eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
ستم ‌است اگر هوست ‌کشد که به‌ سیر سرو و سمن درآ تو ز غنچه‌ کم ندمیده‌ای‌، در دل‌ گشا به چمن درآ غم انتظار تو برده‌ام به ره خیال تو مرده‌ام قدمی به پرسش من ‌گشا نفسی چو جان به بدن درآ...💙 🦋✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🦋 @BOYE_PELAK
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
همه دنبال..؛ اسم و رسمن غافل از اینڪہ فاطمہ (س) گمنام میخرد! 🌱|@BOYE_PELAK
یه استادی داشتم میگفت بعد از محرم و صفر تازه معلوم‌میشه چقد این محرم و صفر به دردمون خورده ، چقد توش ریا نبوده ... خیلی دل نبند به شوری که توی عاشورا و اربعین داری ، این بخاطر پاکی دل تو نیس .. این مِیل اربابه ، از بزرگیِ مصیبته .. این شور رو هزاران یمانی و مسیحی و ... هم دارن ، اما اگر بعد از محرم شعور حسینی همراهت موند اون موقع بُرد کردی :) 🌱|• @BOYE_PELAK
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
اساس انقلاب اسلامی بر انسان سازی است و انسان سازی در مرتبه اول تعمیر دل و آباد کردن جان است! 🌱|•@BOYE_PELAK
📖 هیچ خانم نامحرمی را نگاه نمی‌ڪرد. همیشه می‌گفت : اگر قرار است چشمی به آقا امام‌زمان (عج) بیفتد ؛ نباید با نگاه به نامحرم آلوده شود . در خیابان هم ڪه بودیم همیشه ملاحظه می‌ڪرد ڪه نگاهش به نامحرم نیفتد و مراعات می‌ڪرد . شهید مدافع حرم آل‌الله.. 🏴 @BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . _خیلی خوش اومدے. سینے چایے را به سمت هانیه گرفتم : بفرمایید. لبخندے زد : دستت طلا شرمنده مزاحم شدما. ڪنارش نشستم : این چه حرفیه مراحمی تو ببخش اوندفعه حال من بد شد . دستش را پشت ڪمرم گذاشت : این حرفو نزن عزیزم چخبر؟ لبخند غمگینی زدم : سلامتی. ڪمرم را نوازش ڪرد : نگران نباش این حال رو خوب درک میکنم . _سخته هیچ وقت فڪر نمی‌ڪردم‌به این سختی باشه .. هانیه آهی ڪشید : میفهمم عزیزم مامان من چند سال چشم انتظار بود همتا من هر سال ڪه میرفتم پاے بالاتر دلم برای داشتن بابا پر میزد کلاس اول ڪه بابای دوستام اومده بودن قلبم میگرفت اما هیچ وقت نمیخواستم جای اونا باشم .. باوخودم فکر کردم مامان حالا اجازه نمیده حامدم بره تو نظام اما وقتی حامد گفت میخوام برم سوریه مامانم خیلی فڪر ڪرد حتی شاید من فکر میڪردم دیوانه شد چون با خودش حرف میزد اما بعدش فهمیدم داشته با بابام صحبت میکرده. چشمانم گرد شد : بابات؟ خندید : یادت نره شهدا زنده اند و نزد خدا روزی میگیرند ... ما با این دو چشم خاڪی نمیتونیم اونا رو ببینیم ولی اونا مثل قبل ڪنارمونن فقط فرقش اینه که اونا رو نمیبینیم همتا جان . آهے ڪشیدم و لبخندے تحویل ریحانه دادم : خیلی سخته اصلا جمله اے نمیشه براش گفت ؛ . گونه ام را بوسید : الهی فداتشم غصه نخوریا خاله هانیه پیشته . خندیدم : دیوانههه . چشمڪی حواله ام ڪرد : موافقی بریم یه زره ماشین سواری . قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه دستش را جلوی دهانم گذاشت : نمیام و حوصله ندارم نداریم خواهر دینیتون میگه ؛ یالا پاشو دختر نازتم خودم حاضر میکنم . بلند شدم : من موندم مامانت چی میڪشه از دست