17.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽•|مستندِ "جوانی با نشاط"
شهید محمدرضا دهقان امیرے
🔊| #قسمت_پنجم
📲•| @BAMBenamemard
#بی_تو_هرگز
#قسمت_پنجم
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دستم ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت…
غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد…
به روایت همسر و دختر شهید🌸
#گناه_ممنوع
#قسمت_پنجم
دستم نه سمت بلاک میرفت🚫(چون وابسته شده بودم ) نه سمت جواب
که دیدم آنلاینه وبرام نوشت
عزیزم❤ کجابودی میدونی چقدرنگرانت شدم😰؟
توروخدامنوببخش☹
نمیخواستم ناراحتت کنم 😞
ولی حرف دلم بود😢
منو ببخش گلم😔
تاخودصبح حرف زدو منو راضی کردکه به پیشنهادش فکرکنم.
وساعت۷صبح 🕖ازش خداحافظی کردم، بعد۷،۸ساعت چت کردن.
هردفعه باخودم فکرمیکردم میگفتم من اینجوری نبودم .چرااینطورشد.ولی هردفعه نفسم👹 میگفت کاری نمیکنی که ،ملت بدترازایناشومیکنن.
مگه حضوری دارین حرف میزنین؟مگه بهش دست زدی ؟یا.....
دوباره رابطه خوب شدبازبون ریختن های سبحان
دیگه حالم بدنمیشداگه منو خانمم👰🏻 وعشقم💝 صدامیکرد
حتی دیگه ناراحت نمیشدم وباهاش دعوانمیکردم اگه باهام حرفای مثبت۱۸میگفت😞🔞
انگارواقعاشوهرم بود💑
کم کم منم اومدم توکار .
نه به اندازه اون ولی دیگه وقتی صدام میکردمیگفتم جانم🧡.عزیزم 💞وفدات شم😘 وبعضی استیکر💋وایموجی ها😍رو میفرستادم.
شده بودم مثل همون بعضیایی که هیچوقت فکرشوهم نمیکردم که این کارا روبکنم.😟
.
یه شب بهم گفت قراره فردا بره مرکزتحصیلش تاکاراشوبکنه.
ولی قبلش بایدمیرفت یه جایی تایه کاری روانجام بده.
ساعت۱۰شب 🕙تصمیم گرفتم بدون اینکه بهش بگم برم همانجایی که قراره بره وغافلگیرش کنم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@BAMBenamemard
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
#ادامه_دارد
بنام مرد 🇵🇸
#بهشت_یا_جهنم #قسمت_چهارم تمام وجودم آتش🔥 گرفته بود … برگشتم خونه … دیدم مادرم، تازه گیج و خمار دا
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_پنجم
شب رفتم خونه🏠 … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل🚧 یا گوشه خیابون می خوابیدم … دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن ..
اوایل ترس و وحشت😱 زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم … توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم … تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت 😒… .
با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی❌ … اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت … دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم … کم کم حرفه ای شدیم … با نقشه دزدی 💶می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم … تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه🔪 داد و کار توی بالای شهر رو داد … .
من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد … کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید … توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … .
بین بچه ها دو دستگی⛓ شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره...
ادامه دارد...
#فاطمیه
بنام مرد 🇵🇸
•●❥ ❥●• #قسمت_چهارم کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گوشی دویدم
•●❥ ❥●•
#قسمت_پنجم
کم کم داشتم بهش عادت میکردم
مدام برام نحوه استفاده داروهای گیاهی رو میفرستاد..
اوایل با اکراه قبول میکردم
اما بعدش با شوق و ذوق استقبال میکردم..
دیر اومدن های کیوان هم تقریبا دائمی شده بود
چند باری باهاش بحث کردم..
گفتم خسته شدم از این وضعیت؛
تنهایی کلافه ام میکنه...
اونم مدام میگفت خب چیکار کنم تو این اوضاع بیکاری و اقتصاد خراب..
توقع داری کارمو از دست بدم بیام بشینم تو خونه کنار تو!!😒
همین بحثای بیخود و بی جهت من با کیوان،جرقه راحت حرف زدن با افشین رو روشن و روشن تر کرد!
انگار مجوز درد و دل با افشین برام امضا شد!
