.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_دوم
#بخش_دوم
.
بسم اللهی زیر لب گفتم و شروع کردم : یک راه حل مناسب برای عبور از تنگنای تامین انرژی و کاهش آلودگی محیط زیست استفاده از سلول سوختی است .
تبدیل انرژی سوخت های فسیلی مانند متان به انرژی الکتریکی از طریق سوزاندن با بازده کمی صورت میگیرد زیرا بخش عمده ای از انرژی به صورت گرما به محیط
اطراف داده میشود و به انرژی الکتریکی تبدیل نمیشود ؛ هر سلول سوختی سه جزء اصلی داره یک : الکترود و دومی : الکترود و ...و سومی کمی مکث کردم هر چی فکر کردم یادم نیومد امیر از روی صندلی بلند شد : اولی الکترود آند و دومی الکترود کاتد و سومی یک غشا ء است
نگاهی به امیر کردم : ببخشید استاد یادم نبود بابت حواس پرتیمم عذر میخوام .
_مچکرم بابت توضیحتون که نصف و نیمه بود و باعث شدید همون یه زره ای که بچه ها متوجه شده بودن هم از سرشون بپره توصیه میکنم بهتون به جای چک کردن ... حواستون رو کامل به کلاس بدید بنده یه حرفو یه بار میگم دفعه بد مجبورید این درسو حذف کنید.
از اینکه جلوی این همه دانشجو بد ضایعه شده بودم خیلی اعصبانی بودم با هر حرفی که امیر میزد بیشتر دوست داشتم با تبر بزنمششش....
دقیقا الان انگار ماجرام این جوریه که دستم وبا کاغذ بریدم
آدم همیشه از چاقو انتظار بریده شدن داره
اما از کاغذ نه
به سمت صندلی ام رفتم و نشستم کل حواسمو به کلاس دادم و با دقت نکته برداری میکردم دیگه نمیخواستم همچین اتفاقی دوباره تکرار بشه.
کلاس تموم شد و امیر گفت که میتونید برید و یه نکته ای گفت: دیگه نمی خوام سر کلاس همچین اتفاقی بیوفته وقتی سر کلاس من هستید همه حواستو نو بدید به درس بعدش هر کاری خواستید بکنید ؛
با تحکم گفت: اگه یکبار دیگه همچین اتفاقی توی کلاس من بیوفته اون نفر دیگه باید فاتحه خودش رو بخونه وسلام .
موفق باشید و خودتونو برای جلسه بعد آماده کنید چون امتحان سختی در پیش دارید .
همه بچه ها صداشون بلند شد: استاددددد.
_استاددددد نداریم خدانگهدارتون.
فوری از کلاس خارج شدم و وارد محوطه دانشگاه شدم نفسم را با حرص بیرون دادم .
تاکسی گرفتم و به سمت کرج راه افتادن
ذهنم مشغول بود نمیدونم چرا مامان گفت بیا اونجا آخه وسط هفته چرا مامان رفته اونجا
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_چهارم
#بخش_دوم
.
_راستی بابا امروز که ماشین رو برده بودم پارکینگ دانشگاه پارککنم حواسم نبود زدم به ماشین آقای ارسلانی ...
یک تا از ابروهایش را بالا داد : منظورت امیره؟! اونم تو اون دانشگاه درس میخونه؟
به همراه تکان دادن سرم گفتم : بله استاد دانشگاهه .
آهانی گفت : الان زنگ میزنم به حاجی بهش میگم .
گوشی اش را برداشت و زنگ زد و مشغول صحبت با بابای امیر شد وقتی تلفن رو قطع کرد روبه من گفت : میگه امیر گفته اصلا لازم نیست چیزی نشده ماشین .
شانه ای بالا انداختم و به کمک مادرم رفتم .
•••
_همتااا؟؟
همانطور که روسری ام را می بستم گفتم : اومدم ...
