eitaa logo
بچه حزب اللهی
6.6هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
11.9هزار ویدیو
28 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_شانزدهم🎬: قابیل به محض ورود به شهر، قسمتی را که از دید دیگران پنهان بود انتخاب
🎬: قابیل، هابیل را همراه خود به بیرون شهر برد و در کنار درختی ایستادند، در این هنگام ابلیس به نزد آنان آمد در حالیکه سنگی در دست داشت، سنگ را به قابیل نشان داد و گفت: این را بر سر هابیل بکوب، او خواهد مرد و تو از دست او و سروری کردنش خلاص خواهی شد. هابیل که تازه متوجه قصد و نیت برادرش شده بود، رو به او گفت: تو با کشتن من وصی پدر نخواهی شد،قربانی ات پذیرفته نشده و خداوند فقط از انسان های با تقوا قربانی می پذیرد. هابیل می خواست نکته ای را به قابیل گوشزد کند که او از آن غافل مانده بود، همانا قابیل درک نکرده بود که قربانی کردن بهانه ای بیش نبود، بهانه ای که خداوند می خواست با تقواترین بندگانش را بیازماید. قابیل سنگ را در دست گرفت و هابیل بار دیگر فرمود: اگر تو اراده کنی مرا بکشی، همانا من اراده کشتن تو را ندارم چرا که من از خداوند میترسم. زیرا اگر بمانم پیغمبر خدا می شوم و اگر کشته شوم در راه اطاعت فرمان خدا شهید شده ام. هابیل می خواست با کلامش کمال گرایی را در قابیل بیدار کند اما او تحت تاثیر حسادت و القائات ابلیس، انگار چشم حقیقت بینش کور شده بود و سنگ را به شدت بر سر هابیل فرود آورد و هابیل بر زمین افتاد و برای اولین بار خون فرزند آدم بر زمین ریخت و اولین قتل در روی زمین اتفاق افتاد. قابیل با دیدن خون برادر و جسم بی جان او پشیمان از کاری که کرده بود، مانند مجنون ها در بیابان می دوید و فریاد میکشید و ابلیس که به هدف خودش رسیده بود در حالیکه قهقهٔ بلندی میزد از او دور شد و او را ترک کرد. قابیل انگار به هر کجا که می نگرید جسم بی جان برادر را می دید، او باید کاری می کرد، چون فطرت انسان اینچنین است که جسم بی جان متوفی را روی زمین به حال خود رها نکند، گرچه تاریخ شاهد بود حیواناتی آدم نما با جسم عزیز آل الله چه کردند. قابیل نمی دانست چه کند؟! نه می توانست جسم هابیل را روی زمین رها کند و نه علم آن را داشت که بفهمد با این پیکر چه کند.. در این هنگام خداوند که مهربانی بی همتاست حتی بر بندگان خطاکارش، دو کلاغ را به سوی درختی فرستاد که پیکر بی جان هابیل در آنجا بود. آن دو کلاغ با هم به نزاع پرداختند و یکی دیگری را کشت و سپس با چنگال هایش در زمین چاله ای حفر کرد و کلاغ مرده را دفن کرد. قابیل که شاهد این صحنه بود، همان کرد که از کلاغ یاد گرفته بود، زمین را حفر کرد و اولین قبر فرزند آدم در دل زمین بوجود آمد و هابیل را درون آن دفن نمود و با حالی زار و پریشان به سمت شهر حرکت کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شانزدهم🎬: کاروان کوچک اهل بیت و نوادگان علی علیه السلام ، منزل به منز
