eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
413 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
155 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق برای صحبت هاتون لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17484467704566
مشاهده در ایتا
دانلود
چیزی نخواستم اما الان حاضرم تموم زندگیمو بدم تا این اشتباهی که کردم جبران بشه ... خودتون دست منو گرفتید خودتون باعث شدید که منو از باتلاق گناه بکشید یرون یه بار دیگه بهم فرصت بدید فرصت بدید بتونم این اشتباه بزرگو که با جون یه دختر بازی کردمو جبران کنم .. از جایم بلند شدم و تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتم با دیدن صحنه روبه رویم به سمتشان رفتم .... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
. اسما همانطور که سعی در آرام کردن هانا داشت با دیدن من اشکانش را پاک کرد : سلام داداش. کلافه سری تکان دادم : چرا هانا رو اوردی اینجا؟؟ لب زد : دیگه نمیتونستم نگهش دارم خیلی بهونه میگرفت خاله ترلانم که اونطوری گریه کرد دیگه هانا فهمید . نگاهم کشیده شد به هانا که گوشه ای نشسته بود و اشک میریخت به سمتش رفتم و لبخند غمگینی زدم : سلام هانا جان چرا گریه میکنی حیفه اون اشڪا نیست ؟ سرش را بالا اورد : سلام عمو امیر نه حیف نیس من آجی همتامو میخوام چرا نمیاد پیشم چرا اینا نمیزارن برم پیشش ؟ لب زدم : آجی همتات یه زره حالش بد بود نمیتونه امشب بیاد پیشت اینجام بیمارستانِ نمیزارن تو بری پیش آجیت دعا کن حالش خوب بشه برگرده . _داداش چرا نمیگید چیشدههه همتاااا چشههه؟؟ به سمت اسما برگشتم : چیزی نپرس اسما بخدا حالم خوب نیست .. دست هانا را گرفتم و فشردم : هانا جان شما برو خونه با اسما ... _پس آجیم کی میاددد؟؟؟ زانو زدم : هانا آجیتم میادش به شرطی که تو بری خونه براش دعا کنی زود زود حالش خوب بشه بیاد پیشت . بلافاصله بعد از حرفم سرش را بوسیدم و تاکسی گرفتم تا اسما و هانا برن خونه . به سمت اتاق همتا راه افتادم خاله بی حال روی صندلی افتاده بود و عموهم راه میرفت و ذڪر میگفت . به سمتشان رفتم مادر همتا با دیدن من داغ دلش تازه شد : وای بچمممم آی خداااا بچممم از دستم رفتتتتت ... سرم را پایین انداختم که عمو به طرف خاله رفت : منم پدرممم حال من بدتر لز تو نیست به جای این کارا ذڪر بگو و دعا ڪن . _چجوری دعا کنم دیگه نایی ندارم ؛ لیلا بچم خوب میشههه لیلا بچم از روی این تخت بلند میشههه؟ _اره عزیزم خوب میشههه همتا دوبارههه خوب میشه . با دیدن این صحنه دلم گرفت .... ••• یڪ هفته اے می شد ڪه همتا تو ڪما بود هر روز میرفتم دیدنش ... به سمت نمازخونه بیمارستان رفتم و دو رڪعت نماز خوندم و سرم را به دیوار تڪیه دادم یاد اشڪای خاله ترلان افتادم ... هر روز و هر ثانیه به هر بهونه ای میومد بیمارستان ؛ بی قراری های هانا... و شڪستن باباش ... خدایاا میدونم خودت سرنوشت مارو رقم میزنی وـ.. ؟؟؟... دستی رو شانه ام نشیت هراسان اشکانم را پاک کردم و برگشتم پیرمردی روبه رویم ایستاده بود به احترامش ایستادم : جانم ؟ کنارم نشست و با دست اشاره کرد به جای خالیِ بغلش نشستم لب زد : قصد فضولی ندارم جوون اما بین حرفات شنیدم می گفتی مریض دارم می تونم بپرسم مشڪلت چیه؟ لب زدم : بله ؛ ماجرارو برایش تعریف ڪردم . _خیلی ناراحت شدم پسرم اما بدون خدا در هر زمانی به دل بنده هاش نگاه میکنه و پاے دردودلاشون میشینه.. _آخه حاجی پس چرا جواب نمیده ؟؟ لبخندی زد : تو چرا پسرم توکه میگی استاد دانشگاهی ؛ پسر خوب خدا به وقتش جواب میده برو در خونه آقا امام رضا برو از آقا شفاے بیمارتو بخواه برو در خونه آقا موسی ابن رضا ... نمیدونم چرا دلم لرزید ... چقدر دلم هوای مشهدو ڪرد هوای اون سرمای شب هاشو .. قطره اشڪی روی گونه‌ام‌ چڪید ڪه پیرمرد به شونه ام زد و با همون لهجه‌ی‌شیرینی‌‌ یزدے گفت : برو در خونه آقا . یاعلی و گفت و ایستاد : ان شاءالله مشڪلت حل بشه جوون ناامید نشو ڪه ناامیدی ڪار شیطونه ... خداحافظی ڪرد و رفت . چند دقیقه اے اونجا بودم تصمیم گرفتم برم پابوس آقا علی ابن موسی الرضا ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
