📌 #داستان_های_شنیدنی
#حجاب
🔸زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
🔹روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
🔸مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
🔹زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
🔸مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
🔹مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
🔺هر که باشد نظرش در پی ناموس کسان
🔺پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان
🔅"امام صادق علیه السلام فرمود:
در زمان حضرت موسی-علیه السلام-مردی با زنی زنا کرد وقتی به خانه خویش آمد،مردی را با زن خود دید،آن مرد را نزد حضرت موسی آوردواز او شکایت کرد.
درآن لحظه جبرئیل بر آن حضرت نازل شد وگفت:هر کس به ناموس دیگران تجاوز کند به ناموس خودش تجاوز کنند.حضرت موسی به آن دو فرمود:با عفت باشید تا ناموستان محفوظ بماند.
🔺بنابراین،مؤمن با غیرت هرگز به ناموس دیگران نگاه حرام نمی کند،چرا که نمی خواهد کسی به ناموسش نظر بد داشته باشد.
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨
#داستان_های_شنیدنی 🦋
ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ کﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍء علیهالسلام ﻣﯽﺷﻮﯼ
ﺍﻭﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺒﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﯽ
ﺍﻣﺎ #ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢﻣﺠﺎﺏ ﮐﻴﺴﺖ!؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ، ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ شبهای ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ علیهﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽﺑﺮﺩ
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽﺷﺪ
ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ که ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ
ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ که ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ علیهﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺒﺮ
ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ که ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ میبرد ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ میشود ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ میشود که
ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ!؟
ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮشهﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﯾﺎ ...!!!؟؟
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ که
ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ
ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ
ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽﮔﻮید:
#ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏﯾﺎﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ💚
ﺍﻣﺎ همهٔ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ که ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺷﻨﻮﻧﺪ که ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩلﻧﻮﺍﺯ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
✨ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ✨
ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎء ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ
↫◄ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ #ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢﻣﺠﺎﺏ
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ آﻗﺎ ﻧﺎﻣﻴﺪند
سالها ﺑﻌﺪ ﻫﻢ که ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ
بہ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ علیهﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻓﻌﻠﯽ بہ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻳﻨﮏ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ دوﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ
↫◄ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ ﻋﻠﯿﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﯾﺪ
ﺍﺩﺏ ﻧﺴﺒﺖ بہ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ
#ﺯﻧﺪﻩ ﯾﺎ #متوفی ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﻴﺪ!
ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮﯼ
ﭘـﺪﺭ ﻭ ﻣـﺎﺩﺭﻣـﻮﻥ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻗﯿﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭﺣﺸﻮﻥ #ﺻﻠﻮات
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_های_شنیدنی
✍️روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی میگذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚 کیمیای سعادت، جلد اول
@Baghetamashyekhoda
#داستان_های_شنیدنی
📕داستانی بسیار جالب و آموزنده !
روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند.
ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است.
استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم.
به مسجد رسيدند. عارفی دانا در مسجد بود ، گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و دو روز هست که در صحرا سرگردان شده ایم و راه را گم کرده ایم و اکنون بسیار تشنه و گرسنه هستیم.
شیخ گفت: سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد..
و محمد ، چون ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی!
#صداقت تنها راه میانبر و بدون چاله ، به سمت موفقیت است!
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
❤️باغ تماشای خدا
#داستان_های_شنیدنی
✍روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه میگذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی میخواست آب بکشد و نمیتوانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کردهای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسولالله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید.
پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آوردهای؟ گفت: مردی خوشروی، شیرینکلام، خوشاخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آوردهای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدمهای مبارکش افتاد. گریه میکرد و معذرت میخواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم)
و تو اخلاق عظیم و برجستهاى دارى.
📚قصصالروایات
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_های_شنیدنی
💚داستان مرتاض هندی
و امام زمان عج!
. استاد ما حجت الاسلام تهرانی
میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم
این داستان رو زبان
خود ایشون شنیدیم 👇
💚آیت الله کشمیری میفرمود
در #هند یه مرتاضی بود،
این توانایی رو داشت
که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم،
بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم
کاملا درست جواب داد.
💚مثلا آیت الله بروجردی رو
پرسیدیم،
گفت: کُم کُم. منظورش قم بود.
یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود
این #مرتاض این توانایی رو
داشت که بفهمه منظور ما چه کسی
هست.
چون مثلا اسمها خیلی
مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه
که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلا فاطمه.
💚ولی این شخص میفهمید
معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه
و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک
💚آیت الله کشمیری گفت دیدیم
وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم
حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه.
مرتاض یکم صبر کرد
و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست.