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: چند ماه بود که حسین و اهل بیت و یارانش در خانهٔ عباس بن عبدالمطلب در شعب علی علیه السلام در مکه ساکن شده بودند و هر روز مشتاقان حجت خدا از اطراف و اکناف که به بهانهٔ حج و زیارت به مکه مشرف میشدند، به حضور حسین علیه السلام می رسیدند و رباب میدید که همسرش حسین، این حجت خدا در روی زمین، این ذبیح الله الاعظم با کلامشان روشنگری می کردند و به همگان می فرمودند که هدف از هجرتشان از مدینه به مکه امر به معروف و نهی از منکر است، حسین با زبان و کلام و اشاره و حرکات به همگان می فرمود که یزید دنباله رو معاویه است منتها باسبکی دیگر، اگر معاویه نفاق پیشه کرده بود و در ظاهر پیشانی اش از عبادت پینه بسته بود و در باطن با خدا در جنگ بود، اما پسرش یزید، آشکارا دین خدا را تباه می کرد و به بیراهه می کشید، حسین تاکید می کرد که اگر او بنشیند و نظاره کند، چیزی از اسلام به نسل های دیگر نمی رسد، پس حسین باید هجرت کند، باید با اهل بیتش هجرت کند و به همگان بگوید که اگر منکری دیدید نهی کنید و اگر معروفی زایل شد، به آن امر کنید. مشتاقانی از اطراف به کاروان حسین می پیوستند تا هر آنکه حجت خدا امر کند آن را به دیده گذارند. یزید والی مکه را عوض کرد و به او امر کرد تا حسین را به بیعت بخواند و اگر حسین بیعت نکرد در خفا و پنهانی او را بکشد...گرچه حسین و اهل بیت علیهم السلام در مکه غریب بودند و مکیان جز کینهٔ علی و اولاد علی علیه السلام، در سینه نداشتند، آنها به خاطر جانفشانی های حیدر کرار در لشکر رسول، از او کینه داشتند و گویی باید این کینه را تا قیام قیامت در سینه پنهان کنند و شیعهٔ علی علیه السلام، در مکه همیشه زمان مظلوم بماند. حسین علیه السلام که اوضاع را چنین دید، صلاح دید تا قاصدی به بصره که سنگ ارادت به اهل بیت علیه السلام را به سینه می زدند بفرستد تا حجت بر آنان تمام کند، پس سلیمان بن زرین را به سمت بصره فرستاد و نامه هایی برای بزرگان و اشراف آنجا نوشت، چون حسین، حجت خداست و خوب میداند که مردم بصره چشم و گوش به دهان اشراف این شهر دارند.سلیمان را فرستاد و علم الهی داشت که سلیمان اولین شهید راه امر به معروف و نهی از منکر می شود، اما باید میرفت تا دیگر بهانه ای نباشد که از مظلومیت حسین نشنیدیم ، از هدفش چیزی ندانستیم، از حرکتش چیزی ندانستیم که اگر میدانستیم با شمشیر آخته به دفاع از حریم اسلام و حجت خدا به پا می خواستیم. و رباب می دید که هر روز چندصد نامه از طرف کوفه و عراق به حسین علیه السلام می رسید که آقاجان! به سمت ما بیا که ما جانمان را کف دست قرار دادیم برای دفاع از نواده رسول، به طوریکه فقط یک روز ششصد نامه به مولا رسید، پس حسین مسلم بن عقیل را به حضور خواند و او را راهی کوفه نمود تا مسلم بررسی کند که کوفیان چقدر روی حرفشان می ایستند، آخر کوفه و کوفیان در بستن عهد و شکستن آن قدمت داشتند که اگر نبود این ، علی مظلوم در شهری که داد دفاع از اهل بیت می زد یکه و تنها نمی ماند و حسین می خواست، پسر عمویش مسلم، بررسی نماید که باز آن واقعه تکرار نشود...باز حسین را نخوانند و عهد ببندند و عهد بشکنند و سرانجامش بشود فرق خونین علی علیه السلام.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤 @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹:«روز کوروش» #قسمت_چهاردهم 🎬: در خانه باز شد، دختر موهای بلند و نرمش را از دستان کنیزک خانه که داش
