eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
‌••• برای‌ماڪـربلاپیش‌ازآنکـہ یک‌شھرباشـد،یک‌افق‌است کہ‌آن‌رابه‌تعدادشھدایمان‌فتح‌کرده‌ایم :)🌱 @montazer_shahadat313
حسین جان من بی وفایی کردم و اما شما نه مردم همه راهی شدند و ما چرا نه؟ کفران نعمت کرده ایم آقاببخشا ما را بزن باشد ولی با کربلا نه 😞💔 🌱 💌 ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ 🖤 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . وارد حیاط بزرگـے شدم ڪه همه جا سیاه پوش شده بود . جلوے در دو نفر ایستاده بودند و خوش آمد میگفتند به سمت در رفتم قصد ڪردم وارد شوم که اون دو نفر جلوم رو گرفتن : شما نمیتونید برید داخل . وا رفتم و زمزمه ڪردم : چرا نمے تونم برم داخل ؟ با انگشت به داخل اشاره ڪردند : صاحب مجلس این اجازه رو به ما ندادند. نگاهے به عقب انداختم با دیدن خانوم چادرے ڪه چهره اش نورانی بود جا خوردم نا خود آگاه جلوے در نشستم و با صدایی بلند گفتم : بزارید برم داخل تروخدا بزارید برم . هراسان از خواب بلند شدم خیس عرق شده بودم . نگاهے به ریحانه انداختم و تیڪه ام را به پُشتی دادم و دستم را روے قلبم گذاشتم هنوز نفس نفس میزدم . بطرے آب رو برداشتم جرعه‌اے نوشیدم. سرم را روے پاهایم گذاشتم خدایا این دیگه چی بود چرا نزاشتن من برم داخل اون .... قلبم محڪم به قفسه سینه ام میڪوبید و باعث شده بود نفس نفس بزنم .. •••• در قابلمه را برداشتم و ڪمی چشیدم مزش خیلی خوب بود . صدای بازو بسته شدن در ڪه آمد صداے جیغ ریحانه بلند شدوبه سمت پذیرایی رفتم . امیر همانطور ڪه ریحانه را بلند میڪرد به سمت من آمد : سلام خسته نباشی بانو.. لبخندے زدم : سلام درمونده نباشے . دستم را به سمت ریحانه دراز ڪردم تا بغلش ڪنم ڪه روشو برگردوند یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم ڪه امیر نگاهم ڪرد : دعواش ڪردے امروز؟ _بعله؟ دستے به سر ریحانه ڪشید : مامانم میگفت هر وقت دعوات میڪردم بابات ڪه میومد مےرفتے بغلش و بغل من نمیومدی. خندیدم : چه جالب ولے من دعواش نڪردم . ریحانه را از بغلش جدا ڪرد : بگو بیینم چرا بغل مامانے نمیرے؟ ریحانه جیغ بلندے ڪشید و خندید . از خنده ے ریحانه منو امیر هم خندیدیم . ریحانه را روے زمین گذاشت : من برم یه دوش بگیرم . لبخندی زدم : برو. ریحانه پشت سر امیر زد زیر گریه ... امیر برگشت نگاهش ڪرد ریحانه دستانش را باز ڪرد ڪه امیر به سمتش رفت و بغلش ڪرد : مثل اینڪه باید از شمام اجازه بگیرم . ریز خندیدم ڪه امیر نگاهی به من انداخت : اگر ریحانه خانوم اجازه بده من برم حمام . ریحانه خندید امیر پیشانی اش را بوسید و به دست من داد و به سمت اتاق رفت . به طرف آشپزخانه رفتم و مشغول چیدن میز شدم . دلم شور مے زد همش خوابم جلوے چشمانم رژه مے رفت و با روح و روانم بازے مے ڪرد .. بعد از خوردن شام ریحانه را خوابوندم و به اتاق برگشتم . چادر نمازم را سَرَم ڪردم و قرآن رو باز ڪردم . سوره‌ے‌آل عمران آمد ... وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ... هرگز ڪسانى را ڪه در راه خدا ڪشته شده‏ اند مرده مپندار بلڪه زنده‏ اند ڪه نزد پروردگارشان روزے داده مى ‏شوند.(۱۶۹) فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است‏ شادمانند و براى ڪسانے كه از پے ايشانند و هنوز به آنان نپيوسته‏ اند شادے مے ڪنند ڪه نه بيمے بر ايشان است و نه اندوهگين مے‏شوند (۱۷۰) قطره هاے اشڪ روے گونه ام سُر می خورد . آیه هاے قرآن پشت پرده ے اشڪ واضح دیده نمیشدند . سرم را به دیوار تڪیه دادم . خدایا چه جورے مے تونم از این آرامش دل بڪنم ؛ چجورے مے تونستم از ڪسے ڪه نفسم بسته به نفساش دل بڪنم ... فڪر ریحانه دیوانه ام مےڪرد همه ے این ها یڪ طرف دوست ندارم ... حرفم را ادامه ندادم .. تنها چیزے ڪه به