تو . _والا نه مادر نه برادر نه زن داداش هیچی نمیڪشن از خداشونم باشه دختر به این ماهی و با وقار دارن . _اعتماد به نفست منو کشته . راه اتاق رو در پیش گرفتم وارد اتاق که شدم نگاهم به تخت ڪشیده شد به جاے خالےِ " امیر " ؛ به سمت تخت رفتم و جاے امیر دراز ڪشیدم و بالشتش را بغل ڪردم و بوییدم چقدر دلم برای عطر تنش تنگ شده بود. از روزے که از خانه‌ے‌ بابا برگشتم امیر زنگ نزده ... با صدای هانیه از روی تخت بلند شدم و لباس هایم را تنم ڪردم . _خب خب کجا بریم! نگاهم را از ریحانه گرفتم : نمیدونم. نگاهے گذرا به صورتم انداخت : همتا؟ _جانم ؟ _آخه چی بگم بهت من ... بابا بخند والا امیر آقا راضی نیست تو انقدر خودتو عذاب بدی . سرے تڪان دادم : میدونم ولی چه ڪنم .. هانیه برای اینکه فضا رو عوض ڪنه لپ ریحانه را ڪشید : تو چطورے؟ ریحانه خندید و دست زد . از خنده ی ریحانه منو هانیه هم خندیدیم. شیشه پایین بود و باد باعث میشد ریحانه چشماشو ببنده و با دستانش باد را بگیرد . دستانش را ڪه باز میڪرد ڪنجڪاو دنبال اینڪه ڪجا رفته و ... با ترمز بد ماشین جیغ خفیفی ڪشیدم و ریحانه را سفت گرفتم . نگاهی به روبه‌رو انداختم اگر دیرتر ترمز نمیڪرد زده بودیم به ماشین شاسی بلند روبه رو . هانیه نفس عمیقی ڪشید و سعی ڪرد لبخند بزند : الحمدالله بخیر گذشت .... سرے تڪان دادم از جیغ من ریحانه گریه اش گرفته بود بغلش کردم و فشردمش . آقایی از ماشین پیاده شد و به سمت ما آمد تقی به شیشه زد هانیه شیشه را پایین داد : بله؟ _خانوم من موندم کی به شما گواهینامه داده !! _ سلام چیزی نشده آقاے محترم به ماشینتون نزدیم من عذر خواهی میکنم از شما . _چه عذر خواهی خانوم همسر من حالش بد شد همتون عین همید هر غلطی میکنید پاش نمیمونید . اخمی ڪردم ڪه هانیه از ماشین پیاده شد : آقای محترم این چه طرز شحبت کردنه ... من هم از ماشین پیاده شدم . _بروو بابا وقتی زنگ زدم پلیس اومد حالیتون میکنم امل خانوم . هانیه دستش را مشت ڪرد و چشمانش را باز و بسته ڪرد ... قصد کرد چیزی بگوید ڪه اخمی ڪردم : آقای محترم میتونیم بابت این رفتارتون شڪایت ڪنیم . رنگش پرید . _میثم حالم بددددد دارم میمیرم . نگاهی به جلو انداختیم . به سمت ماشین رفت . نگاهی به هانیه انداختم و بچه را به دستش دادم و به سمت ماشین رفتم . _بنده دانشجوے رشته پزشڪی هستم اجازه بدید . نگران نگاهی به چهره ی دختر ڪرد و ڪنار ایستاد . هانیه همانطور ڪه ریحانه را تڪان میداد به سمت ما آمد . نبضش را گرفت . _سردرد داری؟ نگاهی به آقایی که بالا سر من بود انداخت و با صدایی لرزان گفت : بعله . _حالت تهو و ضعف و .. چطور . به زحمت سری تڪان داد . بلند شدم : چی خوردی؟ نگران نگاهی به پسر انداخت . می دونستم چی خورده برای همین لب زدم : دیگه نه باید بخوری به هیچ وجه میدونی که حرامه .. _یعنی چی خانوم چرا چرت و پرت میگی ... نزاشتم حرفش را تمام کنه : آقای محترم بهتون گفتم درست صحبت کنید ... میدونید که این کار ... رنگش پرید لب زدم : بهتره ببرینشون دکتر . لبخندی به چهره ی نگران دختر زدم : عزیزم شمام بهتره دیگه از این کوفتی استفاده نکنید میدونید که حرامه و برای بدن هم مضر و عوارض داره .. .
. 🍃 . سری تکان داد : بهتره فاصله بگیری . متوجه منظورم شد و باز هم سرش را تڪان داد . اخمی به پسر ڪردم و سوار ماشین شدم هانیه هم پشت فرمون نشست . _خوب میشه؟ نگاهی به هانیه انداختم : اره. سرے تڪان داد : بریم بهشت زهرا؟ لبخندی زدم : اره واقعا نیاز دارم بهش . نگاهی به ریحانه انداخت : ای به چشم خانوم دکتر . _کو تا خانم دکتری؟ _نفرمایید شما الانم خانم دکترید . خندیدم : خب حالا ... چشمڪی حواله ام ڪرد •••• تقریبا ۲ماهے میشد ڪه امیر رفته بود و خیلی دلم براش تنگ شده بود .. ریحانه هم خیلے بیقرارے میڪرد و آروم و قرار نداشت . کل عکسایی ڪه امیر هستش رو از جلوی چشماش برداشتیم تا کمتر گریه کنه و... _مااااااماااان خسته شدم ... اشڪانم را پاڪ ڪردم ڪه مادرم ریحانه را بلند ڪرد و به سمت اتاق رفت : اعصاب درست و حسابی نداری ڪه همش ڪنار تلفن نشستی ... خب دختر پیکنیک که نرفته رفته جنگ اونجا که نمیتونه هر ثانیه بهت زنگ بزنه ... پوفے ڪردم و سرم را بین دو دستم گرفتم از،صبح تا حالا ریحانه گریه میڪنه دیگه واقعا نمیتونم ڪنترلش ڪنم . یا دست مامانه یا دست خاله لیلا ... _ لالا گلم باشی تو مونس و همدمم باشی .. لالا گل پونه بخواب مادر نگیر بهانه .. لالا گل پامچال بخواب جانم لالا... لالایی میگویم تا ڪه بخوابی ... لالا نکن گریه با گریه ات دلم را خون نڪن .. لالالالا گل دشتی همه رفتن تو برگشتی .... خداوندا تو پیرش کن خط قرآن نصیبش کن... کلام الله تو پیرش کن زیارتها نصیبش کن ... لالالالاگل خشخاش بابات رفته خدا همراش ... لالا لالا... با صداے لالایی مادرم اشڪانم سرازیر شد .. یادمه خان جون همیشه برایمان لالایی حضرت علی اصغر رو میخواند . به سمت اتاق مامان و بابا رفتم ریحانه آرام خوابیده بود و هنوز قطرات اشڪ روی گونه اش بود اگر انی بفهمه ڪه جوجه‌اش چجوری اشک ریخته ڪه .... _چرا اونجا وایسادی به جای اینڪه به من زل بزنی برو یه سر از مادرشوهرت سر بزن . سرے تڪان دادم و نگاهم را از ریحانه گرفتم : حواستون به ریحانه هست؟ همانطورڪه اشکانش را پاڪ مے ڪرد گفت : اره برو . به طرف اتاق رفتم و حاضر شدم سوییچ را از روے میز برداشتم و از مامان خداحافظی ڪردم . پشت چراغ قرمز ایستادم حال دلم عجیب بد بود و تازگیا هم عصبی شده بودم .. با کوچکترین حرف حالم بد میشد و اشڪ میریختم .. همتایی که همیشه حرف داشت و سر حانواده را میخورد حالا شده بود گوشه گیر .... حوصله ے ریحانه را هم نداشتم .. تنها ڪنار تلفن مینشستم و منتظر میماندم تا جانم زنگ بزند و چند ڪلمه اے باهاش حرف بزنم تا دوایی شود بر دلتنگے هایم ... دلشوره ے اینکه چرا امروز زنگ نزد چرا خبری نشد من را آب میڪرد ... بیایی و بشوے مرحمم ... با صداے بوق ماشین عقبے راه افتادم . روبه روے خونه ے امیر نگه داشتم . جعبه ے شیرینی را در دستم گرفتم و زنگ را زدم . _بعله! _منم اسما جان .. بلافاصله در با تیکی باز شد . وارد حیاط شدم . خاله همانطور ڪه شال بادمجانی اش را روے شانه هایش می انداخت سلام ڪرد . به سمتش رفتم در آغوشم ڪشید : سلام جان من ؛ چطوری ؟ گونه اش را بوسیدم و از آغوشش جدا شدم : الحمدالله خوبیم شما خوبید بابا خوبه ؟ دستش را پشت ڪمرم گذاشت : همه خوبیم بیا تو راستی چرا ریحانه رو نیووردی؟ لبخندی زدم : راستش خیلی گریه میڪنه مامان خوابوندش . _اونم مثل ما دلتنگ امیر ... آهی ڪشید قطره اشڪی روے گونه اش سر خورد ڪه با انگشت پاڪ ڪردم و دوباره گونه اش را بوسیدم : مامان جون الهی دورتون بگردم امیر راضی نیست اینجا غصه بخوریدااا .. دستم را محڪم گرفت : میدونم تو دلت چه خبره ... لبخند غمگینی زدم .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @BOYE_PELAK ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . _بدو بیا ببینمت دایی... احسان آرتین را از دست بابا بزرگ گرفت و روی پاهایش نشاند . امروز روز جمعه بود اومده بودم از خان جون و بابا بزرگ سر بزنم . ڪه عمو و خانواده اش هم اینجا بودن . فاطمه ڪنارم نشست : وای بلاخره راحت شدم . لبخندے زدم : عین خودته شیطون . پشت چشمے نازڪ ڪرد : نداشتیما . نگاهی به ریحانه انداختم ڪه تکیه اش را به من داده بود و بیسڪوییتش را میخورد و احسان و آرتین را نگاه میڪرد و هر از گاهی با حرڪتای احسان میخندید . احسان نگاهش ڪرد : به چی میخندی تو وروجڪ ؟ ریحانه نگاهش ڪرد و جیغ ڪشید احسان به سمتش آمد : اجازه هست ! _حتما . دست کوچڪ ریحانه را گرفت و بلند ڪرد : عجبااا . ریحانه را روے پاهایش نشاند و سرش را بوسید . آرتین با عجله به سمت احسان رفت و ڪنار ریحانه نشست . _اووویی بچم حسودیش شد . احسان نگاهی به فاطمه انداخت : عین خودت . _نه بابا از بزرگان شنیده ایم ڪه حلال زاده به داییش میره . احسان خندید : اره دیگه توام عین من . خان جون همانطور ڪه می خندید روبه من گفت : از امیر خبر نداری مادر؟ نگاهم را از ریحانه گرفتم : نه خان جون چند هفته ای هست زنگ نزده . نگاهی به ریحانه انداخت : ترلان میگفت خیلی بیقراری میڪنه . سری تڪان دادم : خیلی همش گریه میکنه عکساے امیر رو برداشتم که نبینه . خان جون لبخندی زد : دختر باباییه دیگه . احسان دستی به سر ریحانه ڪشید : چه لباس عروسی ام پوشیده . ریحانه انگشت احسان را گرفته بود . دلم برایش سوخت ... انقدر دلتنگ باباش بود ڪه فکر میڪرد همه امیرن . احسان بچه ها را روے زمین خوابوند و مشغول قلقلڪ دادن شد . صداے جیغ بچه ها بلند شد . عمو و بابا بزرگ خندیدن و گونه ے هر دو را بوسیدن . ڪیفم را برداشتم : خب دیگه خان جون من برم . خان جون ایستاد : عه عه کجا بری نه بشین ببینم الاناست ڪه دیگه بچه ها پیداشون بشن ڪجا بری تو ! قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه زن عمو و بابا بزرگ نگذاشتن . برای عوض ڪردن چادرم به اتاق رفتم . ریحانه را روے تخت چوبی گذاشتم و چادرم را عوض ڪردم . گوشی ام زنگ خورد یه شماره عجیب غریب و ناشناس بود جواب دادم : بعله ؟ صداے خش خش باعث شد گوشی را از گوشم دور ڪنم ڪه صداے زیبایش در تلفن پیچید : سلام همتا جان خوبی؟ چشمانم پر اشڪ شد زبانم بند آمده بود و فقط اشڪ میریختم . _همتا جان پشت خطی؟؟؟ _سلام . _سلام عزیز دلم خوبی ؟ ریحانه و مامان اینا خوبن؟ _همه خوبیم تو خوبی کجایی دلم هزار راه رفت چرا زنگ نمیزنی ..؟ _شرمندم اینجا خیلی شلوغه به تلفن دسترسی نداریم چخبر ؟ _سلامتی دلم برات تنگ شده امیر کی میای ۳ماهه ندیدمت . _منم همینطور عزیزم ان شاءالله هفته بعد میام ایران . ذوق زده گفتم : واقعااااا؟؟ خندید: بعله عزیزم ؛ ریحانه نیست؟ لبخندی زدم و گوشی را نزدیک گوش ریحانه گرفتم : باباییه . _سلام ریحان بابا چطوری دختر قشنگم؛ دلم براتون تنگ شده . چشمان ریحانه پر اشڪ شد و با صداے بچگانه اش شروع به حرف زدن ڪرد . _ای جونممم بابایی فدات بشه دل میبریااا. خندیدم ڪه ریحانه جیغ ڪشید . صدای خنده از پشت تلفن بلند شد و بعدشم صدای امیر : همتا جان ؟ _جانم ؟ _من باید برم بانو کاری نداری؟ دلم شور میزد : مواظب خودت باش امیرم . _به چشم مواظب خودت و ریحانه باش یاعلی . یاعلی گفتم ڪه تلفن قطع شد . گوشی را روی تخت گذاشتمو ریحانه را محڪم بغل ڪرد ریحانه برایم بوے امیر را میداد ... از پله ها پایین آمدم زن عمو ڪه چشمان قرمزم را دید پرسید : چیشدهه؟؟ لبخندی زدم : چیزی نیست امیر زنگـزده بود گفت هفته بعد میاد . خان جون و زن عمو خداروشڪری گفتن . احسان با اجازه اے گفت و بلند شد. ریحانه را روے زمین گذاشتم ڪه چهار دست و پا به سمت احسان رفت و شلوارش را گرفت . به سمتش رفتم و بلندش ڪردم : عمو میخواد بره مامان جان . ریحانه بغض ڪرد و دستانش را به سمت احسان گرفت . _همتاجان ؛ عمو بده ببره بیرون یه دور بزنه ریحانه رو . احسان دستانش را باز ڪرد و ریحانه را از من گرفت . نگران به ریحانه خیره شدم : مواظبش باشید . سرے تڪان داد و گونه ے ریحانه را بوسید . دست آرتین رو گرفت و رفتند . براے کمک به فاطمه به آشپزخانه رفتم هنوز نرسیده بودم ڪه حال تهوع بهم دست داد به سمت سرویس بهداشتی رفتم و چند بار عق زدم اما چیزی نبود ... صورتم را شستم از صبح تا حالا معده درد داشتم و چند باری هم حالت تهوع داشتم . فاطمه چایی نبات رو به دستم داد تشڪر ڪردم ڪه شانه هایم را مالش داد : آخه دختر چیکار میڪنی با خودت داری از پا در میای رنگ به رو نداری ..الله اکبر .. لبخندی زدم: چیزی نیست شلوغش میڪنی . پوفی ڪرد : چیزی نیست نه فردا بریم دکتر چند روز اینطوری میشی ؛ اسما هم میگفت . باشه اے گفتم تا بیخیال بشه مشغول پاڪ ڪردن سبزی ها شدم . خیلی خوشحال بودم از اینکه تا یڪ هفته دیگه امیر رو میدیدم . لبخندے ڪنج لبم نشست .. براے یڪ عمـر ڪافے اســــت...