🌹داستان «روز کوروش» 🎬: خشایار شاه نگاهی به تخت های پیش رویش که مملو از جمعیت سران قبایل و استانداران سراسر ایران بود، کرد و با لحنی کشدار که مدهوشی او را به نمایش می گذارد، گفت: م..ا ملکه ای در ان..درون داریم که مانند پری های آسمانی زیباست، کلامش چونان نغمهٔ بلبلان، ادم را از خود بیخود می کند و نگاهش هر مردی را اسیر خود می گرداند، ملکهٔ ما تا این لحظه چهرهٔ زیبایش را هیچ‌مردی به غیر از خشایارشاه ندیده و اینک من می خواهم دستور دهم تا ملکهٔ زیبایم پای به این مجلس نهد و همگان از دیدن او، هوش از سرتان بپرد و در دل به من غبطه بخورید چرا که من گوهری چون او دارم و شما را یارای بدست آوردن چون اویی نیست و سپس ادامه داد:قـــاصــد بیا د...یگر...چرا تعلل می کنی.. مردی کوتاه قد که کلاه سیاه رنگی بر سرگذاشته بود جلو آمد، تعظیم بلندی کرد و گفت: در خدمتم، بفرمایید چه کنم؟! خشایار شاه با همان لحن گفت:ب..ه سرای ملکه برو و به ایشان ب...گو، هم اینک به نزد ما شرفیاب شوند، بگو امری مهم پیش آمده کرده که نیازمند حضور ایشان است. قاصد دستی بر چشم نهاد و از خدمت خشایار شاه مرخص شد، پیچ و خم های حیاط شاهانه را که همه جایش به لطف مشعل های زیاد، همچون روز روشن شده بود با سرعت طی کرد تا به تالار ملکه که میهمانان زن در آنجا جمع شده بودند رسید. جلوی تالار رفت و به کنیزک کنار در ورودی پیغام پادشاه را ابلاغ نمود تا به ملکه برسانند. دقایقی بعد، ملکه وشتی در حالیکه پارچه ای بلند و عریض به رنگ لباسش بر سر کشیده بود و روبنده ای حریر و آبی رنگ که مزین به مهره دوزی با یاقوت و سنگ های گرانقیمت بود بر چهره زده بود،در حالیکه دو طرفش دو‌کنیز زیبا بود، بیرون آمد. کالسکه ای مجلل را سوار شد و به طرف تالار سلطنتی حرکت کرد. خشایار شاه که انگار ذهنش خالی از هر چیزی بود و فقط به یاد داشت چه دستور داده، چشمش به در تالار بود و تا متوجه ورود ملکه شد از جای برخواست، روی سکویی که بالاترین جایگاه تالار بود و از سنگ یاقوت زبرجد ساخته شده بود ایستاد، دست هایش را از هم باز کرد و با لحنی بی قرار گفت: بیا ای ملکهٔ زیبایم، بیا که اینک دل شاهانمان فقط تو را می خواهد، بیا که عنقریب است از دوریت هوش از سرمان برود، بیا و در آغوشم جای گیر که جز تو هوسی در سر ندارم.. ملکه همانطور که جلو می آمد، از شنیدن این جملات که مختص خلوتشان بود متعجب شده بود و حسی به او هشدار میداد که خطری در کمین اوست. ملکه، از زیر روبنده حریر خیره به حرکات خشایار شاه بود و زیر لب گفت: چقدر رفتارش عجیب شده! تو را چه میشود سرورم؟! با شنیدن حرفهایت نه تنها دلمان شاد نشده،بلکه ترسی مبهم بر جانمان نشسته... اما ملکه وشتی از عشق خشایار شاه به خود، خبر داشت و بدون توجه به هشدار درونی اش پیش رفت و امیدوار بود آن عشق آتشین خشایار شاه او را از مهلکه ای که حسش بر جانش افتاده بود نجات دهد.. