بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_سی_هفتم🎬: حالا همه می دانستند که ادریس، همان دانشمند بی همتا و آن معلم سیاح و پ
#روایت_انسان
#قسمت_سی_هشتم🎬:
صبحی زیبا از پشت کوه های سر به فلک کشیده طلوع کرد، حضرت ادریس از مخفیگاهش بیرون آمد و به طرف چوپانی که مشغول چرای گوسفندان بود رفت و به او فرمود: ای مرد! به سمت شهر برو و از قول ادریس نبی به آنها بگو اگر می خواهید بلا و عذابتان به پایان برسد به نزد پادشاه و اعوان و انصارش بروند و از آنها بخواهند تا در اینجا به محضر ادریس برسند و پادشاه از ظلمش توبه کند و پادشاه و اشراف و تمام مردم به دین حضرت ادریس وارد شوند.
چوپان که از شوق دیدن ادریس هیجان سرتاسر وجودش را گرفته بود چشمی گفت و با سرعت زیاد به سمت شهر حرکت کرد و در کمتر از ساعتی، پیغام حضرت ادریس به مردم رسید.
مردم که سالها سختی و مصیبت کشیده بودند، اجتماعی بزرگ تشکیل دادند و هماهنگ با هم به سمت کاخ پادشاه حرکت کردند و سخن و خواسته حضرت ادریس را بگوش پادشاه رساندند.
پادشاه برآشفت و سربازان را به خط کرد که در مقابل مردم بایستند، سربازان که خود آنها هم زخم خورده بودند، تمرد کردند و با مردم همراه شدند و فشار اجتماع مردم آنقدر شدت گرفت که بعد از چند شبانه روز پادشاه و اشراف، مجبور به پذیرش شدند.
شور و شوقی در بین همگان در گرفته بود و همه به سمت دشتی که طبق گفته آن چوپان، جایگاه حضرت ادریس بود روان شدند و پیشاپیش آنان پادشاه در حرکت بود.
ادریس از کوه پایین آمد و همه با هم اقرار به وحدانیت خدای نادیده نمودند و کل مردم شهر به دین حضرت ادریس درآمدند و اینچنین بود که مبدا میل تمدنی جامعه عوض شد.
در این هنگام نسیمی جان بخش وزیدن گرفت، نسیمی ملایم که به روح و جان آدمی لطافت می بخشید.
و نوید روز و روز گاری خوش را می داد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹: داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سی_ششم🎬: غروب تاسوعاست، امام در خیمه خوی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹:
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_هفتم🎬:
تمام سپاه در خیمه ای گرد هم امده اند، هرکس از دیگری میپرسد که امام می خواهد چه بگوید؟! و اغلب فکر میکنند امام می خواهد نقشه جنگ را طرح کند، با ورود امام به خیمه، همهمهٔ جمع خاموش میشود، همگی سراپا گوش میشوند، بوی سیب بهشتی در خیمه پیچیده و آرامش است که موج میزند.
امام جلوی یاران اندک خود میایستد و میفرماید:«من خدای مهربان را ستایش میکنم و در تمام شادی و غم او را شکر می گویم،خدایا شکر که به ما فهم و بصیرت دادی و ما را از اهل ایمان قرار دادی»
امام لحظه ای سکوت می کند و بین یارانش چشم می گرداند...بریر را زهیر را حبیب را و یک یک یاران را می نگرد و سپس نگاهش روی عباس می ماند و می فرماید:«یاران خوبم! من یارانی به خوبی و باوفایی شما نمیشناسم،بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است، من به همه شما اجازه میدهم تا از این صحرا بروید، من بیعتم را از شما برداشتم،بروید که هیچ چیز مانع شما نیست این تاریکی شب را غنیمت شمرید و از اینجا بروید و مرا تنها بگذارید»
یک لحظه سکوت بر خیمه حاکم میشود و ناگهان صدای گریه همه بلند میشود عباس که طاقت ندارد تنهایی حسینش را ببیند از جا برمیخیزد و میگوید:مولای من! خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و شما در میان ما نباشی ،عباس هنوز می خواهد سخن بگوید که گریه امانش نمیدهد...امام به عباس نگاه می کند و چشمانش پر از اشک می شود و اشک هایش را با دست میگیرد
ناگهان فرزاندان عقیل ازیک طرف، مسلم بن عوسجه ازیک سمت،زهیر و بریر و حبیب و...هرکدام از سمتی بلند می شوند و همراه با هق هق شان ارادتشان را به حسین می گویند، آری اینان عهدشان رنگ و بوی عهد الست را دارد آن زمان که آتش عشقی افروختند و عاشقان سراز پا نشناخته خود را به آن آتش جان آفرین سپردند.