ماهم دیدیم اشتباه گفتیم،
اسم امام زمان محمد هستش،
مهدی لقب حضرته،
مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهرا(س)
💚به مرتاض گفتیم،
محمد فرزند #نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث،
#رنگ و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
💚اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد
به گریه کردن
به مرتاض گفتیم این #امام زمان ماست.
گفت
هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه
اللهم عجل لولیک الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_های_شنیدنی
🌹روزی روزگاری #مردی
حدود 50
ساله ای بود که در #شهر های اطراف کربلا و جاده ای که از نجف به سمت کربلا می آید زندگی می کرد .
🌹بعضی ازمردمان مسلمان #جهان
مانند کشور ایران،ترکیه،افغانستان
و..... چند روز قبل از
#چهلم امام حسین علیه السلام
یعنی اربعین حسینی از نجف اشرف به سمت کربلا ی معلا با پای پیاده به راه می افتد.
🌹این مرد در یکی از روز هایی که مردم روستا یا عشیره یشان
به #زوار امام حسین خدمات
می رساندند برای خوردن
#چای به یکی از موکب های اطراف
رفت .
🌹 پسری که چای می ریخت
به او #تشری زد و گفت تو نباید
بخوری برو زود برو
برای #موکب ما زشت است که تو چای از موکبمان بخوری زود دور شو.
🌹پیرمردی که صاحب موکب بود
این اتفاق را دید
و آن مرد راصدا زد و
گفت:می خواهی کمک کنی ؟؟؟
آن مردهم گفت باشه
🌹 پیر مرد گفت
#برو 2کیلو شکر بخر این مرد به راه افتاد .
حالا (چرا آن پسر به این مرد #تشر زد
چون این مرد هر کار #بدی
که فکرش رابکنید کرده بود)
🌹دو کیلو #شکر را خرید
در راه #چند موکب مانده به موکب
آن پیر مرد مردی
از موکب های دوروبر #فکر می کرد
که این آقا برای آنها شکر خریده
شکر را از #دست مرد کشید
و
🌹به بقیه گفت:
اینم شکر دیگه بهانه ای ندارید.....
مرد #رویش نشد به آنها بگوید
که این دو کیلو برای آن موکب است
پس تصمیم گرفت برود
و دو کیلوی دیگر بگیر ....
🌹به #راه افتاد تا برود
دوکیلو را بگیر که احساس کرد
سینه اش #تنگ شده
ونفسش بند آمد
و بر زمین افتاد مردم دورش
جمع شدند ولی کار تمام شد.......
🌹میدیدم که مردم دور #جسد
من جمع شده اند روحم در ها معلق بود ........ کسی زیر تابوت یک #مرد گناه کار را نمی گرفت
🌹#چهار مرد کارگر تابوتم
را تا قبرم آوردند کنار قبر دو مرد
نه #انسان نبودند
اما بسیار زشت بودند
و
یک #گرز بر دست هرکدامشان بود
ناگهان یک #آقای نورانی جلو آمد
(فهمیدم که امام حسین ع بودند)
به آن دو #تشر زد که
بارفیق من چه کار دارید برید کنار ....
🌹آن دو به امام گفتند:
اما این مرد هر #گناهی که بگویید کرده .....
امام:نه اشتباه می کنید
این مرد #دو کیلو برای #زوار من
شکر خریده به ازای هر کریستال شکر از گناهانش کم کنید.......
🌹 #فرشته ی برزخی :
#آقا جان شما امام هستید
تا کیلو برای زوار من شکر خریده
به ازای هر #کریستال شکر از گناهانش کم کنید.......
#فرشته ی برزخی :آقا جان
شما امام هستید
🌹 تا گفتید از گناهانش کم شد
اما این مرد انقدر گناه کرده
که باز هم #برزخی است.....
امام :این مرد نیت کرده بود
#دوکیلوی دیگر بخرد
به #ازای هرکریستال از گناهان
اوکاسته شود...... باز هم کفاف نمی دهد.......دیدم
که امام دست زیر عبا
برد و گفت:برای #بقیه ی گناهانش
🌹چقدر دیگه نیاز داره بگو
خودم بدم....... پس از این امام
گفت تو باید از اول شروع کنی
من #آبرویترا خریدم کاری نکن
در قیامت پشیمان باشم......
❤️چقدر #مهربان است
#ارباب دو عالم........
تمام  یاعلی
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#داستان_های_شنیدنی
🔘 داستان کوتاه
🌺#گوهر شاد یکی از #زنان باحجاب
بوده همیشه #نقاب به صورت
داشته و خیلی هم مذهبی بود.
او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .
به همه کارگران و معماران
اعلام کرد #دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است
که فقط با #وضو کار کنید
و
در حال کار با یکدیگر #مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید.