•/• [ شهادت ]🕊 مزد ڪسانے استــ🌱 ڪہ در راه خدا➜ پرڪارند😎 💔 • @BOYE_PELAK
سلام 🌸 میدونیم که برای داشتن امنیت توی دنیای وحشی امروز باید باشهامت و باشجاعت بود ✌️ باید دل داشت جگر داشت باید مَرد بود 💪 این چند روز خیلی شنیدیم از مردهایی که رفتند تا از ما درمقابل ددمنشان و دیو صفتان دفاع کنند رفتند, بی توجه به علایق و داشته های دنیایی شون رفتند با نیم نگاهی که به خانواده و دوستان و زندگی شون داشتند رفتند درحالی که تمام فکر و ذکر شون امنیت ما بود و حفظ حریم و مرزها مدتهااااا نبودند بین ما 😔 حالا برگشتند 🌷 نوبت ماست حالا باید یادشون رو آنقدر بین خودمون و نسل جوان و توی فضای مجازی زنده کنیم بلکه به مدد الهی و برکت خون پاک شون دل های ما هم از تعلقات و وابستگی های دنیوی ⛓ پاک بشه که بتونیم پروبال بگیریم و 🕊 ما هم پر به آسمان وصال و برسیم به معشوق و معبودمون ان شاالله شروع کن سرباز فضای مجازی آقا 😍 این من و تو اینم گوی و میدان بسم الله.. @BOYE_PELAK
. ولی خیلی درد دارهـ بعدهـ چهار سال چند تیکه استخون بذارن داخـل تابوت..، بگـن.. بفرمایین هـمسرتون.. همه زندگیتون.. مَردهـ خونتون.. پدرتون.. @BOYE_PELAK
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
تغییر اسم کانال طبق نظر شما خوبان😍
دختر : باباروز تولد داداشم برمیگردد. 🔹مهدیه رجایی‌فر تنها دختر این شهید مدافع حرم، از حس و حال مادرش می‌گوید؛ مادرم حال و روز خوبی ندارد، می‌توان گفت در شوک فرورفته، حال عجیبی دارد، شاید می‌توان گفت این دیدار پایان چشم انتظاری است ولی... 🔹وی ادامه داد:۱۳ سال داشتم که پدرم از جلوی درب خانه به مقصد سوریه حرکت کرد، امید به بازگشتش تمام وجود مرا که دختر بابا بودم فرا گرفته بود،تا اینکه خبر شهادتش را شنیدیم، با خودم گفتم بابای مهربونم روزی برگرد که من جرات روبرو شدن با پیکر بی‌جانت را داشته باشم. 🔹او با حالتی بغض آلود ادامه داد: برادر کوچکم امیرسجاد ۶ماه و در آغوش مادرم بود که پدر با ما خداحافظی کرد، بعد از اینکه به سخن آمد بارها سراغ بابا را گرفت،به او گفتیم بابا رفته پیش خدا! گاهی با خدا قهر می‌کند می‌گوید چرا بابای مرا بردی پیش خودت! 🔹خبر بازگشت پیکر پدرمان را به امیرسجاد ندادیم، ولی جالب است بدانید که بابای امیر سجاد در روز تولد پسرش برمی‌گردد. 🔹وی می‌گوید؛ آقا محمد۲۱ساله خوشحال است از اینکه پدر از سفر برمی‌گردد، همه خوشحالیم🌸 @BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن زیارت عاشورا: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَ
مَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔 🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد .... 🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷 🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... 🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... 🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم.... 🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... 🔹شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم..... 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... 🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... 🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹 @BOYE_PELAK
۴ روز مانده تا شهادت امام هشتم 🔺کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم @BOYE_PELAK
شهیدمحسن حججی: ❌اعتراض به خداوند ممنوع❌ ✍ ️فرض کنید ساعت ۱۰ صبح ⏰ دکتر به همراه پرستار 👩⚕👨⚕ وارد اتاق بیمار میشه... 🛏 چند تا تخت کنار هم، داخل اتاق هست. دکتر میگه:👇 ✔️ به این چلو کباب بدید با کره.. ✔️ به تخت کناری غذا ندید.. ✔️ به این یکی سوپ بدید.. ✔️ به این یکی کته‌ی بدونِ نمک بدید.. ✔️ و... مریضا همه یه جور به دکتر نگاه میکنند.. حتی به کسی هم که میگه غذا ندید، اون خودش میفهمه که امروز عملِ جراحی داره و نباید غذا بخوره.. چون میدونه که دکتر خیر و صلاحش رو میخواد، و به همین خاطر اعتراضی نمیکنه👌 ⁉️حالا اگر بلند شه و داد بزنه که چرا به اون مریض چلوکباب میدن و به من هیچی نمیدن؟😳 👈 دکتر میفهمه این شخص روانی است. ✨✨✨✨✨ ❌☝️ ما هم نباید تو کار خدا اعتراض کنیم.🔚 نباید بگیم خدایا! ⛔️ چرا به فلانی مال و ثروت دادی، ولی به من ندادی⁉️ ⛔️ چرا به فلانی خونه‌ی دو هزار متری دادی، ولی به من ندادی⁉️ ⛔️ چرا فلانی قدش بلنده، من قدّم کوتاهه⁉️ ⛔️ چرا فلانی قیافه‌اش قشنگ‌تر از منه⁉️ ⛔️ چرا فلانی... ولی من...⁉️ ☝️ خدا از حال بنده‌هاش بهتر خبر داره، پس بهتر میدونه که چطوری رزق و روزی رو بینشون تقسیم کنه. به کدوم بنده چه چیزهایی رو بده، و به کدوم بنده چه چیزهایی رو نده:↶ 🕋 إِنَّ رَبَّکَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَ یَقْدِرُ، إِنَّهُ کَانَ بِعِبَادِهِ خَبِیرًا بَصِیرًا (اسراء/۳۰) 💢 به یقین، پروردگارِ تو، رزق و روزی را برای هر کس بخواهد، گشاده یا تنگ میکند. 💢 او نسبت به بندگانش، آگاه و بیناست. 👈 پس به اعتماد کنیم.😌 ✅ همونطور که مریض میفهمه و به دکتر اعتراض نمیکنه، ما هم نباید به خدا اعتراض کنیم،☝️ 😊 بلکه یقین داشته باشیم که خدا خیر و صلاحِ ما رو میخواد، 🙏 پس هر چی به ما میده باید راضی باشیم و خدا رو شکر کنیم. @BOYE_PELAK
