بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پنجاه_ششم🎬: عموره جلوی جایگاه ایستاد، گلویی صاف کرد و رو به پدرش
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پنجاه_هفتم🎬:
عجب روزی بود آن روز، روزی که مصادف با ده محرم الحرام که بعدها مشهور به روز عاشورا شد، این روز توسط ابلیس و ایادی اش روز عید نامیده شده بود و بی شک این انتخاب هم متاثر از کینه ابلیس به کلمات مقدس بود و اینک خداوند اراده کرده بود تا در این روز، حضرت نوح دعوت از مردم به سوی خداوند را علنی نماید.
اشراف و مترفین با شنیدن سخنان عموره شروع به فحاشی کردند و هر کس مجازاتی برای عموره در نظر می گرفت.
عموره که خوب پدرش را میشناخت و میدانست درست است پدرش زمران از اشراف بود اما او مانند دیگر اشراف اعتقاداتش منحرف نبود و گاهی برای اینکه خللی در کارش ایجاد نشود با ملا و مترفین هم نظر میشد وگرنه زمران اهل فضل بود.
زمران آهی کشید، او نمی خواست که میوه دلش به دست دیگرانی نابود شود و می خواست کاری کند که عموره را نجات دهد.
یکی از اشراف از جا برخاست و گفت: ای زمران! باید هم اینک عموره را بکشی که اگر چنین نکنی جان تو و تمام خانواده ات در خطر است.
زمران نگاهی به جمع کرد، باید فکری می کرد، باید راهی میجست، او نمی توانست شاهد مرگ عموره باشد و از طرفی اینک جان و مال و خانواده اش در گرو کشتن عموره بود پس نفسش را محکم بیرون داد و رو به جمع گفت: شما راست می گویید عموره لایق مرگ است.
در این هنگام عموره رو به پدر گفت: تو را چه شده پدر؟! تو مردی بودی که صاحب فضل و بصیرت بودی، حالا حکم مرگ مرا صادر می کنی؟! آنهم به چه گناه؟! مگر همه شما ندیدید که عبدالغفار مردی یکه و تنهاست نه قدرتی او را پشتیبانی می کند و نه مانند شما ها دلخوش به فوج سربازان است، به تنهایی آمد و بت های شما را در هم شکست، آیا کاری که او کرد غیر از معجزه است؟! و این یعنی حرفهای عبدالغفار عین حقیقت است و خدای تمام ما و این دنیا همان خدایی ست که عبدالغفار از او سخن می گوید و از جانب او برای ما پیغام آورده است.
دوباره صدای اشراف بلند شد و همگان شعار میدادند: عموره را باید کشت...
زمران که در بد وضعیتی قرار گرفته بود دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت: من هم به کشتن عموره راضی ام اما اجازه دهید طریقه مرگش را من انتخاب کنم.
همگان ساکت بودند و می خواستند بدانند انتهای حرف زمران به کجا می رسد که زمران چنین گفت: به نظرم یک بار مردن برای عموره کم است، من می خواهم جان او را ذره ذره بگیرم، من، زمران یکی از بزرگان این شهر، دخترم عموره را به جرم تخطی از اعتقادات مردم شهر در اتاقی زندانی می کنم، نه به او آبی می دهم و نه غذایی میرسانم، درب اتاق را مهر وموم میکنم تا او کم کم از شدت گرسنگی و ضعف بمیرد...
اشراف با شنیدن این سخن همگان شروع به تشویق کردند قرار شد عموره با زندانی شدن به استقبال مرگ رود.
عموره را در بند کردند و به خانه پدری اش بردند و در اتاقی که هیچ روزنه ای به بیرون نداشت زندانی کردند، در اتاق را بستند و چند نگهبان جلوی در گذاشتند تا هیچ کس نتواند آب و غذا به عموره برساند.
شاید زمران با این پیشنهادش می خواست عموره روزهای بیشتری زنده باشد و شاید هم می خواست چیزی که در ذهنش بود و کسی از آن خبر نداشت به اثبات برسد اما زمران مجبور بود چنین کند که اگر نمی کرد جان خود و تمام خانواده اش در خطر می بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_پنجاه_چهارم 🎬: دو پسر حارث کشته میشوند و بار دیگر ندای حسین در صحرای ک
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_پنجاه_هفتم 🎬:
ساعتی ست که حسین روی خاک داغ کربلا افتاده، هیچ کس را یارای نزدیک شدن به او نیست، زینب از فراز تلی کمی آنطرف تر مدام چشم به گودی قتلگاه دارد و هر بار هر حرکتی که حسین می کند، زینب اشک شوق میریزد که خدایا حسین زنده است.
حسین بدنش پاره پاره شده و زبان خشکش از تشنگی به کام چسپیده اما با خدای خویش چنین میگوید: خدایا! در راه تو بر بلاها صبر میکنم
امام انگار تپش قلب زینبش را حس کرده، شمشیر بر زمین میزند و می خواهد شمشیر را ستونی کند که بر ان تکیه کند و کمی نیم خیز شود و خیمه ها را بنگرد، اما ناگهان ضربت شمشیری بر بدنش اصابت میکند و بلند نشده بر زمین می افتد..
