بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_چهل_پنجم🎬: حضرت نوح می خواست سخنی بگوید که باز آن اشراف زاده، با قهقه ای بلند ن
#روایت_انسان
#داستان_واقعی
#قسمت_چهل_ششم🎬:
حضرت نوح باز هم نگاهی از سر دلسوزی به ملتی که میرفت تا به هلاکت برسند، انداخت و فرمود: ای مردم! از من اطاعت کنید و بترسید از عذاب الهی که به شما وعده داده شده است و تا دیر نشده به خود آیید که پشیمانی برای شما سودی ندارد.
در این هنگام یکی دیگر از مترفین شهر جلو آمد و با حالتی تمسخر گونه او را خطاب قرار داد و گفت: ای عبدالغفار(نام حضرت نوح) با چه زبانی بگوییم که تو هم بشری مثل ما هستی و اینکه بعد از سالها عبادت بی فایده بر درگاه معبودی نادیدنی که وجود ندارد، می خواهی جامه زهد و تقوای عاریتی را با جامهٔ قدرت بدل کنی، اگر تو واقعا پیامبر خدا هستی، از خدایت بخواه تا هم اینک آن عذاب ترسناکی که می گویی بر سر ما فرود آورد و با زدن این حرف قهقه ای بلند سر داد و رو به مردم کرد و ادامه داد: ای مردم! این مرد می خواهد با بهانه ای واهی بر ما سروری کند، اما نمی داند اشراف و متمولین این شهر، هوشیارانه اوضاع را رصد می کنند و به موقعش جواب دندان شکنی به او خواهند داد.
با این حرف آن مرد، تمام مردمی که در آن میدان جمع شده بودند و یک عمر بله قربان گویی مترفین بودند و به این چشم گفتن و نوکری کردن عادت کرده بودند رو به سوی اشراف کردند و گفتند: ای بزرگان! جواب سخنان قدرت طلبانه عبدالغفار را بدهید، این مرد مجنون گویا داعیهٔ سروری بر ما را در سر می پروراند.
هیاهوی مردم بلند شد و مردی دیگر از اشراف که تا آن موقع ساکت بود و فقط اوضاع را رصد می کرد، از جای برخاست، قدمی جلو نهاد و با انگشت اشاره نوح را نشانه رفت و گفت: ای عبدالغفار! دست از گفتن این چرندیات بردار، همانا اگر دست از سخنان نسنجیده و اعتقادات حیله گرانه ات بر نداری، تو را در بند می کنیم و با مرگی بسیار دردناک به سوی اجدادت خواهی رفت و رو به مردم نمود و گفت: اگر عبدالغفار باز هم ادامه داد او را سنگسار کنید.
نوح که عطوفتش برگرفته از مهربانی پروردگار بود با چشمانی نگران به ملت چشم دوخت و فرمود: ای مردم! ای فرزندان حضرت آدم! شما را چه می شود؟! شما را چکار با ابلیس و سخنان و اعتقادات ابلیسی؟! شما بندگان خداوند یکتا، آن قادر بی همتا که ما را آفریده است، هستید، مرا که پیامبر خدای احد و واحد هستم یاری کنید و از من اطاعت نمایید تا رحمت خدا شامل حالتان شود، خدا کمکتان نماید و از عذابی دردناک در امان باشید و پوزه ابلیس که همواره دشمن تمام بنی بشر است را به خاک بمالید.
در این هنگام باران سنگ و چوب بر سر نوح باریدن گرفت، با اشاره ملا و مترفین شهر، مردم به سمت نوح هجوم آوردند و هر کس با هر چه که در دسترس داشت به او حمله کرد، یکی با چوب بر فرق نوح میزد و دیگری با لگد به بدن مبارک نبی خدا میزد و آن یکی با سنگ هایی که در دامان لباسش جمع کرده بود نوح را نشانه می رفت.
ابلیس هم که بر فراز بامی ایستاده بود و این مهلکه را نگاه می کرد، قهقه مستانه و پیروز مندانه سر داده بود.
آنچنان این حمله سهمگین بود که بیم از دست رفتن جان رسول خدا می رفت، مریدان اندک نوح که آنها هم از این حمله بی نصیب نبودند و بدنشان صدمه دیده بود، دست به دست هم دادند و نوح را چون نگین انگشتری در میان گرفتند و پیکر زخمی و خون آلود او را از شهر بیرون بردند تا مانع صدمات بیشتر به وی شوند و این حادثه تازه اول راهی بود که عبدالغفار می بایست طی نماید تا شاید امت غفلت زده اش از خواب ظلمت و بی خبری بیدار شوند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_سوم🎬: مجمع و سه تن از دوستانش که از کوفه خود را به امام رسانده ان
داستان«ماه افتاب سوخته»
#قسمت_چهل_پنجم🎬:
عابس کشته میشود،ناگاه جَون که غلام سیاهی ست اهل سودان و غلام ابوذر غفاری بوده و بعد از مرگ ابوذر هموار در کنار مولایش حسین بوده از جا برمی خیزد، او زیر لب میگوید: من هم می خواهم به ندای هل من ناصر مولایم لبیک بگویم، جون زنده باشد و مولایش اینگونه غریب و بی یار؟! کاش بپذیرد که از وجود نازنینش دفاع کنم.