ڪاغذوخـ‌ودڪارتـ‌وبـَردار بـرو‌👣یہ‌گـ‌وشہ‌دنـج‌بشیـن~• با‌حـ‌وصلہ‌واسہ‌خـ‌ودت‌بنویـس✍🏻~• گناهی ڪه به خاطرش اینجا هستم رو‌ تـرڪ‌ میڪنم √... قـربة‌ الـے اللہ از‌ فـردا‌ دیگـہ‌ نمـازامـ‌و !📿 اول‌ وقـت‌ مـےخـ‌ونم ( تـاریخ‌بـزن‌ ) قـربة‌ الـے‌ اللہ گنـاهایـےڪہ‌انـجام‌میدےروبنـ‌ویس📄~• تـاریخ‌بـزن‌بگـ‌و‌فلان‌رو‌زقـراره‌فلان‌ڪارو‌ڪنم . .√ ••• ایـن‌مـاھ🌙رو‌↓ بـرو‌تـ‌و‌ڪمپ‌بخـ‌واب‌ سختـہ‌ولـے‌قشنگیاشـم‌داره تحـملش‌ڪن‌ڪہ‌تحمـل‌ڪردنش‌هـَم‌خـ‌وشہ~• قـرار‌بذاریـن‌بـا‌خـ‌ودتـ‌ون‌‌ هـَرروز‌یڪ‌خـصلت‌بـَد❌~• طـ‌ورے‌بشہ‌ڪہ‌پـس‌فـردا بـریم‌پیـش‌خـُدا بگیـم‌مثلا‌سیـد‌هـادے‌هستـم چـ‌هل‌روزِپـاڪم دیـگہ‌ این گناه رو تکرار نمـےڪنم🙂🖐🏿~• 🌿•°~( @BOYE_PELAK
⚠️ | همه فکر میڪنند چون گرفتارند به خدا نمیࢪسند ؛✨ اما چون به خــدا نمیرسند گرفتارند ! (ره) @BOYE_PELAK
. 💂‍♀جوانے سر نماز براے در حضور خدا گریہ می کند.. 👥جوانے بخاطر اینکہ نامحرمش جوابش کرده گریہ مےکند.. 💂‍♀جوانے تا صبح میخواند و بہ تفکر میپردازد.. 👥جوانے نامہ را تا صبح نگاه میکند و تفکر میکند... 🧕🏻دخترے را محکم میگیرد تا باد شرمگینش نکند.. 🙍دخترے جلوے میرود تا دیگران بہ او بنگرند.. 💂جوانے کسے بهش فحش میده , ولی در جوابش میگوید : من ام.. 👤جوانے را بخاطر دیر آوردن غذا فحش میدهد.. 💂جوانے خونش در از دین بر زمین خون میریزد.. 👤جوانے سر مواد مخدر تیر میخورد و خون آلود میمیرد.. 💂جوانے میگزارد تا سنتے را زنده کند.. 👤جوانے میگیرد تا فتنہ اے را زنده کند.. 💂جوانے دست را میبوسد.. 👤جوانے دست روے بلند میکند.. 💂جوانے پیرش را کول میکند و بہ حج میبرد.. 👤جوانے را کول میکند و به خانه سالمندان میبرد.. 👌و پروردگارمﷻ می فرماید : هرگز اهل جهنم و اهل بهشت یکسان نیستند، اهل بهشت رستگارانند. [سورة الحشر 20] ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@BOYE_PELAK
عقلانیت‌ .. مقاومت ... شجاعت ... عزت‌و‌اقتدار‌... ترسوها‌حق‌ندارند‌از‌عقلانیت‌حرف‌بزنند‌. @BOYE_PELAK
🌱 🖇 آقا پسر🧔🏻 کسی که میگه من پسر آسد علیـم باید روحیه جهادی داشته باشه. هیئتت برو در کنارش خانومت یادت نره بسیجی باش در کنارش چند نفرم بیار تو راه مذهبی باش ولی مذهبی نما نه. . . . . . [پ.ن]: این مکتب پسر بی حوصله نمیخواد! پسری که فقط دَم از شهادت و مذهبی بودن بزنه باخته؛))) @BOYE_PELAK