#من_حسینی_ام 🏴🏴
#صلۍعليكيااباعبداللهالحسينع♥
دارد محرم تـــــــو
زِ ره مۍرسد حسین_ع
با یڪ نگـــــــاه
اسم مرا هم زهیر ڪڹ
مڹ حرّ روسیاه توام،
یابن فاطمہ(س)
دستم بگــــــیرو
عاقبتم را بخیر کڹ..
🌹اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا
فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
#پارت343
دلم نیومد که قیافه طلبکار به خودم بگیرم، تازه اصلا به مهرداد ربطی هم نداشت. تو همین یه نصف روزی که توی این خونه بودم هشتاد درصد از شخصیت مادرش رو شناخته بودم. حالا میفهمیدم چرا همه بهم میگفتند کنار اومدن با لیلا کار سختیه.
مهرداد سینی چای رو برداشت و من هم پیش دستی و چاقو دست گرفتم.
هنوز از آشپزخونه خارج نشده بودیم که روناک مهرداد رو صدا زد.
-داداش مهرداد!
مهرداد نگاهش کرد. مشخص بود میخواد چی بپرسه.
-تا یه حدی آروم شد. بعد هم از من جدا شد، گفت کار داره.
روناک لب گزید.
-نره در خونه ما!
مهرداد لبخند زد و با ابروی بالا داده گفت:
-خونه شما؟ خونه تو که الان اینجاست زن داداش!
روناک نگاه خیرهای به مهرداد کرد و چیزی نگفت. به طرف پذیرایی رفتیم.
-به چی میخندیدی؟
حالا باید چی میگفتم؟ که به اسمی که روناک روی تیپ مادرت گذاشته بود میخندیدم؟
یکم فکر کردم و با نیم نگاهی به فرشته سمت چپ گفتم:
-روناک جوک تعریف کرد.
-زده شوهرش رو اونجوری عصبی کرده، بعد اینجا برای تو جوک میگه! عیول بابا!
اظهار نظری نکردم و همین کا مهرداد پیگیر جوک نشده بود کافی بود.
وارد پذیرایی شدیم. بابا بهم لبخند شیرینی زد. از مهمونهای عزیزم پذیرایی کردم.
بابا با آقا یداله حرف میزد. بر عکس چیزی که فکر میکردم پدرشوهرم با احترام به حرفهاش گوش میداد ولی لیلا همچنان چشم و ابرو میاومد.
کنار سلمان جوری نشستم که لباس خاص لیلا تو چشمم نباشه. سلمان کنار گوشم گفت:
-با عمو فرزاد چی کار کردی که حالش اونجوری خراب بود؟
به سلمان نگاه کردم. چند ساعت پیش توی همین اتاق با فرزاد رو به رو شدم. کنار همسرش قبل از بقیه اعضای خانوادهام برای تبریک و خداحافظی اومده بود.
چه تبریکی؟ برای عقدم نیومده بود و قلبم رو حسابی شکسته بود.
سعی کردم خوددار باشم ولی وقتی انگشتم رو گرفت و توش یه انگشتر انداخت نگاه رویا اذیتم کرد.
من گدا نیستم و میدونم اگر فرزاد اینجاست دلیلش خونهایه که بابا تهدید کرده بود به نام فرامرز میزنه.
انگشتر رو از انگشتم جدا کردم و تو چشمهای برادرم خیره شدم. هیچ وقت جواب نمیدادم، هیچ وقت اعتراض نمیکردم ولی این بار فرق داشت.
با انگشتر نه چندان درشت اهدایی برادرم کمی بازی کردم و گفتم:
-حضور یه برادر سر سفره عقد خواهرش، یعنی حمایت، یعنی اینکه خواهرم شاید من توی خونهات و کنارت نباشم، ولی بدون همیشه هستم. یعنی اینکه آقا داماد، این دختر که داری با خودت میبریش توی خونت، کس و کار داره، کس و کارش هم منم، پس حواست باشه.
نگاهم رو از طرح مارپیچ انگشتر گرفتم و تو چشمهای فرزاد خیره شدم.
-ولی اگه یه برادر، یه خیابون اون طرف تر خونهاش، مراسم عقد خواهرش باشه و اون به خودش زحمت نده که بیاد شاهد بله گفتن یدونه خواهرش باشه ، یعنی چی داداش؟
مکث کردم و بلافاصله اضافه کردم:
-یعنی آبجی خانم، حمایت بی حمایت. یعنی اگه تو میخوای خواهر باشی باش، ولی رو برادری من حساب نکن.
انگشتر رو جلوی چشمهاش گرفتم.
-برای اینکه سایهات رو از سرم برداری بهانه جور کردی داداش.
نگاه ناباورش تو صورتم چرخید، منتظر چی بود؟ سکوتم؟
-الان که اومدم، این یعنی چی؟
بهار🌱
#پارت343 دلم نیومد که قیافه طلبکار به خودم بگیرم، تازه اصلا به مهرداد ربطی هم نداشت. تو همین یه نصف
#پارت344
لبخند زدم و سرم رو به گوشش نزدیک کردم و کنار گوشش لب زدم:
-یعنی بابا، ببین من اومدم، ببین هدیه هم آوردم، خونه رو نزن به نام فرامرز.