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 «روز کوروش» 🎬: ملکه وشتی از پله های مرمرین بالا رفت و روی سکوی یاقوت ایستاد. خشایار شاه قدمی به جلو برداشت و اغوشش را بازتر نمود و میخواست نزدیک ملکه شود اما قدم هایش لرزان بود و تلو تلو میخورد، پس یکی از دست هایش را بر تخت زرینش تکیه داد و با کلماتی کشیده گفت: روبــنده از صورت زیبایت بیانداز و آن پارچه از حریر موهایت به زیر افکن تا خشایار شاه، زیباترین موجود خلقت را نشان این جمع دهد، تا همگان انگشت حیرت به دهان گیرند و بر خوشبختی پادشاه صحه گذارند، چرا که زیباترین ملکه زمین، ملکه وشتی من است.. ملکه وشتی که زنی نجیب بود و نجابت را از اجدادش به ارث برده بود و تا ان زمان هیچ مردی جز همسرش صورت و موی او را ندیده بود، تنش به لرزه افتاد و گفت: سرورم! این چه فرمایشی ست؟! من اگر زیبا هستم، فقط و فقط برای وجود نازنین شماست و شما باید از این زیبایی استفاده نمایید نه هر بیگانه ای... همانا این کنیزکان جامعه هستند، آن فرو مایگانی که هیچ در چنته ندارند تا به ان افتخار کنند،پس خود را می آرایند و در معرض دید مردان قرار میدهند تا مردان انها را به زیبایی شان بستایند و تمام کمبودهایی که در زندگی دارند از این ستایش، مرتفع شود، من که از ان دسته کنیزکان فرومایه نیستم، من زنی زیبا و نجیبم که زیبایی ام مختص همسرم هست و نجابتم به من حکم می کند که اجازه ندهم، چشم هیچ مردی به من و زیبایی هایم افتد.. و اگر منظور پادشاه این است که با همین پوشش در کنارتان قرار گیرم تا پاسی از شب در مجلس شما و میهمانانتان باشم، همان کنم که شما فرمایید.
بچه حزب اللهی
🌹:#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_پانزدهم انس! عمران را بر شتر عاریتی که از یکی از آشناها قرض گرف
🌹: نیمه شب بود؛ برخلاف همیشه که خانهٔ انس و زبیده در تاریکی فرو میرفت؛ اینبار به خاطر زنی بیمار، مشعل های فروزان دو طرف اتاق روشن بود؛ کنیزک در خوابی خوش فرو رفته بود و زبیده بر بالین زن نشسته بود. زبیده خیره به چهره زیبای زن بود و با خود فکر می کرد؛ گویی این چهره را جایی دیده؛ اما کجا؟! او که در عمرش از این روستا بیرون نرفته بود؛ پس چگونه می توانست این زن را بشناسد؟! هر چه که بیشتر و بیشتر به او نگاه می کرد؛ این حس آشنایی قوی تر می شد. اما کجا؟! زبیده آخرین نگاه را به صورت بیمار انداخت؛ رنگ چهره اش برگشته بود؛ دست روی پیشانی او نهاد و متوجه شد؛ تبش هم پایین افتاده پس لبخندی زد و آرام از جا برخواست. زبیده قصد داشت به بسترش که آن طرف اتاق بر روی حصیر خرما گسترده بود؛ برود و اندکی بخوابد که احساس کرد صدای ناله ضعیف زن بلند شد. به طرفش برگشت؛ آری درست میدید؛ آن زن گویا کمی هوشیار شده بود. زبیده به سرعت خود را به او رساند؛ با یکی از دستانش سر زن را بالا گرفت و با دست دیگرش کاسهٔ سفالین را که مخلوط شیر و عسل داخل آن بود به لبهای زن نزدیک کرد. زن که انگار سخت تشنه و گرسنه بود؛ بدون اینکه چشمانش را باز نماید؛ شیر و عسل را جرعه جرعه نوشید و سپس آرام پلک هایش را از هم گشود. زبیده متوجه نگاه کم جان زن شد؛ هیجانی سراسر وجودش را گرفت و مانند دخترکی نوجوان، لبخندی دلنشین زد و همان طور که سرش را تکان می داد گفت :س...س...سلام...