چادرم را برداشتم و وارد حیاط شدم امروز باید میرفتیم خونهی مریم خانم قراره شده تو خونه عقدش کنن .
سوار ماشین شدم : ببخشید درگیر روسریم بودم .
ماشین راه افتاد و بعد از نیم ساعت رسیدیم .
از سر کوچه تا ته کوچه چراغونی کرده بودند جلوی در بابا ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم چادرم را جلو کشیدم .
دم در پر مرد بود نگاهم کشیده شد به احسان که کنار پسری هم سن و سال خودش ایستاده بود .
همراه مامان و بابا به طرفشون رفتیم .
بابا مشغول احوالپرسی شد ، احسان نگاه گذرایی بهم انداخت و سرش را به نشانه سلام تکان داد سرم را تکان دادم و همراه مامان وارد اتاق شدم .
نگاهی به فاطمه اندااختم با ذوق به طرفش رفتم : وایییی چه خوشگل شدی .
به چشمانم خیره شد و جلو آمد و محکم بغلم کرد : همتاااا دلم برااات تنگ میشه .
فشردمش : من بیشتر اما راه دور که نمیخوای بری یه شوهر کردی قطع رابطه که نمیکنیم .
خندید : دیوانه .
با صدای یاالله عاقد فاطمه به سمت صندلی رفت و نشست آقا علی اکبر و عاقد هم وارد شدند .
به سمت فاطمه رفتم و پشتش ایستادم دختری که کنار داماد بود گفت : شما فکر کنم باید همتا باشی؟
لبخندی زدم : بله چطور ؟
به سمتم آمد و پارچه سفیدی را به سمتم گرفت : من بهارم آبجی علی اکبر و هم کلاسیِ فاطمه جان .
دستم را دراز کردم : خیلی خوشبختم .
دستم را گرفت : ما بیشتر .
با صدای عاقد سکوت کردیم .
حاج آقا خطبه عقد رو خوند و حالا منتظر بودیم که فاطمه جواب بدهد : با اجازه ی پدرومادرم بله .
همه دست میزدند به سمت فاطمه رفتم و گونه اش را بوسیدم : مبارک باشه ان شاءالله خوشبخت بشید .
هر دوشون لبخندی زدند و گفتند : ممنونم .
شب پر خاطره ای بود برای من یکی از بهترین شبا بود که فاطمه رو خوشحال دیدم .
همون لبخندش برام کافی بود آخر مجلس فاطمه منو کشوند کنارو گفت : کاش یه بار دیگه به احسان فرصت میدادی خیلی زود تصمیم گرفتین هر دوتون مقصر بودید تو باید فکر میکردی و احسانم نباید زود کوتاه میومد .
حق با فاطمه بود من زود تصمیم گرفتم اما اون گذشتست گذشته ها گذشته مهم الان و آیندمه نمیخوام با فکر کردن به گذشته از آیندم غافل بشم .
حالا که دیگه همه چی تموم شده هم برای من و هم برای احسان خانواده هامونم کنار اومدن و مثل قبل شدند .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_پنجم
#بخش_دوم
.
• از زبان#امیر •
ماشین به سنگی خورد و ایستاد سردرد عجیبی داشتم و از سرم خون میومد همانطور که سرم را گرفته بودم نگاهی به همتاخانم انداختم که بیهوش شده بود یا حسینی گفتم و نگران صدایش زدم : خانم فرهمند خانم فرهمند صدای من رو میشنوید .
صدایی نشنیدم در ماشین را به زحمت باز کردم و خودم را روی زمین انداختم نگاهی به اطرافم انداختم که چند تا ماشین ایستادن و یک خانم و مرد پیاده شدند .
در سمت همتا رو باز کردم و با تمام وجودم صدایش زدم : همتا خانومممم همتااااااا ....
_آقا چیشدهههه حالتون خوبه؟؟
نگاهم کشیده شد به پیرمردی که نگران به من زل زده بود لب زدم : تروخدا زنگ بزنید اورژانس چشماشوووو باز نمیکنه .
