#همتا_ے_مـن
#قسمت68
_راستی بابا امروز که ماشین رو برده بودم پارکینگ دانشگاه پارککنم حواسم نبود زدم به ماشین آقای ارسلانی ...
یک تا از ابروهایش را بالا داد : منظورت امیره؟! اونم تو اون دانشگاه درس میخونه؟
به همراه تکان دادن سرم گفتم : بله استاد دانشگاهه .
آهانی گفت : الان زنگ میزنم به حاجی بهش میگم .
گوشی اش را برداشت و زنگ زد و مشغول صحبت با بابای امیر شد وقتی تلفن رو قطع کرد روبه من گفت : میگه امیر گفته اصلا لازم نیست چیزی نشده ماشین .
شانه ای بالا انداختم و به کمک مادرم رفتم .
•••
_همتااا؟؟
همانطور که روسری ام را می بستم گفتم : اومدم ...
چادرم را برداشتم و وارد حیاط شدم امروز باید میرفتیم خونهی مریم خانم قراره شده تو خونه عقدش کنن .
سوار ماشین شدم : ببخشید درگیر روسریم بودم .
ماشین راه افتاد و بعد از نیم ساعت رسیدیم .
از سر کوچه تا ته کوچه چراغونی کرده بودند جلوی در بابا ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم چادرم را جلو کشیدم .
دم در پر مرد بود نگاهم کشیده شد به احسان که کنار پسری هم سن و سال خودش ایستاده بود .
همراه مامان و بابا به طرفشون رفتیم .
بابا مشغول احوالپرسی شد ، احسان نگاه گذرایی بهم انداخت و سرش را به نشانه سلام تکان داد سرم را تکان دادم و همراه مامان وارد اتاق شدم .
نگاهی به فاطمه اندااختم با ذوق به طرفش رفتم : وایییی چه خوشگل شدی .
به چشمانم خیره شد و جلو آمد و محکم بغلم کرد : همتاااا دلم برااات تنگ میشه .
فشردمش : من بیشتر اما راه دور که نمیخوای بری یه شوهر کردی قطع رابطه که نمیکنیم .
خندید : دیوانه .
با صدای یاالله عاقد فاطمه به سمت صندلی رفت و نشست آقا علی اکبر و عاقد هم وارد شدند .
به سمت فاطمه رفتم و پشتش ایستادم دختری که کنار داماد بود گفت : شما فکر کنم باید همتا باشی؟
لبخندی زدم : بله چطور ؟
به سمتم آمد و پارچه سفیدی را به سمتم گرفت : من بهارم آبجی علی اکبر و هم کلاسیِ فاطمه جان .
دستم را دراز کردم : خیلی خوشبختم .
دستم را گرفت : ما بیشتر .
با صدای عاقد سکوت کردیم .
حاج آقا خطبه عقد رو خوند و حالا منتظر بودیم که فاطمه جواب بدهد : با اجازه ی پدرومادرم بله .
همه دست میزدند به سمت فاطمه رفتم و گونه اش را بوسیدم : مبارک باشه ان شاءالله خوشبخت بشید .
هر دوشون لبخندی زدند و گفتند : ممنونم .
شب پر خاطره ای بود برای من یکی از بهترین شبا بود که فاطمه رو خوشحال دیدم .
همون لبخندش برام کافی بود آخر مجلس فاطمه منو کشوند کنارو گفت : کاش یه بار دیگه به احسان فرصت میدادی خیلی زود تصمیم گرفتین هر دوتون مقصر بودید تو باید فکر میکردی و احسانم نباید زود کوتاه میومد .
حق با فاطمه بود من زود تصمیم گرفتم اما اون گذشتست گذشته ها گذشته مهم الان و آیندمه نمیخوام با فکر کردن به گذشته از آیندم غافل بشم .
حالا که دیگه همه چی تموم شده هم برای من و هم برای احسان خانواده هامونم کنار اومدن و مثل قبل شدند .
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
✨💥حجاب فاطمی 🧕↶
╔═∞══๑✨🌸✨๑══∞═╗
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت69
.
_همتا؟
فنجان چایی را روی میز میگذارم : جانم ؟
مامان همانطور که عینکش را روی کتاب میگذاشت گفت : پریشب تو مهمونی لیلا رو دیدم بنده خدا خیلی عذر خواهی کرد گفت انگار تصادف تقصیر پسرشون بوده ؛ به بابات که گفتم گفت که تو زدی میگم بهتر نیست دعوتشون کنیم آخه خونهی خان جون دعوتشون کردم گفتن که بزار اساس رو بچینیم جا بیوفتیم میایم فردا شب دعوتشون میکنم بیان .
بسلامتی.
و مشغول خوردن چایی ام شدم .
•••
وارد دانشگاه شدم قطرات باران آرام بر زمین میچکید نفس عمیقی کشیدم یادمه وقتی تو حیاط خان جون بازی میکردیم خان جون آب رو روی خاکها میگرفت یه بوی خوشی ازش بلند میشد یه بویی شبیه بو و مزهی مُهر ؛ وارد ساختمان دانشگاه شدم امروز یه کلاس بیشتر نداشتم اونکلاسمم با امیر بود .
سر جام نشستم و نگاهی به چند تا میز جلوتر انداختم که چند تا دختر مشغول نوشتن جزوه بودن .لبخندی زدم و دستانم را نزدیک دهانم گرفتم و ها کردم تا گرم شود ...
امیر وارد کلاس شد همه به احترامش ایستادیم که زمزمه کرد : سلام بفرمایید .
بعد از حضور و غیاب درس رو شروع کرد دفترم را باز کردم و با دقت نکات ریز رو مینوشتم تا چیزی رو جا نزارم .
