ازم پرسید:
_یعنی با این تحریم ها و مشکلات و گرونی ؛ هنوز از انقلاب و رهبر دفاع میکنی؟!🤨
گفتم:
+تو مکتب امام حسین(ع) ممکنه یه روزی آب هم برای خوردن نداشته باشیم...😌
#انقلابی_هستیم 💪🏻🇮🇷
هدایت شده از اڪيݐ ݥۅݩ
اینقدر اروم اروم پارت میزارین که واقعا ادم خسته میشه حداقل ۱۰ قسمت بزارین دیگه اهه اصلا من رفتم از کانالتون یک کانالی هست اینقدر سرعت پارتگذاریش بالایه صبح و ظهر و شب پیزارن عالیه این کانال
سلام وقتتون بخیر
میخواین کل رمان رو بدیم خدمت تون😐؟
بالاخره کانال یک قوانینی داره
نمیشه که ۱۰تا پارت پشت سر هم گذاشت
اون کانال هم قانونش اینه
کانال مذهبی هست و رمان فقط به عنوان سرگرمی گذاشته میشه
بهتره به جای اینکه عضو کانالا بشیم بخاطر رمان عضو بشیم بخاطر مطالب مفید شون
#ابووصال
بنام مرد 🇵🇸
اینقدر اروم اروم پارت میزارین که واقعا ادم خسته میشه حداقل ۱۰ قسمت بزارین دیگه اهه اصلا من رفتم از
قابل توجه بزرگوارانی که میگن چرا انقدر پارت کم میزارین!
یعنی جای سوال هست واسه من پنج پارت کمه؟؟
شب شام ولادت باب الحواج جوادالائمه ع در حرم امام رئوف نایب الزیارتون هستم
ان شاء الله به حق این دو باب الحوائج خداوند بهتون ها رو نصیب و روزی همه کنن
∞♡@BAMBenamemard♡∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹😭 شفای خانم لال مراغه ای در شب 22 بهمن و ایام میلاد امام جواد علیه السلام در حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام🌹😭
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_چهل_و_پنجم
خیره میشوم به ماه، چشمانم گرم میشود؛ پیشانیم را میبوسد و انقدر نوازشم
میکند که به خواب روم.
کمک عمه سفره صبحانه را جمع میکنم؛ صدای زنگ میآید، عمه از پشت آیفون
میپرسد: کیه؟
و نمیدانم چه جوابی میگیرد که با تعجب به من نگاه میکند:
یکیه میگه با تو کار
داره.
میگه اسمش نیمائه!
چشمانم چهارتا میشود!
نیما؟
اینجا؟
آمده دنبال من؟
یک چادر رنگی از عمه میگیرم و سرم میکنم؛ در حیاط به سختی باز میشود، شاید
هم چون من عادت به این مدل در ندارم!
پشت به در ایستاده، با پیراهن سبز تیره و
شلوار جین؛ صدای نخراشیده باز شدن در را که میشنود، بر میگردد، به محض
اینکه چشمش به من میافتد، مزه پرانیاش شروع میشود:
به!
خواهر پست مدرن
ما چطوره؟
- علیک سلام !
+ و علیکم السلام و رحمةالله و برکاته! وای عین مامان بزرگا شدی، البته مامان بزرگ
بودی!
- از اون سر شهر پاشدی بیای اینجا تیکه بارم کنی؟
تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط میشود؛ شاید با دیدن چشمان سرخ و متورم، یا
صدای گرفته ام؛ سر به زیر می اندازد:
متاسفم بابت اتفاقی که افتاده.
یک اصل مهم در روابط من و نیما میگوید «خنده گرگ بیطمع نیست» برای همین
جواب نمیدهم و منتظر اصل حرفش میشوم.
#ادامہ_دارد.......
#نویسنده_فاطمه_شکیبا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱@BAMBenamemard
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_چهل_و_ششم
+ دلم برات تنگ شده حوراء، برگرد پیشمون.