حال که حسین چهره های مصمم یارانش را میبیند به هرکس جایگاهش را در بهشت نشان میدهد و پیرمردهایی چون حبیب و بریر با شوخی و خنده صحبت از حوریان بهشتی میکنند که حبیب نگاهش به نگاه مولایش می افتد و میگوید: به خدا قسم که دیدار هزاران هزار حوری بهشتی لذت یک نگاه حسین را ندارد..
خیمه پر ازشور و شوق است و براستی که ستاره ای شده در زمین و بوی عرش خدا و بهشت برین را می دهد...
امام نقشه جنگ را طرح میکند و دستور میدهد فاصله بین خیمه های زنان و کودکان با یاران کم شود و دور تا دور خیمه را خندق بکنند و عده ای هم مأمور شدند تا خار و خاشاک از بیابان جمع کنند و در خندق ها بریزند، امام تاکید میکند که سربازان ما کم و سربازان دشمن زیاد است و فردا ممکن است بخواهند از همه طرف به ما حمله کنند، پس زمان جنگ، هیزم ها را آتش بزنید تا نتوانند از همه طرف یورش بیاورند و شاید امام می خواست با جمع آوری خار و خاشاک اطراف،فرداشب تیغ و خار کمتری به پای کودکان مظلوم کربلا فرو رود...
ادامه دارد..
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_هشتم 🎬:
صدای ملکوتی اذان صبح در صحرا می پیچید، صدایی که بیش از همیشه بر دل کاروان حسین مینشیند، گویی خدا آنها را به خود می خواند و با این آوا به آنها میفهماند که تا ساعتی دیگر در آغوش امن خودم جای دارید..
امام به نماز می ایستد، یاران و اهل حرم پشت سر ایشان به نماز می ایستند، آخرین نماز صبح حسین تمام میشود.
رباب از هرطرف سرک میکشد تا دلبرش را که انگار میهمان یک روزه اش است ببیند، اما فقط بوی ایشان را حس میکند که ناگهان امام از جای برمیخیزد، گویی او از دل اهل حرمش خبر دارد، می ایستد تا همگان سیر او را ببینند، رباب سراپا چشم میشود تا این قد و قامت و این صورت و سیرت آسمانی را سیر ببیند و خاطره اش را در ذهنش تا ابد حک نماید.
امام دستان مبارکش را به آسمان بلند میکند و میفرماید:«خدایا! تو پناه من هستی و من در سختی ها به تو دل خوش دارم، همه خوبی ها و زیبایی ها از آن توست و تو آرزوی بزرگ من هستی»
رباب زیر لب زمزمه میکند: تو و خدایت هم آرزوی دل بی نوای من هستید، خوشابه حال خدا که اینچنین بنده ای دارد و خوشا به حال من که اینچنین معشوقی دارم.
امام نگاهی پر از مهربانی به جمع می کند و می فرماید:«یاران خوبم! آگاه باشید که شهادت نزدیک است، شکیبا باشید و صبور که وعده خداوند نزدیک است، یاران من! به زودی از رنج دنیا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار میشوید»
تا این سخن را می فرماید، یاران از شوق اشک میریزند و صدای نالهٔ زینب و اهل حرم بلند میشود.
رباب با چشمانی پر از اشک مولایش را مینگرد و زیر لب شعری می خواند و میگوید: کاش اجازه میدادی شمشیر به دست گیرم و سر از پا نشناخته، سرتا پای وجودم را فدای وجود نازنینت کنم، آخر منِ بینوا بعد از تو چه کنم؟! این دنیا را نمی خواهم اگر حسینم نباشد...مولای من! نذر کرده بودم علی اصغر را بزرگ کنم تا در لشکرت سربازی کند...آیا این نذر باید بردلم بماند...آن سرباز