ذهنم رسید این بود ڪه به بے بے متوسل بشم ... همانطور ڪه با تسبیح ذڪر میگفتم با بے بے درد و دل مے‌ڪردم .. تو این چند سال پس هانیه چه جورے زندگے ڪرده ؛ مادر هانیه چه جورے زندگیش رو اداره ڪرده ... سرم را با دست گرفتم نه نه همتا نزار بره ... اما با یاد آورے حرف امیر و هانیه دوباره هق هقم شدت مے گرفت .. صداے گریه ے ریحانه ڪه بلند شد اشڪانم را پاڪ ڪردم . به طرف اتاق ریحانه رفتم . بغلش ڪردم با دیدن من آرام گرفت پستونڪش را برداشتم و داخل دهانش گذاشتم . بالشتش را برداشتم و راه اتاق رو در پیش گرفتم ..وارد اتاق ڪه شدم امیر هم پشت سرم آمد . نگاهے به چشمان قرمزم انداخت : چیزے شده همتا؟ ریحانه را روے تخت گذاشتم و لباسش را درست ڪردم : نه چیزے نیست ممڪنه امشب حواست به ریحانه باشه !؟ نزدیڪ شد : وقتی میگے چیزے نیست یعنی هست . نگاهم را ازش گرفتم و دست ریحانه را بوسیدم : چیزے نیست میخوام تنها باشم یه زره دلم گرفته ؛ نگفتی حواست هست ؟ مچ دستم را گرفت : چیشده؟ همانطور ڪه سعی مے ڪردم مچ دستم رو آزاد ڪنم گفتم : چیزے نیست باور ڪن . دستم را ول ڪرد و ڪنار ریحانه دراز ڪشید . چادرو سجاده ام را برداشتم : شب بخیر . _همتا من نمیرم خودتو اذیت نڪن. سڪوت ڪردم و از اتاق خارج شدم .. به سمت پنجره رفتم و بازش ڪردم ؛ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز
. 🍃 . نسیم خنڪی صورتم را نوازش ڪرد . نگاهے به آسمان انداختم چرا نمے‌تونم تصمیم بگیرم چرا دلم هے مے لرزه چرا نمےتونم براے یڪ بار جلویش را بگیرم ... آهے ڪشیدم پنجره را بستم به سمت مبل ها رفتم و روے یڪی از آن ها دراز ڪشیدم ساعدم را روے پیشانے ام گذاشتم .. دیگه وقتش شده با خودم ڪنار بیام . پس اون مادرے ڪه سه تا شهید داده چی میڪشه ... خجالت میڪشم از پدرے ڪه چهارتا شهید داده خودشم تو سن شصت سالگے رفت جبهه ؛ به غیر از اون از بابا بزرگ باید خجالت ڪشید ... مے دونستم ڪی الان مےتونه ڪمڪم ڪنه اونم فقط خان جون ... دستم را روے سرم گذاشتم خدایا خودت ڪمڪم ڪن . بعد از اذان صبح خوابم برد ... بعد از خوردن صبحانه به امیر پیامڪ دادم ڪه من دارم میرم خونه‌ےخان جون ... ریحانه را بغل ڪردم و راه افتادم . جلوے در خان جون پیاده شدم و آیفون را زدم بعد از چند دقیقه صدای احسان پیچید : بله؟ _سلام همتام . بلافاصله در با تیڪی باز شد . وارد حیاط شدم و قبل از رفتن به داخل صورت ریحانه را شستم .. زبانش را در می آورد ڪه گونه اش را بوسیدم. بابا بزرگ اعصا زنان از بالاے ایوان صدایم زد : بیا تو بابا جان . سرے تکان دادم همانطور ڪه به سمت پله ها میرفتم گفتم : سلام بابا حاجی خوبید ؟ نزدیڪ شدم ڪه پیشانی من و ریحانه را بوسید : الحمدالله بیا توو. وارد خانه ڪه شدیم احسان ایستاد : سلام خوب هستید ؟ _سلام ممنونم . بابا بزرگ ریحانه را از دستم گرفت . خان جون از آشپزخانه بیرون آمد و به سمتش رفتم : سلام خوبید ؟ _سلام دورت بگردم الحمدالله تو خوبی شوهرت خوبه ؟ از آغوشش جدا شدم : سلام داره . _سلامت باشه. ڪنارش نشستم احسان به سمت ریحانه رفت و دستش را بوسید . _اجازه هست بغلش کنم ؟ سرے تڪان دادم ڪه ریحانه را بغل ڪرد : خداحفظش ڪنه براتون . _ممنونم . ریحانه دستی به ریش های احسان میڪشید و صورتش را جمع میڪرد احسان خندید : اگر بدت میاد چرا دست میزنی پس!. ریحانه نگاهش ڪرد ڪه صدای خنده ے بابا بزرگ و احسان بلند شد . _بده ببینم این دختر ناز و ... احسان بلند شد و ریحانه را یڪ بار دیگر بوسید و به دست خان جون داد. احسان ڪه دور شد ریحانه بغض ڪرد و به من نگاه ڪرد . احسان برگشت و نگاهش ڪرد : بوده بیا ببینم جوجه .. ریحانه خندید ڪه احسان بغلش ڪرد . نگاهی به خان جون انداختم : میشه باهم حرف بزنیم؟ نگاهم ڪرد و دستم را گرفت :‌ پاشو بیا بریم . بابا بزرگ لبخندی زد : حواسم هست بهش . تشڪر ڪردم و به طرف اتاق رفتیم .. روی زمین نشستم : راستش خان جون امیر میخواد بره سوریه ... چشمانش گرد شد : ڪجااااا!!!! نفس عمیقے ڪشیدم : سوریه ڪاراشم انجام داده فقط مونده جواب من ... نگاهم ڪرد : میدونم چی میڪشی مادر یه روزے منم جاے تو بود فرق تو با من اینہ ڪه من تازه عروس بودم اما تو یه بچه دارے .. دستش را روی پاهایم گذاشت : مادر جان تو اگر بگی برو ممڪنه تو این راهی ڪه پا گذاشتے خیلی سختے بِڪشے شاید مجبور بشے خیلی حرفا بشنوے اما ڪسی ڪه قبول میڪنه باید تمام سختیاشو به جون بخره از یه طرفم اگر نزارے بره خودت عذاب وجدان میگیرے ڪه من این اینجا تو آرامش و امنیتم اما اونا دارن شهید میشن به غیر از اون جواب اهل بیت رو چی میخواے بدے ؟ قیامت اگر بپرسن چیڪار ڪردے برای اهل بیتت چی میخواے بگے! منم یه روزے عین تو بودم سنے نداشتم ڪه منو بردن خونه‌ے شوهر ... تازه داشتم عادت میڪردم ڪه حاجی اومد گفت باید برم جبهه منم ڪه نمیدونستم چیڪار ڪنم یه طرف ایمانم بود یه طرف احساسم ایمانم میگفت بزار بره وظیفشه احساسم میگفت به فکر خودت باش ... اومدم نشستم فڪر ڪردم گفتم آقا امام زمان سرباز میخواد نه ڪسے ڪه حاضر نیست براے دفاع از ناموسش شوهرشو بفرست وسط میدون جنگ ... با خودم گفتم اگر آقا ظهور ڪنه چجورے تو صورتش نگاه ڪنم چجورے بگم آقا من زمینه ساز ظهور بودم دیگه رفتم پیش باباے خدابیامرزم گفتم راضیم به رضاے خدا نه تنها اون حتی خودمم پشت جبهه ڪار میڪنم . خیلیا مخالفت ڪردند گفتند دیوونه نزار بره اگر بره و شهید بشه میخواے چیڪار ڪنے منم عین خیالم نبود نگران بودما اما نگران این حرفا نبودم منے ڪه یه بار خودم میگم بره دیگه چرا باید تصمیمم سست بشه ... دستش را گرفتم و جلویش زانو زدم : خان جون میدونید ڪه من سنگدل نیستم اما فڪر ریحانه داره دیوونم میڪنه خان جون میترسم از روزے ڪه ... ادامه ے حرفم را خوردم ڪه خان جون دستم را فشار داد : دختر جان بهت گفتم ڪه منم این ترسو داشتم ترس اینڪه بیان در خونم بگن شهید شده یا زخمی شده ؛ ڪاش بودے میدیدے ڪه چه دختر بچه هایی شهید شدند ؛ انصافا دلت میاد حرم بی بی زینب دست این حرومیا بیوفته !؟ همتا ؛ من چشم بستم رو احساساتم چشم بستم رو دلم .. من چشم بستم ڪه نگن شوهرش رفته شهید شد چه فایده زنش اینجا داره داغون میشه ... گریه میڪردم سر نماز .. دلتنگ ڪه میشدم قرآن میخوندم .. میدونم انقدر عاقل هستے درست ترین ت
. 🍃 . . صداے زنگ بلند شد . _پاشو دست و صورتت بشور برم ببینم ڪیه . لبخند غمگینی زدم به طرف سرویس بهداشتی رفتم و صورتم را شستم . چشمانم هنوز قرمز بود چادرم را سرم ڪردم و به سمت پذیرایی رفتم . با دیدن امیر لبخندے زدم و به سمتش رفتم : سلام خسته نباشی . به چشمانم زل زد : سلام درمونده نباشی . به سمت بابا بزرگ و احسان رفت و با آنها احوال پرسی ڪرد ریحانه را از دست احسان گرفت : بیا ببینم جوجه دلم برات تنگ شده بود بابایی . _الحق ڪه به خودت رفته یه دنده و لجباز . خندید : لطف دارے شما .. خان جون داخل استڪان های ڪمر باریڪ چایی ریخت و به امیر تعارف ڪرد. _‌همتا جان بابا ؛ چیزے شده چرا چشمات قرمزه؟ با سنگینی نگاه امیر سرم را بلند ڪرد : چیزے نیست حساسیت دارم فڪر ڪنم . بابا بزرگی دستی به ته ریشش ڪشید . با اجازه اے گفتم و به سمت حیاط رفتم . بازم مثل همیشه جاے همیشگیم حیاط خلوت . روے تاب نشستم باید تصمیمو میگرفتم یه تصمیمی ڪه وسطش پشیمان نشم یه تصمیمی ڪه ... حرفاے خان جون و هانیه و امیر جلوے چشمانم رژه مے رفتند . همه را ڪنار زدم فقط به یڪ چیز فڪر ڪردم اونم این بود ڪه به احساساتم غلبه ڪنم .. به قول خان جون یه طرف احساسمه یه طرف ایمانم من مونده بودم ڪدومو انتخاب ڪنم ... چیزے ڪه ایمان امیر رو نلرزونه ... تنها جایے ڪه باعث میشد تصمیمو قطعے ڪنم جمڪران بود ... باید میرفتیم جمڪران .. _به چے فڪر میڪنی؟ نگاهے به ریحانه و امیر انداختم : به زندگیم به آیندم به ... خندید : تو رو خوب اومدے ؛ دروغ ڪار خوبی نیست همتا خانم. یڪ تا از ابرو هایم را بالا دادم : دروغ؟ ڪنارم روے تاب نشست : بعله دروغی ڪه به بابا بزرگ گفتے بگو چرا چشمات قرمز بود! نگاهم ڪرد : گریه ڪردے نه؟؟! سرم را برگرداندم : یه زره دلم گرفته بود همین . _دلت گرفته بود ڪه اینطور ! سرے تڪان دادم : امیر؟ _جونم ؟ برگشتم سمتش : میشه بریم جمڪران . چشمانش را بازو بسته ڪرد : چرا نشه فردا جمعست بریم؟ _بریم . دستے به سر ریحانه ڪشید : شما چی میگے؟ ریحانه همانطور ڪه دستش را میخورد نگاهمان میڪرد . گونه اش را بوسیدم : اونطورے نگام نڪناااا. امیر خندید : تهدید جلوے پدر بچه ! _میڪنم اصلا پدر بچه رو هم تهدید میکنم .. از جایش بلند شد : خیلی خب باشه خودت خواستیااا .. نگاهش ڪردم : واایی ترسیدم . به سمت شیر آب رفت و شلنگ را به سمتم گرفت از جایم بلند شدم : خیس شدم امیر نڪن . خندید : بوگو دیگه تهدیدت نمیڪنم . خندیدم : دیوونه باشه قبول . _نه دیگه قبول نیست بوگو ؟ _تهدیدت نمیڪنم خوبه؟ سرے تڪان داد و شیر آب را بست .. •••• روبه روے امیر نشستم و دستانش را گرفتم . ریحانه با تعجب نگاه می ڪرد . لبخندے زدم و دسته گل نرگس را به سمت امیر گرفتم . معلوم بود گیج شده بود سوالی نگاهم ڪرد ڪه نگاهم را ازش گرفتم و به گنبد مسجد جمڪران خیره شدم : برو سوریه . نگاهش ڪردم چشمانش گرد شد : چیییی؟ همتا جان خوبی؟ لب زدم : خیلے فڪر ڪردم هم به خودم هم ریحانه هم سختیاے این راه فقط به یه نتجیه رسیدم تورو بسپارم دست بی بی ... این نرگسارم گرفتم ڪه بگم اگر دم از آقا میزنم اگر میگم میخوام سرباز آقا باشم باید همه جوره پاے همه چی باشم .. بخاطر گل روے تو از تمام خواسته هام دست میڪشم و زینبی وار پشتت میمونم .. ببخشید اگر ایمانتو لرزوندم ... برو نگران منو ریحانه نباش فقط قول بده بهم برگردے ... چند دقیقه اے فقط زل زده بود بهم به خودش آمد : خوبی همتا؟ سرے تڪان دادم : همتاے امیر خوبه باید خوب باشه .. اینایی هم ڪه گفتن بر اساس احساسات تصمیم نگرفتم نشستم فڪر ڪردم . عاشقانه نگاهم ڪرد : تا ابد عاشقتم اصلا نمیدونم چی بگم .... _یه یاعلے بگو ... نگاه اشڪ آلودش را به گنبد دوخت : آقا جان نمے دونم بخاطر ڪدوم ڪار خوبم همچین مرواریدے رو بهم دادید . نگاهم ڪرد : یاعلی . ایستادم و دستم را دراز ڪردم : یاعلی . ایستاد و دستم را محڪم گرفت و گونه ے ریحانه را بوسید . راه افتادیم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
•﷽• اگر کسی مقید بود نماز را اول ‌وقت بخواند، به جایی که باید برسد، میرسد! (ره)🌱 🌙|@montazer_shahadat313
 هم قد گلوله توپ بود … گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟!😳 گفت : با التماس!😩 گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟!🙄 گفت : با التماس!😫 به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری میشه؟!😁 لبخندی زد و گفت : با التماس!🙂 تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر کرده … :)💔 @montazer_shahadat313
عزیزی میگُفت: هروقٺ‌احساس‌ڪردیداز دور‌شدیدودلتون واسه‌آقاتنگ‌نیسٺ.. این‌دعاےکوچک‌روبخونیدبخصوص توےقنوٺ‌هاتون [لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ] یعنی‌خداجون دلمو‌واسہ‌امامم‌نرم‌ڪن . . . @montazer_shahadat313
✍از بهلول پرسیدند در قبرستان چه میکنی؟ او در جـواب گفت: با جـمعی نشسته ام که به مـن آزار نمیرسانند طعنـه نمی زنند تهمـت نمی زنند دروغ نمیگوینـــد خیـانت نـمیکنند حسـادت نمیکنند قضــاوت نمیکنند چـاپـلوسی نمیکنند و بالا تر از همه ی اینها اگر از پیششان بروم پشت سرم بـد گویی نمیکنند.... 💚🙏🙏🌹🌹💚 @montazer_shahadat313
