33.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خییییییییلی مهم😳🤔‼️
حتتتتتتتتتتتتتتتما ببینید و نشر دهید
⚠️ ⚠️⚠️ سکوت علما تا کجا ؟؟؟
❌ ای علمای اسلام به داد خودتون برسید !!
✅ انتقاد و مطالبه خانم دکتر معصومیاصل
💢‼️از مصلحت اندیشی های غلط علمای حوزه علمیه👇
💢📌یه عده از علما که مثل مگس در کمین زخم هستند..
🔰📣📣📣 نشرحداکثری این پست جهاد تبیین است تا بگوش آقایان و ناآگاهان برسد
بلکه از مارپیچ سکوت و حاشیه امنشان خارج شوند و...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات_با_آشوبگران_داعشی
#انتقام_سخت_ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masou
توجه توجه📣📣📣📣📣
روزهای جمعه پارت رمان #فراتر_از_خسوف رو نمیگذاریم ولی امروز
اینجا یه پارت سورپرایز براتون داریم👇👇
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
سلام پارت رمان حرمت عشق❤️
خوش آمدید از تون خواهش میکنم رمان جذاب و زیبای خسوف رو هم بخونید🌸
بهار🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_568 #رمان_آنلاین_حرمتعشق به قلم ✍️ #زهرا_ح
سلام پارت رمان حرمت عشق❤️
خوش آمدید از تون خواهش میکنم رمان جذاب و زیبای خسوف رو هم بخونید🌸
🔆 #پندانه
✍ زندگی بینقص نمیشود
🔹زندگی مثل نخکردن سوزن است. گاهی بلد نیستی چیزی را بدوزی اما چشمهایت آنقدر خوب کار میکند که همان بار اول سوزن را نخ میکنی.
🔸اما هر چقدر پختهتر میشوی، هر چقدر باتجربهتر میشوی، هر چقدر بیشتر یاد میگیری که چگونه بدوزی، چگونه پینه بزنی، چگونه زندگی کنی؛ تازه آنوقت چشمانت دیگر سو ندارد!
🔹مشکل اینجاست که وقتی هم بلدی بدوزی، هم چشمهایت سو دارند؛ تازه آن موقع میفهمی، نه نخ داری، نه سوزن.
🔸همیشه یک چیزی از زندگی کم است.
🔰خواسته قطر از هواداران جامجهانی: شانهها و پاها را بپوشانید
🔰قطر بهعنوان کشوری اسلامی در آستانه جام جهانی، از هواداران درخواست کرد پوشش خود را رعایت کنند، در جمع ابراز محبت نکنند و فقط در مکانهایی مشخص، الکل بنوشند.
🔰بر اساس راهنمای سفر به قطر، به هواداران (مرد و زن) توصیه شده که شانهها و پاهای خود را در ملاءعام بپوشانند و برای احترام به فرهنگ قطر از ابراز محبت در ملاءعام خودداری کنند.
بخش گردشگری قطر همچنین اعلام کرد که مصرف مشروبات الکلی در اسلام ممنوع است. گردشگران میتوانند در بارهای هتلها و باشگاههای خصوصی و در مناطق مشخصشده برای هواداران فیفا و مناطق خاصی در استادیومها، مشروبات الکلی استفاده کنند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات_با_آشوبگران_داعشی
#انتقام_سخت_ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masou
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 درخواست مردم از مسئولین و نیروهای امنیتی: مماشات با اغتشاگران وحشی را تمام کنید!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات_با_آشوبگران_داعشی
#انتقام_سخت_ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masou
🌘🌘فراتر از خسوف🌘🌘
#پارت485 🌘🌘
با قرار گرفتن چیزی روی شونههام سر چرخوندم.
بیتا بود. ژاکت بافتی رو روی شونه ام میانداخت.
لبخندی زد و کنارم نشست.
دستش رو دور کمرم انداخت.
سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
خاطرات بچگی و شیطنت هام مثل اسلاید جلوی چشمهام به نمایش در میاومدند و بعد دود میشدند.
چرا دود میشدند؟
اونها که واقعی بودند.
ولی یه چیزی میگفت حضور من دیگه توی این خونه واقعی نیست.
نباید اینجوری باشه.
مگه می،شه!
با صدای باز و بسته شدن در و لش لش دمپایی، منتظر بودم تا کسی از کنارمون رو بشه.
سایه بلند و کشیده روی زمین، حضور بهنام رو اعلام میکرد.
از کنارمون رد شد و روبهرومون ایستاد.
صدای باز و بسته شدن در حضور کس دیگهای رو پشت سرم اعلام میکرد.
وقتی صدای پایی نشنیدم، سرم رو آروم از روی شونه سودا برداشتم و نیم نگاهی به پشت سرم انداختم.
بهزاد بود.