ازش جدا شدم و لبخند زدم.
-ممنون بابت محبتت داداش، ایشالا عروسی بچههات.
سلمان هنوز منتظر جوابم بود. آروم لب زدم:
-رفتند؟
سرش به معنای نه تکون داد.
-چرا انگشترش رو پس دادی؟
-طلا رو سر سفره عقد میدند به عروس، روز عروسی چه طلایی!
-گندم؟
صدام رو آروم تر کردم و تا فقط سلمان بشنوه.
-تو جای من نیستی پس قضاوتم نکن.
یکم ساکت شدم و لب زدم:
-منم یه غروری برای خودم دارم دیگه!
سلمان دیگه چیزی نگفت، چون لیلا خانم با اینکه توی دیدش نبودم ولی سر کج کرده بود و بدجور تو میخ من و سلمان رفته بود.
خاله زهرا رو به پدرشوهرم گفت:
-آقا یداله، شما گفته بودید که پا تختی نداریم، ولی چون رسمه که طرف عروس اینجوری به عروس تبریک میگن، هر کسی اومده بود عروسی، هدیهاش رو آورد گذاشت خونه ما، منم گفتم امانت رو بیارم بدم دست صاحبش.
آقا یداله گفت:
-ما میخواستیم برای خانواده عروسمون زحمت نداشته باشه. قصدم اینه که بردارم رسمهایی که دست و پا گیر شدند. به محض اینکه برای شورا رای بیارم حتما این کار رو میکنم.
سرم رو پایین انداختم. روغن ریخته رو نذر امامزاده میکرد.
یک ساعت پیش میگفت به خاطر عروس بده بستونش جشن پا تختی رو کنسل کرده و حالا برای شورا شدن خودش تبلیغ میکرد.
به هر حال یک رای هم یک رایه.
#الهه
#رمان_کاملا_مذهبی_وعاشقانه
برگشتم پای پنجره .هنوز پایین پنجره ی اتاقم ایستاده بود که گفتم:
-آرش.
سرش بالا آمد .حرف نگاه منتظرش را از همان فاصله هم می شد خواند.
-بگو...من می خوام بشنوم
نیم دایره ی لبخندش به صورتش جلوه ای خاص بخشید که با صدایی خفه ،
ولی بلند ، الاقل برای گوش های مشتاق به شنیدنم ، گفت:
_دوستت دارم ...منتظرم بمون.
همه ی عالم ایست کرد .نه پنها قلب من، بلکه حتی زمان هم ایستاد . ذوق و
شوقی زاید و الوصف ، درد بی درمانم شد.
-می مونم.
بوسه ای رو هوا تقدیمم کرد و رفت و مرا با یک عالمه احساس ضد و نقیض تنها گذاشت
https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65
دختری که عاشق آرش پسرداییشه اما پسرداییش به طمع ویلای سهم الارث میره سراغش تا ...😱☝️
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
هدایت شده از پست ویژه💖
#من_حسینی_ام 🏴🏴
#صلۍعليكيااباعبداللهالحسينع♥
دارد محرم تـــــــو
زِ ره مۍرسد حسین_ع
با یڪ نگـــــــاه
اسم مرا هم زهیر ڪڹ
مڹ حرّ روسیاه توام،
یابن فاطمہ(س)
دستم بگــــــیرو
عاقبتم را بخیر کڹ..
🌹اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا
فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
#پارت345
حرفهای پا تختی و عروسی، به برطرف شدن مشکلات روستا تغییر موضوع داد و تقریبا همه هم استقبال کردند و اقا یداله هم از فرصت استفاده کرده بود و حسابی از خودش و برنامههاش تعریف کرد.
صدای باز شدن در خونه اومد. به در باز پذیرایی نگاه کردم. در وردی حیاط تو تیررس نگاهم نبود.
ولی روناک رو دیدم که از در آشپزخونه سرکی توی حیاط کشید و خیلی سریع با رنگ و روی پریده به آشپزخونه برگشت.
عمو ذبیح در مورد سهمیه کود جدید صحبت میکرد و من چشمم به در بود که ببینم حدسم در مورد شخص وارد شده به خونه درسته یا نه!
چند ثانیه گذشت. حدسم درست بود، مهرزاد برگشته بود. به طرف آشپزخونه رفت و توش رو نگاه کرد.
کفشهاش رو در آورد و وارد آشپزخونه شد.
لب گزیدم. طفلک روناک، خدا کنه اذیتش نکنه!
-چی شده؟
به سلمان نگاه کردم و متوجه نگاه مهرداد روی خودم شدم.
با چشم و ابرو به در اشاره کردم. ابرویی بالا داد و من معنی دخالت نکن ازش برداشت کردم و تو جواب سلمان گفتم:
-هیچی!