عمر سعد ندا میدهد هرکس سر حسین را جدا کند هزار سکه طلا میگیرد، اما کسی یارای چشم در چشم شدن با نواده رسول الله نیست، عمرسعد آنقدر جایزه را بالا و بالاتر میبرد که سنان از جا بلند میشود و میگوید: من سر حسین را برایت می آورم به شرطی هموزن آن در و سیم و طلا به من بدهی..
عمرسعد میپذیرد و سنان به سمت حسین میرود، اما ناگاه دستش میلرزد و شمشیر بر زمین می اندازد..
شمر با عصبانیت به دنبال سنان میرود و از او میپرسد چه شده؟
سنان درحالیکه رنگ به رخ ندارد میگوید: به خدا قسم که آن برق نگاه حسین نبود، برق نگاه حیدر کرار بود که مرا مینگرید، من از اول اول از ابوتراب میترسیدم و اینک از حسین میترسم،اینها دلاورمردانی هستند که حتی عزرائیل هم به کمکشان میشتابد تا دشمنانشان را نابود سازد.
شمر زهر خندی میزند و میگوید: تو همیشه در جنگ ترسو بودی، انگار کار حسین را باید من تمام کنم و نامم برای همیشه ماندگارشود
شمر به سوی امام می رود، قلب زینب درسینه بدجور می زند، و قدم به قدم جلو می رود، ناگهان صدای فرشتگان در آسمان میپیچد: ای خدا پسر پیامبر تو را میکشند
ندایی قدسی خطاب میکند:من انتقام خون حسین را میگیرم، انگار اشاره به ظهور منجی اخرالزمان میکند.
هودجی در آسمان دیده میشود، بانویی کمر خمیده و پهلو شکسته به همراه همسری که فرقش به خون نشسته برای استقبال از پسری تشنه لب ایستاده اند...
شمر بالای سر حسین ایستاده و قهقه ای سرمیدهد و میگوید: می بینم لبانت از تشنگی ترک خورده و زبانت خشک است و دیگر یارای رجز خوانی نداری، میگفتی که پدرت کنار حوض کوثر ایستاده و منتظراست تا به او بپیوندی و سیرابت کند، حال من با خنجر خود تو را به آب بهشتی میرسانم..
شمر روی سینهٔ امام مینشیند،فریاد زینب با فریاد فاطمه که از آسمان این صحنه را میبیند در هم می آمیزد.
حسین سوی چشمانش رفته و چیزی نمیبیند، با صدای ضعیفی می فرماید:کیستی که برسینهٔ من نشسته ای؟آیا تو مرا نمی شناسی؟
شمر خنده ای سر میدهد و میگوید: من شمر هستم و تو هم خوب میشناسم، آری تو حسین پسر علی هستی و نواده رسول خدا، آخرین پسرزهرا که قرار است به دست من به وصال مادر برسد.
امام میفرماید: اگر مرا میشناسی چرا میخواهی آتش خشم خدا را به جان بخری؟!
شمر که انگار عقلش را به وعده ای دنیایی از دست داده می گوید:چون یزید جایزه ای بزرگ به من وعده داده...
گویی این شمر نیست و ابلیس است تمام زر و زیور دنیاست که بر سینهٔ حسین نشسته...
آسمان تیره و تار شد و طوفانی سهمگین در گرفت ، شاید باد میخواست تا زینب نبیند چگونه حسینش را سر میبرند
اما زینب از بالای تل دید که حسینش را زنده زنده ذبح کردند و حتی قطره آبی به او ندادند...
زینب بر سر زنان، روی می خراشد به پیش میرود، بالای سر حسین میرسد، شمر کناری میایستد، هنوز بدن امام گرم است و اندکی پاهای مبارکش تکان می خورد، گویی به زینب خوش آمد می گوید که به حجله بهشتی برادر پا گذاشته...زینب خم میشود و بوسه بر رگ های بریده برادر که هنوز اندکی نفس در آنها مانده مینهد انگار میخواهد نفسش آخرین نفس حسین را به جان کشد...
دیگر مرا تاب نوشتن نیست....عذرخواهم😭😭😭😭
ادامه دارد...
به قلم:ط_حسینی
🖤❣️🖤❣️🖤❣️🖤❣️
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_پنجاه_هشتم🎬:
زینب بالای پیکر بی سر برادر نشسته و می فرماید:«ای رسول خدا! ای کسی که فرشتگان آسمان به تو درود میفرستند، نگاه کن و ببین این حسین توست که به خون خود آغشته شده است»
مرثیهٔ جانسوز دختر حیدر کرار، همه را به گریه واداشته است، گویی او زینب نیست بلکه فاطمه است که خطبه می خواند، زینب از جای برمی خیزد، همه سپاه چشم به او دارند، دختر حضرت زهرا می خواهد چه کند؟!
نا گاه زینب دست می برد و بدن چاک چاک برادر را برمیدارد و رو به آسمان میگوید:«بارخدایا!این قربانی را از ما قبول کن»