دوباره سرم رو همون جا گذاشتم و چشمهام رو بستم.
کسی چیزی نمیگفت و همه تو سکوت نشسته بودیم.
باد ملایمی که لای درختچههای حیاط می پیچید، برای سکوت ما ترانه میخوند.
- سرما میخوری، کاش میرفتی تو!
صدای بهنام بود که وسط این سکوت و تاریکی، کلمات محبتآمیز برام دکلمه میکرد.
- تو خونه حس خفگی دارم، نمیتونم.
نزدیک تر اومد.
از یکی از پله ها بالا اومد و موهام رو از روی صورتم کنار زد و گفت:
- مینا جان، آبجی گلم، یه چیزی ازت بپرسم، راستشو میگی؟
سوالی نگاهش کردم و سر تکون دادم.
- این چهار ماه کجا بودی؟
صاف نشستم. چی میگفتم؟
سر چرخوندم و به بهزادی که پشت سرم ایستاده بود، نگاهی انداختم.
هیچ عکسالعملی نداشت. قلبم تند تند می زد.
نفسم خیلی بد بالا و پایین میشد.
تو اون سرما گرمم شده بود.
- مینا جان، خوبی؟ رنگ چرا پریده؟
مینا...بگو، بگو خودت رو راحت کن. اینجوری کمتر اذیت میشی.
اگه بگم ممکنه ولم کنن. مخصوصا الان که دیگه از اونها نیستم.
چرا نیستی، ببین بهنام بهت گفت آبجی. وجود اون بچه رو باید یه جوری توجیه کنی.
باید حرف بزنی. دیگه خونه خاله هم نمیتونی بری. پیش آقا کمالم نمیتونی برگردی.
ژاکتی رو که بیتا روی دوشم انداخته بود، پس زدم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم:
- شو ... شوهر کردم.
سرم رو پایین انداختم.
سکوتشون باعث شد که سر بلند کنم.
بهنام با چشمهای گرد بهم زل زده بود. نیم نگاهی به بیتا انداختم.
علاوه بر چشمهاش، دهنش هم باز بود.
از جام بلند شدم و به طرف سالن برگشتم.
هیچ جایی نداشتم. چرا فکر اینجاش رو نکرده بودم؟
از کنار بهزاد رد شدم.
صدای مامان و بابا از توی اتاق شد می اومد. در اتاق باز بود.
به طرف اتاق بیتا تا وسط سالن رفتم.
موضوع صحبت مامان و بابا باعث شد که وسط راه بایستم.
- به من میگی با من حرف بزن. من به تو چی بگم؟ بیست و یک سال پیش، برداشتی دختر سولماز رو بدون اینکه به من بگی، گذاشتی کنار بیتا و به من میگی دوقلو بودن، سونوگرافی ندیده بوده! چرا بهم نگفتی؟
- ترسیدم قبول نکنی. ملی مریض بود، تازه عمل کرده بود. سینا پیشش بود. وحید گم شده بود. گفتم اینجوری بچه حس نمیکنه که پدر و مادر نداره. من آخرین دیدارم با سولماز با دعوا بود. قهر کرد و رفت. همیشه حس بدی داشتم. ولی وقتی دخترش تو این خونه بزرگ می شد، حس میکردم منو میبخشه.
مامان تمام حرف هاش رو با گریه و آروم آروم میگفت. پس واقعا من دختر این خونواده نبودم.
- تو از من چی پیش خودت تصور کردی؟ هیولا؟
- تو از وحید خوشت نمیاومد.
- دلیل نمیشد یه طفل معصومو رد کنم. تو میدونی اون لحظه که ملی داشت بهم میگفت، چه حالی بودم؟
وحید اومده اینجا میگه دخترم اینجاست، من میگم کدوم دختر، میگه مینا.
بیست و یک سال به من دروغ گفتی! سودابه بیست و یک سال.
تمام بدنم می لرزید. زانوهام توان نگه داشتن بدنم رو نداشت.
دستم رو به مبل تکیه دادم. دستی زیر بازو نشست و نگهم داشت. بهزاد بود.
کمک کرد تا روی مبل بشینم. صدای بابا رو هنوز میشنیدم.
- الان می دونی مینا با خودش چی فکر می کنه؟ فکر می کنه تمام رفتارهای ما برای این بوده که میدونستیم اون دختر خونی ما نبوده. نمی گه که من اندازه سه تا پسر شیطونی بودم و اذیت میکردم. نمیگه چون فکر میکردن من اینجوری خوشبختترم، نمیگه سعی داشتن سرکشیای منو کنترل کنن.
شیطونیهای بچگیم و پشت سرش تنبیهاتم مثل یه فیلم از جلوی چشم هام رد می شد.بهنام جلوم اومد.