. بعد از جمع کردن وسایلم راه افتادم .. دل تو دلم نبود تا با آقا صحبت ڪنم . من خیلی تغییر کردم ... یاد روزی افتادم ڪه اسما از ڪوهنوردی اومد و برایم تعریف ڪرد از شخصیت همتا خوشم اومده بود جالب بود برام دختری ڪه به اجبار چادر سرش میڪرد این همه دلیل قانع کننده داشته ... یاد روزی ڪه بهشت زهرا بودم افتادم ؛ ڪنار مزار شهید گمنام یه نامه بود بر خلاف میلم ڪنجڪاو شدم ببینم چی نوشته اصلا این نامه برای ڪیه ؟! بازم ڪه ڪردم با یه خط زیبا و خوانا نوشته بود : آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند این شعر رو بارها شنیده بودم اما اینکه غرقش بشم تا حالا همچین اتفاقی نیوفتاده بود ... نامه اش را ڪه خواندم دلم لرزید از این همه توجه به همتا حسودیم شد ... اون لحظه خجالت ڪشیدم از اینڪه در موردش بد فڪر میڪردم .. دنبال فرصتی بودم ڪه ازش حلالیت بطلبم اما هر بار این غرور لعنتی نمیزاشت بهش بگم حلالم ڪنه . دوست داشتم شخصیت همتا رو بیشتر بشناسم ... روبه‌روی‌گنبد‌ڪه ایستادم طاقت نیاوردم و زانو زدم خودم را به گوشه ای رساندم همه جای دنیا یه طرف آرامش این یه تیڪه هم یه طرف ... نگاهم به گنبد بود با هر زحمتی بود ایستادم دستم را روی سینه ام گذاشتم و با تمام وجودم لب زدم : اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ . سلام آقای مهربونیا سلام پناه بی پناها ... منم همون بی سروپایی ڪه تو سرو سامونش دادی ... با هر قدم ڪه جلو میرفتم آرامش تمام وجودم رو فرا میگرفت .. پنجره فولاد زو زیارت ڪردم و به طرف ضریح راه افتادم .. سرم رو بلند ڪردم نگاهم ڪه به ضریح خورد بغضم شڪست با همون حال جلو رفتم و زیر لب ذڪر میگفتم . دستم را گره ڪردم به ضریح و بوسه ای زدم . بعد از زیارت عقب رفتم و همونجا شروع به خواندن زیارت نامه ڪردم . با هر ڪلمه اے ڪه میخوندم چهره‌ے همتا جلوے نظرم بود ... بعد از خواندن زیارت نامه بیرون رفتم و گوشه از صحن نشستم : آقا این بار از خستگی قد خم ڪردم هر وقت دلم میگرفت از بچگی بابا میگفت بریم مشهد همین جا بود ڪه چادر مامانمو ول می ڪردم و برای خودم تو این صحن می دویدم .. آقا الان اومدم اینجا تا شفاے یه مریضی رو بخوام ... آقا دوماه دوستش دارم اما یه جوری وانمود کردم نفهمن اما خسته شدم نمیتونم ببینم رو تخت بیمارستانه اونم بخاطر اشتباه من ... آقا جان شما ڪه محرم رازمید از اون روز ڪه تو خیابون دیدمش ڪه ترسیده بود اما یه جوری وانمود میڪرد ڪه نمیترسه ... آقا جانم میشه بهم برش گردونید... مولا قلبی شکست و دورو برش را خدا گرفت نقاره میزدنند و مریضی شفا گرفت .. از بچگی بابا برام اینو میخوند ... اومدم تا شفاے مریضمو از تو بگیرم آقا ... قطره های باران روی صورتم چڪه میڪرد خادمی ڪه فرشارو جمع میڪرد به طرفم آمد : پسرم برو داخل اینجا خیس میشی . سری تڪان دادم ڪیف میداد اینجا نماز خوند مهر را از داخل جیبم بیرون آوردم و روی زمین گذاشتم و ایستادم : دو رکعت نماز .... به هر کلمه آرامشی تمام وجودمو فرا میگرفت سلام نماز رو ڪه دادم نگاهم به گنبد افتاد چقدر این تیڪه قشنگه .. درست میشه گفته تیڪه ای از بهشته ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
چند روزی رو مشهد موندم و اواخر تلفنم رو روشن ڪردم ڪه با ڪلی پیام و زنگ مواجه شدم ... حس جواب دادن به هیچڪدوم رو نداشتم و فقط باز میڪردم . برای برگشت بلیط هواپیما گرفته بودم . وقتی رسیدم تهران یڪراست به سمت اتاق همتا راه افتادم ... از پرستار خواستم برم داخل ڪه گفت فقط چند دقیقه برید برگردید . لباسم رو عوض ڪردم و وارد اتاق شدم براے اولین بار گذرا نگاهش ڪردم قلبم مچاله شد و حالم از خودم بهم خورد . نزدیڪ شدم و نگاهم را به پتو دادم و با صدایی ڪه دورگه بود گفتم : همتا خانم رفتم مشهد پابوس امام رضا هم رفتم یه رفع دلتنگی بشه هم ڪِ .. ڪمی مڪث ڪردم و لب زدم : همم ڪه از آقا بخوام یه بار دیگه حالت خوب بشه هَم هَمتا خانوم خیلی دوستت دارم .. از حرفم خجالت ڪشیدم و سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم و فشار دادم . دیگه نمیتونستم اونجا وایسم برای همین از اتاق بیرون رفتم . با دیدن بابا به سمتش رفتم : سلام . اخمی ڪردم : علیک سلام معلوم هست ڪجایییییی؟؟؟ تو این اوضاعععع ڪجا گذاشتی رفتی د من چی بگم بهت پسررررر ... لب زدم : رفته بودم مشهد . اخمی ڪرد : زیارت قبول .سری تکان دادم و اوضاع خانوادشو پرسیدم ڪه بابا آهی ڪشید و گفت : مادرش ڪه حالش تعریفی نداره پدرشم زره زره داره آب میشه . دختر ڪوچیڪه ام بهونه خواهرشو میگیره . حاج بابا و خان جونم ڪه ... بماند ... ••• دو هفته ای می گذشت و هنوزم خبری نبود . امروزم مثل روزای دیگه آماده رفتن شدم . سوئیچ ماشین رو از بابا گرفتم و به سمت بیمارستان راه افتادم ... وارد بیمارستان ڪه شدم راه اتاق رو پیش گرفتم اما همتا نبود نگران به سمت پرستاری رفتم ڪه با ویلچر پیرزنی را می برد : خانوم مریض اتاق ۱۰۳ کجاست کجا بردنششش ؟؟؟؟ _همون دختر خانمی رو میگید که تصادف کرده بودن ؟ سری تکان دادم ڪه لب زد : بردنش بخش . بلند گفتم : بخشششش؟؟؟ _هیس چخبره بله بخش .... اینو گفت و رفت ... کلافه دستی به موهایم ڪشیدم و نگاهم رو برگردوندم با دیدن بابای همتا به سمتش رفتم : آقای فرهمند ؟ برگشت و لبخندی زد : امیر جان همتام به هوش اومد امروز صبح زنگ زدن گفتن ڪه دخترتون به هوش اومده ... دستم را به دیوار گرفتم و یا حسینی گفتم سرم رو بلند ڪردم و خداروشڪر ڪردم . به همراه بابای همتا به سمت اتاق رفتیم تقه ای به در زدیم با صدای بفرمایید دختری در را باز کردیم . نگاهم ڪشیده شد به همتا ڪه روی تخت خوابیده بود و با دختر عموش حرف میزد با دیدن من برگشت و سری تکان داد . انقدر خوشحال بودم که یادم رفت سلام کنم. مشغول احوالپرسی شدم . چند دقیقه ای نگذشت ڪه پرستار اومد و گفت باید دور بیمارو خلوت کنید نیاز به استراحت داره . همه از اتاق بیرون رفتن . ایستادم : همتا خانوم منو ببخشید واقعا بابت این موضوع شرمندم ... سرش را پایین انداخت و لب زد : آقای ارسلانی دشمنتون شرمنده ؛ مقصر شما نبودید ... لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم ... خیلی خوشحال بودم که حالش خوبه ... به نمازخونه رفتم و دو رکعت نماز شڪر به جا اوردم .... بعد از نماز به اتاق همتا برگشتم با دیدن پدرومادرم لبخندی زدم و ڪنارشان ایستادم . _خداروشکر ڪه حال همتا خانوم خوب شد ؛ بابت این اتفاقم شرمنده ‌ایم ... مامان به سمت همتا رفت و پیشانی اش را بوسید : نمی دونی چقدر منتظرت بودیم چشماتو باز ڪنی عزیزم .. همتا لبخندی زد : ببخشید نگرانتون ڪردم . نگاهش ڪردم دلم لرزید ... سنگینی نگاهم را احساس ڪرد و سرش را بلند ڪرد لبخندی زدم و چشمانم را باز و بسته ڪردم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
دو روزی میشد ڪه بعد از به هوش اومدنم مرخص شده بودم . مامان و بابا خیلی بهم میرسیدن ؛ مراعاتمو میڪردن الحمدالله ڪه حالم بهتر شده بود و سردرد نداشتم . تصمیم گرفتم بعد از سه هفته برم دانشگاه .. تا الانم خیلی از درسا عقب افتاده بودم .. روبه روے آیینه می ایستم نفس عمیقی میڪشم امروز رو باید با چادر ساده برم بخاطر دست گچ گرفتم ... بعد از خداحافظی از مامان سوار آژانس میشوم .. روبه روے دانشگاه پیاده میشوم و بعد از حساب ڪردن کرایه وارد دانشگاه میشوم . چند تا از بچه های دانشگاه با دیدن دستم به سمتم آمدند و حالم را پرسیدن . امروز خداروشکر یه کلاس بیشتر نداشتم اون کلاسمم با امیر بود . وارد کلاس شدم و سر جایم نشستم . بعد از چند دقیقه استاد وارد ڪلاس شد : سلام روزتون بخیر بابت این چند هفته هم عذر میخوام ممنونم از استاد رادمنش ڪه زحمت این چند هفته رو ڪشیدن . نگاهی به من انداخت و سری تکان داد و بعد از حضوروغیاب مشغول تدریس شد . بعد از کلاس از چند تا از بچه ها جزوه گرفتم تا بنویسم . قصد ڪردم از پله ها پایین بروم که امیر صدایم زد : خانم فرهمند؟ برگشتم و سرم را پایین انداختم : بله ؟ نزدیک شد و چند تا برگه را در آورد از داخل کیفش و به سمتم گرفت سوالی نگاهش کردم که ادامه داد : راستش دیدم با این دستتون نمیتونید بنویسید گفتم این جزوه هارو براتون بیارم . _ممنونم آقای ارسلانی لازم نیست از بچه ها گرفتم . _خیلی خب راستی دستتون بهتره؟ سری تکان دادم : الحمدالله . خداروشکری گفت و ازش خداحافظی ڪردم و به سمت خونه راه افتادم . ••• دستمو تازه از گچ باز کرده بودم و تقریبا کارامو خودم انجام میدادم ... امروزم قرار شده بود به همراه اسما بریم تا خونه ی فاطمه رو بچینیم . روسری ام را به سبک خاصی بستم و کیف و چادرمو برداشتمو از اتاق خارج شدم . هانا نگاهی به من انداخت و سوتی ڪشید و گفت : لبخندی زدم خان جون همیشه به دختراے فامیل این یه جمله رو میگفت .. هانام همیشه تو جمع هاے خانوادگی سعی میڪرد حرفاے خان جونو یاد بگیره ... از مامان خداحافظی ڪردم و جلوے در منتظر ماندم تا اسما بیاد باهام بریم . بعدداز چند دقیقه اسما اومد و سوار ماشین شدم. نیم ساعت بعد جلوی در خونه ے ویلایی پیاده شدیم . به طرف آیفون رفتم و زنگ زدم : سلام بیاید تو . بلافاصله در باتیڪی باز شد وارد حیاط شدیم یه حیاط نسبتا بزرگ و سر سبز ... نگاهم ڪشیده میشود به درخت انار لبخندے ڪنج لبم مینشیند . نگاهم را از درخت انار میگیرم و به خونه میدهم یه خونه ے دو طبقه ڪه روبه یه در بزرگه و بغل دیوار پله های سنگی ڪه به طبقه بالا میخوره . _همتا فڪر ڪنم باید بریم بالا . سری تڪان دادم و از پله ها بالا رفتیم تقه اے به در زدیم ڪه صدای پر انرژی فاطمه بعدشم باز شدن در بلند شد : سلام خانمای مجرد خیلی خوش اومدید . اسما یڪ تا از ابروهایش را بالا داد : اووو یه جور میگه مجرد انگار خودش تا الان دوتا بچه بزرگ ڪرده خوبه خودتم تازه رفتی قاطی این مرغا . _عجباااا تو خونه‌ے خودمم بهم توهین میشه . همانطور ڪه فاطمه رو ڪنار میزدم گفتم : برو ڪنار ببینم خونت چه شڪلیه . تا ساعت ۷مشغول چیدمان اساسا بودیم ڪه بلاخره تموم شد خیلی قشنگ شده بود خدایی بنده خدا مریم خانوم زحمت ڪشید و برامون ڪلی خوراڪی می اورد و قربان صدقه فاطمه می رفت . _خب دیگه ما بریم . سری تڪان دادم و فاطمه رو در آغوش ڪشیدم ڪنار گوشم آرام زمزمه ڪرد : اینو احسان داد بدم بهت داداشم خیلی فڪر ڪرد ولی مجبور شد بخونش همتا . نگاهش ڪردم مردد نامه را از دستش گرفتم و بعد از خداحافظی به سمت خونه حرڪت ڪردیم. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