【• 🗣 •】 🏴🍃 خوشبختی یعنـی:☺️ واقف بودن به اینکه هر چه داریم ، از رحـمت خداست...😍 وهرچه نداریم ازحکمت خـدا😔 احساس خوشبختی یعنی همین!💪 خوشبختی رسیدن به خواسته ها نیست...✋ بلکه لذت بردن از داشته هاست...👌 . . ❥. ∞♥️∞ • ∞♥️∞ ❥. ∞♥️∞ 💫🌈@montazer_shahadat313
•﷽• دفاع مقدس نشان داد؛ هزینه تجاوز به کشور خیلی زیاد است! 🌱 🌙|@montazer_shahadat313
سلام دوستان عزیزم 👋👋 برای مسائل پیش آمده و مریضی های پیش آمده در کشورمون و برای نابود سازی ، ویروس کرونا باید کاری بکنیم ... حس میشه که ماها بعضا قدرت مطلق الهی رو فراموش کرده ایم و یا کم تر از خدا میخواهیم و کم تر دعا میکنیم... لذا میخواهیم دورهم جمع شویم و باهم مخلصانع و از صمیم قلب دعاکنیم ، حالا این دعا از لسان معصوم باشه. میشه نور علی نور .... بنابراین باتوجه به فرمایشات حسین زمان ( حضرت امام خامنه ای ) قصد داریم که چله دعای هفتم صحیفه سجادیه رو شروع کنیم. دوستانی که تمایل دارند در این چله دورهمی شرکت کنند وارد گروه زیر شوند : گروه چله دعای هفتم صحیفه سجادیه👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/384172102C52d0ba4310
سلام دوست داری کانالت جذبش بالا باشه؟🤔 تو یه شب اندازه یک هفته😍 جذب داشته باشی؟🤔 حتما با خودت میگی مگه میشه😐 اره میشه فقط کافیه تو گسترده شهدای آینده شرکت کنی😍 پس زود لینک زیر لمس کن📱 @shohadai_ainde بعد لمس فرم کانال خودت بفرست برا خادم کانال منتظرما😉☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن زیارت عاشورا: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَ
مَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
ختم صلوات امروز بہ نیت: شهید علاء حسن نجمه |ارسال صلوات‌ها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع صلـوات تلاوت شده: 314
میگفت : اگه‌قاطی‌بشی؛✨ رفیق‌بشی،دوست‌بشی با‌امام‌زمان‌خودمونی‌بشی؛🌱 بی‌ریشه‌پیشه‌بشی، بی‌خورده‌شیشه‌بشی، پشتِ‌رودخونه‌ی‌چه کنم‌چه‌کنمِ‌زندگی؛🌊 رشته‌یِ‌دلت‌دستِ‌آقا‌باشه... آقاخودش‌عبورت‌میده...! :) 🖐🏻 ❤️ @montazer_shahadat313
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
....♥️
•﷽• بـرای شهیــد شـُدن گاهی یڪ خلـوت سحــر هــم ڪافیست دل ڪه شهیــد شود در نهایت انسان شهید میشود...! 🌱 🌙|@montazer_shahadat313
اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید اگر می‌خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم..:) 🌱|@montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . _نههه. نگاهے به امیر انداختم به سمت خاله لیلا رفت و جلوے پایش زانو زد : آخه دردت به سرم چرا نه همتا ڪه راضیِ... اینبار خاله با صدایے لرزان گفت : نگاه به دل زنت ڪردے اصلا همتا هیچی نگاه به اون بچه ڪردے میدونے اگر برے و بلایے سرت بیاد من و بابات باید چه جوابی به خانواده ے همتا بدیم . _آخه خانوم جان مگه خلاف شر داره میڪنه میخواد وظیفشو انجام بده .. امیر ڪلافه دستش را داخل موهایش ڪرد و به من خیره شد لبخندے زدم و به سمت خاله رفتم ‌: مامان جان نگران من نباشید من راضی ام ... خدا بزرگه .. خودم اصلا با خانوادم حرف میزنم . خاله پوفی ڪرد و الله اڪبرے گفت : بیا مغز این دخترم شست و شو دادے ؛ تو یه چیزے بگو مرد وظیفشو همین جا انجام بده ڪی گفته بره اونجا بجنگه؟ . امیر اینبار با لحن محبت آمیزے گفت : الهی امیر فدات بشه دلت میاد سوریه دست اون بی همه چیزا بیوفته میرم بخاطر مردمم بخاطر اینڪه از حریم اهل بیت دفاع ڪنم خودت مگه همیشه برام از بی بی نمیگفتی .... حامد یڪ ساله ڪه میره میبینی بلایی سرش نیومده در ضمن مادر من بادمجان بم آفت نداره ... حال خاله رو درڪ میڪردم میدونم چقدر سختشه .. بلاخره اون یه مادره سخته از جگرگوشش دل بڪنه . بابا نگاهے به امیر انداخت : لیلا جان همتا راضے خودش نشسته فڪر ڪرده ... خاله از روے مبل بلند شد و به سمت اتاقشان رفت بابا هم پشت سرش رفت . نگاهے به امیر انداختم : راضی نیست! لبخند مهربانی زد : رفت فڪر کنه ... •••• بلاخره خاله لیلا هم راضی شد ... نزدیڪش شدم : میخواے ڪمڪت ڪنم ؟ لبخندے زد از آنهایی ڪه بوے نرگس میدهد از آنهایی ڪه به خوشمزگیه آش خان جونِ ... ریحانه روے زمین دراز ڪشید بود و با دستانش وَر مے رفت و صداهاے بامزه اے از خودش در مے اورد . روبه رویش ایستادم سرم را پایین انداختم و مشغول بستن دڪمه لباس هایش شدم .. با بستن اولین دڪمه بغض بر گلویم چنگ زد و چشمانم بارانے شد . بغضم را قورت دادم و به خودم تشر زدم بسه دیگه دم رفتن دلشو نلرزون .. بسپارش دست خود بی بی ... خودش هوادارشه ... با سنگینی نگاه امیر سرم را بلند ڪرد : به چی زل زدے؟ لبخندے زد : به تو ! سومین دڪمه را بستم : به چیِ من؟ _به چشمات به اینڪه چقدر چشمات پر حرفه اما نمیگے مے شنوم همتا؟ لبخندے زدم و آخرین دڪمه را بستم و به چشمانش زل زدم : نگرانم ؛ از اینکه دارم از قشنگترین اتفاق زندگیم میگذرم خوشحالم از اینڪه انقدر رو تصمیمت مصممی .. _پشیمونی؟ با دست موهایش را مرتب ڪردم : هیچ وقت پشیمون نمیشم .. ڪنار ایستادم : فقط بخاطر من و ریحانه حواست به خودت باشه و زود برگرد دلمون برات تنگ میشه . ریحانه را از روے زمین برداشت : خاله ریزه ے بابا چطوره؟ ریحانه خندید و دستے به ریش هاے امیر ڪشید و صورتش را جمع ڪرد امیر خندید و گونه اش را بوسید :‌ جیزه بابایی جیزه . ریحانه لبخندے زد بعد از چند دقیقه بغض ڪرد به سمتش رفتم : چیشد مامان جان ؟ امیر ریحانه را تڪان داد : چیشد باباییی . ریحانه لبانش را بهم مالید . یڪ بار دیگر گونه اش را بوسید. از اتاق خارج شدیم نگاهی به ساعت انداختم : دیرت نشه؟ روے مبل نشست : نه بیا بشین اینجا. به سمتش رفتم و ڪنارش نشستم دستانش را دور بازوم حلقه ڪرد : اگر یه وقتی خبرے رو شنیدے نمیخوام بشینی گریه کنی بگی خدایا خسته شدم منم ببر و ... ازت میخوام صبور باشی ... بغض ڪردم : خدانڪنه . _بغض نداریم بانو جان اتفاقِ به هر حال ؛ دوست دارم دخترم عین خودت بار بیاد با حجب و حیا .. دخترمو زینبی بزرگ ڪن همتا ... خودت ڪه عزیز دل منے هر چقدر برات تو این زندگے ڪم گذاشتم ببخش منو و حلال کن ... قطره اشڪی روے گونه سر خورد ... الان چه وقت گریست همتاااا ... اما فایده نداشت بغض داشت خفم میڪرد . ناخود آگاه بغضم ترکید و اشڪانم جارے شد ریحانه هم با گریه ے من بغض ڪرد. امیر مرا محڪم در آغوش ڪشید : گریه نڪن عزیزم ... برمیگردم بهت قول میدم .. گریه نکن دور سرت بگردم ... چنگے به پیراهنش زدم :‌ امیر برگرد ... پیشانی ام را بوسید : قول میدم مرد و قولش ... صداے گریه ے ریحانه ڪه بلند شد اشڪانم را پاڪ ڪردم و ریحانه را بغل ڪردم . تقریبا ساعت ۵بود و امیر باید میرفت .. ریحانه را از من گرفت و یڪ دل سیر نگاهش ڪرد . به سمت آشپزخانه رفتم و سینے ڪه از،قبل آماده ڪرده بودم رو بلند ڪردم به سمت در رفتم .. ریحانه را میبوسید : دلم برات تنگ میشه بابایی تا من برگردم باید چهار دست و پا راه بریاااا . ریحانه خندید . از خنده ے ریحانه منم خندیدم ایستاد روبه رویم . سرم را پایین انداختم ڪه با دست چانه ام را گرفت : ببینمت! سرم را بلند ڪردم ‌و به چشمانش خیره شدم . دستش را روے قلبش ڪجاست : تا ابد جات اینجاست این اویی ڪه اینجا میزنے پس اگر بیقرارے ڪنی اول از همه من میفهمم و این اینجا درد میگیره ... من تنها نیستم اونجا تو هستی خاطراتمون هست دلتنگیت هست ... تووهمراه منے .. همتا