- پاشو بریم توی اتاقت. اینجا نشین.
#پارت486 🌘🌘
با سر جواب منفی دادم. نمیخواستم برم.
اشک هام رو پاک کرد.
یه دست زیر زانو گذاشت و دست دیگه اش رو پشت گردنم.
- خودم می برمت.
مقاومت نکردم.
من رو تا اتاق برد و روی تخت گذاشت. پتو رو روم کشید.
- چرا می لرزی؟
-نمی دونم.
- بابا دو ماهه که با مامان حرف نمیزنه. دقیقا از روزی که آقا وحید اومد اینجا.
الان بعد از دو ماه این اولین صحبت شونه. به خاطر همین به اونا نگفتم که حرف نزنن. تو رو آوردم اینجا.
یکم نگاهم کرد.
- واقعاً شوهر کردی؟
-بر...بر... برگه اش دست ... بهزاده.
-برگه چیه؟
لبهام رو به هم فشار دادم. بگو مینا، بگو و راحت شو.
-صیغه نامه.
چشم هاش گرد شد و اخم کرد.
-صیغه شدی! آره؟ صیغه کی؟
گریهام شدت گرفت.
-یه عوضی.
لب تخت نشست. دستهای کلافه توی صورت و گردنش به حرکت در اومد. داشت فکر میکرد.
با حرص و عصبانیت پرسید:
- اذیتت کرد؟
-بهنام، حالش خوب نیست.
این صدای بهزاد بود که دم در ایستاده بود و نگاهمون میکرد.
-بیتا داره براش سوپ گرم می کنه. بیا بیرون من بهت می گم چی شده.
بهنام با کمی تامل از جاش بلند شد و و از اتاق خارج شد.
با رفتن بهنام و بهزاد، بیتا وارد اتاق شد.
بشقابی که دستش بود رو کنارم نشست.
- پاشو یه کم بخور. سوپ جوعه. سبکه.
ظرف غذا رو روی پاتختی گذاشت و کمکم کرد.
- لرزش بدنت احتمالا به خاطر ضعفه.
قاشقی از سوپ پر کرد و توی دهنم گذاشت.
چیزی نمیگفت.
کلی سوال توی چشمهاش بود، اما هیچی نمیپرسید.
منم کلی سوال داشتم، ولی ترجیح میدادم تو دنیای بی خبری بمونم.
اونشب روی تخته بیتا خوابیدم و بیتا هم روی زمین.
صبح با بدنی کوفته و سری سنگین از خواب بیدار شدم.
به ساعت نگاهی انداختم. از ده گذشته بود.
بیتا توی اتاق نبود و رختخوابش هم گوشه اتاق تا شده بود.
دلم نمی خواست از جام بلند شم. ولی حتماً باید به سرویس می رفتم.
از اتاق خارج شدم. مامان و بابا و
بهزاد خونه بودند.
روی مبل نشسته بودند و به هم نگاه میکردند.
سلام کردم.
کمی نگاهم کردند و بعد جوابم رو دادند.
مامان از جاش بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت.
به سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم.
از سرویس بیرون اومدم.
بابا و بهزاد تو همون حالت بودند و مامان توی آشپزخونه مشغول چیدن میز.
به طرف آشپزخونه رفتم.
اشتهایی به صبحونه نداشتم، ولی به خاطر کوچولوی توی شکمم باید یه چیزی می خوردم.
پشت میز نشستم.
به محتویات روی میز نگاهی کردم و مربای هویج رو پسندیدم.
با قاشق مرباخوری کمی توی دهنم گذاشتم.
عطر هل و گلاب تو دهنم پیچید. این مربا دست پخت مامان بود.
تا آخرش رو با ولع و بدون نون خوردم.
به مامان نگاه کردم، کنار گاز مشغول بود.
هرکاری کردم نتونستم باز هم از مامان مربا بخوام.
چرا نمی تونستم؟
اون زن مادرته، نیست!...هست؟
مگه مادر بودن فقط تو به دنیا آوردن یه بچه است.
نمی خواستم بهش فکر کنم. ولی با همه تعارفات مغزم، سودابه مادرم بود و من نمی تونستم ازش چیزی بخوام.
چرا، نمیدونستم!
بیخیال مربا شدم.
از جام بلند شدم و به سالن رفتم.
بهزاد و بابا هنوز تو همون وضعیت بودند. به بابا کمی نگاه کردم.
- حالت خوبه؟
متعجب از سوالش سر تکون دادم.
-یه دقیقه بشین کارت دارم.
همیشه اینجور حرف زدن های بابا دلهره به دلم می انداخت.
به بهزاد نگاهی کردم. با چشم به میز وسط مبل اشاره کرد.
نگاهی به میز کردم و با دیدن برگه صیغه نامه همه چیز دستگیرم شد.