صلوات خاصه آقا امام رضا وسلام برامام حسین از طرف شهید عارف صلوات خاصه آقا امام رضا: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏ سلام برآقا امام حسین ع 🌹السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین🌹 لحظه هاتون به رنگ وبو و جنس خدا قرآن اهلبیت شهدا 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بـٰآب‌هشتـم:)
#همتا_ے_مـن #قسمت74 دو روزی میشد ڪه بعد از به هوش اومدنم مرخص شده بودم . مامان و بابا خیلی بهم میر
. لباسانم را عوض میڪنم و روی تخت دراز میڪشم نامه را برمیدارم و باز میڪنم بیشتر ڪنجڪاوم ببینم چی گفته ... دو دل بودم نامه رو باز ڪنم دل و به دریا زدم و نامه را باز ڪردم : بنام خالق آرزوها .. هرچه ڪه بود خوش بود زیبایی فقط خاطره ها بود خیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا براتون بنویسم گرچه میدانم گناه است اما طاقت نیوردم .. تا قبل از طلاق بهتون علاقه داشتم خیلی زیاد شده بودید ڪل زندگیم فڪر نمیڪردم به این سرعت عاشق و دلبسته شما بشم ... به هر حال .. فقط بدونید هر چه سعی کردم نشد خاطره هارو فراموش ڪنم گوشه اے از قلبم تمام عاشقانه هامو خاڪ ڪردم .. براے انجام یه ماموریت دارم میرم خوزستان اگر بدی خوبی دیدید از من حلال ڪنید دختر عمو ... در پناه خدا ؛ یاحق . قطره اشڪی روی گونه ام چڪید با سر انگشتم پاڪ ڪردم و نامه همونطور ڪه بود تا زدم و توے ڪیفم گذاشتم . همه چی تموم شده بود با مرور خاطرات چیزی به من نمیرسه الا یه دل گرفتگی و یه شب پر گریه ... چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم ... ••❤️•• _همتا جان ؟ نگاهم را از خیابان ها گرفتم و به امیر دادم نگاهش روی چشمانم ثابت مانده بود لبخندی زد : نمیخواے پیاده بشی؟ سرے تڪان دادم و از ماشین پیاده شدم ریحانه را از دستم گرفت و روی دستش خوابوند ڪلید را داخل قفل چرخاندم و وارد خونه شدیم امیر ببخشیدے گفت و جلوتر رفت و ریحانه را توے اتاقش گذاشت و برگشت . وارد اتاق مشترڪمان شدم و چادرم را از روے سرم برداشتم سردرد شدیدی داشتم برگشتم امیر تو چارچوب در ایستاده بود و نگاهم میڪرد . _چیه چرا اونطورے زل زدے به من؟!! لبخند غمگینی زد و آهی ڪشید ؛ پیراهن مشکی اش را عوض ڪرد . قلبم از آهی ڪه ڪشید گرفت اما مجبور بودم باهاش،سرسنگین باشم ... سرم را گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال رو باز ڪردم . مسڪنی برداشتم و لیوان رو پر آب ڪردم و خوردم ؛ با صداے گریه ے ریحانه به سمت اتاقش رفتم و بغلش ڪردم خوابش ڪه برد به اتاق مشترڪمان رفتم . امیر خوابیده بود پتو رو روش ڪشیدم و دراز ڪشیدم نگاهی به صورتش انداختم یاد روزے افتادم ڪه لیلا با مادرش اومده بودن تا ازم خواستگاری ڪنن خیلی برام عجیب بود اما منم بدم نمیومد ازش . وقتی ڪه بچه ها فهمیدن برای بار اول جواب رد دادم خیلی شوڪه شدن همشون از خوبیای امیر میگفتن . اما برای بار دوم قلبم تسلیم شد نمیدونم چی تو نگاهش بود ڪه آدمو جذب خودش میڪرد ؛ اونقدری جذب نگاهش شده بودم ڪه ساعت ها هم از تماشاے اون صورت سیر نمی شدم . عاشقے را چه نیاز است به توجیہ و دلیل ڪه تو اے عشق همان پرسش بے زیرایے ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
. ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم . به سمت پذیرایی رفتم و با صدای نسبتا بلند سلام ڪردم . ڪمی ڪه جلو رفتم با دیدن لیلا و اسما اخم ظریفی ڪردم . جلو رفتم : سلام خوبید؟ لیلا گونه ام را بوسید و ااسما هم در آغوشم ڪشید : سلام به روی ماهت الحمدالله تو خوبی؟ شڪری گفتم و ڪنار اسما نشستم مامان همانطور ڪه سینی به دست به سمتمان می آمد گفت :همتا جان لیلا اومده اینجا ببینه نظرت در مورد آقا امیر چیه به من گفتن با تو صحبت ڪنم گفتم ڪه بزار خود همتا بیاد اون قراره با امیرآقا زندگی ڪنه نظرتو بگو مامان . _اگر اجازه بدید من فڪر ڪنم ... لیلا با اشتیاق سرے تڪان داد : حتما عزیز دلم . بعد از خوردن چاییشون رفتند به اتاقم برگشتم تنها جایی ڪه دلم آروم میگرفت بهشت زهراست . چادرمو برداشتم و از مامان خداحافظی ڪردم . و سوار تاڪسی شدم . خیلی فڪر ڪردم الان باید از ڪجا شروع ڪنم تنها ڪسایی ڪه میتونستن ڪمڪم ڪنن فقط شهدا بودن . ڪرایه را حساب ڪردم و به سمت قطعه سرداران بی پلاڪ رفتم . ڪنار مزار شهیدی نشستم و دستی رویش ڪشیدم : سلام بازم منم اینبار اومدم ڪمڪم ڪنید همونطوری ڪه چند سال پیش دستمو گرفتید و نزاشتید غرق گناه بشم . قضیه خواستگاری رو تعریف ڪردم و ادامه دادم : آرزوے هر دختریه خوشبخت بشه و یه مرد پولدار و خوشتیپ گیرشون بیاد برای من اینا مهم نیست برای من اخلاق اون شخص مهمه ڪه اخلاقشم بیسته ... میخوام ڪمڪم ڪنید ڪه دیگه اشتباه نڪنم من دوست دارم همسرم از تبار حیدر باشه ... _سلام! هراسان به سمت عقب برگشتم : سلام تعقیب میکنید؟ همانطور ڪه سرش پایین بود جلو آمد و زانو زد و مشغول فاتحه خوندن شد . _نه هر موقع دلم میگیره میام اینجا یه چند باری شمارو هم اینجا دیدم . یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم : ڪی؟؟ _اون روزے ڪه نامه رو جا گذاشتید وقتی ڪه رفتید متوجه نامه شدم ... اخمی ڪردم : معلومه زیادی ڪنجڪاوید! خونسرد گفت : به شدت . ڪیفم را برداشتم قصد ڪردم برم ڪه گفت : همتا خانوم در جریانید ڪه ازتون خواستگاری ڪردم بار اول نمیدونم چرا جواب منفی دادید اما من دست بر نمیدارم ... اگر فڪر میڪنید تفاهم نداریم اتفاقا داریم من عین شما متوحل شدم من یه جوونی بودم ڪه تمام خوش گذرونیم با دخترا بود . یه روز که اسما رو اورده بودم اینجا با یه آقایی آشنا شدم ڪه داشتن نوشته هارو رنگ میڪردن . همراهشون شدم ڪارم ڪشید به هیئتو و... اینا ڪم ڪم تو رفتارم یه تغییری رو حس ڪردم . شاید فکر ڪنید حس زودگذره و هوسِ ؛ فڪر نمیڪردم قلبم به این زودیا تسلیم بشم .. یاعلی گفت و ایستاد : همتا خانوم من شمارو از آقا خواستم ... خیلی با خودم ڪلنجار رفتم این حرفارو بگم یا نه با پدرتون صحبت ڪردم گفتند نظر شما هر چی باشه نظر پدرتونم همونه ... میشه بدونم چرا جوابتون منفیه؟ نفس حبس شده ام را آزاد ڪردم حرفاش خیلی سنگین بود برای منی ڪه یه بار این هارو شنیده بودم .. لب زدم : آقاے ارسلانی من واقعا شوڪه شدم به مادرتونم گفتم من جوابن منفیه چون یه بار اشتباه تصمیم گرفتم و میترسم برای یه بار دیگه شکست خوردن .. از ڪنارش رد شدم . _مطمئن باشید من دست نمیڪشم لطفا فڪر ڪنید جواب منفیتونو شنیدم انقدری میمونم تا جوابتون مثبت بشه . سرم را پایین انداختم و با یه خداحافظی ڪوتاهی از اونجا دور شدم .. تمام بدنم از خجالت و شرم داغ شده بود . وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم دستم را روی قلبم گذاشتم چند بار نفس عمیق ڪشیدم. به تاج تخت تڪیه دادم و چشمانم را بستم : خدایا ڪمڪم ڪن .... برای نوشتن جزوه ها از روی تخت بلند شدم و به سمت میز تحریرم رفتم . روی صندلی نشستم نگاهی به تابلوی روبه رویم ڪشیده شده زمزمه ڪردم : " اَلا بذِکرِالله تَطمَئِنُ القلوب " دستم را روی قلبم گذاشتم و معنی اش را زمزمه ڪردم : آگاه باش  ڪه با یاد خدا  دل ها آرامش می یابد. مشغول نوشتن شدم .... در اتاق باز شد و هانا با خنده وارد اتاق شد و روی تخت دراز ڪشید : آجی همتا شب بخیر . لبخندی زدم و از پشت میز بلند شدم و به سمتش رفتم و دستانم را به نشانه قلقلڪ بالا بردم ڪه جیغ بلندے ڪشید روی تخت نشستم و قلقلڪش دادم ڪه جیغش بلند شد : آیییی دلمممم نڪن ... با صدای زنگ تلفنم دست ڪشیدم و به سمت تلفنم رفتم با دیدن اسم اسما تعجب ڪردم و تماس رو وصل ڪردم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
_بله؟ _سلام همتا جان خوبی؟ _سلام الحمدالله تو خوبی ؟ چیزی شده این وقت شب ؟ _نه عزیزم فقط بگم بهت این برادر من زده به سرش اومده در خونتون خواستم بگم بفرستش بیاد تا صبح تو ماشین یخ میزنه . ڪنجڪاو به سمت پنجره رفتم و پرده را ڪنار زدم با دیدن ماشینش برق از سرم پرید : اینجا چیڪار میڪنه اسماااا؟؟ خندید : آمده پی یارش دیگه. جدی گفتم : شوخی نڪن لطفا زنگ بزن بهشون بگو این ڪار غیر اخلاقیه . _من بهش زنگ میزنم بیاد ولی بچه شام نخورده گفتم اگر ... نزاشتم حرفش را ادامه بده : بسه اسما بهشون بگید بره ... من جوابم مثبته ... صدایی نشنیدم از پشت تلفن با خنده گفتم : اوییی زنده ای ؟؟؟ _همتا ایستگاه گرفتی ؟ _نه ڪاملا جدے گفتم حالام زنگ بزن بهشون بگو منم برم بخوابم فعلا یاعلی . یاعلی گفت و تلفن رو قطع ڪردم بعد از چند دقیقه ماشین رو روشن ڪرد و راه افتاد . نفس عمیقی ڪشیدم . و به رختخوابم رفتم و دراز ڪشیدم. ••• دیروز لیلا جون زنگ زد و مامان با بابا حرف زد و قرار شد همین امشب بیان خواستگارے دل تو دلم نبود ... روبه روے آیینه ایستادم و نگاهی به ساعت انداختم تقریبا نزدیک ۷بود روسریِ زرشڪی رنگی را برداشتم و سرم ڪردم چادرے ڪه خان جون از مڪه برام اورده بود رو بردااشتم و روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . هانا با دیدن من لبخندی زد و گفت : الحق ڪه نقاشی خدا دیدن دارد . خندیدم : از دست تو . قصد ڪردم به سمت آشپزخانه بروم ڪه زنگ زدن . بابا جلوتر رفت و مامان هم پشت سرش. نفس