eitaa logo
بچه حزب اللهی
6.6هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
11.9هزار ویدیو
28 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: آدم و حوا در روی زمین ساکن شدند، آدم بیت الله را بنا نمود، اولین حج را انجام داد و در اطراف بیت الله و در سرزمین بکه، خانه هایی برای زندگی خود و خانواده اش ساخت. خداوند که عالم مطلق است و قادری ست که علم و قدرتش بی انتهاست و هیچ چیزی را بیهوده خلق نمی کند و هیچ عملی را ناقص انجام نمی دهد، برای زندگی این خانواده انسانی در روی زمین، تدابیری اندیشیده بود. پس از آسمان ملکی را بر زمین نازل نمود تا تحفه ای برای ادم بیاورد. ملک با «گندم» به زمین آمد و به محضر حضرت ادم رسید، از خواص گندم گفت و چگونگی کاشت آن و حتی بیش از آن را به آدم یاد داد. آن ملک با استفاده از آب و آتش طریقه تبدیل گندم به آرد و نان را به آدم آموزش داد و آنگاه ملکی دیگر نازل شد و مخلوقاتی دیگر به محضر آدم تقدیم نمود. مخلوقاتی که برای زندگی بشر بر روی زمین لازم بودند، حیوانات اهلی که آدم برای گذران زندگی اش از پوست و گوشت و شیر آنها استفاده می کرد. حالا آدم مجهز شده بود به خانه و خوراک و حتی شغل...او با آموزش ملائکه، هم کشاورزی می کرد و هم دامداری... و این نشانه ای از آیات پروردگار است که انسان را خلق کرد و برای رفاهش امکاناتی را در اختیار او قرار داد امکاناتی که متاسفانه در تاریخ تمدن غربی عنوان می شود که از طریق کشف اتفاقی برخی پدیده ها مثل آتش و زراعت و... به دست انسان رسیده، در صورتی که تمام حرف تمدن های غربی در این مورد تخیل و وهمی بیش نیست و حقیقت محض آیات قرآن و روایات اهل بیت است، حقیقتی که اذعان می کند خداوند خانواده انسانی را خلق کرد و امکانات لازم برای زندگی را همراه با آموزش استفاده از آن، برایش نازل نمود. بشر اینک روی زمین زندگی می کرد، برخلاف تعالیم غربی، از همان ابتدا با هم حرف میزدند، یعنی نعمت زبان را داشتند و حتی حضرت آدم نوشتن می دانست و این حرفی بیهوده است که می گویند بشر در ابتدا زبان نمی فهمید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_دوازدهم🎬: همراهان امام، صدای بلند امام با مروان را شنیدند. عباس بن عل
داستان«ماه آفتاب سوخته» ماه از آن بالا به حسین می نگریست و ماهی دیگر در روی زمین چشم به حرکات دلبرش داشت. حسین غریبانه در کوچه های مدینه قدم بر می داشت، ابتدا به سمت حرم جدش رسول الله رفت و بعد از ساعتی درد و دل با پدربزرگش ،راهی بقیع شد تا با قبر مادر و برادرش نیز وداع کند، تاریکی شب، حزن این دیدار آخر را بیشتر می نمود. سپیده سحر از پشت کوه های مدینه بیرون زد و حسین بعد از خداحافظی از عزیزانش و خواندن نماز صبح به خانه برگشت. داخل اتاقش شد، در این هنگام زنی که نقاب بر چهره داشت و قد خمیده اش خبر از سالخوردگی او میداد، درب اتاق حسین علیه السلام را زد. صدای ملکوتی ثارالله بلند شد: کیستی؟ بفرمایید داخل.. زن بغض گلویش را فرو داد و فرمود: منم ام السلمه فرزندم... حسین با شتاب از جا برخواست، چون ام السلمه را بسیار دوست می داشت و او امین همیشگی حسین بود. ام السلمه داخل شد، نقاب رویش را بالا زد و حسین متوجه صورت خیس از اشک او شد. ام السلمه روی حصیر کنار دیوار نشست و حسین هم روبه رویش قرار گرفت. ام السلمه اشک چشمانش را با گوشهٔ روسری اش گرفت و گفت: شنیده ام عزم سفر داری، میدانم که انتهای سفر تو به کربلا می رسد چرا که از جدت رسول الله شنیدم که فرمود: فرزندم حسین در سرزمین عراق و درجایی به نام کربلا کشته می شود. امام سر مبارکشان را تکان داد و فرمود: مادرجان، به خدا سوگند من این را نیک می دانم و به ناچار کشته خواهم شد و هیچ راه گریزی ندارم و تقدیر من است آنچه را که خدا برایم نوشته به خدا سوگند می دانم در چه روزی کشته میشوم، می دانم کجا کشته می شوم و چه کسی مرا می کشد و کجا به خاک سپرده میشوم، می دانم کدام یک از اهل بیت و شیعیانم همراه من کشته میشوند و اگر بخواهی قبرم را نیز به تو نشان می دهم! خداوند دوست دارد مرا کشته ببیند.. در این هنگام ام السلمه شیشه ای دربسته از زیر چادرش بیرون آورد و فرمود: این خاک را حضرت رسول به من سپرده و فرموده که خاک کربلاست. حسین علیه السلام فرمود: بله چنین است، مادرجان! این شیشه را نگه دار و هر روز که میگذرد به آن بنگر، هر وقت خاک این شیشه تبدیل به خون شد، بدان آن روز مرا کشته اند و سر از بدنم جدا نموده اند. صدای ناله و شیون ام السلمه بلند شد، حسین بسته ای رابه سمتش داد و فرمود: آرام بگیر مادرجان، این بسته وصیت نامه من و نشان امامت است، پس از کشته شدن من، هرکس نزد تو آمد این بسته را از تو خواست، بدان که او امام بعد ازمن است. مادرجان! امروز آخرین روز حضور من در مدینه است، بعد از غروب آفتاب از اینجا به سمت مکه میرویم. ام السلمه از جای برخاست تا برود با زنان و کودکان حسین علیه السلام خداحافظی کند و بسته را در آغوش گرفت و زیر لب زمزمه می کرد: در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن، من به خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿 @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹:«روز کوروش» #قسمت_یازدهم 🎬: بیرون شهر گودالی بزرگ حفر شده. بود داخل گودال، ببر و شیر و گرگ و روبا
🌹:«روز کوروش» 🎬: بزرگان یهود وارد قصر شدند و سربازان آنها را به سمت تالار سلطنتی راهنمایی کردند کوروش کبیر همانند همیشه سرحال و بشاش بر تخت تکیه زده بود و در کنارش دانیال نبی بر کرسی نشسته بود چون کوروش می خواست با حضور دانیال، یهودیان را ببیند به دنبالش فرستاده بود. یهودیان جلو آمدند،تعظیم کوتاهی کردند و ایستادند و خیره در چشمان کوروش شدند، کوروش که برایش عجیب می آمد سوال کرد: چه شده و برای چه درخواست دیدار داشتید؟! یکی از آنها که حکم مهترشان را داشت قدمی جلو امد و گفت: ای کوروش کبیر، ما از شما سپاسگزاریم که با فتح بابل، ما را از اسارتی که سالها بخت النصر بر ما روا داشت رهانیدید و اینک می خواهیم لطفتان را فزونی بخشید و اجازه دهید ما به سرزمینی که از آنجا به اسارت درآمدیم کوچ نماییم.