🌼 او به کسانى که به وسیله
حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآورند علاوه بر دستور قبلى گفت
سر راه حیوانات آب و علوفه
قرار دهید
و این زبان بسته ها را نزنید
و
بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند .
بر آنها بار سنگین نزنید
و آنها را اذیت نکنید .
اما من #مزد شما را دو برابر
مى دهم ..
🌺#گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود
در #اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و
🌼 یک کارگر جوانى چهره او را دید .
جوان بیچاره دل
از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که #بیمار شد
و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار
نمی رفت
و
🌺#گوهر شاد حال او را جویا شد .
به او خبر دادند #جوان بیمار شده
لذا به عیادت او رفت..
چند روز گذشت و روز
به روز حال جوان #بدتر میشد.
🌼 مادرش که #احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت
جریان را به گوش #ملکه گوهرشاد
برساند .
وگفت اگر جان خودم را هم
از دست بدهم مهم نیست.
🌺 او موضوع را به #گوهرشاد گفت و منتظر #عکس العمل گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف
با #خوشرویى گفت:
🌼این که #مهم نیست
چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک #بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
و به مادرش گفت برو به پسرت بگو
من براى #ازدواج با تو
آماده هستم
ولى قبل از آن باید #دو کار صورت
بگیرد .
🌺یکى اینکه #مهر من چهل
روز #اعتکاف توست در این مسجد
تازه ساز .
اگر قبول دارى به #مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت #خدا
را به جاى آور.
و
🌼شرط دیگر این است که بعد
از آماده شدن تو . من باید از شوهرم #طلاق بگیرم .
حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.
🌺جوان #عاشق وقتى پیغام گوهر شاد
را شنید از این مژده درمان شد
و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم .
جوان رفت و #مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه #پاداش نماز هایش
#ازدواج و وصال همسری زیبا
بنام #گوهرشاد باشد .
🌼روز #چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد
تا اگر آماده است
او هم آماده #طلاق باشد .
🌺#قاصد به جوان گفت
فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى
او هم شرط خود را انجام دهد .
🌼#جوان عاشق که ابتدا با
#عشق گوهرشاد به #نماز پرداخته
و
حالا پس از چهل روز #حلاوت نماز
#کام او را شیرین کرده بود
جواب داد : به #گوهر شاد
خانم بگوید :👇
#اولا از شما ممنونم و
#دوم اینکه من دیگر نیازى به
#ازدواج با شما ندارم.
🌺#قاصد گفت منظورت چیست؟
مگر تو
عاشق #گوهرشاد نبودى ؟؟
🌼جوان گفت آنوقت که
عشق گوهرشاد من را
#بیمار و بى تاب کرد
هنوز با #معشوق حقیقى آشنا
نشده بودم ،
ولى اکنون #دلم به عشق #خدا مى تپد
و جز او #معشوقى
نمى خواهم .
🌺 من با #خدا مانوس شدم
و
فقط با او آرام میگیرم.
اما از #گوهر شاد هم #ممنون
هستم که مرا با #خداوند
آشنا کرد و او باعث شد تا معشوق
حقیقى را پیدا کنم .
و
🌼آن جوان شد #اولین پیش نماز
مسجد گوهر شاد و کم کم
#مطالعات و درسش را ادامه داد
و شد
یک #فقیه کامل و او کسی نیست
جز #آیت الله شیخ
محمد صادق همدانی.
🌺#گوهرشاد خانم
(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی)
سازنده ی مسجد معروف
گوهرشاد مشهد است .
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
☀️ به ما بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺
🌼🌺
🌺
#داستان_های_شنیدنی
🌼ﺷﺒﻲ "#ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ #ﺭييس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ #ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ
ﻭ
ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .
🌺ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ
ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
ﻭ
ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ #ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " #ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ
ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .
🌼ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :
ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ #ﻓﺎﺳﺪ ، " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ "
ﻭ "ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ " ﺑﻮﺩ!
🌺ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ
ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ #ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ..
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ #ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﮔﻔﺖ :
🌼ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
ﺗﻮ ﺍﺯ #ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ #ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!....
ﻣﻦ #ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " #ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ !
🌺"ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ #ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !!
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ#ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ
ﻧﯿﺴﺘﻢ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ
ﮔﻔﺖ :
🌼ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ
ﻣﻐﺎﺯﻩ #ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ
ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ
ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ #ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ
ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ
ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ #ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ
ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ !
🌺ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "#ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ
ﻭ
ﺍﺯ ﮐﺴﯽ #ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ
#ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ
ﻭ
ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ
ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!
🌺ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ #ﻣﻼﻣﺖ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :
#ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻭ
#ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ
ﻭ
ﮐﺴﯽ " #ﻏﺴﻞ " ﻭ " #ﮐﻔﻨﺖ "
ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .
🌼ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
#ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ
ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ،
#ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!