عمیقی ڪشیدم و پشت مامان ایستادم . در باز شد و اول عمو و خاله بعدم اسما و بعدشم امیر وارد شد . خاله گونه ام را بوسید امیر به طرفم آمد و دسته گل را به سمتم گرفت سر به زیر تشڪر ڪردم و گل را از دستش گرفتم و به آشپزخانه رفتم . سبد گل را روی میز گذاشتم و برای چندمین بار فنجان های چایی را چڪ ڪردم ؛ سینی را در دستم گرفتم و زیر لب صلواتی فرستادم و به سمت پذیرایی رفتم . اول به عمو و خاله و ... تعارف ڪردم به سمت امیر رفتم سرش را بلند ڪرد ضربان قلبم بالا رفت و سریع چایی را برداشت و مبل ڪناری اما با فاصله نشستم . _همتا جان دوست داری مهریت چقدر باشه ؟! لب زدم : چهارده سڪه ڪافیه . پدر امیر لبخندی زد : ‌۳۱۴ تا سڪه فکر میڪنم خوب باشه . امیر سری تڪان داد و لب زدم : هر جور خودتون صلاح میدونید . _اگر حاجی اجازه بدید این دوتا جوون برن هر حرفی که دارن باهم دیگه بزنن. فردا بریم محضر و بچه هارو عقد کنیم. _صاحب اختیارید ؛ نگاهی به من انداخت : همتا جان بابا امیرآقا رو راهنمایی کن به اتاقت . چشمی گفتم و ایستادم : بفرمایید . امیر بلند شد و دنبالم راه افتاد . در اتاق را باز ڪردم و ڪنار ایستادم و ڪه سربه زیر گفت : اول شما . ببخشیدی گفتم و وارد اتاقم شدم . من روی تخت نشستم و امیر هم روبه روم روی تخت هانا . چند دقیقه ای بینمون سکوت بود ڪه خودش شروع ڪرد : خانواده‌ے منو ڪه از بچگی میشناسید خودمم داستانمو بهتون گفتم میخواستم بدونم شما ملاکتون برای انتخاب همسر چیه؟ نفس عمیقی ڪشیدم : اخلاق ؛ برای من اخلاق خیلی مهمه بر خلاف بعضی جوونا ڪه پول و خونه و ... اینا مهمه برای من شاید ۲۰درصد مهم باشه خیلی بدم میاد تو زندگی مشترکم ڪسی ڪه دوسش دارم بهم دروغ بگه اهل نماز و خدا باشه حلال و حروم سرش بشه .... و اینڪه شما میدونید من قبلا ازدواج ڪردم و سر یه مسائلی بهم خورد ... سری تڪان داد : بله در جریانم ؛ راستش منم از شما همینارو میخوام ... اینڪه مثل یه دوست ڪنارم باشید نڪته ای نیست بنده هم همینارو میخواستم بگم فقط ! ڪنجڪاو نگاهش ڪردم : نظرتون در موردآقا چیه؟ لبخندی زدم : خیلی دوستشون دارم جورے ڪه بگن جونمو فداشون میڪنم . خندید : حتما باید همینڪارو بکنید . سری تکان دادم ڪه ایستاد : جوابتون !؟ من هم ایستادم : گفته بودید جواب منفی زیاد شنیدید گفته بودید منو از آقا خواستید ... من جوابم مثبته .. خوشحالی رو میشد تو صورتش دید ... لبخندی زد از اون هایی ڪه بوے عشق میداد . از اتاق خارج شدیم و جوابم رو به جمع گفتم نشستیم ڪه عمو خطاب به پدرم گفت : اگر اجازه بدید همین فردا ڪه ولادتم هستش این دو جوون رو عقد کنیم تا راحتر رفت و آمد ڪنن . بابا دستی به ته ریشش ڪشید و نگاهی به من انداخت چشمانم را باز و بسته ڪردم لبخندی زد : قبوله حاجی مبارڪ باشه . امیر نگاهی به من انداخت و زمرمه ڪرد : ممنونم . بعد از گذاشتن قول و قرارها رفتند . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
. _‌همتاااا اومدے؟؟؟ ڪیفم را برداشتم و به سمت جا ڪفشی رفتم و ڪفش هایم را پوشیدم ووبه سمت ماشین رفتم و سوار شدم ... روبه روی محضر ماشین رو پارڪ ڪرد و پیاده شدیم وارد محضر ڪه شدم نگاهم ڪشیده شد به امیر کت و شلوار مشڪے به تنش نشسته بود محجوب روی صندلی نشسته بود و تند تند عرق پیشانی اش را پاڪ میڪرد . بلافاصله با ڪمڪ مامان چادر مشڪی ام را با چادر رنگی ڪه خاله لیلا برام اورده بود عوض ڪردم و به سمت امیر رفتم و ڪنارش نشستم . زیر لب سلامی ڪردم ڪه برگشت و گذرا نگاهم ڪرد : سلام خوبید؟ شڪری گفتم و سڪوت ڪردم امیر قرآن را به سمتم گرفت آیه هارا میخوندم . با صداے اسما به خودم آمدم :‌ ‌عروس داره سوره‌ے‌نور رو میخونه . جملش برام جالب بود ... عاقد دومین بار هم تڪرار ڪرد و اینبار فاطمه جواب داد ... _عروس خانوم بنده وڪیلم ؟! نگاهی به خان جون و بابا بزرگ انداختم ڪه لبخند میزدند . آب دهانم را قورت دادم : با اجازه آقا امام زمان و بزرگتراے جمع بله . صدای صلوات بلند شد و بعدشم صدای دست ... دفتر بزرگی روبه رویم قرار گرفت با اینڪه امضا ها زیاد بود و خسته کننده اما همه‌ے اینها به من ثابت میڪرد ڪه الان امیر مرد زندگیمه ... با گرمی دستی بدنم داغ شد و نگاهم ڪشیده شد به دست امیر ڪه دستم را در دستش گرفته بود انگشتر را داخل انگشتم میڪرد ... فشار خفیفی داد به صورتش نگاهی ڪردم ڪه نزدیڪ گوشم شد و گفت : جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی گونه هایم داغ شد و سرم را انداختم پایین؛ ڪه زیر گوشم زمزمه ڪرد : منو نگاه ڪن . نگاهش ڪردم دستش را روی قلبش گذاشت : این تویی ڪه سمت چپ میزنی . از این همه عشق و محبت لبخندی ڪنج لبم نشست ... همه برای دادن ڪادو جلو آمدند . بعد از مراسم از محضر بیرون آمدیم ... مامان و خاله گونه ام را بوسیدن و برایمان آرزوی خوشبختی ڪردن . به سمت ماشین امیر رفتم در جلو را برام باز ڪرد سوار شدم بلافاصله بعد از من سوار ماشین شد . منتظر موندم تا ماشین رو روشن ڪنه اما نڪرد برگشتم طرفش زل زده بود به من ... دستم را جلویش تڪان دادم : چی رو نگاه می ڪنید؟؟؟ دستم را گرفت و بوسید : به ملڪه‌ے‌قلبم مشڪلی داره! _نه چه مشڪلی فقط احیانا راه نمی افتید؟ دستم را گرفت و ماشین را روشن ڪرد میخوام ببرمت یه جای خوب ... ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه گفت : ڪاریت نباشه شما بسپارش به من . لبخندی زدم ڪه راه افتاد . ڪمی ڪه جلوتر رفت فهمیدم داره میره ڪهف الشهدا ذوق زده گفتم : ڪهف الشهدا؟؟؟ برگشت طرفم و چشمڪی زد : بعلههه . _مرسی واقعا نیاز بود . ماشین را پارڪ ڪرد و پیاده شدیم به طرفم آمد و دستم را گرفت . از این همه نزدیڪی خجالت میڪشیدم . از ڪوه بالا رفتیم و جلوے درب ڪهف الشهدا شلوغ بود امیر دستم را ول ڪرد تعجب ڪردم بی خیال به سمت مزارها رفتیم و فاتحه خواندیم . نیم ساعتی آنجا موندیم و به طرف خانه برگشتیم . _امیرآقا ؟ نگاهم ڪرد : همتا نگو اونطوری دیگه حس میڪنم غریبم . _غریبه‌ای‌دیگه! برگشت طرفم و بلند گفت : واقعاااا غریبممم همــتا؟؟؟ خندیدم : نه شوخی ڪردم . دست را دراز ڪرد و لپم را ڪشید گونه هایم داغ شد . _جان دلم بگو ؟ لب زدم : چرا تو ڪهف الشهدا دستمو ول ڪردی؟ دستم را گرفت و دنده را عوض ڪرد : راستش اونجا یه زره شلوغ بود و خب جوونم زیاد بود نمیخواستم ڪسی ڪه فعلا ازدواج نڪرده با دیدن ما به گناه بیوفته و حسرت بخوره خودت بهتر میدونی... لبخندے ‌زدم : بله . جلوی در خانه نگه داشت از ماشین پیاده شدم : همتا ؟ برگشتم : بله؟ لبخندی زد و دستش را روی قلبش گذاشت : یادت نره این تویی ڪه اینجا میزنی شبت حسینی یاحق . شب بخیری گفتم و وارد خانه شدم . دستم را روی قلبم گذاشتم چقدر بی جنبه شدی با دوتا دونه حرف محڪم میڪوبی !. لباس هایم را عوض ڪردم و دراز ڪشیدم با صدای پیامڪ گوشی ام به سمتش رفتم یه پیام از یه شماره ناشناس پیام رو باز ڪردم : خوش‌تر از دوران‌عشـق‌ایام‌نیـست بامــداد‌عـاشـقان را شـام‌نیـست دلتنگتم‌ یارا ... لبم را به دندان گرفتم هیج شعرے به ذهنم نمی رسید جز یدونه ڪه خیلی دوسش دارم برایش تایپ ڪردم : گفتیم‌عشق را به صبورےدوا ڪـنیم هر روزعشـق‌بیشتر و صبـرڪمتر اسـت گوشی را ڪنار گذاشتم و چشمانم را بستم .... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
با نوازش های دست ڪسی چشمانم را باز ڪردم با دیدن امیر برق گرفته از جا بلند شدم : توواینجا چیڪار میڪنی . لبخندی زد : یادمه قبلنا سلام میڪردی علیڪ سلام دلتنگ بودم اومدم شمارو ببینم . ڪمی خودم رو جمع ڪردم ڪه نزدیڪم شد : ڪار بدے ڪردم اومدم ؟! لب زدم : نه فقط یه زره شوڪه شدم و خجالت ڪشیدم . خندید : آخه دختر خوب من نامزدتم خجالت نداره ڪه . ‌_بله بله ، مگه امروز ڪلاس ندارے؟! دستی به موهایم ڪشید : اومدم باهم بریم ڪلاس دیگه از الان بهت بگم اونجا من استادم اینجام شوهرتم باید به حرفام گوش بدی ... همانطور ڪه بلند میشدم گفتم : به همیم خیال باش استاددد ... به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .. _خجالت نمیڪشه یه یالله نمیگه نمیاد توو ایش ... از حرف هانا خنده ام گرفت به سمتش رفتم : علیڪ سلام چی میگی زیر لب آتیش پاره ! _سلام اولا اسمم هاناست نه آتیش پاره دوما هیچی ... گونه اش را بوسیدم . وارد آشپزخانه ڪه شدم امیر و مامان مشغول صحبت بودن موهایم را با گیره اے ڪه روی میز بستم و پشت میز نشستم صبحانه رو ڪه خوردم بعد از حاضر شدن به طرف دانشگاه راه افتادیم . یڪ هفته ای از عقدمون میگذشت و تقریبا اخلاق امیر دستم اومده بود ... با هر حرفش میدونستم ڪلمه بعدیش چیه ... داخل پارڪینگ ماشین رو پارڪ ڪرد . اڪثر دانشجو ها میدونستن ما ازدواج ڪردیم روز اول ڪه باهم اومدیم بعضیا تعجب ڪرده بودند و بعضیا هم تبریڪ میگفتن ... _خب دیگه همتا موفق باشی بعد از ڪلاستم صبر میڪنی خودم بیام برسونمت.. _ای به چشم حاج آقا . _خیلی خب دیگه ڪمتر دلبرے ڪن الان برم تو ڪلاس باید آب قند برام بیارن ... ریز خندیدم . داخل راهرو دانشگاه از هم جدا شدیم وارد ڪلاسم ڪه شدم همه ے بچه ها سوت ڪشیدند اون هایی هم ڪه نمیدونستند و تازه فهمیده بودن هم بهم تبریڪ میگقتن و آرزوی خوشبختی میڪردند . گیسو به سمتم آمد : مبارڪ باشه خانم خانما حالا مراسم میگیری مارو دعوت نمیڪنی ؟؟ _یهویی شد باور ڪن . مشتی به بازویم زد : اره جونه خودت من نمیدونم یا باید به من شام بدی یا ڪه میرم به همه میگم همتا قراره برای ڪل دانشگاه شیرینی بیاره توام ندی از آقاتون میگیریم . خندیدم : نه نه خودم شام دعوتت میڪنم گیسو نری به استاد ارسلانی بگی . _چه استادی هم میڪنه ... استاد کارد ڪلاس شد گیسو سر جایش برگشت . ڪلاسورم را باز ڪردم .... با مداد فقط مینوشتم امیر امیر ... باز هم با این فاصله دلتنگش شده بودم تو این یه هفته انقدری خودشو تو دلم جا ڪرده بود ڪه نمیشد دلبستش نشد ... گیسو نزدیڪم شد : میبینم ڪه یار ڪار خودش را ڪرده ؟ لبخندی زدم :تو رو چه به این حرفا! _روا بود ڪه چنین بی‌حساب دل ببری مڪن ڪه مظلمه خلق را جزایے هست. یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم : نه بابا توام . آهی ڪشید : اره منم ؛ نڪن اینڪاراتو اینجا جاے این ڪارا نیست ماهم یه روزے عاشق شدیم فقط عشق ما عشقش واقعے نبود ... لبخند غمگینی زدم : به چَشم سلطان . برگشت و سر جایش نشست . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بعد از دوتا کلاس دیگرم ؛ تو محوطه دانشگاه منتظرم موندم تا امیر هم بیاد ... بعد از دو ثانیه با عجله از پله ها پایین آمد و نزدیکم شد پیش دستی ڪردم : سلام خسته نباشید استاد. لبخندی زد از آنهایی ڪه لبخند به لبت می آورد از آنهایی ڪه به شیرینی باقلوا قزوین است ... از آنهایی ڪه بوے یاس میدهـد ... _درمونده نباشی بانـو . دستم را گرفت به سمت پارڪینگ رفتیم سوار ماشین ڪه شدم برگشت و نگاهم ڪرد ‌: وااااییی چقدر سخت بود. _چی سخت بود؟ ماشین را روشن ڪرد : دورے از تو . پشت چشمی نازڪ ڪردم : پس چی فڪر ڪردے آقـــا. خندید : از دست تو همتاااا . ••• روزها پشت هم میگذشت و بهار جایش را به تابستان داده بود تقریبا دوماهی از عقدمون میگذشت و من هر لحظه بیشتر دلبسته‌ے امیر می شدم .... _مامان اینارو ڪجا بزارم . خاله لیلا نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت بزار همونجا برو ببین این امیر بلند شده از خواب بچم خیلی خسته بود میگفت امروز از،بس حرف زدم فڪم درد میڪنه . _چشم الان میرم . به سمت اتاقش رفتم و تقه ای به در زدم با صدای بفرمایید امیر وارد اتاق شدم . _سلام آقای خوابالو .... از روی تختش بلند شد : سلام خانوم زرنگ از این طرفا ؟؟ چه عجب شما دلت برای ما تنگ شد .. به سمتش رفتم دستش را دور بازوام حلقه ڪرد و موهایم را بوسید . _باشه امیر آقا حالا تیڪه میندازی ... خندید : نه بابا چه تیڪه اے ؛ ما ڪه هر روز خونہ‌شماییم این دو روزم نیومدم چـون معذبم .... سرم دا نزدیڪ صورتش گرفتم : چرا معذبی؟ دستی به موهایم ڪشید : شاید خانوادت بخوان استراحت کنن و راحت باشن من ڪه نمیتونم هر روز اونجا باشـم . قصد ڪردم جواب بدهم ڪه در اتاق باز شد و اسما در چارچوب در نمایان شد : به به دو زوج عاشق رو ببین چه خلوتم ڪردن همتا خانوم شما ڪه قصد ازدواج نداشتی ! _علیڪ سلام اسما خانم خودت داری میگی خلوت پس شما یاد بگیر همیشه هر ڪجا ڪه هستید در بزنید ... بعدم اینڪه همتا نظرش عوض شده مگـه میشه جواب منفی به این آقای عاشق بده؟! _سلام ‌علیڪم حالا یه بار در نزدم حرف شما صحیح مامان جان فرمودند تشریف بیارید ڪه بابا اومده شامم حاضره . از اتاق خارج شد از جایم بلند شدم : بریم ؟ سری تڪان داد از اتاق خارج شدیم تقریبا با باباے امیر راحت بودم. به سمت آشپزخانه رفتیم مشغول شستن دست هایش بود ڪه بلند سلام ڪردیم . برگشت و با لبخند نگاهمان ڪرد و جواب سلام امیر را داد به سمت من آمد : سلام به روی ماهت خیلی خوش اومدی همتا جان . بلافاصله بعد از حرفش پیشانی ام را بوسید قصد کردم دستش را ببوسم ڪه عقب ڪشید . پشت میز نشستم امیر برایم برنج ڪشید. _راستش همتا جان دیروز امیر با ما صحبت ڪرده ڪه دیگه ڪم ڪم عروسی بگیریم و شما هم برید سر خونه زندگیتون با خانواده صحبت ڪردم گفتن هر چی ڪه همتا بگه نظرت چیه بابا؟ جرعه اے آب خوردم : هر جور ڪه بابا گفته و شما صلاح میدونید . لبخندی زد : مبارڪه پـــس . _امیر جان مادر توام از فردا با همتا بیوفتین دنبال ڪارای عروسی .. _به چشم مامان جان . بعد از خوردن شام ڪمڪ اسما و مامان ڪردم ... به اتاق امیر رفتم تا حاضر بشم . با دیدن صحـنه روبه رویم شوڪم زد گلهارو پر پر ڪرده بود روے زمین و روی میزش یه جعبه مانند بود . به سمتش رفتم و جعبه را باز ڪردم یه انگـشتر عقیق ڪه رویش یا زهرا حڪ شده بود دستم ڪردم . در اتاق باز شد و امیر به سمتم آمد : مبارڪه خوش اومد از سوپرایزم؟؟. _وای امیر خیلی قشنگههه مرسی واقعا سوپرایز شدم . دستم را گرفت و بوسید : دوست دارم ملڪه‌ے‌قلبم ... _من بیشتر آقـــا. وسایلم رو جمع ڪردم و از همه حداحافظی ڪردم . روبه روی خونه نگه داشت از ماشین پیاده شدم :،شب خیلی خوبی بود خیلی خوش گذشت بهم شبت بخیر یاعلی . _ز حد بگذشت مشتاقے و صبر اندر غمٺ یارا به وصل خود دوایے ڪن دل دیوانہ ما را شبت خوش یاعلی. وارد خانه شدم و بعو از عوض ڪردن لباس هایم دراز ڪشیدم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