کوروش سری تکان داد و گفت: میخواهید به اورشلیم برگردید؟! اما آنطور که گماشتگان ما خبر دادند، آنجا ویرانه ای بیش نیست و ما میخواهیم شهری پارسی بنا کنیم، چون آن اراضی از آن حکومت است،شما اگر آنجا را بخواهید باید آن زمین ها را از صاحبش که حکومت پارسیان و هخامنشین است بخرید.مرد نفسش را ارام بیرون داد وگفت: ما که تازه آزاد شدیم و ثروتی در بساط نداریم، اگر امکان دارد آن زمین ها را به ما بدهید تا ما آنجا را آباد سازیم و سپس که زندگیمان به روال افتاد، اندک اندک پول زمین ها را به شما خواهیم داد. کوروش که مردی منصف بود سری تکان داد و گفت: یعنی شما وامدار ما باشید درست است؟!مرد سری به نشانه تایید تکان داد.کوروش نگاهش به نگاه دانیال نبی خورد و یاد داستان هایی افتاد که او روایت کرده بود، پس گلویی صاف کرد و‌گفت: باشد خواسته تان را برآورده می کنیم اما شرط دارد و شرطش این است که عملکردتان مانند اجداد و پدرانتان نباشد، گویند حضرت موسی نبی چهل سال زحمت یهودیان کشید و بعد از به ثمر نشستن زحماتش و گل دادن دینش به مدت چهل روز به کوه طور برای عبادت رفت و زمانی برگشت که اجدادشما را سامری نامی فریب داده بود و امت خدا پرست یهود رو به گوساله پرستی آورده بود، یعنی زحمات چهل ساله پیامبرتان را در طول چهل روز به فنا دادند، باید قول دهید که مانند پدرتان مکر نورزید نه به من و نه به خدای یکتا و گویا امت یهود مردمی متکبر و لجوج و گستاخ بودند که نه به حرف پیامبر و کتاب مقدسشان بلکه به دنبال هوی نفسشان میرفتند، اینک باید عهد کنید که این کردار از شما سر نزند و پیامبرانی را که برای قومتان مبعوث میشوند، نرنجانید اگر چنین عهدی می کنید، من هم دستور میدهم به هر فرد یهودی زمینی در اورشلیم بدهند ، زمینی که باید بهایش را به دولت ما پرداخت کنید.مرد یهودی که انگار به هر طریقی می خواست به اورشلیم برسد لبخندی زد و گفت: باشد هرچه شما گویید همان کنیم، فقط اگر امکان دارد پول ساخت خانه هم در اورشلیم به ما بدهید و این پول هم به منزله ادامه وامی ست که به ما میدهید و ما هزینه خرید زمین و این وام ساخت خانه را یکجا به شما پس خواهیم داد.کوروش که پادشاهی سخاوتمند بود و دوست داشت مردمش در رفاه باشند، پذیرفت و به این ترتیب یهودیان به اورشلیم برگشتند اما جایی که در رهن حکومت بود و وامی که میبایست به حکومت پارسیان پرداخت شود و برگردنشان بود، اما گذشت زمان نشان داد که یهودیان بر روی هیچ کدام ازعهد ها یشان نماندند نه دست از لجاجت و عناد با پیامبران برداشتند و نه وام حکومت را تسویه کردند و آن را فراموش نمودند.. داستان به اینجا که رسید، رکسانا آهی بلند کشید و گفت: کاش آن زمان کوروش کبیر به یهودیان اعتماد نمیکرد، در این سالها که از ان زمان میگذرد، من از یهودیان جز خدعه و نیرنگ چیزی ندیدم. ملکه لبخندی زد و گفت: باید به خشایارشاه یاداوری کنم