🌑 خدمتکار خانه امام موسی بن جعفر، مسافر، نقل می کند که آنگاه که «ابوابراهیم، موسی بن جعفر علیه السلام را ـ به سوی بغداد ـ می بردند، آن حضرت به فرزندش، امام رضا علیه السلام دستور داد: همیشه تا وقتی که زنده است شب ها در منزل آن حضرت بخوابد».
🌑 مسافر می گوید: ما هر شب بستر امام رضا علیه السلام را در دهلیز خانه می انداختیم و آن حضرت بعد از صرف شام در آنجا می خوابید و صبح به خانه خویش می رفت. یک شب که بستر حضرت را انداخته بودیم حضرت نیامد. اهل خانه نگران و هراسان شدند و ما نیز از نیامدن آن حضرت سخت پریشان شدیم. وقتی روز شد، آن حضرت به منزل آمد و نزد ام احمد رفت و فرمود: «هر آنچه پدر به تو سپرده، بیاور». ام احمد بی درنگ فریادی کشید و سیلی بر رخسارش زد و گریبانش را درید و گفت: به خدا مولایم وفات کرد. حضرت رضا علیه السلام مانع گریه و زاری او شد و فرمود: مبادا سخنی بگویی و آن را اظهار کنی تا خبر شهادت پدرم به حاکم مدینه برسد. آنگاه ام احمد زنبیلی را با دو یا چهار هزار دینار نزد ایشان آورد و به امام رضا علیه السلام تحویل داد.
🌑 ام احمد که برگزیده و محرم راز امام هفتم بود، خود این گونه ماجرای فوق را بیان می کند: آن حضرت روزی محرمانه به من فرمود: این امانت را نزد خود حفظ کن. کسی را از آن آگاه نساز تا مرگ من فرا رسد چون من درگذشتم، هر کس از فرزندان من نزد تو آمد و آن را مطالبه کرد، به او تحویل بده و بدان که من از دنیا رفته ام. اکنون به خدا نشانه ای که آقایم فرموده بود ظاهر شد. امام رضا علیه السلام آن امانت ها را گرفته و همه را دستور به خودداری داد تا این که خبر درگذشت امام هفتم به مدینه رسید... روزها را شمردیم و حساب کردیم معلوم شد که همان وقتی که امام رضا علیه السلام برای خوابیدن نیامد آن حضرت به شهادت رسیده بود.
(اصول کافی، جلد دوم)
#جهادگران_گمنام
#امام_موسی_کاظم_علیه_السلام
#یا_موسی_بن_جعفر_علیه_السلام
•○●بوی پلاک●○•
# تلنگر👇🏻
شیخ رجبعلــی خیاط:
چشمت به نامحرم میافتد، اگر خوشت نیاید كه مریضی!!
اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو:
((یـــــا خیر حبیب و محبوب... ))
یعنی: خدایا من تو را میخواهم، اینها چیه؟! ، اینها دوست داشتنی نیستند...
هر چه كه نپاید دلبستگی نشاید ....
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هشتاد_و_هفتم: بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود.
موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم، آقا مهدی هم رفت، هم اطلاعات اون منطقه رو بده و هم از دوستانش و مهمان نوازی اون شب شون تشکرکنه، سنگ تمام گذاشته بودن ولی سنگ تمام واقعی جای دیگه بود ...
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ، بعد از ماجرای اون دشت خیلی ازش خجالت می کشیدم ، با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ...
- می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
ـ یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم، گوش هام خیلی تیزه ...
ـ توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ...
ـ شرمنده ...
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
ـ شرمنده نباش ، پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم توی اون گرگ و میش نماز می خوندیم و حرکت می کردیم چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ...
و سرش رو انداخت پایین به زحمت بغضش رو کنترل می کرد با همون حالت خندید و زد روی شونه ام ...
ـ بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات باید دهن شون قرص باشه، زیر شکنجه سرشونم که بره دهن شون باز نمیشه، حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی باید راز دار خوبی هم باشی و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...
خنده ام گرفت، راه افتادیم سمت ماشین ...
ـ راستی داشت یادم می رفت از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟
نگاهش کردم نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود، فقط لبخند زدم ...
ـ بلد نیستم فقط یه حس بود، یه حس که قبله از اون طرفه ...
#ادامه_دارد....
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هشتاد_وهشتم: پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین
منم برای خودم از جنوب چند تا
پوستر خریده بودم اما دیگه دیوار جا نداشت ...
چسب رو برداشتم چشم هام رو
بستم و از بین پوسترها یکی شون رو کشیدم بیرون، دلم نمی خواست حس فوق
العاده این سفر و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم و یاد گرفته بودم رو فراموش
کنم ...
اون روزها هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمیشناختم، فقط یه پوستر یا یه عکس بود. ایستادم و محو تصویر شدم
ـ یعنی میشه یه روزی منم مثل شماها انسان بزرگی بشم؟
فردا شب با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ، این کار و حرفه رو کامل
یاد گرفته بودم و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر به فکر یاد گرفتن یه حرفه
جدید باشم ...
با انرژی تمام از در اومدم داخل و رفتم سمت کمد که باورم نمی شد ...، گریه ام گرفت. پوسترم پاره شده بود با ناراحتی و عصبانیت از در
اتاق اومدم بیرون ...
ـ کی پوستر من رو پاره کرده؟
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون
ـ کدوم پوستر؟
چرخیدم سمت الهام
ـ من پام رو نگذاشتم اونجا، بیام اون تو سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد
ـ چیه اونطوری نگاه می کنی؟رفتم سر کمدت چیزی بردارم دستم گرفت اشتباهی
پاره شد ...
خون خونم رو می خورد داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ...
#ادامه_دارد...
روزۍکه۱۴۴۰دقیقهاستوما..
نتونیمحداقلپنجدقیقه #قرآنبخونیم
یعنےمحرومیتـ...💔
ازقرآنگوشہۍطاقچہڪلیپیامسیننشده
داریم..!!
|✨| #تلنگراولبهخودمبعدشما:)
•○●بوی پلاک●○•
❥︎❥︎بِہنامآفرینندھلَبخندحضرَتیآس🌿.❥︎❥︎
🍃اولــین سـݪآم خــدمٺ مـوݪاے جـآݩ🍃
♥️~السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان ~♥️
💙اللهم عجل الولیک الفرج💙
#صبحتون_مهدوی🌱
#جهادگران_گمنام
#دعای_عهد
#در_آرزوی_ظهور
#عطر_دلتنگی
•○●بوی پلاک●○•
حاجیجان
تولدتوبہانھایبراییافتن
خویشتنِخویشاست
وگرنهتوهرروزتولدیتازه
دردلماداری(:🌱
---♡---
#تولدتمبارکپهلوون♥️🌙