بحثایی که بین من و کیوان پیش میومد؛همه رو برا افشین تعریف میکردم
اونم با حوصله تمام گوش میکرد..
و با حرفاش آرومم میکرد!
این اولین بار بود با جنس مخالف به غیر از نامزدم صحبت میکردم و انقدر راحت سبک میشدم!
نه بحثی در کار بود..
نه تشری..
نه حرفی که من بهش آلرژی پیدا کرده بودم!
متاسفانه ارتباطمون بیشتر شد..
روزایی که اصولاً کیوان میومد رو بهش گفته بودم،تا توی اون زمان پیام نده..!
اونم زمانی که سرکار بود و بیرون از خونه بهم پی ام میداد..
همه چت ها رو هم قبل اومدن کیوان پاک میکردم.
پیام خاصی بینمون نبود،اما خودم خوب میدونستم که کارم اشتباهه!
برا همین چندین بار از ترسم چک میکردم تا خیالم راحت باشه که پیاما پاک شده..!
رفته رفته پیامهای افشین از درد و دل و کمک فراتر رفت..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@BAMBenamemard
#دلآرام_من💙
#قسمت_پنجم
شالم را بردارم تا باد بین موهایم بپیچد، پیش نیامده که بخواهم با دوستانم سوار تله کابین
صفه شوم یا در میدان امام چرخ بزنم و درشکه سواری کنم )اینها تفریح هایی است
که یک اصفهانی به عمق آنها پی میبرد و بس!(.
شاید مدتی خواسته باشم برای همرنگ جماعت شدن و از یاد بردن تنهایی ام، دنبال
این خوشی ها بروم اما آخر کار، نتوانستم درک کنم چطور بدون یک دلارام آرام باشم؟
وقتی در مدرسه برایمان جشن تکلیف گرفتند، معلممان گفت نماز یعنی حرف زدن با
خدایی که همیشه حرف هایمان را می شنود و تنهایمان نمیگذارد؛ گاهی یک جمله از
یک معلم، هرچند کوچک در ذهن می ماند و این جمله از آن معلم در ذهنم ماند،
همین شد که توانستم با تنهایی ام کنار بیایم و با خدایی که از رگ گردن نزدیکتر
است زندگی کنم نه با کسانی که درکشان نمیکنم.
و همین شد که با تفریح های متفاوتم و اخیرا انتخاب رشتهام، شده ام وصله ناجور و
سوژه خنده اقوام!
- اخه مگه تو حوزه چی یاد میدن؟ تو نمیدونی نماز چند رکعته و خدا و پیغمبر
کیاند که میخوای بری حوزه؟ همیناس دیگه! چیز جدیدی نداره!
- ببین عزیزم! خدا رو میشه توی پزشکی و شیمی و فیزیکم دید! تازه به مردم
خدمت میکنی دل خدا هم شاد میشه!
ثنا و خاله مرجان درحال آخرین تلاش ها برای هدایت من هستند!
سعی میکنم
لبخندم را گوشه لبم نگه دارم.
- اولاً تو حوزه خیلی مسائل پیچیده تری هست که برام جذابیت داره! دوما حرفای
شما درست! ولی علاقه خود منم مهمه! من قبول دارم علوم تجربی و پزشکیام به.....
#ادامہ_دارد....
#نویسنده_فاطمه_شکیبا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱@BAMBenamemard
#خداشناسی
#قسمت_پنجم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برای اینکه ببینیم که حقیقت ما مجرد است یا مادی باید خصوصیات بدن 👫 انسان و نیز خصوصیات حقیقت انسان یعنی من را فهرست کنیم 📋
و ببینیم👀
آیا خصوصیات من با خصوصیات بدن سازگار است ؟یا اینکه من فقط خواص موجود مجرد را داراست ؟
اولین خصوصیاتی که از من میخواهیم بشناسیم ، سه طبقه بودن من است .
برای شناخت این حقیقت سعی می کنیم که آماری از موجوداتی که در وجود ما حضور دارد بگیریم ✅
خب از این به بعد میخوایم حقیقت انسان را با بدن مقایسه کنیم و در آخر خواهیم فهمید که حقیقت انسان خیلی عظیم تر از بدنش است 😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@BAMBenamemard