تا آن وام که کوروش به اینان داد را باز پس بگیرد رکسانا آهی کشید و‌گفت: اینها مردمی هستند متکبر، محال است پولی به حکومت بدهند چون فکر میکنندهر چه که روی زمین است برای خدمت رسانی به آنان آفریده شده انددر همین حین صدای نگهبان در تالا بلند شد: خشایار شاه منتظر حضور ملکه بر سر میز غذاست. ملکه ابروانش را بالا داد و کتاب را بهم آورد و روی میز پیش رویش گذاشت با شتاب از جا بلند شد و گفت: زمان چقدر به سرعت می گذرد، بقیه کتاب باشد برای بعد و فکر میکنم این زمان ،بعد از برگزاری جشن خشایار شاه است که قرار است در همینجا، قصرهای بزرگ شوش برگزار شود،پس بعد از برگزاری جشن منتظرتان هستم تا برای خواندن ادامه کتاب به اینجا بیایید در ضمن جز دعوت شدگان خاص ملکه به جشن بزرگ خشایار شاهید.و سپس دست پیرزن مهربان را گرفت و گفت: بانو رکسانا شما هم با من بیایید و غذا را صرف نمایید، خشایار شاه حتما از دیدارتان خوشحال میشود رکسانا عصایش را بر زمین زد، ملکه را در آغوش گرفت و گفت: اجازه بدهید تا بروم ودر فرصتی بهتر به حضور شاه برسم. ادامه دارد📝به قلم: ط_حسینی @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_یازدهم 🎬: عمران چیزی از حرفهای آن زن نمی فهمید و توان سخن گفتن ه
🌹: 🎬: عمران با شنیدن نام پدرش، یاد صحنهٔ کشتن او افتاد؛ پلک هایش لرزید و قطره اشکی از زیر آنها جاری شد. عمران برای اینکه انس متوجه حالش نشود؛ پشت خود را به او کرد و همانطور که اشک هایش جاری بود؛ قصهٔ غصه اش را مرور می کرد؛ درست است که او تازه قد کشیده بود اما هنوز هم کودک بود و با مرور خاطرات تلخش کاملاً متوجه بود راهزانانی که به کاروان حمله کرده بودند؛ آنها را می شناختند و مطمئنا به خاطر وجود سلیمان و خانواده اش آن کاروان مورد تعرض و کشتار قرار گرفته بود؛ حالا چرا و به دستور چه کسی؟! نمی دانست... عمران دندانی بهم سایید و با خود گفت : باید آن کسی را که پشت این حمله ناجوانمردانه بود پیدا کند . عمران دستش را مشت کرد و همانطور که به زانویش میزد؛ به یاد آن رؤیایش و چهرهٔ مادرش افتاد که او را به سمت «آن پهلوان» می خواند عمران آرام زیر لب زمزمه کرد: من باید خود را به مرحب برسانم. انس که از حرکات پسرک متوجه شده بود که گویا اتفاق ناگواری برای او و خانواده اش افتاده، آهسته دستش را روی مشت عمران که به زانو میزد گذاشت؛ با دودست مشت عمران را گرفت و نوازش کرد و گفت: عمران...گریه نکن و بیش از این خود را اذیت نکن، تو فقط بگو قبیله و کسانت کجایند؟ تا خودم، تو را به مقصد برسانم. عمران با شنیدن این سخن، از جا نیم خیز شد؛ خیره در چشمان میزبانش با صدای ضعیفی گفت: مرا به خیبر برسان انس خوشحال از به حرف آمدن میهمانش، دستی به سر او‌کشید و‌ گفت: پس تو از یهودیان خیبر هستی؟ نکند ...نکند سلیمان تاجر، پدر توست؟ یا اینکه فقط هم نام پدرت است؟! عمران خیره به رشته های بافته شدهٔ حصیر خرمای زیر پایش دوباره تکرار کرد: مرا به خیبر برسان...