eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
20 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_بیست_ششم🎬: انوش جانشین حضرت شیث شده بود، مؤمنین شهر سفید یا همان شهر یکتا پرست
🎬: ابلیس در شهر قابیلیان به دنبال کسی که بتواند نقشه اش را عملی کند، گشت میزد. به هر کجا که نگاه می کرد فرزندان آدم را می دید که از راه پدرشان منحرف شده بودند، با لبخند به آنها نگاه می کرد و می خواست از بین آنها خبیث ترینشان را انتخاب کند و سرانجام بعد از کلی سبک و سنگین کردن دو نفر به نام«یوبل» و«توبلیق» را برگزید و به آنها اشاره کرد تا دنبالش روانه شوند. یوبل و توبلیق که ارادت پدرشان قابیل را به ابلیس دیده بودند، با دلی شاد به دنبال او راه افتادند، زیرا به خود می بالیدند که توجه ابلیس بزرگ به آنها معطوف شده است. ابلیس وارد راهی شد که به معبد ختم می شد، معبدی که مردم در آن آتش را که نماد خودش بود، عبادت می کردند. وارد معبد شد و به یوبیل و توبلیق امر کرد که جلوی او بنشینند و خوب به حرفها و حرکات او گوش دهند. هر دو نفر سراپا گوش شدند و در کمال تعجب دیدند که ابلیس ابزار مختلفی که تا به حال ندیده بودند را جلوی دیدشان ردیف کرد و با اشاره به ابزار، نام و کاربردشان را می گفت: این دف است و این ساز، این تنبور است و این دیوان، این تار است و این بربط، این چگور است و این چنگ و.... ابلیس گفت و گفت و گفت و سپس یکی یکی طریقهٔ استفاده اش را به آنها می آموخت و تاکید داشت که همراه هر سازی، یک آوازی که باعث هیجان درونی افراد بشود را باید خواند. چندین روز این دو نفر در معبد ابلیس و تحت تعلیم او بودند تا بالاخره آموزش ها به پایان رسید و هر کدام بر سازی مسلط شدند. حالا نوبت تمرین بود، یوبل می نواخت و توبلیق آواز می خواند و سپس توبیلق می نواخت و یوبل آواز می خواند. مدتی هم تمرین ها ادامه داشت تا اینکه ابلیس از کار آنها احساس رضایت نمود و به آنها دستور داد که به میان شهر قابیل بروند و مردم را با هنری که آموخته بودند سرگرم کنند. یوبل و توبلیق در شهر می رفتند و هنر شیطانی شان را به رخ مردم شهر می کشیدند، آهنگ هایی می نواختند و اوازهایی می خواندند که اطرافیان را از خود بیخود می کرد. کم کم بازار این دو شاگرد ابلیس گرم شد و هر روز مردم برای دیدن نمایش آنها سر و دست می شکستند و روزی رسید که کار هم از این فراتر رفت و بعضی از جوانان شهر عرضه داشتند که می خواهند آنها هم بخوانند و بنوازند و یوبل و توبلیق مأمور به تعلیم آنها شدند. حالا شهر سیاه قابیلیان، سیاه تر از قبل شده بود و بساط لهو و لعب در هر کوچه و برزنی برپا بود تا جایی که زنان و مردان سالخورده در فسق و فجور بر جوانان پیشی می گرفتند. ابلیس از دیدن این صحنه قهقه های مستانه ای سر میداد و به خود می بالید که فرزندان آدم ابوالبشر را آنچنان منحرف کرده که گاهی در انجام گناه ازخود ابلیس هم جلوتر بودند و حالا نوبت اجرای مرحلهٔ دوم نقشهٔ ابلیس بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @BACHE_HEZBOLLAHi 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_چهارم🎬: زنان و کودکان حسین برکجاوه نشستند و حسین مظلوم راه مدینه
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: سوم محرم بود که سپاهیانی نزدیک به پنج هزار نفر به فرماندهی عمرسعد به کربلا رسید. عمر سعد می خواست باب سخن با حسین باز کند پس رو به لشکریان کرد و گفت: یکی از میان لشکر به نزد حسین رود و از قول به من به او بگوید به چه نیتی به سمت کوفه آمدی؟ تمام سرها پایین بود و هیچ کس حاضر نشد پیغام عمر سعد را ببرد، عمر سعد به ناچار خود،با اشاره به یکی از میان سپاه گفت: تو برو... سرباز از جا بلند شد و گفت: مرا معاف دارید، چون من یکی از کسانی هستم که به حسین نامه نوشتم به کوفه بیاید،دیگر جای سوال نمی ماند که بپرسم برای چه به کوفه آمدید.. عمرسعد سری تکان داد و دیگری را نشان داد، اما انگار تمام این لشکر همه دعوت کنندگان حسین بودند و این است روزگار کوفیان،خود نامه دعوت مینویسند و خود به روی مهمان شمشیر می کشند. سکوت بر سپاهیان حکم فرما شده بود انگار وجدان خفته شان بیدار شده بود که ناگهان صدایی از عقب سپاه بلند شد،من نامه ای ننوشتم و اگر امیر حکم کند حاضرم هم اینک به نزد حسین بروم و سر از تنش جدا کنم،او کثیر است و عمر سعد لبخندی میزند او را به نزد حسین میفرستد، این حرامزاده قصد دارد شمشیر به روی حسین بکشد که با هوشیاری یکی از یاران امام به اسم ابوثمامه اصلا نمی تواند به محضر مولا برسد و دست از پا درازتر برمیگردد، چون به او اجازه نداده اند با شمشیر به نزد حسین برود بار دیگر عمرسعد فریاد میزند، یکی دیگر برود،یکی از سربازان حزیمه را نشان میدهد و میگوید، این بشر هم نامه ننوشته... حزیمه به امر عمرسعد به طرف سپاه حسین می رود و حسین امر میکند مانع دیدار او نشوند. حزیمه نزد حسین سر بلند می کند که پیغام برساند ناگاه نگاهش با نگاه معصوم و ملکوتی حسین برخورد می کند و انگار این نگاه، کل وجودش را بیدار می کند، گویی حزیمه لال است که پیغام برساند، بعد از دقایقی در حالی که اشک میریزد به پای حسین می افتد و میگوید مرا به غلامی قبول کن و این است که قلوب پاک به سمت پاکیها سریع جذب میشوند ، حزیمه باحسین می ماند تا همیشه زمان نامش در این دنیا جاودان بماند. خبر پیوستن حزیمه به حسین به گوش عمر سعد می رسد و او خشمگین از این خبر باز دنبال کسی میگردد که به حسین نامه ننوشته باشد و این بار قرعه فال به نام قُرّه می افتد. قره به نزد حسین میرود و میگوید: عمر سعد مرا فرستاده تا بپرسم برای چه به اینجا آمده اید؟ امام می فرماید: مردم کوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند به کوفه بیایم. قره هم که دلش از مظلومیت حسین لرزیده، می رود تا پیغام حسین را به عمرسعد برساند و بگردد.. اما رفتن همان و مکر عمر سعد و تبلیغات سوء او که استادی کارآزموده در میدان سیاست هست، او را از بازگشتن باز میدارد. ادامه دارد...👇👇👇 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤 داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: بچه ها، جلوی خیمهٔ رباب مشغول جست و خیز هستند، رباب علی اصغر را درآغوش دارد که یکی از بچه ها فریاد می زند، باز هم سپاهی دیگر به اینجا نزدیک میشود. رباب از جا برمیخیزد و به آنجایی که ان کودک میگفت چشم میدوزد و آهی میکشد و زیر لب میگوید: ابن زیاد باز هم سپاهی دیگر به سمت کربلا فرستاده، او خوب می داند که امام و یارانش کمتر از صد نفر هستند، پس برای چه هر روز دسته دسته سپاه به کربلا می فرستد؟! و بعد دستی به گونهٔ علی اصغر می کشد و ادامه می دهد: ابن زیاد خوب میداند که پدرت حسین حجت خداست و یزید هم دشمن خدا و دین خداست و هیچ وقت این دو با هم گره نخواهند خورد و پدرت حاضر به بیعت با یزید نخواهد شد، پس جنگ در پیش دارد، این روباه مکار خوب می فهمد که کشتن پدرت حسین کار آسانی نیست و کلی هزینه برایش دارد، پس می خواهد تا آنجا که می شود برای خود شریک جرم درست کند، او می خواهد کشتن حسین را یک نوع حرکت مردمی نشان دهد درست مثل کشتن رسول خدا در صدر اسلام و توسط کافران در شب لیله المبیت، پس ابتدا با فریب و بعد با پول و در آخر با زور ،هزاران سیاهی لشکر گرد می آورد تا به جنگ با حسین و اهل بیتش بفرستد. رباب بوسه ای از گونهٔ علی اصغر می گیرد و میگوید: آخر تو چرا زودتر پا به این دنیا ننهادی؟! من دوست دارم فدایی حسین شوم، اما چه کنم که زن هستم، کاش لااقل پسری داشتم که تقدیم وجود نازنین مولایم می کردم، کاش بزرگتر بودی عبدالله...کاش تو هم یک علی اکبر بودی و در این کار زار برای پدرت سربازی می کردی.. صدای قهقه از اردوی دشمن به گوش میرسد، شادی آنان دل کاروانیان را به درد می آورد.. حبیب بن مظاهر طاقت از کف میدهد و فریاد برمی آورد: آخر ای نامردان به چه می خندید؟ به تعداد زیاد خود و تعداد کم ما؟! ای نابخردان شما نماز می خوانید و در نماز به پیامبر و خاندان او درود میفرستید و برای جنگ با فرزند دختر رسول شمشیر به دست گرفته اید؟ مگر خاندان یک فرد غیر از بچه ها و نوه ها و نویده های اوست؟! آخر چه چیز این دنیا