خانومی که کنارش ایستاده بود به سمت من آمد و همتا رو بیرون اورد و روی زمین خوابوند به خودم لعنت فرستادم که با اون سرعت تو این هوا ...
_منصور زنگ بزن اورژانس ضربه مغزی نشده باشه .
برق از سرم پرید پیرمرد بعد از زنگ زدن به اورژانس کنار من زانو زد و دلداری ام داد .
بعد از چند دقیقه اورژانس اومد و همتارو روی برانکارد گذاشتن .
وارد بیمارستان که شدیم دکتر همتا رو معاینه کرد و پرستارم سرم و دستمو باند پیچی کرد و رفت با همون حال به سمت دکتر رفتم : حالش چطوره آقای دکتر ؟؟؟
سرش را پایین انداخت : کماست .
پاهایم سست شد و زانو زدم وای یا امام رضا دکتر دستش را روی شانه ام گذاشت با تمام توانم لب زدم : آقای دکتررررررر خوب میشهههه دیگههه؟؟؟
لب زد : امید به خدا ...
آه از نهادم بلند شد حالا جواب خانوادشو چی بدم اگر به هوش نیاد خودمو نمیبخشممم .
از تلفن بیمارستان به پدرم زنگ زدم و ماجرا رو گفتم و قطع کردم به سمت شیشه اتاقش رفتم .
لوله ای را داخل دهانش گذاشته بودن قطره اشکی روی گونه ام چکید .
به سمت نماز خونه رفتم و دو رکعت نماز خوندم و زانو زدم : خدایاااا تا الان چیزی ازت نخواستم اما خواهش میکنم التماست میکنم یه بار دیگه بهم فرصت بده کاری کن حالش خوب بشه و دوباره بلند بشه
.نمیدونم چم شده بود منی که به مغرور بودن معروف بودم حالا فقط گریه میکنم و التماس خدا میکردم..
از نماز خانه که بیرون اومدم به سمت اتاق همتا رفتم صدای گریه های بلند مادرش باعث شد بغض کنم .
پاهایم توان تکان خوردن نداشتن و دستانم میلرزید ...
مامان شانه هایش را ماساژ میداد و باباهم کنار حاجی نشسته بود و دلداری اش میداد به سمتشان رفتم.
مامان همتا با دیدن من به سمتم آمد با چشم هایی که به خون نشسته بود به من خیره شد سرم را پایین انداختم و با صدایی که از شدت گرفته بود گفت : آقای امیررر چیشدههه چه اتفاقی افتادههه چرا هیچکس نمیگه همتام چیشدهههههه اصلا اون تو ماشین شمااااا چیکار میکرد خدایااابچممممم ؟؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم : آروم باشید لطفا بشینید براتون آب بیارم ...
نگذاشت ادامه بدهم که مادرم باوبغض و صدای لرزان گفت : بگو امیررررر چیشدههههههه نگاه حالمون خوب نیستتتتتت؟؟ ؟؟
_راستش همتا خانوم منتظر ماشین بودن اما خب بخاطر بارون ماشین نبود برای همین دیدم دیر وقته دیدم مسیر یکیه بهشون گفتم سوار بشن جاده لغزنده بود منم سرعت خیلی بالا بود کنترل ماشین از دستم خارج شد و چپ کردیم .
مامان همتا محکم به صورتش زد و وسط راهرو نشست و روپایش زد : ااااای خدااااا بچم از دستم رفتتتت ای خدااااااا دخترممممممممم ...
مامان به صورتش زد.
بابا به طرفم آمد و با تشر گفت : د آخه پسرررر با این هوااا تو چطور با این سرعت تو اون خیابون اومدی مثلا استادیییی .... وای به حالت اگر بلایی سر این دختر بیاد دیگه نمیبخشمت ...
بابای همتا روی صندلی نشست و سرش را بین دو دستش گرفت : خدایا دخترممممممم ...