پیداست از طرف مادر برای شست و شوی مغز من اعزام شده؛ پوزخند میزنم: تو؟
تو
دلت واسه من تنگ شده؟
هه هه خندیدم!
+ جدی میگم.. تازه این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان منو
فرستاده اینجا، خودم اومدم.
- واقعا انتظار داری باور کنم؟.
+ میخوای بکن میخوای نکن!
روی پاهایم جابجا میشوم و سرم را کمی به جلو خم میکنم، لحنم رنگ خشن به
خود میگیرد:
ببین آقا نیما!
ببین برادر محترم!
الان اینجا خونۀمنه، کسی ام نمیتونه
منو برگردونه تو خونه ای که با منت توش بزرگ شدم؛ میخوام تو خونه خودم باشم، خونه بابای خودِ خودم، به مامانم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوستش دارم،
گرچه ازش ناراحتم، اگرم دیگه کاری نداری، برو چون زشته جلوی در و همسایه.
نیما با اینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد، با چشمان گرد نگاهم میکند؛
بعد هم با همان حالت متحیر، سرش را به نشانه تایید تکان میدهد:
باشه خواهر
بزرگه!
تخت فلزی، کپسول اکسیژن، قاب عکسه ای بیشمار از دوستان قدیمی، صندلی
چرخدار، گلدان های کوچک و بزرگ، قفسه کتاب و میز مطالعه، قرآن و سجاده ای که
گویا از فرط نماز ساییده شده، چند پوکه فشنگ و ترکش، چفیه و لباس نظامی و
سربند" اتاق پدر"!
#ادامہ_دارد.......
#نویسنده_فاطمه_شکیبا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱@BAMBenamemard
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_چهل_و_هفتم
روی تخت مینشینم و به پنجره و عکس دوستان جبهه هایش نگاه میکنم؛ حتما یک
به یک نفس هایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد.
عکس هایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی میکنند؛ چقدر دلم میخواست
من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم، کاش بجای من قضاوت نمیکرد؛
کاش از خودم میپرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه تا جواب بدهم که با
سرفه هایش، خس خس سینه اش، تاول هایش، صندلی چرخدارش و ترکش های جا
خوش کرده در بدنش، دوستش دارم؛ شاید اگر میدانست، خودش را از من دریغ
نمیکرد و مجبور نمیشد عکسم را همه جا باخود ببرد تا احساس دلتنگی اش
تسکین یابد.
چشمم که به عکس هایم «از کودکی تا همین چندسال اخیر» می افتد، از خود
خجالت میکشم؛ من به اندازه او دلتنگش نبوده ام، من اصلا او را نشناختم و
محبتش را نفهمیدم، حتی دنبالش نگشتم.
عمه که وارد میشود، درباره پوکه های فشنگ و ترکش روی طاقچه میپرسم.
- ترکشه عزیزم، اینا رو از توی بدنش درآوردن؛ نگهشون داشت، بهشون میگفت
هدیه خدا، اون پوکه ها رو هم از جبهه آورده.
به یکی از ترکش ها که از بقیه کمی ریزتر بود اشاره کرد:
این خورده بود به سینه اش،
دکترا فکر میکردن زنده نمیمونه، اصلا کسی باورش نمیشد این دربیاد، ولی انقدر
نذر و نیاز کردیم که خوب شد.
ترکش را برمیدارم؛ یعنی این ترکش زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من بوده؟
حتما صدای ضربانش را شنیده، آن را نزدیک گوشم میگیرم تا شاید صدای قلبش را
بشنوم.
دستم همراه ترکش ضربان میگیرد...
#ادامہ_دارد.......
#نویسنده_فاطمه_شکیبا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱@BAMBenamemard
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_چهل_و_هشتم
عمه، همراهش را به طرفم دراز میکند: بیا، چند روز قبل از شهادت این صوت رو پر
کرده که اگه تو رو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی.