مشغول نوشتن بودم که حنانه همکلاسیم با آرنج محکم به پهلوم زد برگشتم و اخم ظریفی کردم و آرام گفتم : چرا میزنی حنا؟
نزدیک شد : میگم نقطه هاشم بزار یه وقت جا نمونه ..
از حرفش خندیدم : دیوانه ای فقط بخاطر این زدی به پهلوم .
سرش را تکان داد با چشم و ابرو به روبه رو اشاره کردم : حواست به درس باشه دیگه دوست ندارم آبروم جلوی بچه ها بره .
خندید : پس خوب گوش کنیاااا .
سری تکان دادم و حواسم را به درس دادم .
بعد از کلاس به سمت در دانشگاه رفتم تا اتوبوس نرفته و شب نشده سوار بشم و یه زره کمک مامانم کنم .
به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم باران شوت گرفته بود و منم مثل موش آب کشیده شده بودم دختری به سمتم آمد : اتوبوس نمیاد میگن .
وای حالا چیکار کنم تو این بارون ...
کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم کم کم داشت خیابون خلوت میشد دوست نداشتم اون اتفاقی که برام افتاده بود دوباره تکرار بشه .
شمارهی بابارو گرفتم اما در دسترس نبود .
پوفی کردم و چادرم رو جلو کشیدم که صدای بوق ماشینی باعث شد به سمت عقب برگردم .
برگشتم با دیدن ماشین سرم را برگرداندم که صدای بازو بسته شدن در ماشین و بعد صدای آشنایی : خانم فرهمند !
برگشتم با دیدن امیر تعحب کردم : بله؟
در ماشین را باز کرد : دیر وقته تشریف بیارید میرسونمتون .
_ممنونم خودم میرم .
اخمی کرد : با این بارون ماشینی نمیاد بیادم خطرناکه تعارف نکنید مسیر یکیه .
اگر قبول نمیکردم باید تا صبح اینجا می ایستادم به سمت ماشین رفتم .
سوار ماشین شدم .
معذب بودم خودم را جمع کردم .
ماشین را روشن کرد و راه افتاد ؛ خیابان ها خلوت بود و سرعت امیرم خیلی زیاد بود جوری که چسبیده بودم به صندلی و با ترس به رو به رو خیره شده بودم پیاده میومدم بهتر بود .
نفسم تو سینه حبس شده بود نفس عمیقی کشیدم ؛
چشمانم را بستم و تند تند ذکر میگفتم ..
با صدای برخورد ماشین بعدشم صدای یا حسین بلند امیر چشمانم را باز کردم کنترل ماشین از دست امیر خارج شد بود بخاطر لغزنده بودن خیابون ترمز کار نمیکرد جیغی کشیدم و هر لحظه بیشتر میترسیدم امیر بخاطر اینکه ماشین به ماشینا نخوره وارد جاده خاکی شد نمیدونم چیشد که ماشین دو دور شروع به چرخیدن کرد محکم خوردم به شیشه و آه بلندی کشیدم و چشمانم را بستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت70
از زبان امیر🧑🏻
ماشین به سنگی خورد و ایستاد سردرد عجیبی داشتم و از سرم خون میومد همانطور که سرم را گرفته بودم نگاهی به همتاخانم انداختم که بیهوش شده بود یا حسینی گفتم و نگران صدایش زدم : خانم فرهمند خانم فرهمند صدای من رو میشنوید .
صدایی نشنیدم در ماشین را به زحمت باز کردم و خودم را روی زمین انداختم نگاهی به اطرافم انداختم که چند تا ماشین ایستادن و یک خانم و مرد پیاده شدند .
در سمت همتا رو باز کردم و با تمام وجودم صدایش زدم : همتا خانومممم همتااااااا ....
_آقا چیشدهههه حالتون خوبه؟؟
نگاهم کشیده شد به پیرمردی که نگران به من زل زده بود لب زدم : تروخدا زنگ بزنید اورژانس چشماشوووو باز نمیکنه .
خانومی که کنارش ایستاده بود به سمت من آمد و همتا رو بیرون اورد و روی زمین خوابوند به خودم لعنت فرستادم که با اون سرعت تو این هوا ...
_منصور زنگ بزن اورژانس ضربه مغزی نشده باشه .
برق از سرم پرید پیرمرد بعد از زنگ زدن به اورژانس کنار من زانو زد و دلداری ام داد .
بعد از چند دقیقه اورژانس اومد و همتارو روی برانکارد گذاشتن .
وارد بیمارستان که شدیم دکتر همتا رو معاینه کرد و پرستارم سرم و دستمو باند پیچی کرد و رفت با همون حال به سمت دکتر رفتم : حالش چطوره آقای دکتر ؟؟؟
سرش را پایین انداخت : کماست .
پاهایم سست شد و زانو زدم وای یا امام رضا دکتر دستش را روی شانه ام گذاشت با تمام توانم لب زدم : آقای دکتررررررر خوب میشهههه دیگههه؟؟؟
لب زد : امید به خدا ...
آه از نهادم بلند شد حالا جواب خانوادشو چی بدم اگر به هوش نیاد خودمو نمیبخشممم .
از تلفن بیمارستان به پدرم زنگ زدم و ماجرا رو گفتم و قطع کردم به سمت شیشه اتاقش رفتم .
لوله ای را داخل دهانش گذاشته بودن قطره اشکی روی گونه ام چکید .