با گوشه چشم به در خیره شدم. چند دقیقهای میشد که مهرزاد توی اشپزخونه بود و من برای روناک توی دلم دعا میکردم که روناک از اشپزخونه خارج شد.
دستش روی بازوش بود و اون رو ماساژ میداد.
پشت سرش مهرزاد بیرون اومد. از همین فاصله هم اخمش رو میتونستم ببینم.
هر دو به طرف اتاق مشترکشون رفتند و از توی دیدم خارج شدند.
هیچ کاری از دستم برای روناک بر نمیاومد. خودش باید برای خودش کاری میکرد.
خانوادهام از جاشون بلند شدند. وقت خداحافظی مجدد بود.
خاله زهرا زودتر از بقیه از اتاق خارج شد و به طرف وسایل رفت. جعبهای برداشت و به سلمان اشاره کرد که کمکش کنه.
هر کسی تکهای برداشت و به طرف اتاق من راهی شدند.
نگاهی به اتاق روناک و مهرزاد انداختم، سر و صدایی که نمیاومد و من امیدوار بودم که روناک حالش خوب باشه.
خاله وارد اتاقم شد و مبارک باشه ای گفت.
پشت سرش هم مهرداد و سلمان وارد شدند.
خاله در مورد هر بسته توضیحاتی داد و گفت که کی داده. جاروبرقی از طرف پدرم بود.
از خاله چیزی نپرسیدم ولی خیلی دلم میخواست بدونم که پولش رو از کجا جور کرده.
مردها از اتاق خارج شدند و من موندم و خاله زهرا.
خاله توضیحاتی در مورد امشب بهم داد و گفت که میدونه که میدونم ولی لازمه که بگه.
سر به زیر به همه حرفهاش گوش دادم.
صورتم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد. نگاهی به یخچال گوشه اتاق انداخت و گفت:
-این یخچالم عموت برات خریده، گفتم بهش بزار پا تختی بده، ولی گفت میخوام رو جهازش سیاهه بشه.
لبخند زدم.
-دستش درد نکنه.
-دست بانو درد نکنه، هر کاری کرد اون کرد. برای عروسیت هم هیلی دلش میخواست بیاد ولی موند که امیر رو اروم نگه داره. گفت بهت تبریک بگم و اینکه حتما یه روز خودش میاد اینجا، منتها امیر خیلی جوش آورده.
بهار🌱
#پارت345 حرفهای پا تختی و عروسی، به برطرف شدن مشکلات روستا تغییر موضوع داد و تقریبا همه هم استقبال
#پارت346
دیگه کاری از امیر برنمیاومد. من همسر قانونی و شرعی مهرداد بودم.
خاله فکری کرد و گفت:
-راستی خاله جان، فردا که قراره برن عروسی مهسا، تو لباس مناسب داری.
انگار آب یخ روی سرم ریختند. سرم رو به علامت نه تکون دادم. لباس مجلسی مناسب فردا نداشتم. خاله نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-بزار ببینم چی کار میتونم بکنم، فکرش رو نکن. تا آخر شب بهت میگم چی کار کنی.
چارهای غیر از قبول کردن پیشنهاد خاله نداشتم.
خاله با قدم های آروم به طرف در رفت و با هر قدمش کلی نصیحت برام داشت، که چطور همسرم رو کنار خودم نگه دارم و چطور در مقابل رفتارهای لیلا سیاست کنم.
از در خارج شدم. دیدن روناک و قیافه در ظاهر معصومش لبخند به لبم آورد. از خانوادهام خداحافظی کردم و به طرف روناک رفتم.
قیافهاش ناراحت نبود. نگاهم کرد و گفت:
-رفتند به سلامتی؟
سرتکون دادم.
-شوهرت اومد.
لبش رو کج کرد و سر تکون داد. منتظر موندم تا چیزی بگه و اون بدون توجه به انتظار من به طرف آشپزخونه قدم برداشت.
هوا رو به غروب میرفت. دنبالش راه افتادم. مهرداد با پدرش مشغول صحبت بود. روناک وارد آشپزخونه شد و من هم پشت سرش روونه شدم.
روناک مستقیم به سراغ قابلمه عدس جوشان روی اجاق رفت. نگاهم کرد و گفت:
-اومد اینجا و یکم برام خط و نشون کشید و بعدم بهم گفت بریم اتاق خودمون.
-پس اذیتت نکرد.
زیر اجاق رو خاموش کرد.
-اگر کلی تهدیدی که کرد و بد و بیراه های پشت سر پدر و برادرهام و فشار دادن گردن و بازوم رو بی خیال بشم، نه اذیتم نکرد. تازه بعدش هم گفت باید ماساڗم بدی، خستهام. نَکه کوه کنده بود، بدنش کوفته بود.
نمیدونستم باید بهش لبخند بزنم یا براش غصه بخورم. فقط نگاهش کردم که اون گفت:
-کارها رو تقسیم بکنیم؟
باشهای گفتم و مثل خودش بی خیال لبخند و غصه شدم.