.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتاد_سه
.
شال گردن را دور گردن ریحانه پیچیدم .
و کلاه ڪوچڪ را سر حنا ڪردم ...
یڪسالے تقریبا می شد که امیر رفته بود ..
و دختر دوممون هم به دنیا اومده بود ..
امیر خیلی اسم حنا رو دوست داشت برای همین تصمیم گرفتم اسمش رو حنا بزارم .
پوست سفید و لب هایش به من رفته بود اما چشمان عسلی اش شباهت زیادی به من داشت لبخند هایش شبیه امیر بود ...
بغلش ڪردم و دست ریحانه را گرفتم .
دیشب پدرشوهرم زنگ زد و گفت امیر برایم یڪ امانتی گذاشته و برم خانه ے خان جون ...
روبه روے خانه پارک ڪردم و از ماشین پیاده شدم .
هوا خیلی سرد بود ...
این باعث میشد حنا عطسه ڪنه و با صدای عطسه خودشم بلند بلند میخندید .
بابا بزرگ در را باز ڪرد : سلام ببین ڪی اینجاست .
ریحانه را بغل ڪرد و بوسید و بعد هم حنا را از دست من گرفت .
پیشانی ام را بوسید : چطوری بابا ؟
_الحمدالله .
خداروشڪری ڪرد .
وارد پذیرایی شدم خان جون زیر ڪرسی نشسته بود و چایی میریخت .
لبخندے زدم ریحانه به سمتش رفت و گونه اش را بوسید.
به طرفش رفتم : سلام دورتون بگردم خوبید؟
لبخندی زد و گونه ام را بوسید : خدانکنه فداتشم .
ڪنارش نشستم .و حنا را بغل ڪردم با تعجب به اینجا نگاه میڪرد و بعدشم به من....
ریحانه گونه اش را بوسید .
لبخندی به ریحانه زدم .
طولی نڪشید ڪه بابا هم اومد .
ڪمی شکسته تر و پیر شده بود چروڪ هاے دور چشمش نشان میداد ڪه ...
نفس عمیقی ڪشیدم حال مامان لیلا و اسمارا پرسیدم ڪه گفت : لیلا ڪه زیاد اوضاعش خوب نیست با این موضوع ڪنار اومده ولی بعضی اوقات طاقت نمیاره و میگه بریم پیش امیر ؛ اسما هم آخر هفته براش خواستگار میاد .
لبخندی زدم : واااای مبارڪ باشه .
لبخندی زد و پاڪتی را جلویم گذاشت .
سوالی نگاهش ڪردم ڪه لب زد : باز ڪن عزیزم ..
پاڪت رو آرام باز ڪردم بوے یاس میداد .
یک نامه بود و چند تا گل یاس خشڪ شده ...
نامه اول را باز ڪردم قطره خونی رویش افتاده بود .
بغض ڪردم .
نامه را باز ڪردم با خط خوش و زیبایش نوشته بود :
آن ڪس ڪه تو را شناخت جان را چہڪند
فرزنـد و عیال و خانمان را چہڪند
دیوانہ ڪنےهر دو جهانش بخشے
دیوانۂ تو هر دو جهان را چہ ڪند
#مولوے
بنام خالـق زیبایے ها ...
می نویسم از تاریڪی و ظلم هاے جهان ...
از گرسنگـےڪودڪان تا ....
حال و هواے عجیبی دارم اینڪه قسمت شد بیام حرم بی بی زینب و از حریمشون دفاع ڪنم ...
اینجا بوے عطر نرگس میدهد ...
اینجل حضور امام زمان (عج) را حس میڪنیم ..
مادر عزیزم !
ممنونم ڪه تا اینجا مرا همراهے ڪردے و با حضورت قوت قلبی دادی به من بنده ے حقیر از اینجا به بعد هم انتظار دارم دعایم ڪنی ....
سخت است اما میخواهم که گریه برای من نڪنید من لایق اشڪ هاے شما نیستم ...
درس جوانمردی و عشق را از شما آموختم پدر ... ممنونم ڪه در تمام مراحل زندگی ام مرا تحمل ڪردید ...
خواهرڪم هنوز هم مثل همیشه پشتت هستم و تنهایت نمیگذارم قوے تر از دیروز باش حواست به ارثیه مادر باشد ...
اما از حال به بعد مینویسم براے قلبم ....قلبے ڪه به عشق تو همتا تپید ...
تو زندگی بد اخلاقی هایی ڪردم و برایت ڪم گذاشتم حلالم ڪن و به بزرگے ات ببخش ...
تا ابد دوستت دارم و خواهم داشت اگر لیاقت پیدا کردم و شهید شدم مطمئن باش حواسم به تو و دخترڪمان هست و مثل همیشه همراهی ات میڪنم ...
عشق دلیل و مدرڪ نمیخواهد ...
عشق یه لیلی میخواهد و یه فرهاد و یڪ عمر عاشقی ...
دوست دارم دخترمو زینبی بار بیاری عین خودتتت ....
این گل های یاسم از اطراف حرم بی بی چیدم بوے خوشی دارند درست مثل پاڪیتو...
دوستت دارم ....مواظب خودت باش #همتاےمن
حلالم ڪنید وقت ڪم است و باید فقط چند خطی بنویسم ...
یاعلے....
اشڪانم را پاڪ ڪردم ناخودآگاه نامه را بوسیدم ..
گل های یاس را برداشتم و بو ڪردم ...
اشڪانم شدت گرفت .
دست ڪردم داخل پاڪت و دوتا انگشتر و یڪ پلاڪ ...
روے پلاڪش خونی بود ..
دست زدم این خون هاے امیر من است ...
پدرشوهرم به سمتم آمد و در آغوشم ڪشید ...
_گریه نکن بابا ...
دلم عجیب هوایی شده بود هوااییی #امیر ...
چقدر دلم گرفته بود ڪاش با حرفایش آرامم میڪرد ...
ڪمی ڪه آروم شدم همراه بابا به سمت خانه راه افتادم .
ریحانه عقب با بابا بزرگش حرف میزد و حنا هم مثل من به خیابان ها نگاه میڪرد...
پ.ن : سلام و درود✋🏻💛
بعضی عزیزان سوال پرسیده اند ڪه بعد از ۶ماه چگونه همتا باردار شده !
نڪته اول اینجاست ڪه به دلیل اشتباه تایپی اون ۶ماه نبود و ۳ ماه بوده ..
با عرض معذرت از شما عزیزان امیدوارم بنده رو ببخشید ...
بعد اینڪه بعضی اوقات پیش میاد دیر متوجه میشن و....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
BOYE_PELAK
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→