به سمت نماز خونه رفتم و دو رکعت نماز خوندم و زانو زدم : خدایاااا تا الان چیزی ازت نخواستم اما خواهش میکنم التماست میکنم یه بار دیگه بهم فرصت بده کاری کن حالش خوب بشه و دوباره بلند بشه
.نمیدونم چم شده بود منی که به مغرور بودن معروف بودم حالا فقط گریه میکنم و التماس خدا میکردم..
از نماز خانه که بیرون اومدم به سمت اتاق همتا رفتم صدای گریه های بلند مادرش باعث شد بغض کنم .
پاهایم توان تکان خوردن نداشتن و دستانم میلرزید ...
مامان شانه هایش را ماساژ میداد و باباهم کنار حاجی نشسته بود و دلداری اش میداد به سمتشان رفتم.
مامان همتا با دیدن من به سمتم آمد با چشم هایی که به خون نشسته بود به من خیره شد سرم را پایین انداختم و با صدایی که از شدت گرفته بود گفت : آقای امیررر چیشدههه چه اتفاقی افتادههه چرا هیچکس نمیگه همتام چیشدهههههه اصلا اون تو ماشین شمااااا چیکار میکرد خدایااابچممممم ؟؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم : آروم باشید لطفا بشینید براتون آب بیارم ...
نگذاشت ادامه بدهم که مادرم باوبغض و صدای لرزان گفت : بگو امیررررر چیشدههههههه نگاه حالمون خوب نیستتتتتت؟؟ ؟؟
_راستش همتا خانوم منتظر ماشین بودن اما خب بخاطر بارون ماشین نبود برای همین دیدم دیر وقته دیدم مسیر یکیه بهشون گفتم سوار بشن جاده لغزنده بود منم سرعت خیلی بالا بود کنترل ماشین از دستم خارج شد و چپ کردیم .
مامان همتا محکم به صورتش زد و وسط راهرو نشست و روپایش زد : ااااای خدااااا بچم از دستم رفتتتت ای خدااااااا دخترممممممممم ...
مامان به صورتش زد.
بابا به طرفم آمد و با تشر گفت : د آخه پسرررر با این هوااا تو چطور با این سرعت تو اون خیابون اومدی مثلا استادیییی .... وای به حالت اگر بلایی سر این دختر بیاد دیگه نمیبخشمت ...
بابای همتا روی صندلی نشست و سرش را بین دو دستش گرفت : خدایا دخترممممممم ...
نگاهم کشیده شد به مامان که کنار ترلان خانم نشسته بود به طرف بابای همتا رفتم : شرمندممم حق با بابا من خودمو نمیبخشم ...
منتظر جواب نماندم و از بیمارستان خارج شدم .
وارد محوطه بیمارستان شدم و نفس عمیقی کشیدم احساس خفگی داشتم بغض سنگینی راه گلوم رو بسته بود روی صندبی نشستم و سرم را بین دو دستم گرفتم و فشار دادم ...
دوست داشتم الان برم بهشت زهرا اما شب بود برای همین به سرم زد برم کهف الشهدا برای همین تاکسی گرفتم و به سمت کهف الشهدا رفتم .
کرایه را حساب کردم و از کوه بالا رفتم .
وارد کهف الشهدا که شدم بوی گلاب دیوانه ام کرد بغضم شکست و همانجا زانو زدم و با تمام وجودم اشک ریختم .
دلم خیلی گرفته و برای همین به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم و مشغول دردو دل شدم .
با صدای تلفنم چشمانم را باز کردم بابا بود تماس را وصل کردم : امیر کجایی تو بیا اینجا میگن همتا رفته کما.
اشکانم را پاککردم و لب زدم : می دونم .
صدای بابا بلند شد : می دونی و ... چیکار کردیییی تو امیررررر ؟ میدونی اینجا چی میگذره اصلا کجایی توووو ؟ بلند شو بیا اینجاااا ...
باشه ای گفت تلفن رو قطع کردم .
لب زدم : تو این همه سال من ازتون
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
چیزی نخواستم اما الان حاضرم تموم زندگیمو بدم تا این اشتباهی که کردم جبران بشه ... خودتون دست منو گرفتید خودتون باعث شدید که منو از باتلاق گناه بکشید یرون یه بار دیگه بهم فرصت بدید فرصت بدید بتونم این اشتباه بزرگو که با جون یه دختر بازی کردمو جبران کنم ..
از جایم بلند شدم و تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتم با دیدن صحنه روبه رویم به سمتشان رفتم ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت71
#عطریاس
.
اسما همانطور که سعی در آرام کردن هانا داشت با دیدن من اشکانش را پاک کرد : سلام داداش.
کلافه سری تکان دادم : چرا هانا رو اوردی اینجا؟؟
لب زد : دیگه نمیتونستم نگهش دارم خیلی بهونه میگرفت خاله ترلانم که اونطوری گریه کرد دیگه هانا فهمید .
نگاهم کشیده شد به هانا که گوشه ای نشسته بود و اشک میریخت به سمتش رفتم و لبخند غمگینی زدم : سلام هانا جان چرا گریه میکنی حیفه اون اشڪا نیست ؟
سرش را بالا اورد : سلام عمو امیر نه حیف نیس من آجی همتامو میخوام چرا نمیاد پیشم چرا اینا نمیزارن برم پیشش ؟
لب زدم : آجی همتات یه زره حالش بد بود نمیتونه امشب بیاد پیشت اینجام بیمارستانِ نمیزارن تو بری پیش آجیت دعا کن حالش خوب بشه برگرده .
_داداش چرا نمیگید چیشدههه همتاااا چشههه؟؟
به سمت اسما برگشتم : چیزی نپرس اسما بخدا حالم خوب نیست ..
دست هانا را گرفتم و فشردم : هانا جان شما برو خونه با اسما ...