جَوْن جلو میرود و از امام اذن میدان میگیرد.
امام میفرماید: ای جون! خدا پاداش خیرت دهد،تو با ما آمدی و رنج این سفر پذیرفتی و همدل ما بودی و سختی ها کشیدی، اکنون به تو رخصت بازگشت میدهم، تو می توانی بروی
اشک از چشمان جون سرازیر می شود و هق هق کنان می گوید:آقا،عزیز پیامبر! در شادی ها با شما بودم و اکنون در اوج سختی شما را تنها گذارم؟! می خواهم وجود بی ارزشم را با جان فدایی در راهتان باارزش کنم،رخصت یا مولا..
امام با لبخندی زیبا اجازه میدهد و جون از امام می خواهد تا دعا کند جون بعد از شهادت سپید رو و خوشبو شود و امام دعا می نماید.
جَون در حالیکه رجز می خواند به سپاه دشمن حمله میکند و عده ای را سرنگون می نماید، گروهی با هم به جون حمله میکنند و گرد و غباری به هوا بلند میشود، گرد و غبار که فرو مینشیند، پیکر غرق در خون جون بر روی زمین مشاهده میشود.
جون خیره به آسمان است و زیر لب زمزمه میکند: کاش مولایم، همانطور که به بالین تمام شهدا می آمد به بالین این غلام سیاه هم بیاید، ناگهان خورشید رخسار حسین را در برابرش میبیند.
امام سر جون را به دامن میگیرد و میفرماید: بار خدایا رویش را سفید، بویش را خوش و با خوبان محشورش نما..
و جون هم به ملکوت پیوند می خورد در حالیکه صحرای کربلا را از بوی خوشش آکنده نموده و رویش چونان مرمر، سفید شده و همه میدانند که از دعای امام، چنین شده
جون شهید میشود و بُریر که شصت سال سن دارد و معلم قرآن کوفه است، جلو میرود و اذن میدان میگیرد.
بریر پیش سپاه دشمن هل من مبارز می طلبد، کسی را جرات رویارویی با اونیست تا اینکه به حکم عمرسعد یزیدبن مَعْقل که در جنگاوری دستی دارد جلو میرود..یزید با استهزا می گوید: ای بریر تا به یاد می آوریم تو هوادار علی و اولاد او بودی، همانا راه تو باطل است و راه شیطان است.
بریر زهر چشمی میگیرد و میگوید: بیا قضاوت راه درست یا نادرست را به خدا سپاریم و هرکداممان که باطلیم اینک کشته شویم
یزیدبن معقل قبول می کند و تمام سپاه دعا می کنند که یزید ببرد و بریر کشته شود اما با اولین حرکت بریر، یزید سرنگون و به درک واصل میشود.
لشکریان مبهوت هستند و بریر به قلب سپاه میزند و بعد از جنگاوری شجاعانه او هم آسمانی میشود.
رباب غرق دیدن صحنه پیش روست که صدای گریه علی اصغر بلند میشود.
رباب خود را به خیمه میرساند، رقیه و سکینه و فاطمه و اکثر بچه های کربلا اینجا جمع هستند و همه ندای العطش دارند، علی اصغر بی تاب تر از همه است،چون نه شیری هست که بخورد و نه آبی که گلویش را ترکنند..
صدای آه و ناله و العطش طفلان به بیرون از خیمه میرود...
عباس بن علی که جوانی سی و پنج ساله است و این روزها همه او را با نام سقا می شناسند، چرا که تا آب طلب کردند این شیر ژیان دشت کربلا به شریعه می رفت و با دست پر برمیگشت..
اینک بچه ها دامان عباس را گرفتند و عباس و برادرانش مشک برمیدارند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_ششم🎬:
چهار پسر ام البنین:عباس، جعفر، عثمان و عبدالله برمیخیزند، دشت کربلا را بوی حیدر کرار پر کرده...این چهار شیر شرزه شمشیر زنی را در محضر مادر که شیرزنی بی مثال است یاد گرفته اند و زیرسایهٔ پدر مشق جنگ کرده اند،مشک به دست میگیرند و راهی شریعه فرات میشوند.
کودکان تشنه لب درحالیکه اشک در چشمانشان حلقه زده با لبان خشکیده لبخند زنان این چهار برادر را بدرقه می کنند.
دیگر از یارانی که شبهای پیش عباس را یاری میکردند تا آب بیاورد خبری نیست، چون همه ملکوتی شده اند و پسران ام البنین می روند تا صحنه ای ماندگار در تاریخ بشریت خلق نمایند.
لشکر چهار هزارنفری که مراقب شریعه فرات است یک طرف و لشکر چهار نفری حیدر کرار هم یک طرف.
برادران، شمشیر میزنند و عباس خود را به فرات میرساند و مشک را پر از آب میکند، آنها با اینکه به آب رسیدند اما لبهایشان هنوز تشنه است و این ادبی ست که ام البنین به آنها یاد داده...همانطور باشید که حسین پسرفاطمه است و بر او پیشی نگیرید...حال حسین تشنه لب است، پس عباس و برادرانش هم به حکم ادب و وفا باید تشنه لب باشند.
راه برگشت سخت تر از راه رفت است، چرا که باید از مشک آبی محافظت کنند که امید کودکان زیادی ست.