. 🍃 . پاگیرم ڪردے خیلی دوست دارم .. تو زندگے اذیت شدے ڪم و ڪسری بوده بد اخلاقی من بوده اما به بزرگـیت ببخش . قطره اشڪی روے گونه ام چڪید دستم را روے دهان امیر گذاشتم : هیس ادامه نده جان همتا .. تو میرے سالم برمیگردے .. نزدیڪ شد پیشانی ام را بوسید و محڪم در آغوشم گرفت و فشار میداد : دوستت دارمم دوست دارمممم ... از آغوشش جدا شدم که ایستاد ساڪش را برداشت : تنها تووخونه نمون برو خونه ے ما یا خونه ے خودتون . _من هیچ جا نمیرم میمونم تو خونه ے خودم . لبخندے زد : دورت میگردم بانو جان. ریحانه را از روے زمین بلند ڪرد و سرش را بوسید : قربون دخترم برم . ریحانه با تعجب به لباس هاے امیر نگاه میڪرد . نگاهے به سر تا پاے من انداخت چادرم را سرم ڪردم و تا پایین پله ها همرایش رفتم . ریحانه را بوسید و نگاهش ڪرد و به دست من داد . چشمانش را باز و بسته ڪرد . نزدیڪ شد : مواظب خودت و ریحانه باش .. بیقرارے نڪنی .. دو قدم عقب رفتم : دوست دارم . خندید : ما بیشتر بانو . نگاهے به منو و ریحانه انداخت و از زیر قرآن رد شد و دستش را بالا آورد : یاعلے راه افتاد . ڪاسه ے آب را خالی ڪردم . برگشت و بوسی تو هوا براے ریحانه و من فرستاد و رفت . در خانه را بستم و فورے وارد خانه شدم . نگاهے به خانه اے انداختم ڪه تا چند دقیقه پیش بوے امیر را مے داد .. بوے خنده هایش را و ... •••• هفته ے اول خیلی بابا و باباے امیر میومدن پیشم میگفتن بیا خونه ے ما ... اما من هیچ جا نمیتونستم برم الا خونه ے خودم . صداے جیغ ریحانه بلند شد بعدشم صداے گریه اش . از اتاق بیرون رفتم هانا همانطور ڪه به زور روے پاهایش گذاشته بود تا بخوابه باودیدن من گفت : آجی چرا نمیخوابه همش زل میزنه به من ؟. لبخندے زدم و ریحانه را بلند ڪردم : چون خوابش نمیاد عزیزم .. ریحانه آرام گرفت .. مامان سینی چایی را روے زمین گذاشت . و ریحانه را از دست من گرفت : امیر زنگ نزده؟ نگاهش ڪردم : همون موقع ڪه رسیده بود زنگ زده . _راستی همتا قراره امشب خانواده امیر رو دعوت ڪنم شام .. بنده خدا حاجی میگفت اصلا دل و دماغ هیچ ڪاری رو نداره گفتم بیاد شاید تو و ریحانه رو ببینه دلش آروم بگیره . لبخند غمگینی زدم : خوب ڪارے ڪردید . موهاے ڪم پشت ریحانه را در دست گرفتم و بستم . نگاهش ڪردم : چه خوشگل شدے جاے بابایی خالیه .... آهی ڪشیدم . صداے زنگ ڪه بلند شد ریحانه را بلند ڪردم و از اتاق خارج شدم . اسما به سمت ریحانه آمد و غمگین به من خیره شد گونه اش را بوسیدم : سلام عزیزدلم خوبی؟ بغلم ڪرد : مگه میشه بعد از امیر ... از آغوشم جداش ڪردم : هیس ... خاله لیلا به سمتم آمد چهره اش شکسته تر شده بود . گونه اش را بوسیدم : سلام مامان جون خوبید؟ _سلام عزیزم هی بد نیستم . بابا هم پیشانی ام را بوسید مامان همه را به سمت مبل دعوت ڪرد . خاله روے مبل نشست و ریحانه را از اسما گرفت : بیا ببینمت عزیزم ؛ چقدر دلم براتون تنگ شده بود . لبخندے زدم : ماهم همینطور . _چخبر حاجی ڪم پیدایے! عمو عرق پیشانی اش را پاڪ ڪرد : والا چی بگم درگیریم دیگه .. بابا سرے تڪان داد . براے ڪمڪ بلند شدم ڪه تلفن زنگ خورد بابا به سمت تلفن رفت و برداشت : بعله؛ سلام امیر جان خوبی ؛ الحمدالله ماهم خوبیم اره اینجان جات خالیه .. خاله لیلا چشمانش پر اشڪ شد و ایستاد . بابا نگاهی به ما انداخت : اره اینجان مواظب خودت باش در پناه خدا . گوشی را به سمت خاله لیلا گرفت . خاله لیلا همانطور ڪه اشڪانش را پاڪ می‌ڪرد لب زد : سلام عزیز مادر خوبی پسرم ؛ شکر ماهم خوبیم ؛ دل ما هم برات تنگ شده ؛ الهے فداتشم باشه کاری نداری مادر نه همچنین خدانگهدار . خاله با چشم به من اشاره ڪرد گوشی را از دستش گرفتم و آب دهانم را قورت دادم صداے پر انرژیش پیچید : سلام همتا جان خوبی ؟ بغض بر گلویم چنگ زد نه نه همتا الان وقتش نیست . به سختی لب زدم : سلام . صداے همهمه و خنده باعث میشد قشنگ صداشو نشنوم . _همتا جان پشت خطی؟ _اره اره . _خوبی؟ _تو خوب باشی منم خوبم . خندید : الحمدالله ریحانه چطوره ؟ نگاهے به ریحانه انداختم : شکر اونم خوبه ولی دلتنگه ... _دل منم براتون تنگ شده . همانطور ڪه با سیم تلفن ور میرفتم گفتم : خوش میگذره .. بدجنسانه گفت : اووو نمیدونی چخبره تا رسیدم رفتم حرم بی بی همتا نمیدونی چه حس و حالی داره ... _باشه امیر آقا باشه دل مارو آب میڪنی .. سلام منو به بی بی برسون . خندید : چه دلی نه بابا اینجا به یادتم چشم .. مڪث ڪردم ڪه ڪسی صدایش زد نفس عمیقی ڪشید : من برم ڪه صدام میڪنن امری نداری؟ بغض داشت خفم میڪرد : نه مواظب خودت باش امیر . _به چشم ریحانه رو تا میتونی ببوسش یاعلی . _یاعلی . قطع شد تلفن را سر جایش گذاشتم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat31 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→. 🍃 . ناخودآگاه زانو زدم ڪه خاله ومامان
به سمتم آمدند صدا هارو خوب نمی شنیدم . _اسما چیشد بیار آب قند رو ... دیگه نمیتونستم خودمو ڪنترل ڪنم ... صداے گریه ے ریحانه ڪه بلند شد بابا بغلش ڪرد . بغض داشت خفم می ڪرد ... نمے دونم چم شده بود . به خودم تشر زدم نه همتا نه بلند شو نزار فکر کنن پشیمان شدے .. میخواے گریه کنی برای امیر گریه نڪن برای بی بی گریه ڪن ... تو فقط نیستے که همسرت رفته جنگ ... .خیلیا مثل تو هستند ... امیر بهت گفت بیقراری نکن بلند شو . چشمانم را بازو بسته ڪردم : خوبم چیزی نیست ضعف ڪردم . آب قند رو از دست اسما گرفتم و به چهره ے نگرانش لبخند زدم : چیزی نیست خوبم آجی .. بابا به سمتم آمد : خوبی ؟ سرے تڪان دادم .. خاله و مامان بعد از اینڪه مطمئن شدند حال من خوبه رفتند تو آشپزخانه ... خاله از وقتے ڪه با امیر حرف زده خیلی بهتر شده ... بعد از خوردن شام خاله از ریحانه دل ڪند و رفتند . بعداز جمع و جور ڪردن خانه به سمت اتاق رفتم . مامان ڪنار تخت من یڪ گهواره گذاشته بود ڪه معلوم بود مالِ بچگیاے هاناست . لبخندے زدم و ریحانه را داخل گهواره گذاشتم . هانا امروز خسته ڪرده بودش ... پتو را روے هانا ڪشیدم و گونه اش را بوس ڪردم . به سمت تخت رفتم و دراز ڪشیدم . حس اون بچه اے رو دارم ڪه از پدرو مادرش دوره و اون حس دلتنگے داره خفه اش میڪنه .. چقدر دلم براے امیر تنگ شده بود . برای ضربان قلبش ... براے حرف های قشنگش و ... یادمه هر موقع خیلے خسته بود هیچ وقت غر نمیزد و نمیرفت یڪ راست داخل اتاق تا بخوابه ... همیشه میگفت تو اوج خستگیم باید یه نگاه خانمتو ببینی ... عصبی سرم را تڪان دادم . قطره اشڪس روے گونه ام چڪید .. نگاهے به ماه انداختم ... چشمانم را باز و بسته ڪردم نه نه همتا قوے باش ... دیدی امیر گفت هر کاری بڪنی اول از وجود من میگذره ... بیقرارش بودم ڪاش میشد آرومم ڪنه ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
سلام دوستان لطفا در نظر سنجی زیر شرکت کنید👇🏻 EitaaBot.ir/poll/ijd?eitaafly نظرتون برامون مهمه🙃✨
انقلابی بودن زمانی مدح بود امروز انقلابی را مرادِف افراطی و تندرو می‌‌دانند به او برچسب نادانی و تندخویی می‌زنند اما بدانید همین‌هایی که لقب می‌دهند به تعبیر کم‌سوادانی هستند که ترس ؛ خویش را می‌نمایانند||💪🏽 @montazer_shahadat313
*🦋↲﷽↳🦋 💘 ✋🏻 روزے استادے در یڪے از دانشگاه هاے خارجے به شاگردانش میگوید:✋🏻 _بچه ها تخته رو میبینید؟🤨 همه میگن: -آره😶 میگه: _منو میبینید؟🤨 همه میگن: -آره😶 میگه: _لامپ رو میبینید؟🤨 میگن: -آره😶 میگه: _خدا رو میبینید🤨 همه میگن: -نه😶 میگه: _پس خدا وجود نداره😏 یه ایرانے بلند میشه میگه: +بچه ها منو میبینید؟🤔 میگن: -آره😶 میگه: +تخته رو میبینید؟🤔 میگن: -آره😶 میگه: +مغز استاد رو میبینید؟🤔 میگن: -نه😶 میگه: +پس استاد مغز نداره👏🏻 •|به افتخار وجود خدا بفرستش به هر ڪے دوست داری😁🌸|• ●پ.ن:هیچوقت یه ایرانے رو دست ڪم نگیرین😁✌🏻 @montazer_shahadat313