_پس آجیم کی میاددد؟؟؟
زانو زدم : هانا آجیتم میادش به شرطی که تو بری خونه براش دعا کنی زود زود حالش خوب بشه بیاد پیشت .
بلافاصله بعد از حرفم سرش را بوسیدم و تاکسی گرفتم تا اسما و هانا برن خونه .
به سمت اتاق همتا راه افتادم خاله بی حال روی صندلی افتاده بود و عموهم راه میرفت و ذڪر میگفت .
به سمتشان رفتم مادر همتا با دیدن من داغ دلش تازه شد : وای بچمممم آی خداااا بچممم از دستم رفتتتتت ...
سرم را پایین انداختم که عمو به طرف خاله رفت : منم پدرممم حال من بدتر لز تو نیست به جای این کارا ذڪر بگو و دعا ڪن .
_چجوری دعا کنم دیگه نایی ندارم ؛ لیلا بچم خوب میشههه لیلا بچم از روی این تخت بلند میشههه؟
_اره عزیزم خوب میشههه همتا دوبارههه خوب میشه .
با دیدن این صحنه دلم گرفت ....
•••
یڪ هفته اے می شد ڪه همتا تو ڪما بود هر روز میرفتم دیدنش ...
به سمت نمازخونه بیمارستان رفتم و دو رڪعت نماز خوندم و سرم را به دیوار تڪیه دادم یاد اشڪای خاله ترلان افتادم ... هر روز و هر ثانیه به هر بهونه ای میومد بیمارستان ؛ بی قراری های هانا... و شڪستن باباش ...
خدایاا میدونم خودت سرنوشت مارو رقم میزنی وـ.. ؟؟؟...
دستی رو شانه ام نشیت هراسان اشکانم را پاک کردم و برگشتم پیرمردی روبه رویم ایستاده بود به احترامش ایستادم : جانم ؟
کنارم نشست و با دست اشاره کرد به جای خالیِ بغلش نشستم لب زد : قصد فضولی ندارم جوون اما بین حرفات شنیدم می گفتی مریض دارم می تونم بپرسم مشڪلت چیه؟
لب زدم : بله ؛ ماجرارو برایش تعریف ڪردم .
_خیلی ناراحت شدم پسرم اما بدون خدا در هر زمانی به دل بنده هاش نگاه میکنه و پاے دردودلاشون میشینه..
_آخه حاجی پس چرا جواب نمیده ؟؟
لبخندی زد : تو چرا پسرم توکه میگی استاد دانشگاهی ؛ پسر خوب خدا به وقتش جواب میده برو در خونه آقا امام رضا برو از آقا شفاے بیمارتو بخواه برو در خونه آقا موسی ابن رضا ...
نمیدونم چرا دلم لرزید ... چقدر دلم هوای مشهدو ڪرد هوای اون سرمای شب هاشو ..
قطره اشڪی روی گونهام چڪید ڪه پیرمرد به شونه ام زد و با همون لهجهیشیرینی یزدے گفت : برو در خونه آقا .
یاعلی و گفت و ایستاد : ان شاءالله مشڪلت حل بشه جوون ناامید نشو ڪه ناامیدی ڪار شیطونه ...
خداحافظی ڪرد و رفت .
چند دقیقه اے اونجا بودم تصمیم گرفتم برم پابوس آقا علی ابن موسی الرضا ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت72
#عطریاس
.
بعد از جمع کردن وسایلم راه افتادم ..
دل تو دلم نبود تا با آقا صحبت ڪنم .
من خیلی تغییر کردم ...
یاد روزی افتادم ڪه اسما از ڪوهنوردی اومد و برایم تعریف ڪرد از شخصیت همتا خوشم اومده بود جالب بود برام دختری ڪه به اجبار چادر سرش میڪرد این همه دلیل قانع کننده داشته ...
یاد روزی ڪه بهشت زهرا بودم افتادم ؛ ڪنار مزار شهید گمنام یه نامه بود بر خلاف میلم ڪنجڪاو شدم ببینم چی نوشته اصلا این نامه برای ڪیه ؟!
بازم ڪه ڪردم با یه خط زیبا و خوانا نوشته بود :
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند
#مولوے
این شعر رو بارها شنیده بودم اما اینکه غرقش بشم تا حالا همچین اتفاقی نیوفتاده بود ...
نامه اش را ڪه خواندم دلم لرزید از این همه توجه به همتا حسودیم شد ...
اون لحظه خجالت ڪشیدم از اینڪه در موردش بد فڪر میڪردم ..
دنبال فرصتی بودم ڪه ازش حلالیت بطلبم اما هر بار این غرور لعنتی نمیزاشت بهش بگم حلالم ڪنه .
دوست داشتم شخصیت همتا رو بیشتر بشناسم ...
روبهرویگنبدڪه ایستادم طاقت نیاوردم و زانو زدم خودم را به گوشه ای رساندم همه جای دنیا یه طرف آرامش این یه تیڪه هم یه طرف ...
نگاهم به گنبد بود با هر زحمتی بود ایستادم دستم را روی سینه ام گذاشتم و با تمام وجودم لب زدم :
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ .
سلام آقای مهربونیا سلام پناه بی پناها ...
منم همون بی سروپایی ڪه تو سرو سامونش دادی ...
با هر قدم ڪه جلو میرفتم آرامش تمام وجودم رو فرا میگرفت ..
پنجره فولاد زو زیارت ڪردم و به طرف ضریح راه افتادم ..
سرم رو بلند ڪردم نگاهم ڪه به ضریح خورد بغضم شڪست با همون حال جلو رفتم و زیر لب ذڪر میگفتم .