همین فردا انس آرام مشت عمران را رها کرد همانطور که دست به زانو میگذاشت از جا بلند شد و به سمت کاسهٔ سفالینی که خرماهای زرد رنگ در آن چپانده شده بود رفت. کاسه را به دست گرفت و دوباره به سر جایش برگشت. بر زمین نشست و عمران را کنار خود نشاند؛ هسته خرما را درآورد و آن را در دهان پسرک گذاشت وگفت: احساس می کنم اتفاق ناگواری برایت رخ داده؛ اما نمی دانم چرا لب فرو بستی و چیزی نمی گویی؟ اشکال ندارد؛ راستش را بخواهی من مدتهاست که قصد رفتن به مدینه را دارم؛ من رسول الله را ندیده، دوست دارم و گویی عشقش در تارو پود بدنم رخنه کرده؛ همیشه دنبال بهانه ای بودم که خودم را به محضر مقدس ایشان برسانم؛ اما هیچ وقت به خواسته ام نرسیدم؛ از وقتی هم که ازدواج کردم؛ دیگر وضعم بدتر شده و اگر بخواهم کوچکترین حرکتی کنم؛ باید جوابگوی زبیده باشم. اما اینک وضع فرق کرده؛ زبیده عاشق سکه و طلاست؛ من میتوانم او را به طمع بدست آوردن سکه رام کنم و به بهانه رساندن تو به خیبر به خواسته دلم برسم و بعد نگاه عمیقی به پسرک کرد و ادامه داد: البته اول تو را به کسانت میرسانم و توقع هیچ‌ انعام هم ندارم و آرام تر ادامه داد: چه انعامی بالاتر از دیدن روی توووو 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼 🎬: وردان که شتر را نشاند؛ ابوجنید با اسبی تیزرو خود را به او رساند و همان طور که گوشهٔ دستار سفید سرش را از جلوی دهانش پایین می آورد گفت: چه شده وردان؟ چرا هنوز حرکت نکرده ایستادی؟! وردان که غافلگیر شده بود؛ افسار شتر را رهاکرد و شتابان از جا بلند و گفت: ب..ب..ببخشید ارباب، گویا مسافرمان حالش رو به راه نیست؛ ناله می کرد؛ مجبور شدم شتر را بنشانم تا ببینم اوضاع چگونه است؟ در این هنگام گوشهٔ پردهٔ محمل کنار رفت و سر کنیزکی سیاه از بین پرده بیرون آمد؛ کنیزک با صدایی هراسان رو به ابو جنید کرد و گفت: قربان! حال بانو اصلا خوب نیست؛ تبش، دم به دم بیشتر می شود و از زخم سرش خون تازه بیرون می زند. ابو جنید با شنیدن این حرف، خشمگین شد و فریاد زد: چرا الان می گویی؟ مگر نگفتم حال ایشان کوچکترین تغییری کرد مرا باخبر کنید و سپس نگاهی به پشت سرش انداخت؛ همانجا که هنوز سایه های آبادی پدیدار بود و گفت: وردان! به همهٔ همراهان بگو؛ شترها و بارهای ابو جنید از کاروان جدا می شود و به همان آبادی که اینک از آنجا گذشتیم؛ برمی گردیم و در آنجا اتراق خواهیم کرد و تا حال بانو خوب نشده، از آنجا حرکت نخواهیم کرد. وردان که با دهانی باز، اربابش را می نگریست گفت: ا...اما ارباب... ابو جنید بلندتر فریاد زد، چرا و اما و اگر ندارد، امر همان است که گفتم و با زدن این حرف، اسب را هی کرد و از آنها دور شد. وردان که از این تصمیم ابوجنید که به خاطر یک زن، کار و سفرشان را طولانی تر کرده بود؛ عصبانی شد و دندانی بهم سایید و رو به ابو زهیر که شاهد تمام قضایا بود؛ کرد و گفت : نگفتم این زن از آشناهای ارباب است وگرنه کدام تاجر راضی می شود که کل کاروان تجاریش را برای درمان ضعیفه ای ناشناس بخواباند؟!