با ولع همراه را میگیرم و صوت را پخش میکنم؛ صدای مهربانش گرفته و هربار
سرفه های خشک، سخنش را قطع میکند:
- حوراء جون، سلام بابا؛ ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم...
منو ببخش که
هیچوقت نشد ببینمت و اونجور که میخوای... برات پدری کنم... فکر نکن به قول
مادرت... من بچه های حلبچه رو بیشتر از تو... دوست داشتم... ولی یادت باشه خدا
رو... بیشتر از همه شما که همه زندگیمید دوست داشتم... بچه های معصوم حلبچه
هم... مثل تو معصوم بودن... کمک میخواستن... دستور خدا بود که... به مظلوم
کمک کنم... اگه میدیدی... چه کربلایی بود بابا... منو ببخش... مواظب خودت و
برادرت و عمه هانیه باش... غصه چیزی رو هم نخور... منم همیشه کنارتم... دعات
میکنم... تو هم منو دعا کن... اگه همو ندیدیم، قرارمون کربلا.
صدای گریه بلند میشود و صوت به پایان میرسد؛ راست میگفت، اولین بار که
دیدمش، کربلا بود.
چمدانم را روی موزاییک های حیاط متوقف میکنم؛ احساس خوبی دارم، مطمئنم که
اینجا خانه من است؛ عمه راهنمایی ام میکند به طبقه بالا؛ عمو رحیم چمدان را از
پله ها بالا می آورد و با لحنی پدرانه و غمگین میگوید:
مطمئنی عمو؟
دلمون برات
تنگ میشه ها!
عمه اما خوشحال است؛ چمدانم را به اتاقی میبرد که پیداست صاحب ندارد، یک
فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رختخواب؛ اما منظرۀ پنجره اش بد نیست.
#ادامہ_دارد.......
#نویسنده_فاطمه_شکیبا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱@BAMBenamemard
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_چهل_و_نهم
- اینجا رو از اول که ساختیم، عباس میخواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت راحت
باشه، اما بعد طلاقشون این اتاق بی صاحب موند؛ بهترین اتاقم هستا، عباس
میگفت بالاخره یه روز حوراء میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه.
چمدان را گوشه ای میگذارم؛ زنعمو در آغوشم میگیرد:
تو مثل دخترمون بودی...
کاش پیشمون میموندی...
بهمون سر بزن، فرض کن منم مادرتم.
صورتش را میبوسم:
چشم زنعمو، دستتون بابت همه زحمتایی که کشیدین درد
نکنه، خیلی اذیتتون کردم.
- تو رحمت بودی حوراء.
قرار شده بعد از آمدن حامد، برویم خانه مادر و بقیه وسایلم را هم بیاوریم؛ با رفتن
عمو و زنعمو، عمه نفس راحتی میکشد که حالا دیگر کنارش ماندگار شدهام ؛ او هم
از تنهایی درآمده و خوشحالم، حالا میفهمم چقدر دوستش دارم.
طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم، اخلاقی به سبک مادران ایرانی؛ مهربان، دلسوز
و نگران؛ برای همین است که دائم برای حامد جانش دعا میخواند و صدقه میدهد،
زنگ تلفن از جا میپراندش و روزشماری میکند تا حامد برسد.
تلفن زنگ میخورد، عمه سریع گوشی را برمیدارد؛ متوجه مکالمه اش نیستم؛ تا
وقتی صدای «یا زهرا (س) » گفتنش را بشنوم و حدس بزنم اتفاق ناگواری افتاده، یک
لحظه تمام احتمالات از ذهنم میگذرد تا میرسد به یک کلمه:
حامد!
دوباره همان حس غریب به سراغم میآید، دلشوره؛ بیآنکه بخواهم نگران میشوم و
میروم به پذیرایی تا عمه را ببینم؛ عمه روی مبل نشسته و گریه میکند.
روبرویش
مینشینم:
چیشده عمه؟
#ادامہ_دارد.......
#نویسنده_فاطمه_شکیبا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱@BAMBenamemard
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