دستم را گره ڪردم به ضریح و بوسه ای زدم .
بعد از زیارت عقب رفتم و همونجا شروع به خواندن زیارت نامه ڪردم .
با هر ڪلمه اے ڪه میخوندم چهرهے همتا جلوے نظرم بود ...
بعد از خواندن زیارت نامه بیرون رفتم و گوشه از صحن نشستم : آقا این بار از خستگی قد خم ڪردم هر وقت دلم میگرفت از بچگی بابا میگفت بریم مشهد همین جا بود ڪه چادر مامانمو ول می ڪردم و برای خودم تو این صحن می دویدم ..
آقا الان اومدم اینجا تا شفاے یه مریضی رو بخوام ... آقا دوماه دوستش دارم اما یه جوری وانمود کردم نفهمن اما خسته شدم نمیتونم ببینم رو تخت بیمارستانه اونم بخاطر اشتباه من ...
آقا جان شما ڪه محرم رازمید از اون روز ڪه تو خیابون دیدمش ڪه ترسیده بود اما یه جوری وانمود میڪرد ڪه نمیترسه ...
آقا جانم میشه بهم برش گردونید...
مولا قلبی شکست و دورو برش را خدا گرفت نقاره میزدنند و مریضی شفا گرفت ..
از بچگی بابا برام اینو میخوند ...
اومدم تا شفاے مریضمو از تو بگیرم آقا ...
قطره های باران روی صورتم چڪه میڪرد خادمی ڪه فرشارو جمع میڪرد به طرفم آمد : پسرم برو داخل اینجا خیس میشی .
سری تڪان دادم ڪیف میداد اینجا نماز خوند مهر را از داخل جیبم بیرون آوردم و روی زمین گذاشتم و ایستادم : دو رکعت نماز ....
به هر کلمه آرامشی تمام وجودمو فرا میگرفت سلام نماز رو ڪه دادم نگاهم به گنبد افتاد چقدر این تیڪه قشنگه .. درست میشه گفته تیڪه ای از بهشته ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت73
چند روزی رو مشهد موندم و اواخر تلفنم رو روشن ڪردم ڪه با ڪلی پیام و زنگ مواجه شدم ...
حس جواب دادن به هیچڪدوم رو نداشتم و فقط باز میڪردم .
برای برگشت بلیط هواپیما گرفته بودم .
وقتی رسیدم تهران یڪراست به سمت اتاق همتا راه افتادم ...
از پرستار خواستم برم داخل ڪه گفت فقط چند دقیقه برید برگردید .
لباسم رو عوض ڪردم و وارد اتاق شدم براے اولین بار گذرا نگاهش ڪردم قلبم مچاله شد و حالم از خودم بهم خورد .
نزدیڪ شدم و نگاهم را به پتو دادم و با صدایی ڪه دورگه بود گفتم : همتا خانم رفتم مشهد پابوس امام رضا هم رفتم یه رفع دلتنگی بشه هم ڪِ ..
ڪمی مڪث ڪردم و لب زدم : همم ڪه از آقا بخوام یه بار دیگه حالت خوب بشه هَم هَمتا خانوم خیلی دوستت دارم ..
از حرفم خجالت ڪشیدم و سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم و فشار دادم .
دیگه نمیتونستم اونجا وایسم برای همین از اتاق بیرون رفتم .
با دیدن بابا به سمتش رفتم : سلام .
اخمی ڪردم : علیک سلام معلوم هست ڪجایییییی؟؟؟ تو این اوضاعععع ڪجا گذاشتی رفتی د من چی بگم بهت پسررررر ...
لب زدم : رفته بودم مشهد .
اخمی ڪرد : زیارت قبول .سری تکان دادم و اوضاع خانوادشو پرسیدم ڪه بابا آهی ڪشید و گفت : مادرش ڪه حالش تعریفی نداره پدرشم زره زره داره آب میشه .
دختر ڪوچیڪه ام بهونه خواهرشو میگیره .
حاج بابا و خان جونم ڪه ...
بماند ...
•••
دو هفته ای می گذشت و هنوزم خبری نبود .
امروزم مثل روزای دیگه آماده رفتن شدم .
سوئیچ ماشین رو از بابا گرفتم و به سمت بیمارستان راه افتادم ...
وارد بیمارستان ڪه شدم راه اتاق رو پیش گرفتم اما همتا نبود نگران به سمت پرستاری رفتم ڪه با ویلچر پیرزنی را می برد : خانوم مریض اتاق ۱۰۳ کجاست کجا بردنششش ؟؟؟؟
_همون دختر خانمی رو میگید که تصادف کرده بودن ؟
سری تکان دادم ڪه لب زد : بردنش بخش .
بلند گفتم : بخشششش؟؟؟
_هیس چخبره بله بخش ....
اینو گفت و رفت ...
کلافه دستی به موهایم ڪشیدم و نگاهم رو برگردوندم با دیدن بابای همتا به سمتش رفتم : آقای فرهمند ؟
برگشت و لبخندی زد : امیر جان همتام به هوش اومد امروز صبح زنگ زدن گفتن ڪه دخترتون به هوش اومده ...
دستم را به دیوار گرفتم و یا حسینی گفتم سرم رو بلند ڪردم و خداروشڪر ڪردم .
به همراه بابای همتا به سمت اتاق رفتیم تقه ای به در زدیم با صدای بفرمایید دختری در را باز کردیم .
نگاهم ڪشیده شد به همتا ڪه روی تخت خوابیده بود و با دختر عموش حرف میزد با دیدن من برگشت و سری تکان داد .
