#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_یڪ
حامد خنده خنده میگوید:
اسیر داعشم میشدم این بلاها سرم نمیومد!
عمه لبش را به دندان میگیرد:
زبونتو گاز بگیر بچه!
حامد با لبخندی که حرصم را درمیآورد نگاهم میکند:
ای جونم با اون محبتای
خشنت! اینا یعنی خیلی نگرانمی؟
صدایم بالاتر میرود:
یه کلمه دیگه حرف بزنی...
عمه لب میگزد:
هیس! آروم باش دختر! نمیبینی تخت کناری رو؟
حامد آه میکشد؛ نیم نگاهی به تخت کنارم میاندازم، جوانی همسن و سال حامد،
روی تخت دراز کشیده و پدر و مادر مسنش بالای سرش، چشمان جوان نیمه باز
است و لبخندی کم جان روی لبش؛ با چشم هایشان باهم حرف میزنند و مادرش
اشک میریزد.
حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید:
باهم مجروح شدیم، اون البته
خیلی وضعش بدتر از من بود.
عمه درگوشم زمزمه میکند:
مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!
معلوم نیس چی به سر
تک پسرش اومده.
دیگر نگاهشان نمیکنم و جوابی هم نمیدهم، برمیگردم سر بحث اصلی:
دکتر گفت
حامد باید دوباره عمل بشه!
حامد با چشمان گرد شده میگوید:
داری از خودت درمیاری؟
- نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی
عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح شدی
برگردی عقب!
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج