eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگاهم رو از آسمون گرفتم و آروم آروم از پنجره پایین آوردم. حالا نگاهم روی تلفن ثابت کنار پنجره بود. حس کنجکاوی از وضعیت خونه قلقلکم می‌داد. چشم‌هام رو بستم و نگاه از تلفن گرفتم. هر جور تماسی تو این شرایط خطرناک بود. شماره اینجا می‌افتاد و مصیبت‌های بعدیش. به راستین که حالا توی آشپزخونه بود نگاه کردم. در یخچال رو باز کرده بود و توش رو نگاه می‌کرد. -پرتقال می‌خوری؟ چشم‌های سپیده دست از سرم بر نمی‌داشت. نگاهم دوباره روی تلفن نشست. فقط یه زنگ، حرف هم نمی‌زدم. برای اینکه به وسوسه‌ای که به جونم افتاده بود غلبه کنم، از جام بلند شدم. -آره می‌خورم. به محض بسته شدن در یخچال، پرتقال توی دستش رو به طرفم پرت کرد. پرتقال رو تو هوا گرفتم. -پوستش نرمه، با دستت می‌تونی بکنیش. درست می‌گفت، چون انگشتم به راحتی توی پوستش فرو رفت. سپیده هم پرتقال خیلی دوست داشت. دوباره نگاهم نشست روی تلفن. صدای راستین از نزدیکیم اومد. -تو راست می‌گی، اینجا جای موندن نیست. نگاهش کردم و گفتم: -خوبه که عقلت کار افتاد. پوست‌های پرتقال رو روی سنگ طوسی رنگ اپن رها کرد و گفت: -آخه کجا بریم؟ کمی فکر کردم و گفتم: -از توی اتاق بغلی چند تا پتو بردار. یخچالم خالی کن. از توی انبارم الکل و زغال بردار. اگه فندک داری که هیچ، نداری کبریتم بردار. به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: -شده امشب تو بیابون بخوابیم، ولی نباید اینجا بمونیم. در یخچال رو باز کردم. کریم حسابی سنگ تموم گذاشته بود، یخچال حسابی پر بود، حتی فریزر هم از غذاهای نیمه آماده شده بود. سبدی برداشتم و پرتقال توی دستم رو توش رها کردم و گفتم: -تو برو انبار، اینجا با من. باشه‌ای گفت و رفت. تقریبا یخچال رو توی اون سبد مسافرتی خالی کردم. به اطرافم نگاه کردم. حضور راستین توی سالن نگاهم رو به سمت خودش کشوند. -زغال و منقل و چیزایی که گفتی رو برداشتم. -بزارشون تو ماشین. -گذاشتم. به فریزر نگاه کردم و گفتم: -یه یخدون یا چیزی که بشه وسایل فریزر رو هم بزاریم توش، تو انبار نبود؟ چینی میون ابروهاش افتاد. -سفر قندهار که نمی‌ریم. -دقیقا شرایط سفر قندهار رو داریم. چون مسافرخونه که کنسله، جایی هم که نداریم. اخم‌هاش تو هم رفت. -تو درباره من چی فکر کردی؟ که اینقدر احمقم که با جیب خالی دست به همچین کاری بزنم. آرنج هر دو دستم رو روی اپن گذاشتم و گفتم: -پول داری؟ با حفظ همون حالت قبل گفت: -بهت دارم می‌گم پول باباتو جور کردم، بعد تو می‌گی پول داری؟ -شصت تومن پول بابای منو جور کردی، آفرین. بازم چیزی تهش می‌مونه یا نه. -غیر از اون، پنجاه تومن دیگه هم دارم. مکثی کرد و لب زد: -البته چهل و هشت. آرنجهام رو از روی سنگ برداشتم. چطور می‌شد مردی که دیروز ته جیبش شپشک ملق می‌زد، امروز از پول میلیونی حرف می‌زد. دزدی. این اولین کلمه‌ای بود که تو ذهنم رنگ گرفت. تعجبم رو که دید گفت: -ارث بابامو گرفتم. چند سال بود داداشم نمی‌داد. می‌دونست نمی‌تونم برم شکایت کنم، چون پام سر اون مقاله‌های کوفتی گیر بود. اصلا چند بار شک کردم، شاید خودش رفته لوم داده. وگرنه کی به ذهنش می‌رسید، راحیل فکور اسم مستعار منه. به دیوار اپن تکیه دادم و گفتم: -یعنی رفتی به داداشت گفتی پولمو بده، اونم دست کرد جیبش و داد! ابرو بالا داد و گفت: -به همین راحتی هم نبود، ولی گرفتم ازش. چطوری گرفته بود. به روش سعید، یعنی با قلدری؟ یا به روش ... بوی پوست پرتقال روی اپن، شامه‌ام رو قلقلک داد. نگاه از چشم‌های دلخور راستین گرفتم و برگشتم. تکه‌ای از پوست‌ها رو بر داشتم. پوست رو به بینیم نزدیک کردم و فشارش دادم. زیر بینیم خیس شد و عطرش توی ریه‌ام پخش شد. این کاری بود که همیشه سپیده می‌کرد. گاهی تا ساعت‌ها با پوست پرتقال این کار رو می‌کرد. یادمه یه بار که چشم‌هاش رو بسته بود و عطر پوست پرتقال رو بو می‌کشید، حسین زیر دستش زد، دستش به دماغش خورد و حسابی خون اومد. اشک سپیده در اومده بود و تو جواب سالار که می‌گفت چطور شد، اسمی از حسین و شوخی مسخره‌اش نیاورد. -چته؟ چشم‌هام رو باز کردم. پوست پرتقال رو پایین آوردم و با یه لبخند مصنوعی گفتم: -از این کار خوشم میاد. -تو هم یه چیزیت می‌شه‌ها، داری با من خرف می‌زنی، یهو میری تو هپروت. برای اینکه حواسم و حواسش پرت بشه، پوست پرتقال رو رها کردم و گفتم: -آخه من نمی‌دونم، تو چی کار به کار مجلس داشتی که واسه نماینده‌هاش مقاله نوشتی، خوب شد الان؟ کمی نگاهم کرد و گفت: -اونارو ول کن. برنامه خودمون فعلا اینه، یه مقدار وسایل برمی‌داریم و می‌زنیم تو خیابون. شامم می‌ریم رستوران، یه جایی هم برای خوابیدن پیدا می‌کنیم تا فردا صبح. صبح زنگ میزنم بابات و عقد می‌کنیم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ماه رجب ۲.mp3
11.56M
🌙مجموعه ویژه ۲ ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ ※ چرا برای بعضی‌ها، نزدیک شدن رجب، اشتیاق و حس آماده شدن ایجاد می‌کند، ولی برای بعضی‌ها، با زمان‌های دیگر فرقی نمی‌کند؟ ※ چه می‌شود که بعضی‌ها می‌شوند اهل ، و بعضی‌ها جا می‌مانند؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از فرهنگسازی حیا
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥖 سایز چونه ها 🍭 😱 دارین منو به تدریج ترور می‌کنین! فرهنگسازی حیا👇🌷❤️ 🆔@farhangsaze_haya
🍃🌹🍃 📷خاک می‌خورند و به خاک می‌افتند ، اما خاک به دشمن نمی‌دهند 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
‌ ‌‌ ‌‌‌تو کیستی که من از موجِ هر تبسُّمِ تو به سان قایقِ سرگشته رویِ گردابم •••
🍃🌹🍃 ✍ توییت یک خانم آمریکایی 🔺 این زن آمریکایی توی تمدن نکبت از بعضی زنای ایرانی بهتر فهمیده!! 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌊 دارم غم جان و دل بیمار و در این حال. آنکس کندم عیب که بیمار ندارد ✍🏻 🍃
🍃🌹🍃 التماس دعا 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
(ع): 🔷🍃قويترين فرد در ايجاد ارتباط كسى است كه با كسى كه از او بريده رابطه برقرار كند. إنّ أوْصَلَ النّاسِ مَن وَصَلَ مَن قَطَعَهُ. ميزان الحكمه جلد1 صفحه79
📚 نظر یک ریاضیدان را درباره خوشبختی و انسانیت پرسیدند. در جواب گفت: اگر زن یا مردی دارای اخلاق باشد، نمره ۱ میدهم، اگر دارای زیبایی هم باشد، یک صفر جلوی عدد ۱ میگذارم ۱۰ اگر پول هم داشته باشد، یک صفر دیگر جلوی عدد ۱۰ میگذارم ۱۰۰ اصل و نسب هم باشد، یک صفر دیگر جلوی عدد ۱۰۰ میگذارم ۱۰۰۰ ولی اگر زمانی عدد ۱ رفت، چیزی به جز صفر باقی نمی ماند، و صفر هم به تنهایی هیچ است، و آن انسان هیچ ارزشی ندارد. مراقب «یک» خودتان باشید …