انقدر خوشحال بودم که یادم رفت سلام کنم.
مشغول احوالپرسی شدم .
چند دقیقه ای نگذشت ڪه پرستار اومد و گفت باید دور بیمارو خلوت کنید نیاز به استراحت داره .
همه از اتاق بیرون رفتن .
ایستادم : همتا خانوم منو ببخشید واقعا بابت این موضوع شرمندم ...
سرش را پایین انداخت و لب زد : آقای ارسلانی دشمنتون شرمنده ؛ مقصر شما نبودید ...
لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم ...
خیلی خوشحال بودم که حالش خوبه ...
به نمازخونه رفتم و دو رکعت نماز شڪر به جا اوردم ....
بعد از نماز به اتاق همتا برگشتم با دیدن پدرومادرم لبخندی زدم و ڪنارشان ایستادم .
_خداروشکر ڪه حال همتا خانوم خوب شد ؛ بابت این اتفاقم شرمنده ایم ...
مامان به سمت همتا رفت و پیشانی اش را بوسید : نمی دونی چقدر منتظرت بودیم چشماتو باز ڪنی عزیزم ..
همتا لبخندی زد : ببخشید نگرانتون ڪردم .
نگاهش ڪردم دلم لرزید ...
سنگینی نگاهم را احساس ڪرد و سرش را بلند ڪرد لبخندی زدم و چشمانم را باز و بسته ڪردم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت74
دو روزی میشد ڪه بعد از به هوش اومدنم مرخص شده بودم .
مامان و بابا خیلی بهم میرسیدن ؛ مراعاتمو میڪردن الحمدالله ڪه حالم بهتر شده بود و سردرد نداشتم .
تصمیم گرفتم بعد از سه هفته برم دانشگاه .. تا الانم خیلی از درسا عقب افتاده بودم ..
روبه روے آیینه می ایستم نفس عمیقی میڪشم امروز رو باید با چادر ساده برم بخاطر دست گچ گرفتم ...
بعد از خداحافظی از مامان سوار آژانس میشوم ..
روبه روے دانشگاه پیاده میشوم و بعد از حساب ڪردن کرایه وارد دانشگاه میشوم .
چند تا از بچه های دانشگاه با دیدن دستم به سمتم آمدند و حالم را پرسیدن .
امروز خداروشکر یه کلاس بیشتر نداشتم اون کلاسمم با امیر بود .
وارد کلاس شدم و سر جایم نشستم .
بعد از چند دقیقه استاد وارد ڪلاس شد : سلام روزتون بخیر بابت این چند هفته هم عذر میخوام ممنونم از استاد رادمنش ڪه زحمت این چند هفته رو ڪشیدن .
نگاهی به من انداخت و سری تکان داد و بعد از حضوروغیاب مشغول تدریس شد .
بعد از کلاس از چند تا از بچه ها جزوه گرفتم تا بنویسم .
قصد ڪردم از پله ها پایین بروم که امیر صدایم زد : خانم فرهمند؟
برگشتم و سرم را پایین انداختم : بله ؟
نزدیک شد و چند تا برگه را در آورد از داخل کیفش و به سمتم گرفت سوالی نگاهش کردم که ادامه داد : راستش دیدم با این دستتون نمیتونید بنویسید گفتم این جزوه هارو براتون بیارم .
_ممنونم آقای ارسلانی لازم نیست از بچه ها گرفتم .
_خیلی خب راستی دستتون بهتره؟
سری تکان دادم : الحمدالله .
خداروشکری گفت و ازش خداحافظی ڪردم و به سمت خونه راه افتادم .
•••
دستمو تازه از گچ باز کرده بودم و تقریبا کارامو خودم انجام میدادم ...
امروزم قرار شده بود به همراه اسما بریم تا خونه ی فاطمه رو بچینیم .
روسری ام را به سبک خاصی بستم و کیف و چادرمو برداشتمو از اتاق خارج شدم .
هانا نگاهی به من انداخت و سوتی ڪشید و گفت :
لبخندی زدم خان جون همیشه به دختراے فامیل این یه جمله رو میگفت ..
هانام همیشه تو جمع هاے خانوادگی سعی میڪرد حرفاے خان جونو یاد بگیره ...
از مامان خداحافظی ڪردم و جلوے در منتظر ماندم تا اسما بیاد باهام بریم .
بعدداز چند دقیقه اسما اومد و سوار ماشین شدم.
نیم ساعت بعد جلوی در خونه ے ویلایی پیاده شدیم .
به طرف آیفون رفتم و زنگ زدم : سلام بیاید تو .
بلافاصله در باتیڪی باز شد وارد حیاط شدیم یه حیاط نسبتا بزرگ و سر سبز ...
نگاهم ڪشیده میشود به درخت انار لبخندے ڪنج لبم مینشیند .
نگاهم را از درخت انار میگیرم و به خونه میدهم یه خونه ے دو طبقه ڪه روبه یه در بزرگه و بغل دیوار پله های سنگی ڪه به طبقه بالا میخوره .
_همتا فڪر ڪنم باید بریم بالا .
سری تڪان دادم و از پله ها بالا رفتیم تقه اے به در زدیم ڪه صدای پر انرژی فاطمه بعدشم باز شدن در بلند شد : سلام خانمای مجرد خیلی خوش اومدید .
اسما یڪ تا از ابروهایش را بالا داد : اووو یه جور میگه مجرد انگار خودش تا الان دوتا بچه بزرگ ڪرده خوبه خودتم تازه رفتی قاطی این مرغا .
_عجباااا تو خونهے خودمم بهم توهین میشه .
همانطور ڪه فاطمه رو ڪنار میزدم گفتم : برو ڪنار ببینم خونت چه شڪلیه .
تا ساعت ۷مشغول چیدمان اساسا بودیم ڪه بلاخره تموم شد خیلی قشنگ شده بود خدایی بنده خدا مریم خانوم زحمت ڪشید و برامون ڪلی خوراڪی می اورد و قربان صدقه فاطمه می رفت .
_خب دیگه ما بریم .
سری تڪان دادم و فاطمه رو در آغوش ڪشیدم ڪنار گوشم آرام زمزمه ڪرد : اینو احسان داد بدم بهت داداشم خیلی فڪر ڪرد ولی مجبور شد بخونش همتا .
نگاهش ڪردم مردد نامه را از دستش گرفتم و بعد از خداحافظی به سمت خونه حرڪت ڪردیم.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
صلوات خاصه آقا امام رضا وسلام برامام حسین
از طرف شهید#سردارشهیدغلامحسین عارف
صلوات خاصه آقا امام رضا:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ
وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ
صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ
سلام برآقا امام حسین ع
🌹السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین🌹
لحظه هاتون به رنگ وبو و جنس
خدا
قرآن
اهلبیت
شهدا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
بـٰآبهشتـم:)
#همتا_ے_مـن #قسمت74 دو روزی میشد ڪه بعد از به هوش اومدنم مرخص شده بودم . مامان و بابا خیلی بهم میر
#همتا_ے_مـن
#قسمت75
.
لباسانم را عوض میڪنم و روی تخت دراز میڪشم نامه را برمیدارم و باز میڪنم بیشتر ڪنجڪاوم ببینم چی گفته ...
دو دل بودم نامه رو باز ڪنم دل و به دریا زدم و نامه را باز ڪردم :
بنام خالق آرزوها ..
هرچه ڪه بود خوش بود
زیبایی فقط خاطره ها بود
خیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا براتون بنویسم گرچه میدانم گناه است اما طاقت نیوردم ..
تا قبل از طلاق بهتون علاقه داشتم خیلی زیاد شده بودید ڪل زندگیم فڪر نمیڪردم به این سرعت عاشق و دلبسته شما بشم ...
به هر حال ..
فقط بدونید هر چه سعی کردم نشد خاطره هارو فراموش ڪنم گوشه اے از قلبم تمام عاشقانه هامو خاڪ ڪردم ..
براے انجام یه ماموریت دارم میرم خوزستان اگر بدی خوبی دیدید از من حلال ڪنید دختر عمو ...
در پناه خدا ؛ یاحق .
قطره اشڪی روی گونه ام چڪید با سر انگشتم پاڪ ڪردم و نامه همونطور ڪه بود تا زدم و توے ڪیفم گذاشتم .
همه چی تموم شده بود با مرور خاطرات چیزی به من نمیرسه الا یه دل گرفتگی و یه شب پر گریه ...
چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم ...
••❤️••
_همتا جان ؟
نگاهم را از خیابان ها گرفتم و به امیر دادم نگاهش روی چشمانم ثابت مانده بود لبخندی زد : نمیخواے پیاده بشی؟
سرے تڪان دادم و از ماشین پیاده شدم ریحانه را از دستم گرفت و روی دستش خوابوند ڪلید را داخل قفل چرخاندم و وارد خونه شدیم امیر ببخشیدے گفت و جلوتر رفت و ریحانه را توے اتاقش گذاشت و برگشت .
وارد اتاق مشترڪمان شدم و چادرم را از روے سرم برداشتم سردرد شدیدی داشتم برگشتم امیر تو چارچوب در ایستاده بود و نگاهم میڪرد .
_چیه چرا اونطورے زل زدے به من؟!!
لبخند غمگینی زد و آهی ڪشید ؛ پیراهن مشکی اش را عوض ڪرد .
قلبم از آهی ڪه ڪشید گرفت اما مجبور بودم باهاش،سرسنگین باشم ...
سرم را گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال رو باز ڪردم .
مسڪنی برداشتم و لیوان رو پر آب ڪردم و خوردم ؛ با صداے گریه ے ریحانه به سمت اتاقش رفتم و بغلش ڪردم خوابش ڪه برد به اتاق مشترڪمان رفتم .
امیر خوابیده بود پتو رو روش ڪشیدم و دراز ڪشیدم نگاهی به صورتش انداختم یاد روزے افتادم ڪه لیلا با مادرش اومده بودن تا ازم خواستگاری ڪنن خیلی برام عجیب بود اما منم بدم نمیومد ازش .
وقتی ڪه بچه ها فهمیدن برای بار اول جواب رد دادم خیلی شوڪه شدن همشون از خوبیای امیر میگفتن .
اما برای بار دوم قلبم تسلیم شد نمیدونم چی تو نگاهش بود ڪه آدمو جذب خودش میڪرد ؛ اونقدری جذب نگاهش شده بودم ڪه ساعت ها هم از تماشاے اون صورت سیر نمی شدم .
عاشقے را چه نیاز است به توجیہ و دلیل
ڪه تو اے عشق همان پرسش بے زیرایے
#قیصرامینپور
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت76
#بخش_اول
.
ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم .
به سمت پذیرایی رفتم و با صدای نسبتا بلند سلام ڪردم .
ڪمی ڪه جلو رفتم با دیدن لیلا و اسما اخم ظریفی ڪردم .
جلو رفتم : سلام خوبید؟
لیلا گونه ام را بوسید و ااسما هم در آغوشم ڪشید : سلام به روی ماهت الحمدالله تو خوبی؟
شڪری گفتم و ڪنار اسما نشستم مامان همانطور ڪه سینی به دست به سمتمان می آمد گفت :همتا جان لیلا اومده اینجا ببینه نظرت در مورد آقا امیر چیه به من گفتن با تو صحبت ڪنم گفتم ڪه بزار خود همتا بیاد اون قراره با امیرآقا زندگی ڪنه نظرتو بگو مامان .
_اگر اجازه بدید من فڪر ڪنم ...
لیلا با اشتیاق سرے تڪان داد : حتما عزیز دلم .
بعد از خوردن چاییشون رفتند به اتاقم برگشتم تنها جایی ڪه دلم آروم میگرفت بهشت زهراست .
چادرمو برداشتم و از مامان خداحافظی ڪردم .
و سوار تاڪسی شدم .
خیلی فڪر ڪردم الان باید از ڪجا شروع ڪنم تنها ڪسایی ڪه میتونستن ڪمڪم ڪنن فقط شهدا بودن .
ڪرایه را حساب ڪردم و به سمت قطعه سرداران بی پلاڪ رفتم .
ڪنار مزار شهیدی نشستم و دستی رویش ڪشیدم : سلام بازم منم اینبار اومدم ڪمڪم ڪنید همونطوری ڪه چند سال پیش دستمو گرفتید و نزاشتید غرق گناه بشم .
قضیه خواستگاری رو تعریف ڪردم و ادامه دادم : آرزوے هر دختریه خوشبخت بشه و یه مرد پولدار و خوشتیپ گیرشون بیاد برای من اینا مهم نیست برای من اخلاق اون شخص مهمه ڪه اخلاقشم بیسته ... میخوام ڪمڪم ڪنید ڪه دیگه اشتباه نڪنم من دوست دارم همسرم از تبار حیدر باشه ...
_سلام!
هراسان به سمت عقب برگشتم : سلام تعقیب میکنید؟
همانطور ڪه سرش پایین بود جلو آمد و زانو زد و مشغول فاتحه خوندن شد .
_نه هر موقع دلم میگیره میام اینجا یه چند باری شمارو هم اینجا دیدم .
یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم : ڪی؟؟
_اون روزے ڪه نامه رو جا گذاشتید وقتی ڪه رفتید متوجه نامه شدم ...
اخمی ڪردم : معلومه زیادی ڪنجڪاوید!
خونسرد گفت : به شدت .
ڪیفم را برداشتم قصد ڪردم برم ڪه گفت : همتا خانوم در جریانید ڪه ازتون خواستگاری ڪردم بار اول نمیدونم چرا جواب منفی دادید اما من دست بر نمیدارم ...
اگر فڪر میڪنید تفاهم نداریم اتفاقا داریم من عین شما متوحل شدم من یه جوونی بودم ڪه تمام خوش گذرونیم با دخترا بود .
یه روز که اسما رو اورده بودم اینجا با یه آقایی آشنا شدم ڪه داشتن نوشته هارو رنگ میڪردن .
همراهشون شدم ڪارم ڪشید به هیئتو و... اینا ڪم ڪم تو رفتارم یه تغییری رو حس ڪردم .
شاید فکر ڪنید حس زودگذره و هوسِ ؛ فڪر نمیڪردم قلبم به این زودیا تسلیم بشم ..
یاعلی گفت و ایستاد : همتا خانوم من شمارو از آقا خواستم ...
خیلی با خودم ڪلنجار رفتم این حرفارو بگم یا نه با پدرتون صحبت ڪردم گفتند نظر شما هر چی باشه نظر پدرتونم همونه ... میشه بدونم چرا جوابتون منفیه؟
نفس حبس شده ام را آزاد ڪردم حرفاش خیلی سنگین بود برای منی ڪه یه بار این هارو شنیده بودم ..
لب زدم : آقاے ارسلانی من واقعا شوڪه شدم به مادرتونم گفتم من جوابن منفیه چون یه بار اشتباه تصمیم گرفتم و میترسم برای یه بار دیگه شکست خوردن ..
از ڪنارش رد شدم .
_مطمئن باشید من دست نمیڪشم لطفا فڪر ڪنید جواب منفیتونو شنیدم انقدری میمونم تا جوابتون مثبت بشه .
سرم را پایین انداختم و با یه خداحافظی ڪوتاهی از اونجا دور شدم ..
تمام بدنم از خجالت و شرم داغ شده بود .
وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم دستم را روی قلبم گذاشتم چند بار نفس عمیق ڪشیدم.
به تاج تخت تڪیه دادم و چشمانم را بستم : خدایا ڪمڪم ڪن ....
برای نوشتن جزوه ها از روی تخت بلند شدم و به سمت میز تحریرم رفتم .
روی صندلی نشستم نگاهی به تابلوی روبه رویم ڪشیده شده زمزمه ڪردم :
" اَلا بذِکرِالله تَطمَئِنُ القلوب "
دستم را روی قلبم گذاشتم و معنی اش را زمزمه ڪردم :
آگاه باش ڪه با یاد خدا دل ها آرامش می یابد.
مشغول نوشتن شدم ....
در اتاق باز شد و هانا با خنده وارد اتاق شد و روی تخت دراز ڪشید : آجی همتا شب بخیر .
لبخندی زدم و از پشت میز بلند شدم و به سمتش رفتم و دستانم را به نشانه قلقلڪ بالا بردم ڪه جیغ بلندے ڪشید روی تخت نشستم و قلقلڪش دادم ڪه جیغش بلند شد : آیییی دلمممم نڪن ...
با صدای زنگ تلفنم دست ڪشیدم و به سمت تلفنم رفتم با دیدن اسم اسما تعجب ڪردم و تماس رو وصل ڪردم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