نگاهم کشیده شد به مامان که کنار ترلان خانم نشسته بود به طرف بابای همتا رفتم : شرمندممم حق با بابا من خودمو نمیبخشم ...
منتظر جواب نماندم و از بیمارستان خارج شدم .
وارد محوطه بیمارستان شدم و نفس عمیقی کشیدم احساس خفگی داشتم بغض سنگینی راه گلوم رو بسته بود روی صندبی نشستم و سرم را بین دو دستم گرفتم و فشار دادم ...
دوست داشتم الان برم بهشت زهرا اما شب بود برای همین به سرم زد برم کهف الشهدا برای همین تاکسی گرفتم و به سمت کهف الشهدا رفتم .
کرایه را حساب کردم و از کوه بالا رفتم .
وارد کهف الشهدا که شدم بوی گلاب دیوانه ام کرد بغضم شکست و همانجا زانو زدم و با تمام وجودم اشک ریختم .
دلم خیلی گرفته و برای همین به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم و مشغول دردو دل شدم .
با صدای تلفنم چشمانم را باز کردم بابا بود تماس را وصل کردم : امیر کجایی تو بیا اینجا میگن همتا رفته کما.
اشکانم را پاککردم و لب زدم : می دونم .
صدای بابا بلند شد : می دونی و ... چیکار کردیییی تو امیررررر ؟ میدونی اینجا چی میگذره اصلا کجایی توووو ؟ بلند شو بیا اینجاااا ...
باشه ای گفت تلفن رو قطع کردم .
لب زدم : تو این همه سال من ازتو
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_نهم
#بخش_دوم
.
_بله؟
_سلام همتا جان خوبی؟
_سلام الحمدالله تو خوبی ؟ چیزی شده این وقت شب ؟
_نه عزیزم فقط بگم بهت این برادر من زده به سرش اومده در خونتون خواستم بگم بفرستش بیاد تا صبح تو ماشین یخ میزنه .
ڪنجڪاو به سمت پنجره رفتم و پرده را ڪنار زدم با دیدن ماشینش برق از سرم پرید : اینجا چیڪار میڪنه اسماااا؟؟
خندید : آمده پی یارش دیگه.
جدی گفتم : شوخی نڪن لطفا زنگ بزن بهشون بگو این ڪار غیر اخلاقیه .
_من بهش زنگ میزنم بیاد ولی بچه شام نخورده گفتم اگر ...
نزاشتم حرفش را ادامه بده : بسه اسما بهشون بگید بره ... من جوابم مثبته ...
صدایی نشنیدم از پشت تلفن با خنده گفتم : اوییی زنده ای ؟؟؟
_همتا ایستگاه گرفتی ؟
_نه ڪاملا جدے گفتم حالام زنگ بزن بهشون بگو منم برم بخوابم فعلا یاعلی .
یاعلی گفت و تلفن رو قطع ڪردم بعد از چند دقیقه ماشین رو روشن ڪرد و راه افتاد .
نفس عمیقی ڪشیدم .
و به رختخوابم رفتم و دراز ڪشیدم.
•••
دیروز لیلا جون زنگ زد و مامان با بابا حرف زد و قرار شد همین امشب بیان خواستگارے دل تو دلم نبود ...
روبه روے آیینه ایستادم و نگاهی به ساعت انداختم تقریبا نزدیک ۷بود روسریِ زرشڪی رنگی را برداشتم و سرم ڪردم چادرے ڪه خان جون از مڪه برام اورده بود رو بردااشتم و روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
هانا با دیدن من لبخندی زد و گفت :
الحق ڪه نقاشی خدا دیدن دارد .
خندیدم : از دست تو .
قصد ڪردم به سمت آشپزخانه بروم ڪه زنگ زدن .
بابا جلوتر رفت و مامان هم پشت سرش.
نفس عمیقی ڪشیدم و پشت مامان ایستادم .
در باز شد و اول عمو و خاله بعدم اسما و بعدشم امیر وارد شد .