🌺#ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ #ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ
ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ #ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ "
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ "
ﻫﺴﺘﻢ .
🌼ﻭ ﻓﺮﺩﺍ #ﺻ ﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "#ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ "
ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ
ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ
ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ
ﻭ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ #ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!...
🌺ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ !
#ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ #ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ
ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ
" #ﺣﺴﻦﻇﻦ "
ﻭ #ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ
ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ #ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ.....
🌼#ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ
ﻭ #ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ،
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ #ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ...
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ :
🌺ﻫﺮ #ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ
ﺑﻪ #ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ...
🌼 "ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ره" 🌼
╭═⊰🍃❣❣🍃⊱━╮
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
╰═⊰🍃❣❣🍃⊱━╯
🔺 نشر _ مطالب _ صدقه
جاریست 👆
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#داستان_های_شنیدنی
🌹روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند.
ناگهان بر سر #موضوعی
اختلاف پیدا کردند و
کار به #مشاجره کشید.
یکی از آن ها از سر #خشم سیلی
محکمی توی گوش دیگری زد.
🌹دوست سیلی خورده ؛
خون سرد روی #شن های بیابان
نوشت:
امروز #بهترین دوستم
بر چهره ام سیلی زد .
🌹آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن
ادامه دادند
تا به یک آبادی رسیدند.
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند
و
استراحت کنند
🌹ناگهان پای #شخصی که
سیلی خورده بود لغزید و
داخل #برکه افتاد و چون #شنا بلد
نبود نزدیک بود #غرق شود
اما
دوستش به کمک او شتافت
و
نجاتش داد .
🌹 فرد نجات یافته به
سختی و روی #صخره سنگی نوشت:
امروز #بهترین دوستم
#جان مرا نجات داد .
🌹 دوستش با تعجب پرسید :
آن روز تو #سیلی مرا روی
#شن های بیابان نوشتی
اما امروز به #سختی روی
#تخته سنگ نجات دادنت
را #حکاکی کردی ؟
🌹#لبخندی زد و گفت:
وقتی کسی ما را آزار میدهد
باید روی #شن های صحرا
بنویسیم
تا باد های #بخشش آن را
#پاک کنند.
ولی وقتی کسی #محبتی به ما
میکند
باید آن را روی #سنگ بنویسیم
تا هیچ بادی نتواند
آن را از یاد ما ببرد👌
🔴 به ما بپیوندید 👇
╭═⊰🍃❣❣🍃⊱━╮
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
╰═⊰🍃❣❣🍃⊱━╯
#داستان_های_شنیدنی
🌹روزی پسری از خانواده
نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست
🌹متعجب به #مادرش گفت
که دیروز #کیسه ای بزرگ نمک برایت
خریدم،
برای چه از همسایه نمک طلب میکنی؟
🌹مادر گفت: 👇
#پسرم، همسایه #فقیر ما،
همیشه از ما چیزهایی طلب میکند،
دوست داشتم
از آنها #چیز ساده ای بخواهم
که تهیه آن برای آنها #سخت نباشد،
🌹درحالی که #هیچ نیازی
به آن ندارم،
ولی #دوست داشتم وانمود کنم
که #من نیز به آنها محتاجم،
تا هر وقت چیزی
از ما خواستند،
#طلبش برای آنها آسان باشد،
و
#شرمنده نشوند.
❣کانال باغ تماشای خدا
↪️ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
🖤🥀🖤
#داستان_های_شنیدنی
🕯 روایت خواندنی
از #زندگانی امام دهم
علیهالسلام
#هادی_اگر_تویی_که
#کسی_گم_نمی_شود
💠 صدایش میلرزید.
سخت ترسیده بود.
#هراسان به چهرۀ امام نگاه کرد
و
گفت: «خانه و زندگیام را
به شما میسپارم».
🦋#امام آرام نگاهش کرد:
«یونس! چه خبر شده؟»
یونس درمانده گفت:
«وزیر خلیفه ؛
#نگین گرانبهایی را به من
داده بود برای حکّاکی.
داشتم کار میکردم
که ناغافل شکست
و نصف شد. باید فرار کنم».
💍 امام علیبنمحمد
گفت:
«آرام باش. برگرد خانهات.
انشاءالله درست میشود».
#یونس میدانست
علم آسمانها و زمین
پیش امام است.
دلش هنوز نگران بود،
اما «چشم» گفت
و
برگشت به خانه.
فردا وزیر او را
خواست:
«میان همسرانم
دعوا شده!
برو آن #نگینی را که به تو
سپرده بودم، نصف کن
و با آن، دو #انگشتر بساز؛
مثل هم.
مزدت هم دوبرابر!»
#شهادت_امام_هادی_
#علیه_السلام_تسلیت
➖➖➖➖➖
❣کانال باغ تماشای خدا
↪️ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9