خدا را شکر بهوش آمدید. زن نگاهی غریب به او انداخت و سپس در روشنایی نور مشعل ها، اطراف را جستجو‌کرد. نگاه زبیده به چشمان زن بود و باز هم با دیدن چشمان گشودهٔ او، حس قبلی اش زنده شد و با خود زمزمه کرد؛ براستی من تو را کجا دیده ام؟! زن! پس از اینکه اطراف را با نگاهش وارسی کرد؛ با لحنی بسیار آرام گفت : من کجا هستم؟! شما کیستید؟ زبیده لبخندش پررنگ تر شد و گفت: خدا را شکر دارو و درمان هایم اثر کرد؛ شما در منزل زبیده و انس در کوره دهی نزدیک مدینه هستید؛ از اینجا تا مدینه سه شبانه روز راه است. حالا بگو تو کیستی؟! رابطه ات با ابو‌جنید که مردی سخاوتمند است و مثل ریگ بیابان سکه های طلا برایت خرج می کند چیست؟ باورت میشود؛ چندین نفر را بسیج کرد تا مقداری عسل بیابند؛ آخر تشخیص من این بود که باید با عسل مداوا شوی. راستی چهره تو برایم بسیار آشنا هست؛ راز این آشنایی در چیست؟ آیا چهره من هم برای تو آشناست؟! زن که از پرحرفی و سخنان بی ربط زبیده خسته شده بود؛ بدون اینکه جوابی به سؤالات او دهد؛ سرش را به طرف مقابل برگرداند و چشمانش را روی هم نهاد و وانمود کرد به خواب رفته. زبیده که از سکوت زن کمی ناراحت شده بود؛ از جای برخواست و همان طور که به طرف بسترش می رفت گفت: بخواب! راحت بخواب! خدا را شکر توانستم حالت را رو به راه کنم؛ امیدوارم فردا مهر سکوت از لب بگشایی و مرا لایق دوستی خود بدانی؛ خیلی دلم می خواهد بدانم که چرا چنین برایم آشنا هستی! 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼 سه روز از سفر انس می گذشت؛ سه روزی که انس با احساسات تازه ای دست به گریبان بود؛ شوقی پنهانی درون سینه اش، قلب او را بی تابانه به قفس تن می کوبید؛ گویی پرنده ای بود که بوی آزادی به مشامش رسیده باشد؛ هر چه که فاصله تا مدینه النبی کمتر می شد؛ این هیجان و شعف درونی بیشتر و بیشتر می شد و اینک که سایه ای از شهر مدینه در جلوی چشمشان به تصویر کشیده شده بود؛ انس بی تابانه، افسار شتر را در دست فشار می داد و گام هایش را بلندتر از همیشه برمی داشت؛ گویی اینجا مسابقه ای بزرگ بود و انس می خواست پیروز مسابقه باشد و اولین کس در کاروان باشد که پای درون شهر پیامبر می گذارد. عمران که از فراز شتر، همه جا را زیر نظر داشت؛ حرکات هیجان زدهٔ همسفر این روزهایش را حس می کرد؛ اما این هیجانات توجه او را به خود جلب نمی کرد؛ بلکه برای او خاطرات چندین روز پیش جان می گرفت و صحنهٔ خروج از مدینه به ذهنش می آمد؛ آنزمان هم پدر داشت و هم مادر ولی الان جز امید به یافتن «آن پهلوان» که کسی جز مرحب بن حارث، پهلوان یهودی قلعهْ خبیر نمی توانست باشد؛ نوری در دلش نبود. با ورود به شهر مدینه، گویی عطر دل انگیز محمدی در مشام کاروانیان پیچید. اهل کاروان که اینجا آخر مسیرشان بود هر کدام به سمتی راه افتادند و انس پرسان پرسان، راه رسیدن به خانهٔ پیامبر را طی می کرد. عمران که متوجه نیت انس شده بود با صدایی که گویی از ته چاه می آمد؛ گفت: آهای مرد عرب! مرا به خیبر برسان، سپس به دنبال کار خویش برو ادامه دارد.. 🖊 به قلم ط ، حسینی 🌺🌿🌼🌿🌺🌿 @BACHE_HEZBOLLAHi
هدایت شده از  در خط آتش
