بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_هفتم🎬: یکی دیگر از فرشته ها قدمی پیش نهاد و گفت: منظورت چ
📚:#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_نهم🎬:
حضرت لوط هراسان به سمت همسرش آمد و او را داخل اتاق برد و بالحنی متضرعانه فرمود: ای زن! مدتهاست که متوجه شده ام هم دست همجنس بازان سدومی شده ای، من این امر را می دانستم و از تو جدا نشدم و صبر کردم و امید داشتم که روزی هدایت شوی و از راه خطایی که رفته ای باز گردی و توبه نمایی که خداوند بسیار توبه پذیر است و شاید امروز همان روزی باشد که من نتیجه صبرم را باید بگیرم، تو خود خوب می دانی که راهی رفته ای راه ابلیس است درست است که گناه همجنس بازی را انجام نداده ای اما با همدستی با سدومیان گناهانی مرتکب شده ای، درست است؟!
همسر لوط ابروهایش را بالا داد و گفت: برفرض که درست باشد و من خودم به راه اشتباهی که رفته ام وگناه همدستی با مردم سدوم را که انجام داده ام اعتراف کنم، اینک حرف تو چیست؟!
حضرت لوط سری تکان داد و فرمود: همین که می فهمی راه شیطان را رفته ای،جای شکرش باقی ست و من الان از تو استدعا دارم، به هیچ وجه مردم شهر سدوم را از وجود این میهمانان باخبر نکنی، که خودت خوب می دانی اگر مردم خبر شوند، چه بلای عظیمی بر سر این جوانان نگون بخت می آورند، ای زن! اینها میهمان ما هستند، حرمت میهمان واجب است و از طرفی به من پناه آورده اند، مپسند که من بابت تعرض به میهمان در پیشگاه خدا باز خواست شوم، خواهش می کنم خبر این میهمانان را به کسی نده و من در عوض قول می دهم که از درگاه خداوند برای تمام گناهان گذشته تو طلب بخشش کنم و بی شک خداوند دعای نبی اش را اجابت می کند و تمام گناهان تو را می بخشد و تو مانند کودکی پاک و معصوم، پرونده ات سفید سفید خواهد بود.
همسر لوط اندکی در فکر فرو رفت و سپس گفت: باشد اگر بخشش گناهان من در گرو نگهداری این راز است، من قول میدهم به کسی چیزی نگویم.
حضرت لوط با خوشحالی زیادی فرمود: خدا خیرت دهد، خدا تو را در دنیا و آخرت ببخشاید و از بهشتیان قرار دهد و با زدن این حرف خواست از اتاق خارج شود و به نزد میهمانان برود تا وسایل خواب و استراحت را برایشان فراهم کند.
همسر لوط که عمری خدمت ابلیس کرده بود و روحش تاریک و کبود شده بود در ظاهر به لوط قول داد و در حقیقت پی فرصتی بود تا ورود جوانانی خوش سیما و نظیف را به اطلاع دیگر سدومیان گنهکار برساند پس جلوی در اتاق ایستاد و وقتی مطمئن شد که حضرت لوط وارد اتاق میهمان شده است، پاره ای هیزم در دامن ریخت و خود را بر فراز پشت بام رساند و آتشی به پا کرد.
شعله های آتش بر هوا بلند شد و این یک نوع علامت هشدار در شب، به سدومیان بود که آگاه باشید که در خانه ما مسافر و رهگذر است.
همسر لوط بعد از اینکه مطمئن شد شعله های آتش را مردم دیده اند از پشت بام پایین آمد و به سرعت از خانه خارج شد تا خود را به مکانی نزدیکی خانه برساند و تمام اطلاعات را به مردم بدهد.
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست🎬:
همسر لوط، این زن بدکاره، خود را به تعدادی از مردم که به سمت خانه آنها در حرکت بودند رساند و با ذوقی در کلامش، گفت: وای که لوط عجب باهوش است، دم عصر متوجه آمدن دخترم شدم و احساس کردم که چیزی را از من پنهان می کند، اما دخترم چیزی بروز نداد تا اینکه همزمان با بارش باران متوجه لوط شدم که در حیاط خانه را باز کرد و همراهش چهار جوان بسیار زیبا بود، همسر لوط به اینجای حرفش که رسید با آب و تابی بیشتر تعریف کرد: عجب جوانان خوش سیما و رشیدی، به واقع من در عمرم چنین مردان زیبایی ندیده ام، مردانی با صورتی درخشان که لباس سفید و تمیزی بر تن داشتند که بر زیباییشان می افزود، آنها اینک در خانه ما هستند، البته من به لوط قول دادم این خبر را به شما نرسانم اما مگر میشد چنین طعمه لذیذی را از شما پنهان دارم!
پس سریعتر حرکت کنید و خود را به خانه ما برسانید چون امکان دارد لوط از غیبت من باخبر شود و بفهمد چه در سرم می گذشته و میهمانان را به نحوی فراری دهد.
در این هنگام آرسن که جلوتر از همه بود خنده بلندی کرد و گفت: آنقدر از زیبایی میهمانانت تعریف کردی که آب از لب و لوچه تمام سدومیان به راه افتاده و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: نکند سیمای زیبای میهمانان باعث شده لوط هم بخواهد چون ما تمتعی از این میهمانان ببرد و با زدن این حرف قهقه اش بلند شد و سپس رو به پشت سرش کرد فریاد زد: یکی برود و به تمام مردان شهر بگوید به سمت خانه لوط بیایند که لقمه چربی در آنجا پنهان است و بعد اشاره به جلو کرد که حرکت کنند.
جمعیت کم کم اضافه شدند و در گروهی انبوه و متراکم به سمت خانه لوط حرکت کردند و از آن طرف، یکی از دختران لوط به پدرش خبر داد که مادرشان غیب شده و لوط دانست آنچه را که می باید بداند و اندوهی عمیق بر قلبش نشست، او باید فکری می کرد تا میهمانانش را نجات دهد، پس هراسان خود را به اتاق میهمان رساند و فرمود: بر خیزید، برخیزید که وقت تنگ است، گویا مردم