eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.8هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
7.9هزار ویدیو
21 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_شصت_یکم🎬: ابلیس دست به کار شد،او در هر موقعیتی که پای امری خط
🎬: ابراهیم رو به درگاه خدا نمود و از او طلب کمک خواست و اما این قانون درگاه الهی است که به واسطه ای حوائج را روا می کند و با اسبابی کارها را به پیش میبرد و اگر کسی زیرک باشد بدون واسطه از خداوند چیزی نمی خواهد و خداوند را به عزیزانش می خواند. پس ابراهیم دوباره کلمات مقدس را بر زبان جاری نمود:«یاحمید و بحق محمد، یا عالی بحق علی، یا فاطرالسماوات والارض بحق فاطمه، یا محسن بحق حسن، یا قدیم الاحسان بحق حسین علیه السلام» در این هنگام خداوند به آتش امر نمود: ای آتش! برای ابراهیم خنک و سالم شو. حالا ابراهیم در دل آتش قرار گرفته بود، صدای هیاهوی مردم به آسمان بلند بود: خدایان بابل این قربانی را بپذیرید، خدایگان مردوک از خطای او و همه ما درگذرید، خدایان قهرتان را از ما بردارید و نعمت هایتان را به ما ارازانی دارید. بونا در گوشه ای ایستاده بود، جایی که تعدادی از یکتا پرستان آنجا جمع بودند و به آتشی که فرزندش را دربر گرفته بود خیره شده بود او با خود می گفت: خدایی که ابراهیم را در غار حفظ کرد از آتش هم محفوظ می دارد. و ابراهیم در دل آتش مشغول عشق بازی با خدا بود، او چشم به آسمان داشت که ناگاه مردی نورانی با لباسی سفید و چهره ای که از شدت نور دیده نمی شد در جلوی خود دید، ابراهیم ناخواسته برای احترام از جا بلند شد و همانطور که محو آن شخص شده بود فرمود: تو کیستی ای مومن؟ فرشته ای یا انسان؟! چقدر بوی خوش می دهی و با ورودت آتش انگار گلستانی شده است در اینجا... آن مرد نورانی آغوشش را گشود و ابراهیم را سخت در آغوش گرفت و فرمود: من همانم که تو در درگاه خدا ما را واسطه قرار دادی...ای ابراهیم، من دومین کلمه از کلمات مقدس هستم مگر خدا را نخواندی«یا عالی بحق علی» من علی ام و مأمور شدم تا تو را یاری کنم، همانگونه که نوح را در طوفان بلا یاری کردم. ابراهیم و دومین کلمه مقدس با هم به گفتگو پرداختند و ابراهیم غرق و محو در وجود فرزندش علی شد. آتش همچنان می سوخت و مردم منتظر بودند تا شعله های آتش فروکش کند و بقایای جسم سوخته ابراهیم را با چشم خود ببینند، نمرود هم از بالای جایگاهش به آتش چشم دوخته بود، ناگاه انگار چیزی توجهش را جلب کرده باشد از جا بلند شد و چند قدم جلو آمد و مشاور اعظمش را پیش خواند و همانطور که به کوه آتش اشاره می کرد گفت: آیا هم آنچه که من می بینم تو هم میبینی؟! آیا چشم های من درست می بینند؟! مشاور سرش را جلوتر امد و گفت: چه می بینید قربان؟! نمرود به آتش اشاره کرد و گفت: آنجا را ببین! ابراهیم درون آتش ایستاده ، هیچ شعله آتشی نزدیک او نیست، انگار با کسی صحبت می کند و گویا که آتشی در اطرافش نیست حتی حتی ببین به نظر می رسد درون آتش قدم می زند!!! مشاور با دقت نگاه کرد و بعد ناله ای از سر تعجب کرد و گفت: اوه! پناه بر مردوک، درست می بینید، ابراهیم سالم است، انگار آتش با او کاری ندارد، گویا آتش هم او را تقدیس می کند. نمرود سری تکان داد و گفت: آتش خدای او را تقدیس می کند و بعد سر در گوش مشاورش برد و ناخوداگاه گفت: عجب خدای قدرتمندی دارد ابراهیم! اگر کسی از مردم خدای ابراهیم را برای پرستش انتخاب کند، او بسیار زیرک است و من به آنها حق میدهم، چراکه چنین خدایی لایق پرستیدن است... در همین هنگام ابراهیم با بویی بسیار خوش، قدم زنان از آتش بیرون آمد، بدون آنکه کوچکترین خراشی پیدا کرده باشد و یا حتی لباسش اندکی تغییر کرده باشد. 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ 🎬: مردم گویا از دین این صحنه شوکه شده بودند و همه ابراهیم را به یکدیگر نشان میدادند، به یکباره فریادشان بلند شد: آه...ابراهیم زنده است، آتش ابراهیم را نسوزانده، خدای ابراهیم او را نجات داده... ابراهیم جلو می آمد و همراه او نسیمی روح بخش و خنک و بسیار معطر در حرکت بود به طوریکه کل فضای آنجا مملو از عطری بسیار خوشبو و عجیب شده بود، عطری که تا به حال کسی به مشام نکشیده بود و گویا این عطر عصاره تمام گلهای عالم بود آزر و کاهنان هم به این صحنه نگاه می کردند و چنان دستپاچه شده بودند که نمی دانستند چه کنند، در این زمان یکی از کاهنان اعظم نزد آزر آمد و گفت: می دانی اگر حرکتی نکنیم تمام اعتقادات بابلیان به بت ها برفنا می رود و همه به راهی خواهند رفت که پسرت ابراهیم طلایه دار آن است. آزر شانه ای بالا انداخت و گفت: می دانم! اما چیزی به ذهنم نمی رسد، اگر تو می توانی کاری کنی بکن، این گوی و این میدان... آن کاهن دندانی بهم سایید و گفت: من نمی توانم اجازه دهم که حاصل تلاش سالهای سال کاهنان به یکباره بر باد رود، باید سوار بر جهل مردم شویم همانگونه که تا به حال این کار را کرده ایم و با زدن این حرف به سمت ابراهیم که حالا فاصله ای تا مردم نداشت رفت و در حین رفتن دستانش را بالا برده بود و در هوا تکان میداد و می گفت: خاموش