هدایت شده از  در خط آتش
🎬: قنبر با بغضی در گلو گفت: فاطمه هم به ملکوت عروج کرد؟! آاااخ خدای من! چقدر این درد بزرگ است و چقدر این ظلم قبیح و عظیم است، ظلم در حق خانواده ی پیامبرت، در حق ولیّ زمانت، آخر این مردم با چه امیدی زندگی می کنند؟ مگر قرار است تا ابد در این دنیا بمانند؟! مگر نمی دانند دیر یا زود مرگ آنان را نیز در برمی گیرد و در آن دنیا با چه رویی به پیشگاه پیامبر خود می روند؟! مگر نگفتید که پیامبر فرمودند علی قسیم نار و جنت است، چگونه می خواهند از علی، جنت را طلب کنند در حالیکه ظلم در حقش کردند و ولایتش را نادیده گرفتند و همسرش را به ظالمانه ترین شکل شهید نمودند، چرا مردم این زمان چنین غافلند؟! سلمان دستش را روی شانه ی قنبر گذاشت و گفت: چقدر تو انسان فهمیده ای هستی، با اینکه ساعتی از اسلام آوردنت نمی گذرد اما چنان سخن می گویی که گویی سالها مسلمان بوده ای و چنان مسائل را خوب فهمیده ای که برخی اصحاب پیامبر آن را نفهمیدند. سلمان دست قنبر را در دست گرفت و همانطور که آن را می فشرد نگاه مهربانی به قنبر نمود و گفت: برادر عزیزم، هموطن و هم زبان سلمان! ببین چقدر در نزد خداوند ارزش و مقام داشته ای که خدا در تقدیرت نوشته که همدم و همراه و غلام علی بن ابیطالب باشی، قنبر،بدان که این سعادتی ست نصیب هر کسی نمی شود، مطمئنا بنده ی خوبی برای خدا بودی که خدا خواسته تا باقی عمرت را در خانه ی بهترین و خوب ترین بندگانش باشی. قنبر لبخندی روی لبش نشست و گفت: براستی از همان لحظه ی اول که نگاه مهربان ابوتراب بر من افتاد، گرمای این مهربانی را با تمام وجود حس کرد و ناخوداگاه تمام وجودم مملو از مهر و محبت علی شد، نمی دانم چرا به یکباره اینگونه شدم، انگار تمام جانم مسخّر ابوتراب است، با اینکه تازه او را یافتم، اما انگار که سالهای سال است که او را می شناسم، گویی ابوتراب از ازل بوده و تا ابد خواهد ماند. سلمان سری تکان داد و گفت: این مهر و محبت نشان دهنده ی پاکدامنی مادر توست، زیرا حلال زادگان مهری شدید به علی دارند و کسانی که حرامی هستند با علی دشمن اند و این سخن من نیست که کلام پیامبر است و علی ولی بلافصل پیامبر است، با زندگی اش همراه شو و ببین که در لحظه لحظه ی زندگی اش خدا جاریست همانطور که در آیه آیه ی قران، علی جاریست و این نشان از عشق علی به خدا و عشق خداوند به علی اعلی دارد و عشق علی زیباترین و لطیف ترین و شیرین ترین حسی ست که خداوند به بشر هدیه کرده است، امیدوارم تمام انسان ها از الان تا آخرالزمان این مهر و محبت را با تمام وجودشان حس کنند. در این هنگام قنبر اشاره ای به درب خانه کرد و گفت: می خواهم وارد خانه شوم، دلم دل دل می کند برای دیدن ابوتراب... سلمان دستش را پشت شانه ی قنبر گذاشت و با دست دیگرش کوبه ی درب نیمه باز خانه را به صدا درآورد و گفت: درب خانه ی امیر مومنان همیشه برای مسلمانان و دوستانش باز است و آغوش علی برای شیعیانش گشوده است، بفرما با هم برویم که من هم بی تاب دیدار علی مرتضی شده ام... ادامه دارد... 🖊طاهره_سادات_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺   @DAR_KHATE_ATASH @BACHE_HEZBOLLAHi