eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . یه کشو و غوسی به بدنم دادم و دوباره شروع به نوشتن جزوه هایم کردم تقریبا ساعت ۱۲ بود و من هنوز بیدار بودم ... نگاهی به هانا انداختم که غرق خواب بود لبخندی زدم خوشبحالش بدون هیچ دغدغه ای گرفته خوابیده ... باید هر طور شده این جزوه هارو پاکنویس کنم برای یکی از هم دانشگاهیام این چند روز انقدر فکرم مشغول بود که تمام حرصمو سر جزوه ها خالی میکردم ‌. خسته بودم و بی حال ولی خواب به چشمم نمی اومد ... بعد از اذان صبح دراز کشیدم و چشمانم را بستم . با صدای همتا همتا مامان از خواب بلند شدم و خمیازه بلندی کشیدم. همتا جان مامان بلند شو صبحونه بخور دیرت میشه بلند شو دورت بگردم _ باشه مامان شما برو منم الان میام. مامان رفت پایین ، احساس میکردم نایی توی پاهام نیست که بلند شم گمون کنم خیلی ضعیف شدم یه یاعلی گفتم و بلند شدم و حاضر شدم یکبار دیگه خودمو تو آینه نگاه کردم ؛ همتا خودتو جمع و جور کن باید بشی مثل همون همتا قبلی پر شور و نشاط دیگه باید کنار بیای . کوله ام رو برداشتم و به آشپزخانه رفتم _بیا یه چیزی بخور ببین قیافت چیکار شده . دستی به صورتم کشیدم پشت میز نشستم و چند لقمه خوردم و بلند شدم . _مامان من میرم نگران نشید اگر دیر برگشتم میرم کتابخونه . _مواظب به خودت باشی . خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم و راه دانشگاه را در پیش گرفتم وارد محوطه دانشگاه شدم ؛ به سمت کلاس رفتم و روی صندلی نشستم ‌. _همتا؟ به سمت عقب برگشتم با دیدن ملیکا لبخندی زدم : جانم؟ به سمتم آمد : میشه جزوه هاتو بدی من ازشون پرینت بگیرم ؟؟ نگاهی به جزوه هایم انداختم : اره فقط بیزحمت فردا برام بیاری میدونی که نزدیک امتحانا هستیم و نیاز دارم بهشون ... _حتمااا ممنونم واقعاااا . لبخندی زدم و جزوه هایم را به سمتش گرفتم : بفرمایید . جزوه هارا گرفت و ورق زد : وای دختر چقدر تمیز مینویسی. لبخندی زدم ؛ بعد از ۵ دقیقه استاد وارد کلاس شد و بعد از حضور و غیاب درسش را شروع کرد . بعد از کلاس به طرف محوطه رفتم و روی صندلی نشستم تلفنم زنگ خورد جواب دادم : بله . _سلام همتا جان خوبی ؟ _مچکر شما؟ _اَسمام شمارتو از فاطمه گرفتم . _خوبی اسما جان شرمنده شمارتون ناشناس بود به جا نیووردم ‌. _اشکالی نداره عزیز قرض از مزاحمت اینه که منو و یه چند تا از دوستام قراره بریم کوهنوردی میخواستم ببینم شماهم میاید ؟ _نمیدونم از مامان میپرسم بهت خبر میدم . باشه ای گفت و بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کردم .. آب معدنی ام را از کوله ام در آوردم و کمی خوردم زیر لب سلام بر حسینی گفتم و به سمت ساختمان دانشگاه راه افتادم این کلاس آخرم بود وارد کلاس شدم بعد از چند دقیقه امیر وارد شد و حضور و غیاب کرد ‌. نگاهی به دانشجوها انداخت و شروع به درس دادن کرد . نگاهی به کلاسورم انداختم و بازش کردم . قصد کردم نکات رو بنویسم که صدای پیامک گوشی ام بلند شد گوشی را از جیب مانتویم بیرون کشیدم مامان بود پیام را باز کردم : سلام بعد از کلاست بیا خونه خان جون . قصد کردم تایپ کنم که نمیدونم چرا دیگه صدای پچ‌پچ بچه ها نمیومد سرم را بلند کردم با دیدن امیر که با اخم بهم خیره شده بود ترسیدم محکم فامیلی ام را ادا کرد : خانم فرهمند ؟ تقصیر کار خودم بودم و خودم رو برای تنبیه حاضر کرده بودم ‌. ایستادم : بله استاد ! اخم ظریفی کرد و روبه دانشجو ها گفت : بچه ها فکر کنم کار خانم فرهمند واجب تر از کلاس باشه اجازه بدید تایپ کنن بعد تشریف بیارن اینجا جای بنده توضیح بدن ؛ نگاهش را از دانشجوها گرفت و به من داد: فکر میکنم این درسو بلدید تدریس کنید ؟ درسته؟ از حرفش شوکه شدم نگاهم کشیده شد به دانشجوها بعضی هاشون زیر لب میخندیدن و بعضی هاشونم مثل من شوکه شده بودن . گلویم را صاف کردم : ممَ من استاد !!!! ببخشید من نمیتونم آخه این درس جدیده گمون نکنم کسی بلد باشه بعد چطور از من توقع دارین این درسو تدریس کنم... ازتون عذر خواهی میکنم . _ درسته درس جدیده اما بیاین اینجا همین چیزایی که بنده توضیح دادم و یکبار دیگه برای من و بچه ها توضیح بدین فکر نمیکنم زحمتی براتون داشته باشه کارش مثل تایپ کردنه . پوفی کردم لعنت بر دل سیاه شیطون حالا یه روز که من حوصله ندارم اینم هی گیر میده . من واقعا توقع همچین حرفی رو نداشتم فکر نمی کردم این جوری بخواد ضایعه کنه منو سر کلاس . لب زدم : جناب من از شما و دانشجوها عذر میخوام ... محکمتر گفت : تشریف بیارید . دیگه چاره ای نداشتم رفتم همون جایی که امیر ایستاده بود. _ خانوم فرهمند شروع کنید امیدوارم موفق باشید . خودش به سمت یکی از صندلی ها رفت و نشست ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . بسم اللهی زیر لب گفتم و شروع کردم : یک راه حل مناسب برای عبور از تنگنای تامین انرژی و کاهش آلودگی محیط زیست استفاده از سلول سوختی است . تبدیل انرژی سوخت های فسیلی مانند متان به انرژی الکتریکی از طریق سوزاندن با بازده کمی صورت میگیرد زیرا بخش عمده ای از انرژی به صورت گرما به محیط اطراف داده میشود و به انرژی الکتریکی تبدیل نمیشود ؛ هر سلول سوختی سه جزء اصلی داره یک : الکترود و دومی : الکترود و ...و سومی کمی مکث کردم هر چی فکر کردم یادم نیومد امیر از روی صندلی بلند شد : اولی الکترود آند و دومی الکترود کاتد و سومی یک غشا ء است ‌ نگاهی به امیر کردم : ببخشید استاد یادم نبود بابت حواس پرتیمم عذر میخوام . _مچکرم بابت توضیحتون که نصف و نیمه بود و باعث شدید همون یه زره ای که بچه ها متوجه شده بودن هم از سرشون بپره توصیه میکنم بهتون به جای چک کردن ... حواستون رو کامل به کلاس بدید بنده یه حرفو یه بار میگم دفعه بد مجبورید این درسو حذف کنید‌. از اینکه جلوی این همه دانشجو بد ضایعه شده بودم خیلی اعصبانی بودم با هر حرفی که امیر میزد بیشتر دوست داشتم با تبر بزنمششش.... دقیقا الان انگار ماجرام این جوریه که دستم وبا کاغذ بریدم آدم همیشه از چاقو انتظار بریده شدن داره اما از کاغذ نه به سمت صندلی ام رفتم و نشستم کل حواسمو به کلاس دادم و با دقت نکته برداری میکردم دیگه نمیخواستم همچین اتفاقی دوباره تکرار بشه. کلاس تموم شد و امیر گفت که میتونید برید و یه نکته ای گفت: دیگه نمی خوام سر کلاس همچین اتفاقی بیوفته وقتی سر کلاس من هستید همه حواستو نو بدید به درس بعدش هر کاری خواستید بکنید ؛ با تحکم گفت: اگه یکبار دیگه همچین اتفاقی توی کلاس من بیوفته اون نفر دیگه باید فاتحه خودش رو بخونه وسلام . موفق باشید و خودتونو برای جلسه بعد آماده کنید چون امتحان سختی در پیش دارید . همه بچه ها صداشون بلند شد: استاددددد. _استاددددد نداریم خدانگهدارتون. فوری از کلاس خارج شدم و وارد محوطه دانشگاه شدم نفسم را با حرص بیرون دادم ‌. تاکسی گرفتم و به سمت کرج راه افتادن ذهنم مشغول بود نمیدونم چرا مامان گفت بیا اونجا آخه وسط هفته چرا مامان رفته اونجا . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . روبه روی خونه خان جون پیاده شدم سرم خیلی درد میکرد . وارد حیاط شدم از کنار گلدان های باغچه گذشتم و به ایوون رسیدم مامان و خان جون مشغول خرد کردن قند بودن و باهم حرف میزدن . _سلام بانوان عزیز خسته نباشید . به طرف خان جون رفتم و گونه اش را بوسیدم و به ترکی گفتم : دلم براتون تنگ شد بود خان جونااا . لبخند شیرینی زد از آنهایی که بابا بزرگ دلش برایشان میرفت : سلام دخترم قربونت بشم چطوری؟ کوله ام را روی زمین گذاشتم همانطور که به طرف حوض آب میرفتم گفتم : الحمدالله . _چخبر از دانشگاه ؟! شیر آب را باز کردم : هی اونم جز سلامتی خبری ندارم هیچ فرقی نکرده ... شیر آب را بستم : هانا کو پس؟ مامان نگاهی به من انداخت : هر چی بزرگتر میشه به خودت شبیه تر میشه پشت حیاط داره تاب بازی میکنه . لبخندی زدم : خوبه که داره شبیه من میشه . _اره یه دنده و لجباز عین خودت . چادرم را در آوردم و به سمت حیاط پشتی رفتم لحظات نابم با احسان جلوی چشمانم رژه رفت آهی کشیدم ... _ تاب تاب عباسی خدا منو نندازی اگر ممو میندازی بغل ... خندیدم : آجی همتا بندازی ‌. _ سلام آجی خوفی؟ _ سلام عزیزم مگه میشه کنار فسقلم حالم بد باشه . لبخند شیرینی زد : آجی میای کنارم بشینی؟ همانطور که به طرفش میرفتم گفتم : چرا که نه رفتم کنارش روی تاپ نشستم یاد اون شب افتادم ، اون شبی که رو تاپ نشسته بودم و احسان اومد چه فکر و خیال هایی برای زندگیم کنار احسان داشتم اون موقع به چه چیزایی فکر میکردم اما حالا.... آهی کشیدم هیچ وقت فکر نمی کردم احسان بخواد با احساساتم بازی کنه اما بدجور با قلب و دلم بازی کرد کاش حداقل بهم میگفت این کاش های من تمومی نداره این کاش هارو باید تموم کنم همونطوری که احسان رو برای خودم تموم کردم ...‌ تو فکر بودم که با صدای زنگ خونه از فکر بیرون اومدم . هانا بدو بدو رفت تا درو باز کنه منم کنجکاو از اینکه کی پشت دره ... با صدای یالا یالا آشنایی روبه رو شدم. سریع رفتم چادرمو برداشتم و یه لعنت بر دل سیاه شیطون فرستادم آخه چرا دقیقا روزی که من اینجام اینم باید بیاد به خان جون سر بزنه مگه روزای دیگه رو گرفتن ازش البته خب اونکه نمیدونه من اینجام ... یه پوفی کردم و راهی شدم سمت مامان و خان جون. اومد داخل اول سمت خان جون رفت و سلام و علیک کرد بعدشم با مامانم احوال بپرسی کرد تا رسید به هانا گفت: سلام خوشگل خانوم خوبی شما؟ _ سلام داداش احسان اهوم خوفم. یه لحظه نگاهشو برگردوند سمت من که سرمو انداختم پایین خشک سلام کردو منم خشک تر از اون جواب سلام شو دادم. به بهانه استراحت از خان جون عذر خواهی کردم و به اتاق رفتم . نگاهش دلخور بود و .... یاد حرف فاطمه افتادم که میگفت داداشمو بد زمین زدی همتااا ‌‌‌‌‌‌... احساس خفگی بهم دست داده بود ، واقعا نمی فهمیدم وقتی جدا شدیم چه لزومی داره به گذشته فکر کنم .. میخواستم برم سر درس که یادم افتاد جزوه هام دست میلکاست... واقعا دیگه کلافه شدم بودم افتضاح رفتم سمت گوشی و هنسفری مو برداشتم تو گوشم گذاشتم دلم بد هوای گریه داشت یه مداحی داشتم که خیلی دوسش داشتم در مورد دردونه ی ارباب بود حضرت رقیه( س) از تو فایل مداحی ها پیداش کردم وپلی کردم تا بخونه .. " هواییه هوای بین الحرمینم ریزه خور سفره شاه عالمینم هواییه هوای بین الحرمینم ریزه خور سفره شاه عالمینم من این امام حسینی بودن مو رو والله مدیون روضه رقیه ی حسینم عشق رقیه آبرومه نگاهش و ازم بگیره کارم تمومه ذکر رقیه گفتگومه خدا گواهه این تمام آرزومه آرزومه تا آخر دنیا یا رقیه بگم تو شلوغی محشر دنیا یا رقیه بگم فراق ازغم ودرد و گزندم دل به عشق رقیه میبندم چونکه نوکرم آبرومندم یا رقیه مدد روز و شب منه هزار ساله که نغمه لب منه رقیه دین و مذهب منه " رعنایی قطره اشکی روی گونه ام چکید به سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم احسان داخل حیاط بود و مشغول به پا کردن کفش هایش بود سرش را بلند کرد نگاهی کرد . ضربان قلبم بالا رفت ؛ پرده را انداختم و برگشتم دستم را روی قلبم گذاشتم مثل اینکه هنوز نگاهاشو فراموش نکرده اما باید فراموش کنه ... من عادت ندارم به این ضربان های بالا ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→