🎬: سلمان نفس کوتاهی کشید و گفت: آری یک ماه از عقد علی و زهرا می گذشت، علی واقعا عاشق زهرا بود، یک عشقی آسمانی که گویی از ازل در وجودش نهفته باشند و هر روزی که میگذشت برای دیدار همسرش بی تاب تر میشد اما حجب و حیا مانع میشد که در محضر حضرت رسول سخن از بردن حضرت زهرا نماید تا اینکه یک روز عقیل برادر علی به نزد ایشان رسید و گفت: ای برادر! من به خاطر هیچ چیز آنقدر شاد نشدم مگر برای ازدواج شما با حضرت فاطمه دختر پیامبر، چرا از پیامبر فاطمه را طلب نمی کنی تا به جهت زفاف شما دیده ی ما روشن شود. امیر المومنین سرش پایین انداخت و گفت: به خدا قسم من هم این را خواستارم اما شرم و حیا مانع آن است که این خواسته را در حضور رسول اظهار کنم. پس عقیل، علی را سوگند داد و دست او را گرفت و با خود برد تا به حضور پیامبر برسند و در بین راه ام ایمن را دیدند و ام ایمن گفت: این کار را به من بسپارید که زنان در این امر بهترند. ام ایمن به حضور ام سلمه رسید و موضوع را عنوان کرد و ام سلمه به همراه جمعی از زنان به حضور پیامبر رسیدند و این سخن را به محضر حضرت رسول عرضه داشتند. در این هنگام حضرت رسول به یاد خدیجه افتاد و اشک از دیدگان مبارکش جاری شد، چرا که هر مادری آرزوی دیدن عروسی دخترش را دارد و هر دختر آرزو دارد که با دست مادر به خانه ی بخت برود، حضرت رسول بعد از بیان فضیلت های حضرت خدیجه به ام سلمه گفت: برو به علی بگو که به اینجا بیاید. علی به محضر حضرت رسول رسید و از شرم سرش پایین بود و و حضرت فرمودند: ای علی! نور دیده ام! امشب یا فرداشب فاطمه را به تو تسلیم میکنم. صبح زود پیامبر زنان خود را طلبید و از آنها خواست تا فاطمه را زینت کنند، او را خوشبو نمایند و حجره ای برای او فرش کنند و آن حجره را تزیین نمایند و ده درهم از قیمت زره را به علی داد و فرمود: یاعلی! به بازار برو با این پول خرما و روغن و کشک خریداری نما. علی وسایلی را که پیامبر خواسته بود گرفت و به نزد او برد و پیامبر با دست خودش با این مواد غذایی درست کرد و از علی خواست که مردم مدینه را برای ولیمه ی عروسی دعوت نمایند سفره ای در خانه ی رسول و سفره ای هم در مسجد گستردند همه ی مردم دسته دسته می آمدند از آن طعام می خوردند و سیر میشدند نزدیک به چهار هزار نفر به مدت سه روز اطعام شدند و از آن غذا می خوردند باز هم آن غذا برجا بود و چیزی از آن کم نمی شد. آری بدین ترتیب علی و فاطمه با هم پیوند خوردند، پیوندی بس میمون مبارک که هم در زمین و هم در آسمان برای این پیوند جشن برپا شد و به خدا قسم اگر علی نمی بود، همسری هم کفو، برای زهرا در روی زمین وجود نداشت، علی برای زهرا و زهرا برای علی آفریده شده بود و هر دوی آنها مدار آرامش زمین بودند. سلمان به اینجای حرفش که رسید رو به عمر کرد و گفت: خوب این از فضیلت اول ابوتراب که برای داشتنش غبطه می خوری، فضیلت دوم او‌ چه بود که دوست داشتی از آن شما باشد. عمر نگاهی به جمعیت اطرافش کرد که در حال اضافه شدن بود و بعد دوباره نگاهش را به در خانه ی علی دوخت و همانطور که آشکارا آه می کشید گفت... ادامه دارد... 🖊طاهره_سادات_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺   @DAR_KHATE_ATASH @BACHE_HEZBOLLAHi