خاله گونه ام را بوسید امیر به طرفم آمد و دسته گل را به سمتم گرفت سر به زیر تشڪر ڪردم و گل را از دستش گرفتم و به آشپزخانه رفتم .
سبد گل را روی میز گذاشتم و برای چندمین بار فنجان های چایی را چڪ ڪردم ؛ سینی را در دستم گرفتم و زیر لب صلواتی فرستادم و به سمت پذیرایی رفتم .
اول به عمو و خاله و ... تعارف ڪردم به سمت امیر رفتم سرش را بلند ڪرد ضربان قلبم بالا رفت و سریع چایی را برداشت و مبل ڪناری اما با فاصله نشستم .
_همتا جان دوست داری مهریت چقدر باشه ؟!
لب زدم : چهارده سڪه ڪافیه .
پدر امیر لبخندی زد : ۳۱۴ تا سڪه فکر میڪنم خوب باشه .
امیر سری تڪان داد و لب زدم : هر جور خودتون صلاح میدونید .
_اگر حاجی اجازه بدید این دوتا جوون برن هر حرفی که دارن باهم دیگه بزنن.
فردا بریم محضر و بچه هارو عقد کنیم.
_صاحب اختیارید ؛ نگاهی به من انداخت : همتا جان بابا امیرآقا رو راهنمایی کن به اتاقت .
چشمی گفتم و ایستادم : بفرمایید .
امیر بلند شد و دنبالم راه افتاد .
در اتاق را باز ڪردم و ڪنار ایستادم و ڪه سربه زیر گفت : اول شما .
ببخشیدی گفتم و وارد اتاقم شدم .
من روی تخت نشستم و امیر هم روبه روم روی تخت هانا .
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود ڪه خودش شروع ڪرد : خانوادهے منو ڪه از بچگی میشناسید خودمم داستانمو بهتون گفتم میخواستم بدونم شما ملاکتون برای انتخاب همسر چیه؟
نفس عمیقی ڪشیدم : اخلاق ؛ برای من اخلاق خیلی مهمه بر خلاف بعضی جوونا ڪه پول و خونه و ... اینا مهمه برای من شاید ۲۰درصد مهم باشه خیلی بدم میاد تو زندگی مشترکم ڪسی ڪه دوسش دارم بهم دروغ بگه اهل نماز و خدا باشه حلال و حروم سرش بشه ....
و اینڪه شما میدونید من قبلا ازدواج ڪردم و سر یه مسائلی بهم خورد ...
سری تڪان داد : بله در جریانم ؛ راستش منم از شما همینارو میخوام ... اینڪه مثل یه دوست ڪنارم باشید نڪته ای نیست بنده هم همینارو میخواستم بگم فقط !
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم : نظرتون در موردآقا چیه؟
لبخندی زدم : خیلی دوستشون دارم جورے ڪه بگن جونمو فداشون میڪنم .
خندید : حتما باید همینڪارو بکنید . سری تکان دادم ڪه ایستاد : جوابتون !؟
من هم ایستادم : گفته بودید جواب منفی زیاد شنیدید گفته بودید منو از آقا خواستید ... من جوابم مثبته ..
خوشحالی رو میشد تو صورتش دید ...
لبخندی زد از اون هایی ڪه بوے عشق میداد .
از اتاق خارج شدیم و جوابم رو به جمع گفتم نشستیم ڪه عمو خطاب به پدرم گفت : اگر اجازه بدید همین فردا ڪه ولادتم هستش این دو جوون رو عقد کنیم تا راحتر رفت و آمد ڪنن .
بابا دستی به ته ریشش ڪشید و نگاهی به من انداخت چشمانم را باز و بسته ڪردم لبخندی زد : قبوله حاجی مبارڪ باشه .
امیر نگاهی به من انداخت و زمرمه ڪرد : ممنونم .
بعد از گذاشتن قول و قرارها رفتند .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→