اذان ظهر است که کاروان در بیابانی خشک، سوارانی بیشمار را می بینند که به آنها نزدیک میشوند. سواران تشنه و بی رمق می رسند، امام میپرسد کیستید و اینجا چه می کنید؟ فرمانده سپاه که گویی امام را خوب شناخته با صدایی ضعیف می گوید: ما سپاه کوفه هستیم و منم فرمانده شان حربن یزید ریاحی امام می فرماید: ای حر به یاری ما آماده ای یا به جنگ؟! حر سرش را پایین می اندازد و میگوید: به جنگ اما اینک از تشنگی هلاکیم امام که مهربانی اش از رحمانیت خدا نشأت می گیرد چون او حجت خداست و باید نشان خداوند را داشته باشد و چون خداوند،بخشنده و مهربان است،دستور می دهد که به سپاه دشمن آب دهند، هم سربازان و هم اسب ها را سیراب کنند و حتی بر یال اسب ها آب بریزند تا آنها هم جانی دوباره گیرند. حال همه سیراب شدند، ندای ملکوتی اذان در فضا میپیچد، سربازان دشمن جذب این ندا می شوند و ناخوداگاه و به حکم فطرتشان که فطرت هر انسان طالب خوبی هاست، پشت سر امام به نماز می ایستند نماز تمام میشود و صدای امام در صحرا می پیچد:«ای مردم کوفه! مگر شما مرا به سوی خود دعوت نکرده اید؟ اگر مرا نمی خواهید از راهی که آمده ام بازگردم» حر بن یزید ریاحی از جا بر می خیزد و میگوید: یا ابا عبدالله! من نامه ای به تو ننوشته ام و از آنچه می گویی بی خبرم